ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «خبرنگار غیراعزامی» / ۱۹۷

خمپاره که می‌آمد، گوساله‌مان گریه می‌کرد!

همان یکی دو روز اول محاصره چایی که در خانه داشتیم تمام شد. مارک چایی که ما در خانه مصرف می‌کردیم «کرزه» بود. طعم آن را دوست داشتیم. مادرم رفت و از مغازه ربع کیلو از همان چای خرید...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «خبرنگار غیراعزامی»، اثر سجاد محقق، پژوهشگر و نویسنده، کتابی است که شامل خاطرات «جمیل الشیخ» تنها خبرنگار میدانی حاضر در حصر سه ساله فوعه و کفریا (کشور سوریه) بوده و انتشارات خط مقدم چاپ آن را به عهده داشته است.

محقق در گفت‌وگویی در مورد چگونگی آشنایی و ارتباط‌گیری‌ خود با جمیل‌الشیخ گفته است: واقعیت این است که گرچه دوست داشتم این سوژه را خودم پیدا کرده باشم اما کار من نبود و خوش‌سلیقگی مدیر انتشارات خط مقدم بود. کاری که من کردم این بود که با شمردن ویژگی‌های منحصر به فرد راوی برای مدیر انتشارات، اهمیت آن را ازیک سوژه معمولی به یک سوژه خاص ارتقا دادم و بعد با سماجت پیگیر قرار اول شدم.

خمپاره که می‌آمد، گوساله‌مان گریه می‌کرد!

بخشی از این کتاب را برایتان برگزیده‌ایم که به آغاز محاصر فوعه اشاره دارد.

موبایل‌هایمان را با موتور برق شارژ می‌کردیم و از چاه‌ها با موتور برق، آب می‌کشیدیم. ظاهر زندگی عادی بود؛ اما مثلاً اگر کسی زخمی می‌شد، دیگر نمی‌توانستیم او را برای درمان به جایی بفرستیم، خواهرهایم نمی‌دانستند عمق فاجعه چقدر است؛ اما من و پدرم می‌دانستیم. حسین هم توی همان چند روز مرد شده بود و از همه چیز خبر داشت. قبل از محاصره، حسین خیلی ترسو بود. حتی از تاریکی شب هم می‌ترسید اما یک‌دفعه ترس از دلش کنده شد. هیجان داشت و می‌خواست بجنگد و از فوعه دفاع کند؛ اما پدرم اجازه نمی‌داد.

همان یکی دو روز اول محاصره چایی که در خانه داشتیم تمام شد. مارک چایی که ما در خانه مصرف می‌کردیم «کرزه» بود. طعم آن را دوست داشتیم. مادرم رفت و از مغازه ربع کیلو از همان چای خرید. گفت: محاصره که تموم شد، پدرتون از ادلب می‌خره، اون جا ارزون‌تره.

خوش‌بین بود که محاصره زود تمام خواهد شد؛ اما روزی که آن ربع کیلو چای تمام شد و خواستیم دوباره از فوعه خرید کنیم، دیگر چیزی در هیچ مغازه‌ای نبود. بازار فوعه ته کشیده بود. اول بهار بود. محصولات کشاورزی سال جدید به بازار نیامده بود و قبلی‌ها هم تمام شده بود. فوعه یک سردخانه‌ی کوچک داشت که حدود صد متر بود. آن هم از کار افتاده بود؛ چون شخصی بود و صاحبش سوخت نداشت تا آن جا را با موتور برق فعال نگه دارد.

بزرگترین کشاورزهای فوعه حتی صد کیلو گندم هم نداشتند. پدر بزرگم از کشاورزهای بزرگ فوعه بود؛ اما گندم نداشت؛ چرا؟ برای اینکه از 2012 تا 2014 (سال 1390 تا 1392) هلال احمر سله‌های غذایی پخش می‌کرد؛ سبد غذایی؛ بسته‌های غذایی برای مردم فوعه و کفریا که در محاصره‌ی محدود بودند. بسته‌های غذایی شامل بُلغُل (بلغور)، عدس، نخود، روغن، برنج، ماکارونی، چای، شکر و نمک بود. این بسته‌ها از ادلب می‌آمد و بین اهالی پخش می‌شد؛ البته فقط برای نیازمندان. اما چون در بعضی روستاهای تحت محاصره‌ی مسلحین راه را بر ماشین‌های هلال احمر می‌بستند، آن‌ها ناچار می‌آمدند و بارشان را در فوعه پیاده می‌کردند.

برای همین مواد غذایی در فوعه فراوان شد و بسته‌ها را به افراد غیر نیازمند هم می‌دادند. همین باعث شده بود کشاورزان محصولات‌شان را انبار نکنند. دلیلی نداشت نگه دارند، چون مواد غذایی زیاد بود و برای همین تمام محصولات‌شان را بعد از درو به دولت می‌فروختند. برای همین بود که در بهار 2015 (1394) و آغاز محاصره در فوعه، نه نخود بود و نه عدس و نه بلغور و نه باقالی و نه گندم. ما در خانه یک گاو داشتیم که قبل از محاصره مُرد، اما پدر و مادرم گوساله‌اش را نگه داشتند. خودشان برایش شیر می‌خریدند تا بزرگ شد. محاصره که شروع شد، این گاو بیچاره از صدای انفجارها دچار جنون شد. دیوانه شده بود. خمپاره که می‌آمد داد و فریاد می‌کرد. عصبی شده بود و دیگر شیر هم نمی‌داد.

خمپاره که می‌آمد، گوساله‌مان گریه می‌کرد!

بعد از صدای خمپاره و موشک اگر یکی از ما کنارش نمی‌رفت، آن قدر دست و پایش را به دیوار می‌زد که زخم می‌شد. جالب بود که گریه هم می‌کرد.

آن روزها هر کس ژنراتور داشت می‌توانست تلویزیون ببیند. ما در خانه نداشتیم؛ اما پسر عمویم داشت و پیش او اخبار را نگاه می‌کردم. شبکه‌ی اورینت را نگاه می‌کردم که دیدم می‌گوید: «پنج هزار سپاهی ایرانی، پنج هزار سرباز ارتش سوریه و پنج هزار نفر از رزمندگان حزب الله در فوعه و کفریا علیه ما می‌جنگند. باید برویم و آنها را ذبح کنیم.»

خیلی جالب بود ما در فوعه بودیم و می‌دانستیم هیچ کس جز پنج شش نفر فرمانده جوان حزب‌الله و اهالی فوعه و کفریا کنار ما نیست. فوعه و کفریا مجموعاً شانزده هزار نفر جمعیت داشت. از شانزده هزار نفر 2400 نفر در فوعه و 800 نفر در کفریا مسلح بودند و این افراد مسلح نیروهایی بودند که پنج فرمانده حزب الله از خود اهالی ساماندهی کرده بودند. علاوه بر آنها نیروهای دیده‌بانی، توپخانه و مخابرات و بهداری را هم مشخص کرده بودند.

مسلحین می‌خواستند با این حرف‌ها جو را به نفع خودشان کنند و به نوعی مردم و سازمان ملل را هم گول بزنند تا با بهانه به ما حمله کنند. این خبر را که شنیدم، رفتم سراغ شیخ محمد تقی و گفتم مسلحین چنین خوابی برای فوعه دیده‌اند. حصر که شروع شد فرماندهان فوعه از مردمی که آموزش نظامی دیده بودند خواستند که بروند کمک.

حسین آموزش ندیده بود؛ اما می‌خواست برود. به پدرم گفت: «میدون جنگ بهترین دوره‌ی آموزش نظامیه» حسین رفت. فقط یک خشاب به او داده بودند. فشنگ کم بود و باید مدیریت می‌شد. حسین فقط با پنج گلوله اجازه داشت تمرین کند و یاد بگیرد. من هنوز هم از آن فرماندهان حزب الله که در فوعه بودند، دل چرکینم. یک پسر نوجوان با پنج گلوله اصلا ترسش هم از صدای تفنگ نمی‌ریزد، چه برسد به یاد گرفتن. (واقعیت این است که کمبود تجهیزات نظامی در فوعه تقصیر فرماندهان حزب الله که خانواده ی خود را رها کرده بودند و برای حفظ جان اهالی فوعه و کفریا تلاش می‌کردند، نبود.)

