گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید دکتر عبدالحمید قاضی میرسعید در مرداد ماه سال 1339 در شهرستان طالقان متولد شد، او فرزند چهارم خانواده بود، پس از اتمام موفقیتآمیز دوران ابتدایی و دبیرستان در دهه 50 در دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان پذیرفته شد. پس از مدتی به بهانه شهادت دوستش وارد سپاه پاوه شد، به عنوان مسئوول روابط عمومی سپاه پاوه و سپس قائم مقام فرماندهی مسئوولیت پذیرفت تا این که با عزیمت فرمانده سپاه پاوه ، سردار رشید اسلام شهید حاج همت به جبهه های جنوب در بهمن ماه سال 1360 ، به عنوان فرمانده سپاه پاوه مشغول خدمت شد.
شهید سید عبدالحمید قاضی با ازدواج خود در سال 62 گامی دیگر در جهت تعالی و تکامل برداشت ، ازدواجی که در مسجد انجام شد و حاصل این ازدواج تنها فرزندی که به عشق حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) حسین نامگذاری شد . آن شهید با تمام علاقه ای که به یگانه فرزندش داشت همیشه برای او آرزوی شهادت میکرد.
روز شنبه 26 بهمن ماه 64 به همراه جمعی دیگر از همرزمان عاشق و فداکارش، میخواست نماز بخواند که متوجه میشود دکتر کرباسچی، دوست شهید حمید زخمی شده است ، حمید مشغول بستن جراحات و مداوای وی میشود، ناگهان به همراه جمعی از همرزمانش که در اورژانس خط مقدم بودند به فیض شهادت نایل میشوند.
![شهیدی که رؤیاهای همسرش را قیچی میکرد! + عکس](/Upload/Public/Content/Images/1403/11/24/0720150755s.jpeg)
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از کتاب نیمه پنهان ماه 29 است که شهید قاضیمیرسعید را از نگاه همسرش فخرالسادات قاضی به قلم زهرا مشتاق توسط انتشارات روایت فتح، روایت کرده است.
طوری رفتار می کرد انگار که یک ملکه هستم. تماشایم میکرد. با تحسین، با عشق. میگفتم حمید! میگفت همه چیز تمام هستی. قسمتی از تو بهتر نمیتوانستم داشته باشم. دوستت دارم مهرناز. دوستت دارم.
مینشستم کنارش. شانههایش را احساس میکردم و بدنش را که مثل یک ستون قدرتمند میتوانستم به آن تکیه بدهم و شروع میکردم حرف زدن از آینده که این کار را میکنیم یا فلان چیز این طور میشود. تاب شنیدن نداشت. از آینده که حرف میزدم برم میگرداند به حال. به زبان بیزبانی رؤیاهایم را قیچی میکرد و نمیگذاشت بال بگیرد. میدانست که رفتنی است.
میدانست مسافری بیش نیست. نمیخواست از آیندهای بگویم که میدانست نخواهد بود. زبانش نرم بود. اصلاً به زبان نمیآورد. با چشمهایش حرف میزد. با نگاهش. تلخ بود. این رفتن تلخ بود و نمیدانستم چطور باید تحملش کنم. چطور باید تاب میآوردم و با خودم و با حسین چه میکردم. من با چنگ و دندان میخواستم تو را به دنیا به زندگی به خودم و حسین وصل کنم و تو بی هیچ کلمهای از رشتهای که دوست بر گردنت افکنده بود میگفتی.
![شهیدی که رؤیاهای همسرش را قیچی میکرد! + عکس](/Upload/Public/Content/Images/1403/11/24/0720150771o.jpeg)
میخواهم دیگر به هیچی فکر نکنم بچسبم به زندگی ام و از بودن لذت تو و حسین لذت ببرم. اصلا میخواهم سه تا بچه دیگر هم بیاورم. کی گفته جنگ حالا حالاها ادامه دارد؟ یا مگر قرار است هر که رفت جنگ خدای ناکرده شهید بشود؟ حمید مال من است. سهم من و حسین است. ممکن نیست برود. خدا خودش نمیخواهد و نمیگذارد که شهید بشود. مگر نه خداجان؟ مگر نه قربانت بروم؟ و هایهای میزنم زیر گریه.
حسین پر سر و صدا دارد شیر میخورد. شیر خوردن حسین همیشه حواس حمید را پرت میکند. کتابهایش را میبندد و مینشیند حسین را نگاه میکند. میگوید عاشق این ملچ ملوچ کردنهایش هستم. حسین با چشمهای باز شیر میخورد و دور و برش را با کنجکاوی تماشا میکند. حمید دست کوچولویش را میگیرد و میبوسد.
حسین بازیگوشی میکند و همین طور که دارد شیر میخورد میخندد دهانش را باز میکند که بخندد یک عالمه شیر از دهانش میریزد بیرون. حمید اختیارش را از دست میدهد. حسین را قاپ میزند و بغلش میکند. شروع میکند قربان صدقه رفتنش.
قربانت بروم بابایی. قربان آن چشمهای تیلهایات بروم بابا جانم. قربان بوی خوشگلت بروم پسرکم. شیر میخوری؟ خوشمزه است؟ میخواهی چاق و چله بشوی؟ بخور بخور بَبیَی جانم. حسین غش غش میخندد.
حمید قلقلکاش میدهد و تندتند شروع می کند به ماچ کردنش. میگویم تمام شد. خوردیاش رفت. چقدر ماچش میکنی آخر. یک دفعه میگوید قربان تو هم میروم. تو را هم میبوسم. بانوی من. قشنگ من. میخندم بلندبلند. موهای بلند و سیاهم توی صورتم پخش میشود و احساس میکنم خوشبختترین زن دنیا هستم. حمید میگوید: «ساک خودت و بچه را بردار. میخواهیم برویم سفر.» میگویم: «الان؟ با این وضع؟ با بچه کوچک؟» میخندد. سوار ماشین میشویم و میرویم کردستان.
![شهیدی که رؤیاهای همسرش را قیچی میکرد! + عکس](/Upload/Public/Content/Images/1403/11/24/0720150833l.jpeg)
نمیتوانم باور کنم این همه آدم حمید را بشناسند و این قدر دوستش داشته باشند. صدایش میکنند برادر حمید. تمام پاوه، دهان به دهان آمده. پر شده که برادر حمید آمده. مردم، فارسی را با لهجه کردی حرف میزنند. حمید را بغل میگیرند و محکم فشار میدهند و به کردی چیزهایی می گویند. سعی میکنم بفهمم یک چیز مثل قربانت روله جانم. زنهایشان با احترام من را میبرند خانه. به من می گویند عروس برادر حمید. برایمان سفره میچینند از کجا تا کجا. وقت نماز حمید را به زور پیشنماز میکنند. برادرها و خواهرها، شیعه و سنی به حمید اقتدا میکنند.