گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب نیمه پنهان ماه 25، محمد آبنیکی به روایت همسر شهید است. این کتاب را که مهدیه داودی رکنآبادی بر اساس خاطرات زهرا آبنیکی فرد و با هدایت محمد قاسمیپور نوشته، انتشارات روایت فتح منتشر کرده است.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این کتاب است که ما را با شخصیت شهید محمد آبنیکی (زاده 15 اردیبهشت 1332 و شهادت 22 فروردین 1366) آشنا میکند.
شاید همهاش به خاطر کمی سن و سالم بود؛ نمیدانم اما میدانستم احساسم به آقا محمد فقط از وابستگی نبود میدانستم میخواهمش. میدانستم دوستش دارم. مطمئن بودم به حسم. به دلم. همهاش توی خانه منتظر میماندم در را باز کند، بیاید تو. روزی که بله را گفتم فکر میکردم خوردهام به دیوار. فکر میکردم افتادهام توی یک بن بست. توی یک راه بی سر و ته؛ اما نگاهم دیگر فرق کرده بود. وقتی میدیدمش وقتی از در میآمد تو انگار توی دلم یک چیزی میشکفت.
وقتی نبود نمیتوانستم خانه بمانم. برایم سخت بود. خانه که میآمد اوضاع فرق میکرد. دوست نداشتم بروم بیرون. میخواستم بمانم خانه. بدون او هیچ جا نمیرفتم. از در که میآمد تو بیست سؤالی راه میانداخت؛ میگفت: خوش تیپم؟! موهام چی؟! خوبه ؟! خوش حالته؟... قبل از آمدنش به خانه، از همان پشت در موهایش را مرتب میکرد. بعد میآمد تو. موهایش صاف بود. حالت نمیگرفت. با یک باد زود میریخت به هم. محمد همیشه دست به شانه بود. فوری مرتبشان میکرد.
گاهی میخواستم بایستم مسواک زدنش را تماشا کنم. وقت میگذاشت برایش. همیشه از راه نرسیده میرفت حمام. لباسهایش همیشه خوش بو بودند. بعد از نماز صبح نمیخوابید اصلا. میرفت ورزش میکرد. اغلب دوست داشتم بنشینم و کارهایش را تماشا کنم. توی محله، در و همسایه، دوست و آشنا همه از آقا محمد راضی بودند. ازش تعریف میکردند. دوستش داشتند.
یادم هست یکبار داشتیم میرفتیم خانه یکی از بستگان؛ دعوتمان کرده بودند. تاکسی گرفتیم. وسط راه آقا محمد عروس داییاش را دید. بنده خدا، زن پا به ماه، کپسول گاز را گذاشته بود سر شانهاش و داشت میبرد خانه. توی هوای بارانی. آقا محمد گفت خانم جان کمی صبر میکنی؟ بعدش پول تاکسی را حساب کرد و گفت پیاده شو، من یه کاری دارم؛... آقا محمد رفت کپسول را از عروس داییاش گرفت.
با هم میریم. تا دمخانه شان رفتیم. توی راه همهاش میگفت: من نمیدانم وجدان این مرد کجا رفته...؟! وقتی رسیدیم در خانهشان پسردایی آقا محمد آمد تعارفمان کرد خانهشان. آقا محمد دستش را گرفت آوردش کنار. یک چیزهایی بهش گفت. عصبانی بود از دست پسرداییاش.
دوست داشتم وقتی نماز میخواند پشت سرش نماز بخوانم، اما نمیشد. نمازهایش را توی مسجد میخواند. چه وقتی سر کارش بود، چه وقتی تهران بودیم چه وقتی میرفتیم آبنیک پیش پدر و مادرش. فرق نمیکرد.
آقا محمد وقتی کسی را دوست داشت بروز میداد. توی رفتارش توی حرفهایش. یادم میآید آن روزها جانش بود و جان امام. اسم امام که میآمد چشمهایش خیس میشد. چند وقتی بود همه میگفتند امام میآید، اما نیامده بود. نشده بود. محمد بیتابی میکرد؛ بیقراری میکرد. همهاش میرفت و میآمد و میگفت: پس چی شد؟! ... چی شده که امام نیومده؟!
وقتی آمدن امام حتمی شد و امام آمد، روی زمین نبود انگار. هلیکوپتر امام را که دید شال گردنش را از گردنش باز کرده بود و توی هوا میچرخاند. دوید طرف من بالای سرم را نشان میداد و داد میزد هلیکوپتر امامه. اصلا حواسش نبود. انگار جایی را نمیدید. همان روز پایش حسابی زخم و زیل شد، کلی خون ازش رفت؛ اما انگار نه انگار. میخندید. به زحمت خونریزی پایش را بند آوردیم. آخر همان موقع که میدوید طرف من افتاد توی یک چاله.
رفتار و کردارش برایم عجیب بود. بیشتر از صبری که میکرد تعجب میکردم. نرم حرف میزد؛ با من با مادرش با پدرش با بابا و مامان من...