رفتم سراغ یکی از دوستانم به نام عبدالکریم و همکارش ابوزین. آنها برای نوجوانان اردوهای آموزشی برگزار می‌کردند؛ مثلاً در طبیعت چطور با قطب‌نما کار کنند یا جهت‌یابی کنند و.... گفتم: «من به دوربین نیاز دارم تا برای العالم گزارش بفرستم.

خمپاره که می‌آمد، گوساله‌مان گریه می‌کرد!

دوربین هندی‌کمی را که با خودم آورده بودم، حسین خراب کرده بود. همان روزهای اول حسین آمد از صحنه‌ی عملیات فیلم بگیرد که افتاد زمین و ال سی دی‌اش شکست. چون سالها بود فوعه نبودم، خیلی از اهالی من را نمی‌شناختند. می‌خواستم نظامی‌های فوعه بدانند که برای العالم کار می‌کنم و اگر مرا مشغول فیلم‌برداری دیدند مشکوک نشوند. خلاصه با هم رفتیم خانه ی شیخ محمد تقی و توضیح دادم که باید نقشه‌های آنها را با کار خبری خنثی کنیم و مجوز گرفتم شیخ گفت: «میدون بازه و هر کار می‌تونی بکن، رفتیم به مزرعه‌ای که فرماندهان حزب‌الله آن جا بودند. یک نفر به نام ابوعلی حبیب با من نشست به صحبت. توضیح دادم چه کار می‌خواهم بکنم. خیلی خوشحال شد و گفت: «چطور می‌خواهی بفرستی؟»

گفتم: «می‌تونیم از راه اینترنت فضایی این کار رو بکنیم. مثلاً زنگ بزنیم دمشق یا بیروت یا تهران که برامون با هلی‌کوپتر بفرستند. اونها خیلی راحت می‌تونند با یه دیش کوچیک برامون اینترنت ماهواره‌ای راه‌اندازی کنند.

همه‌ی این نکات را یادداشت کرد و من را فرستاد به اتاقی دیگر، اما آنها همکاری نکردند؛ نه دوربین دادند نه لپتاپ و نه هیچ کمک دیگری. حتی باتری هم به من ندادند. خدا رحمتش کند یک نفر به نام ابویاسر وارد شد. (شهید جمال حسین فقیه از فرماندهان حزب‌الله بود که در تاریخ 10 تیر 1394 در فوعه به شهادت رسید و همان جا دفن شد. جنازه شهید در 23 فروردین 1396 همراه اهالی فوعه خارج شد و در شهرک الطیری در جنوب لبنان دفن شد.) من اولین بار آن شب دیدمش. از فرماندهان حزب‌الله بود.

گفت: «سلام، ابو جورج» خیلی‌ها به جای جمیل به من می‌گویند ابو جورج. خیلی خوب برخورد کرد و خوشحال شدم. یکدفعه موشک‌باران شروع شد و هر یک سمتی پناه گرفتیم. ابوحسن عبدالکریم: گفت جمیل معطل نکن. من خودم یه دوربین هندی‌کم دارم. اون رو می‌دم به تو که کارِت راه بیفته. دوربین را گرفتم و شروع کردم. روزهای اول خیلی سخت بود. من بیش از ده سال بود که از فوعه رفته بودم و حالا برگشته بودم. مردم و به خصوص جوان‌ها مرا نمی‌شناختند. ریش پروفسوری هم داشتم و فکر می‌کردند خبرنگار شبکه‌های معاند هستم. دنبالم می‌کردند و می‌آمدند که دعوا کنند و نفرینم می‌کردند ولی من توانستم اعصابم را کنترل کنم. بعضی‌شان کتکم زدند. بعضی‌شان از پشت من را زدند ولی اعصاب خودم را کنترل کردم. نمی‌خواستم با آنها دعوا کنم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان