ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد» / ۲۱۱

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!

برادرش حسین موافق نبود گفت: «تو هنوز تجربه زیادی نداری تا همین حدی که کمک فکری می‌دی فعلاً کافیه. صبر کن تجربه ات بیشتر شه بعد برو.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق کتاب «تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد» در هر جلد خود به زندگی چند نفر از راویان دفاع مقدس پرداخته است. دفتر سوم از این کتاب‌ها به زندگی شهیدان محمدتقی رضوانی، سعید عیسی‌وند و حسین الله‌داد بر اساس گفت و گو با خانواده، دوستان و آشنایان این شهدا پرداخته و کوشیده است، رفتار، عقاید و منش آنها را برای مخاطب به تصویر کشد.

از این کتاب که به قلم فاطمه وفایی‌زاده منتشر شده، نگاهی گذرا به زندگی شهید محمدتقی رضوانی انداخته‌ایم.

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!

افراد باهوشی مثل محمدتقی رضوانی در این مرحله توانستند با درایت خود و از طریق رابطه دوستانه‌ای که با فرمانده عملیات (حسن باقری) برقرار کردند، کار را دست بگیرند و آن را از یک فکر ابتدایی به یک اقدام مهم و ماندگار تبدیل کنند. اسناد و منابعی که این شهدای راوی برای نسل بعد به جا گذاشته‌اند به درک و فهم روند تصمیم‌گیری فرماندهان روزهای سخت عملیات و ترسیم نحوه عملکرد رزمندگان کمک می‌کند.

در بین این سه شهید بزرگوار که آثار گران قدری را در زمینه ثبت وقایع جنگ به جای گذاشته‌اند، شهید رضوانی بیشتر سعی کرد که این کار نو را بهبود دهد؛ شهید الله‌داد بنا به وظیفه این کار را پذیرفت در حالی که خودش با روحیه نظامی که داشت، ترجیح می‌داد در عملیات شرکت کند؛ شهید عیسی‌وند هم مجال چندانی در این کار پیدا نکرد و 15 روز بعد از اعزام به جبهه به عنوان راوی به شهادت رسید. در هر حال این شهدا برای کمک به سپاه و عمل به تکلیف این مسئولیت را برعهده گرفتند و تا پای جان به تلاش خود در این زمینه ادامه دادند.

**شهید محمدتقی رضوانی، راوی قرارگاه‌های خاتم الانبیا(ص)، کربلا و لشکرهای 5 نصر و 31 عاشورا

*حضور در جمع راویان صحنه نبرد

حسین برادر تقی توی دفتر سیاسی سپاه کار می‌کرد. تقی تلفنی بهش گفت دوست دارد برود دفتر سیاسی سپاه. حسین گفت فکر خوبی است. کارهایش جور شد و رفت دفتر سیاسی. بخش شخصیتها نیرو لازم داشتند. کار این بخش تحلیل شخصیت‌ها بود به این ترتیب که سابقه افرادی را جمع می‌کردند، بعد نظر می‌دادند و تحلیل می‌کردند. این مجموعه‌ای بود به اسم شخصیت‌ها. تقی وارد کار که شد دید خیلی روحیه‌اش با این کار سازگار نیست. زیاد دوام نیاورد. دوست نداشت تحلیل شخصیت کند و روی آدم‌ها نظر بدهد. بخش جنگ که راه افتاد رفت آنجا؛ بخش تاریخ جنگ.

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!
تشییع شهیدان مجید بقایی و تقی رضوانی در دزفول - 10 بهمن 1361

ایده تاریخ جنگ با این فکر شکل گرفت که کاری کنند تاریخ جنگ همان موقع ثبت و ماندگار شود. آقای ابراهیم حاجی‌محمدزاده، مسئول وقت دفتر سیاسی سیاه پیشنهاد داد کنار هر فرمانده یک راوی باشد که تمام اتفاقات را ثبت و ضبط کند. کار خطرناکی بود و حتی ممکن بود اطلاعات سری عملیات هم لو برود. راوی باید تمام مدت همراه فرمانده می‌بود باید هرجا فرمانده می‌رفت همراهش می‌رفت پشت موتور، توی قایق، توی سنگر تاکتیکی، توی خط، قرارگاه، شهر، همه جا و همه کارها و حرفهایش را می‌نوشت و ضبط می‌کرد.

بیشتر فرمانده‌ها دوست نداشتند مسائل سری یا خصوصی‌شان را راوی بفهمد. معمولاً راوی‌ها را جا می‌گذاشتند. اما تقی زود جای خودش را باز کرد و با بقیه دوســت شـــد. توی بحث‌ها شرکت می‌کرد و سؤال می‌پرسید. از همین سؤالها ساختار کار شفاف‌تر شد. بحث می‌کردند که توی منطقه باید چه کار کنند ؛چه چیزهایی را بنویسند، چطوری بنویسند، چه چیزهایی را ضبط کنند و بعد از عملیات کارشان را ارزیابی کنند.

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!

آیین‌نامه کارشان را با همین هم‌فکری‌ها و نظرها تکمیل کردند. بین راوی‌هایی که می‌رفتند برای مأموریت چند نفری بودند که توانستند کار را سر و شکل بهتری بدهند و با فرمانده هم رفیق شوند و کار را تکمیل کنند. یکی‌شان تقی رضوانی بود که ساختاری برای کار تعریف کرد و با فرماندهی که باید همراهش می‌شد دوست شد.

قرار شد خودش هم عملاً کار راوی‌گری کند. باید می‌رفت جای علی می‌نو این انتخاب محسن رشید بود که تقی را بگذارند جای علی. علی مینو از راوی‌های قوی دفتر بود که با حسن باقری کار می‌کرد. ارتباط خوبی با حسن پیدا کرده بود. رفیق شده بودند. علی مینو رفت جبهه و به حسن گفت که دیگر نمی‌تواند بیاید منطقه و راوی باشد. بعد از حال و هوای نقی برایش گفت. تقی بچه خیلی باهوش و منظم و متمرکزیه؛ وقتش رو بیخودی تلف نمی‌کنه؛ گیرایی بالایی دارد و اینکه قرار است تقی به جای او کار را ادامه دهد.

حسن باقری که توی این مدت با علی صمیمی شده بود گفت: «اگر نمی‌خوای بیایی دیگه هیچ کسی نمی‌خواد بیاد کنار من باشه واسه راوی‌گری.» این حرف حسن باقری برای علی خیلی سخت بود. اصلا دل کندن از حسن برایش سخت بود اما چاره‌ای نداشت. دوباره از خوبیهای تقی گفت، اما این بار حسن فقط در سکوت نگاهش کرد؛ نگاهی که انگار بهش می‌گفت خیلی بی وفایی...

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!

تقی آمد قرارگاه نصر و به جای علی مینو رفت برای راوی‌گری. اولین عملیاتی که با هم رفتند عملیات محرم بود. بعد از اینکه تقی با حسن باقری رفته بود عملیات یک روز علی مینو، حسن را دید و نظرش را درباره تقی پرسید. حسن گفت: «همون طوریه که تو گفتی. بچه خیلی منظم و مرتب و باهوشیه. کارهایش را خوب پیگیری می‌کنه. تو کارش خیلی جدیه.» همه می‌دانستند که حسن نظر کارشناسی شده می‌دهد. حسن که جوانترین فرمانده جنگ بود فقط هفت سال از تقی بزرگتر بود. روشی که در جنگ پیش گرفته بود، روش علمی و کارآمدی بود. سال 58 با رتبه104 رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول شده بود. از هوش و استعدادش حالا داشت برای پیش بردن کار جنگ بهره می‌گرفت.

حسن باقری کم‌کم با خلق و خوی نقی آشنا شد. می‌دید کم حرف می‌زند و بیشتر گوش می‌دهد و عمل می‌کند. مطالبی را هم که می‌گفت، نشان می‌داد رویش فکر کرده است. با استدلال حرف می‌زد برای همین حرف‌هایش محکم بود و هوشمندانه. اگر بحثی توی جمع پیش می‌آمد برای اینکه اظهار نظر سطحی نکند، معمولاً چیزی نمی‌گفت. حتی موقع تحلیل مسائل روز، وقتی همه نظرشان را می‌گفتند تقی برای اینکه غیبت و تهمتی از دهانش بیرون نیاید همراه جمع نمی‌شد. سکوت می‌کرد اما وقتی حرفی می‌زد معلوم بود که حرفش مستند است.

حواسش بی این بود که ایمانش را نگه دارد تا مبادا برای خوشایند کسی حرفی بزند یا جوگیر شود و از کسی طرفداری کند یا بد کسی را بگوید.

حسن باقری خودش کار راوی‌گری را قبول داشت. فکر می‌کرد با این کار تاریخ جنگ برای زمانهای بعدی هم شفاف می‌ماند. این طرز فکرش باعث می‌شد راوی‌هایی که با او کار می‌کردند سختی کار بقیه را نداشته باشند. اهمیتی که حسن برای این کار قائل بود خود راوی‌ها را هم سر ذوق می‌آورد. خودش هر روز به راوی گزارش کار می‌داد. برایشان تحلیل سیاسی می‌کرد. حسن فرمانده باهوشی بود. مسائل سطحی گمراهش نمی‌کرد. باید کنار فرماندهی که عمیق فکر می‌کند یک راوی باهوش باشد که بتواند پابه پای فرمانده پیش برود و تصمیم‌هایش را درک کند.

منع برادر از رفتن به قرارگاه خاتم‌الانبیا!

توانایی درک مسائل ویژگی مهمی برای راوی بود. اهمیت این مسئله در گزارشی که راوی می‌نوشت مشخص می‌شد. اگر خوب موقعیت را درک می‌کرد می‌توانست یادداشتهای درستی برای گزارش و ثبت اتفاقها بنویسد. راوی حسن باقری هم باید مثل خودش آدم باهوش و عمیقی باشد که تصمیم و عملکرد حسن را درست و دقیق ضبط کند. هماهنگی روحی بین حسن و تقی باعث می‌شد کارهایشان هم هماهنگ شود.

حسن باقری از نظرهای تقی خوشش می‌آمد. دوست داشت بیشتر با هم همکاری کنند؛ بیشتر از کار تاریخ جنگ در جلسه‌هایی که داشتند نظر تقی را هم می‌خواست. به تقی پیشنهاد داده بود برود قرارگاه پیش خودش. تقی برای مشورت به حسین تلفن کرد. حسین موافق نبود گفت: «تو هنوز تجربه زیادی نداری تا همین حدی که کمک فکری می‌دی فعلاً کافیه. صبر کن تجربه ات بیشتر شه بعد برو.» تقی هم قبول کرد. همچنان به عنوان راوی حسن باقری بود. گاهی مرخصی می‌گرفت و برمی‌گشت تهران. مرخصی که می‌آمد گاهی بدموقع می‌رسید تهران؛ دم دمهای صبح. نمی‌آمد خانه آنقدر توی کوچه و خیابانها می‌گشت تا مطمئن شود اهل خانه از خواب بیدار شده‌اند. نمی‌خواست بدخواب شوند.

تقی زود توی کار پیشرفت کرد. آدم خلاقی بود. می‌توانست کارها را دست بگیرد. تهران جلسه شورای سپاه بود. باید از وضعیت مأموریتش گزارش می‌داد. نقشه‌های جنگی را گذاشته بود روی میز و برایشان توضیح می‌داد. حسن باقری آمده بود دنبالش. طبقه پایین منتظر ایستاده بود تا تقی بیاید با هم بروند منطقه. با هم حسابی جور شده بودند. مدتی که گذشت علی مینو خیلی دلتنگ حسن باقری شد. آمد منطقه عملیات والفجر مقدماتی. حسن جلسه داشت.

علی گفت با تقی رضوانی کار دارد. تقی آمد و علی گفت که چقدر دلش برای حسن تنگ شده. تقی رفت به حسن گفت که علی آمده. حسن پیغام داد صبر کند جلسه تمام شود. بعد از جلسه حسن آمد و با علی به خانه حسن در دزفول رفتند. دخترش را داد به علی تا در گوشش حمد و سوره بخواند. علی به خاطر شرایط سخت حسن خیلی ناراحت بود. حتی غذای درست و حسابی هم نبود. گفت چرا زن و بچه‌ات را آوردی اینجا زیر موشک و خمپاره نان و سیب زمینی می‌خوری و کار سخت و زیاد می‌کنی؟ حسن گفت: خون من و زن و بچه‌ام که از خون مردم دزفول رنگین‌تر نیست.

اوایل جنگ بود و شدت درگیری‌ها زیاد. تقی جبهه که می‌رفت خوابش کم می‌شد. گاهی تمام شبانه روز کار می‌کرد. وقت درگیری پابه پای بچه‌ها توی خط مقدم، اسلحه دست می‌گرفت و این طرف و آن طرف می‌دوید. یک بار آن قدر جنگیده بودند که مهماتشان تمام شده بود، اما عراقی‌ها هنوز ادامه می‌دادند. وضعیت سختی بود. بچه‌ها آنقدر خسته بودند که سر پا خوابشان می‌برد. تقی بینشان می‌گشت و بیدارشان می‌کرد. گاهی کشیده‌ای می‌زد توی صورتشان که خواب از سرشان بپرد.

هر روز صبح تقی بعد از نماز صبح با حسن می‌رفت دیدگاه برای شناسایی. با دوربین حرکات دشمن و رفت و آمدهای خط را زیر نظر می‌گرفتند. حسن تمام مراحل عملیات را از شناسایی گرفته تا مرحله آخر خودش مدیریت می‌کرد. تقی هم کنارش بود و کار راوی‌گری‌اش را انجام می‌داد. یادداشت برمی‌داشت و با ضبط صوتش همه حرفها را ضبط می‌کرد. اول خودش موقعیتی را که در آن بودند توضیح می‌داد و آدمهایی را که حضور داشتند معرفی می‌کرد. اگر لازم بود از روی نقشه اطلاعات را می‌خواند. تمام جزئیاتی را که می‌دید شرح می‌داد. بعد حرفهای دیگران را هم ضبط می‌کرد. طوری دقیق کارش را انجام می‌داد که بعدها اگر نقشه را می‌دیدند و نوار را گوش می‌دادند می‌فهمیدند صحبت درباره چه چیزی بوده.

*شهادت تقدیر الهی

فرماندهان جنگ برای دیدن امام آمده بودند تهران. حسن باقری حالا جانشین فرماندهی سپاه در نیروی زمینی شده بود. خیلی دوست داشت او هم بیاید اما فکر کرد نمی‌تواند منطقه را رها کند. ماند تا برود شناسایی.

روزهای آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی بود. روز نهم بهمن سال 61 بعد از نماز صبح رفتند دیدگاه؛ یکی از تپه‌های منطقه فکه. بجز تقی و حسن و برادرش محمد، مجید بقایی و محمدباقر مؤمنیان هم بودند. حسن به برادرش گفت برود از ارتشی‌ها درباره منطقه سؤال کند و نقشه بگیرد. محمد رفت چند لحظه بعد صدای سوت خمپاره آمد و بعد سنگر منفجر شد.

بعدها اسیرهایی که از عراق گرفتند از خمپاره‌اندازی گفتند که خیلی حرفه‌ای بود. می‌گفتند آن قدر نشانه‌گیری‌اش دقیق بوده که می‌توانسته یک بشکه را وسط بیابان هدف بگیرد و بزند. آن روز هم این خمپاره‌انداز حرفه‌ای از جنب و جوش حسن و دوستانش در سنگر خط مقدم حدس زده بود که باید خبری باشد. خمپاره را که شلیک کرد درست خورد توی سنگر حسن باقری. بقایی و رضوانی نشسته بودند و ترکش‌های خمپاره به هر سه‌شان خورد. تقی در جا شهید شد؛ یکی دو تا ترکش کوچک به صورتش خورده بود اما ترکش اصلی خورده بود پشت گردنش.

چشم‌هایش بسته بود. انگار راحت خوابیده. موج انفجار حسن باقری را گرفته بود اما در همان حال و با اینکه دیگر هوش و حواس درستی برایش نمانده بود فقط حضرت زهرا(س) و ائمه را صدا می‌کرد.

حسن باقری مطمئن بود هر وقت تقدیرش باشد، شهید می‌شود. هنگام عملیات بیت المقدس یک بار با علی مینو توی مسیری می‌رفتند که مدام تیر و ترکش روی سرشان می‌ریخت. علی پیشنهاد کرد از راه دیگری بروند. حسن گفت: «مرگ دست خداست اگه مقرر شده باشه شهید بشیم چه بسا توی راهی که تغییر دادیم توپ و خمپاره بخوریم. این جمله‌اش خیال علی مینو را راحت کرد. دیگر برایش عجیب نبود. چطور توی باران گلوله می‌روند و زنده می‌مانند. اما حالا دیگر تقدیر الهی برای حسن باقری و دوستانش شهادت را رقم زده بود و آنها را درست آورده بود جایی که خمپاره‌انداز حرفه‌ای عراقی‌ها منتظرشان بود.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان