شعار وحدت حوزه و دانشگاه، که تقریبا عمری برابر با پیروزی انقلاب اسلامی دارد، از آن شعارهایی است که کم و بیش همزمان با پیروزی انقلاب مانند گلی به صورت طبیعی در بوستان انقلاب اسلامی شگفته است. شعاری است که در اهمیت آن بسیار سخن گفته اند و ما نباید آنچه را که پیش از این گفته شده تکرار کنیم. همه به اهمیت وحدت حوزه و دانشگاه واقفیم و توجه داریم که هر کلمه کوتاه موزون و مقفایی که بر زبانها القا شود، شعار نمی شود و تا عبارتی چکیده درک و درد یک ملت نباشد به عنوان شعار استمرار پیدا نمی کند و پذیرفته نمی شود. شعاری شعار ملی می شود که برخاسته از یک شعور جمعی باشد و شعار وحدت حوزه و دانشگاه واجد چنین شرایطی است; یعنی آرمان همه مردم این بود که حوزه و دانشگاه به یکدیگر نزدیک شوند و با هم اتحاد و وحدت پیدا کنند.
اکنون وظیفه ما این است که مستمرا تفکر کنیم که برای تحقق این آرمان چه باید بکنیم. باید دائما از خودمان بپرسیم که جدایی حوزه و دانشگاه چگونه ایجاد شده و عوامل افتراق چه بوده است؟ باید مساله را تجزیه و تحلیل کنیم و دنبال راه حل باشیم.
مساله جدایی حوزه و دانشگاه ابعاد گوناگون دارد و از زوایایی مختلف می توان به آن نظر کرد: یک بار می توان مساله را از لحاظ تاریخی بررسی کرد وپرسید این جدایی از کی آغاز شده و سرگذشت این دو نهاد در صد سال اخیر چه بوده است. بار دیگر می توان مساله را از لحاظ اجتماعی بررسی کرد و مثلا پرسید که در گذشته چه قشرهایی از جامعه به حوزه می آمدند و چه قشرهایی از جامعه به دانشگاهها راه پیدا می کردند و هر کدام از این قشرها از لحاظ پایگاههای اجتماعی و اقتصادی چه جایگاهی در جامعه داشتند؟ و مسائلی از این قبیل. می توان همین مساله را از لحاظ سیاسی نیز بررسی کرد و پرسید چه توطئه هایی از دیرباز در کار بود تا حوزه و دانشگاه را از یکدیگر جدا کند، و آثار سیاسی این جدایی چه بوده است؟ چه کسانی از این جدایی بهره مند می شدند و چه کسانی متضرر؟
بحث دیگر درباره روش معرفتی و نظام آموزشی این دو نهاد است. بنده سعی خواهم کرد بیشتر به جنبه اخیر بپردازم و به مشکل جدایی حوزه و دانشگاه از حیث مواد و مطالب درسی و معارفی که در هر یک از این دونهاد تعلیم داده می شود نظر کنم.
در یک تقسیم بندی کلی می توانیم معارف دانشگاهی را به دو دسته تقسیم کنیم: 1) علوم انسانی 2) علوم ریاضی و تجربی. نوع اخیر همان است که به آن «علوم دقیقه » نیز می توان گفت که شامل رشته هایی از قبیل علوم تجربی، ریاضی، مهندسی و امثال آن می شود. قسم اول یعنی علوم انسانی شامل رشته هایی از قبیل: روان شناسی، حقوق، فلسفه، جامعه شناسی و سایر رشته های علوم انسانی است. حال باید دید در هر یک از این دو قسم چه عناصری نهفته است و چه اقتضاهایی وجود داشته که به جدایی حوزه و دانشگاه منجر شده است و چه باید کرد تا این جدایی التیام پذیرد.
ابتدا به سراغ علوم تجربی و ریاضی برویم. در متن این دسته از علوم، موضوع مهمی که قابل نزاع و باعث جدایی حوزه و دانشگاه باشد تقریبا وجود ندارد، زیرا در علوم ریاضی و یا فیزیک مساله ای نیست که فی نفسه منشا اختلاف بشود; به عنوان مثال، در فیزیک ما با قانون جاذبه عمومی نیوتن مواجه هستیم، این مطلبی است که فیزیکدان مطرح می سازند و برای آن شواهد تجربی عرضه می کنند و از آن یک بیان ریاضی به دست می دهند و منطقا به نتایجی می رسند و بعد هم مهندسان این نتایج را از فیزیکدانان می گیرند و آن را در صنعت اعمال می کنند. این بحثها به خودی خود مورد مناقشه و نزاع نیست. کسی نمی تواند بگوید تفکر اسلامی ما اقتضا می کند که قانون جاذبه نیوتن که می گوید: «هر دو جرم یکدیگر را به نسبت حاصل ضرب جرمها و عکس مجذور فاصله، جذب می کنند» غلط باشد. الا اینکه از این علوم تجربی جدید که از قرن هفدهم به بعد در اروپا پدید آمد، همواره نتیجه گیریهای فلسفی شده و آن نتیجه گیریها با مسائل دینی و مباحث فکری تصادم دارد و در هر حال مسلم است که این تصادمها قبل از آنکه موضوع علوم تجربی باشد ماهیت فلسفی دارد و موضوع علوم انسانی است و اینجاست که باید در حوزه و دانشگاه بحث کنند و آن تصمیمهای فلسفی ناشی از این علوم جدید را بشناسند و ببینند در اروپا در قرنهای هفدهم و هیجدهم و نوزدهم چه اتفاقهایی افتاد که دانشمندان علوم تجربی آرایی برخلاف دین عرضه کردند.
آغاز جدایی
علوم جدید آن گاه که در اروپا پدید آمد در حوزه های دین و فلسفه از خود آثار و تبعاتی غیر علمی به جا گذاشت. این آثار و تبعات همراه با این علوم جدید به کشور ما نیز وارد شد. هم در حوزه ها و هم در دانشگاهها، باید به مبانی فلسفی این علوم تجربی جدید و نتایج فلسفی حاصل از این علوم توجه شود و معلوم شود که تفکر اسلامی ما برای این معضلاتی که در اروپا بعد از پیدایش علوم جدید حاصل شده چه پاسخی دارد. بخش مهمی از این تصادمها ناشی از بروز یک نوع تعارض است در اروپا میان دستاوردهای علوم تجربی با آنچه در کتاب مقدس آمده است. بعضی از نتایج علوم تجربی با نص کتاب مقدس تعارض دارد و این یکی از مشکلات مسیحیت از ناحیه علوم تجربی و علوم دقیقه بود.
حال باید دین این مساله، بدان صورت که در اروپا مشکل آفرین شد و میان علم و دین جدایی افکند، آیا برای ما نیز مشکل آفرین است؟ مسلم است که یکی از علل مهم جدایی حوزه و دانشگاه همین افتراق علم و دین در مغرب زمین است. دانشگاه در کشور ما بر اساس علوم پدید آمده در چهار قرن اخیر اروپا تاسیس شد و مساله جدایی علم و دین در مغرب زمین به طور طبیعی به کشور ما منتقل شد. این مساله یکی از مسائلی است که باید درباره آن بررسی دقیق بشود.
اما مساله مهمتر و اساسی تر در حیطه علوم انسانی است; در علوم انسانی است که حتی نفس آنچه به صورت علم مطرح می شود قابل مناقشه و بررسی و انتقاد است. پیش از این اشاره کردیم که ما با فیزیک نیوتنی و با ریاضیات و شیمی به عنوان فیزیک و شیمی و ریاضی بحث دینی و اعتقادی نداریم. هرچند که در مبانی فلسفی این علوم و نتایج فلسفی برگرفته از آن ممکن ست بحثهایی داشته باشیم. اما در علوم انسانی همان چیزی که «علم » خوانده می شود قابل مناقشه است. برای اینکه به کسانی که منکر این سخنند پاسخی داده می شود می توان به تعدد نحله ها و مشربها در همین علوم انسانی در خود مغرب زمین اشاره کرد. در حالی که در فیزیک و شیمی، در آن واحد شاهد نحله ها و گرایشهای رقیب نیستیم و چنان نیست که ما در کشورهای مختلف و دانشگاهها مختلف چند نوع فیزیک یا شیمی داشته باشیم، اما در علوم انسانی، مثلا در روان شناسی این طور نیست و می بینیم که در خود مغرب زمین به عدد مکتبهای فلسفی مهم، روان شناسی و یا جامعه شناسی وجود دارد. آن وحدت کلمه ای که در مغرب زمین میان دانشمندان علوم دقیقه هست در دانشمندان علوم انسانی نیست و در این علوم انواع و اقسام بینشها و گرایشها و تعارضها و تضادها وجود دارد. این خود از آن حکایت می کند که وضع علوم انسانی با علوم تجربی و ریاضی فرق دارد. وقتی ما قبول کنیم که در خود مغرب زمین چنین اختلافی به علت اختلاف در فلسفه ها وجود دارد طبیعی است که ما نیز به عنوان یک مسلمان بینش خاص خود را در علوم انسانی مطرح کنیم و از این مکتبها انتقاد کنیم.
در توضیح این سخن که چرا در علوم انسانی در ذات خود آنچه علم نامیده می شود جای مناقشه است دلیل دیگری نیز می توان برشمرد و آن این است که در این علوم، تعریف انسان مهم است، وقتی یک روانشناس می خواهد علم روان شناسی خود را تاسیس کند این پایه گذاری براساس تصوری است که از انسان دارد، براساس تعریفی است که از انسان کرده است، و همین حکم در خصوص جامعه شناسی و در سایر رشته های علوم انسانی کم و بیش صادق است. به عبارت دیگر اگر موضوع علمی نزد غربیها تعریفی داشته باشد و همان موضوع نزد دیگران تعریفی دیگر، در آن صورت، اختلاف در تصور موضوع به طور طبیعی منتهی به اختلاف در علم می شود. ما مسلمانان با مغرب زمین در تصوری که از انسان باید داشت اختلاف داریم، علوم انسانی جدید غالبا براساس تصوری مادی از انسان بنا شده است; یعنی در نظر عموم دانشمندان غربی، انسان یک موجود تک ساحتی است و از همین جاست که اختلاف آغاز می شود و در حوزهای ما باید بر سر مبانی و مقدمات، تامل بسیار شود.
تاثیر علوم انسانی در اداره جامعه ها انکار ناپذیر است. در دانشگاههای ما مواد اصلی که در علوم انسانی تدریس می شود عموما همان مطالبی است که از مغرب زمین گرفته و ترجمه شده و تدریس می شود. بسیاری از آموخته های استادان همان آموخته هایی است که در دانشگاههای غربی به آنان تعلیم داده شده است. نباید تصور کنیم با پیروزی انقلاب اسلامی پرونده علوم انسانی غرب بسته شده است و البته نباید هم بسته شود، چون اولا ما نمی خواهیم نفی مطلق کنیم. آنچه مهم است و همان مطمح نظر ماست این نکته است که علوم انسانی غربی یک مبادی و مبانی فلسفی دارد و مکتبهایی پشت سر این علوم وجود دارد که معمولا آن مکتبها و مبادی و مبانی در خود کتابها ذکر نمی شود. استادان دانشگاه هم به تبع اینکه در کدام کشور درس خوانده باشند و به کدام گرایش علاقه نشان داده باشند، کتابهای متعلق به آن کشور و آن گرایش را تدریس می کنند. آنچه ما در راه وحدت حوزه و دانشگاه از لحاظ علوم انسانی احتیاج داریم همین ریشه شناسی علوم انسانی غربی است; مثلا در روان شناسی باید بدانیم رفتارگرایی چه مبانی فلسفی دارد و آیا می توانیم با آن بینشی که در اسلام راجع به انسان داریم صد در صد با مبانی فلسفی رفتارگرایی موافق باشیم؟ ایا عیب رفتارگرایی در نقص آن است، در محدود بودن آن است یا در غلط بودن آن است؟ اینجاست که باید خصوصا در حوزه های علمیه یک نشاط فکری و تحقیق جدی برای ریشه شناسی علوم انسانی غربی آغاز شود. راه دیگری هم وجود ندارد; یعنی محال است شما بتوانید این واقعیت را نادیده و نشنیده بگیرید و این مساله به این ترتیب حل شود. غربیان دویست یا سیصد سال است که در این زمینه ها فکر کرده اند، کتاب نوشته اند، تحقیق کرده اند، مؤسسه ایجاد کرده اند، روش ابداع کرده اند، کاربرد پیدا کرده اند و اکنون دنیا را بر این اساس اداره می کنند. باید به این مبانی آگاهی عمیقی پیدا کرد و انتقاد عالمانه ای آغاز نمود. در آن صورت است که ما می توانیم علوم انسانی جدیدی براساس بینشهای اسلامی داشته باشیم. اگر نمی خواهیم کورکورانه تقلید و اقتباس کنیم، و اگر نمی خواهیم کورکورانه همه چیز را انکار کنیم باید به ریشه رجوع کنیم و با خود آگاهی در مبانی فلسفی این علوم، داوری کنیم و با برهان عقلی، معلوم سازیم کجا پذیرفتنی است و کجا ناپذیرفتنی.
این بحث را همین جا به پایان می بریم تا فرصتی برای بحث درباره نظام و مواد آموزشی حوزه نیز باقی بماند. نیک می دانیم که کسی مثل بنده که توفیق تحصیل در حوزه علمیه را نداشته همواره باید احتیاط راجع به نظام آموزشی حوزه اظهار نظر کند. در عین حال می دانم که حوزویان به امثال من اجازه می دهند تا تجربه خود را از دانشگاهها و از برنامه ریزیهای غیر حوزویان با آنان در میان بگذارم.
یکی از مسائل وحدت حوزه و دانشگاه همین گوش کردن ما به سخنان یکدیگر است. بنده هرچند خود اقرار می کنم که مثل حوزویان از درون حوزه و ساخت و بافت آن اطلاعی ندارم اما به اعتبار آن مقداری که از دور و نزدیک می دانم مایلم پیشنهادهایی ارائه دهم و امیدوارم دوستان صراحت مرا به صداقت من ببخشند. قصد دارم حرفهای تعارف آمیز و کلی نزنم و قدری وارد مسائل جزئی و مشخص شوم، مسائلی که آنها را مسائلی واقعی می دانم. گفتیم که اگر بخواهیم دو قشر روحانی و دانشجو به هم نزدیک شوند باید مبادی و مبانی تفکر غربی در علوم انسانی را جدی بگیریم. لازمه این سخن توجه جدی به فلسفه - خصوصا فلسفه اسلامی - در حوزه های علمیه است; زیرا در سه چهار قرن اخیر در مغرب زمین فیلسوفان بوده اند که معیار به دست علما داده اند، علم جدید غربی از وحی و کتاب مقدس و از مسیحیت و کلیسا ریشه نگرفته بلکه مکتبهای فلسفی بوده اند که غرب امروز و علوم جدید غربی را ایجاد کرده اند. این سخنی است که متفق علیه است و من ندیده ام کسی در آن تردید کرده باشد.
ژیلسون، در کتاب نقد تفکر فلسفی غرب می گوید: «در یکی از شهرهای اسپانیا مجسمه ای از دکارت برافراشته اند که با انگشت خود اشاره به دور می کند.» مقصود این است که دکارت بود که با فلسفه خود راه آینده اروپا را نشان داد. اهل تحقیق می دانند این سخن گزاف نیست، معنی این سخن این است که باید از دکارت شروع کرد و تا فلسفه امروز پیش آمد. پس باید فلسفه غربی را شناخت. میدان بحث فلسفه میدان احتجاج و انتقاد و گفت و شنود عالمانه و استدلالی است. استدلال را تنها با استدلال و فلسفه را تنها با فلسفه باید پاسخ گفت. این است که می گوییم فلسفه اسلامی باید در حوزه ها مهم تلقی شود و در این زمینه کاری جدی صورت پذیرد. البته مقصود این نیست که همه طلاب باید متخصص فلسفه بشوند اما باید عده ای که استعداد و دماغ فلسفی دارند یک عمر کار فلسفی بکنند و همه ساله ما باید شاهد دهها جلد کتاب تحقیقی جدید و ارزنده در زمینه فلسفه در حوزه های علمیه باشیم. من گاهی از شدت ناراحتی و اندوه مبهوت می مانم. اخیرا یکی از دوستان فهرستی از انتشارات فلسفی دانشگاه کمبریج انگلستان را داد تا از آن، کتابهایی انتخاب کنم. در آنجا هر شش ماه یکبار و یا هر سه ماه یکبار فهرست جدیدی منتشر می کنند. بی اغراق مشاهده کرم که در حدود دویست مجلد کتاب فلسفی حداکثر ظرف یک سال توسط یک ناشر دانشگاهی آن هم فقط در یک کشور یعنی انگلستان به صور مختلف در باب تاریخ فلسفه، فیلسوفان گوناگون و مسائل فلسفی روز منتشر شده بود. از اینجا تا اندازه ای می توان دانست آنجا چه خبر است. صدها ناشر دیگر نظیر این ناشر در اروپا و آمریکا و حتی استرالیا به نشر کتابهای فلسفی مشغولند. ما باید چنین نشاطی داشته باشیم و دستاورد حکمای خود را در این چند سال اخیر بشناسیم و بشکافیم. در فلسفه اسلامی باید حرف جدید زده شود و با توجه به مسائل دنیای امروز ظرفیتهای اصول فلسفه اسلامی استخراج شود تا حرفی برای گفتن داشته باشیم. راه دیگری هم نیست. ما نمی توانیم با کسانی که اعتقاد به دین ندارند براساس وحی مباحثه کنیم این مطلب روشنی است. آنها از ما استدلال عقلی می خواهند ما باید بعد از استدلال عقلی به طریق وحی دلالت کنیم. در اینجا بنده تاکید می کنم بر آن مطلبی که همواره گفته شده و مخصوصا در این سالهای اخیر رهبر معظم انقلاب بر آن پافشاری کرده اند و آن لزوم تخصصی کردن دانشها در حوزه علمیه است. ما وقتی از نظام آموزشی حوزه سخن می گوییم باید از خودمان سئوال کنیم که چه عناصری و چه جنبه هایی از این نظام آموزشی اقتضای طبیعی و ناگزیر دوران قبل از انقلاب بوده است و در نتیجه امروزه پس از انقلاب تمسک به آنها و تعصب بر سر آنها ضرورتی ندارد.
حقیقت این است که نظام آموزشی حوزه قبل از انقلاب پاسخگوی این انقلاب اسلامی و نقش و جایگاه و پایگاه روحانیون در این نظام نیست. شما به سی سال پیش برگردید، آن زمان وظیفه روحانیون چه بود؟ بزرگان حوزه چه وظیفه ممکنی برای روحانیون تربیت شده حوزه در خارج حوزه در تصور داشتند که ایفای آن را در اوضاع و احوال آن روز ممکن می دانستند؟ یکی تبلیغ بود که غالبا به صورت منبر بود در محافل و مساجد و خصوصا در محرم و صفر ماه رمضان و دیگر وفیات و اعیاد و یکی هم امامت مساجد بود. این دو وظیفه نقش اصلی و گسترده ای بود که در سطح کشور روحانیون ایفا می کردند. وظایف دیگری اگر بود آن قدر فرعی و جزئی بود که قابل ذکر نیست. در درون حوزه ها یک وظیفه مهم به اینها اضافه می شد و آن توانایی در بحثهای فقهی و صدور فتوا بود که در بالاترین مرتبه به مرجعیت منتهی می شد. البته چون روحانیت دست اندرکار مملکت نبود و برنامه ریزیهای اجتماعی دخالتی نداشت و حکومت دین را جدی نمی گرفت بلکه برعکس، جدا با آن مبارزه می شد طبیعی است که بسیاری از مسائل موضوعا در دستور کار و شرح وظایف روحانیت قرار نداشت و قهرا قابل برنامه ریزی نبود. اما امروز اولا انقلاب اسلامی می خواهد در یک دنیایی که به غیر دینی بودن خود تصریح و حتی افتخار می کند یک حکومت دینی ایجاد کند و یک جامعه دینی و یک نظام اجتماعی و قانونگذاری دینی به وجود آورد. امروز شما اگر نیک بنگرید تصدیق می کنید که همه جهان به استثنای ایران اسلامی، لائیک است، البته در بعضی کشورها به درجات مختلف رنگ و لعابی از اسلام و دین دیده می شود ولی در مجموع این دنیا، دنیای بی دینی است. حال در چنین دنیایی کشور ما می خواهد تفکر دینی و وحی را مبنا قرار دهد و این وظیفه بسیار سنگینی است. باید از خود بپرسیم اسلامی شدن کما هو حقه ایران چه لوازمی و ابعادی دارد؟ در کجای کشور است که می توان فرض کرد روحانی آنجا نباید باشد؟ به قوه قضائیه نظر کنید، این قوه اصولا باید در اختیار روحانیون باشد و روحانیت باید در آنجا حضور تعیین کننده ای داشته باشد. در قوه قانونگذاری، هم در مجلس و هم در شورای نگهبان، ما محتاج روحانیت هستیم. در دانشگاهها هم به جهات گوناگون حضور روحانیون لازم است. در نیروهای نظامی و انتظامی، دستگاههای دولتی خارج از کشور، وزارت ارشاد، صدا و سیما، وزارت امور خارجه، رایزنیهای فرهنگی و... در همه این بخشها طبیعی است که روحانیون باید به عنوان عالمان دین حضور داشته باشند. در اینجا مقصود من از از روحانی، عالم و متخصص در معارف اسلامی است و اصراری بر لباس ندارم هر چند معتقدم که لباس روحانیت موضوعیت دارد.
غیر از مسئولیتها و نقشها و وظایف دولتی، یکی از مسائل دیگری که باید به آن توجه کرد این است که آیا ما برای ایجاد ارتباط و تماس فراگیر روحانیون با توده مردم برنامه ریزی کرده ایم؟ آیا از خود پرسیده ایم اگر شهر یا بخش یا روستایی روحانی نداشته باشد چه کسی مسؤول تامین این نیاز است؟ آیا امکان دارد ما مدعی اجرای اسلام در جامعه باشیم اما برنامه ریزی نداشته باشیم؟ در جامعه امروز، فی المثل وزارت بهداری در نظر می گیرد که فرضا برای هر صد هزار نفر، باید یک داروخانه باشد، یا برای هر چندین هزار نفر یک تخت بیمارستان وجود داشته باشد، آیا ما هرگز از خود پرسیده ایم که برای هر چند هزار نفر باید یک مسجد ساخت و توزیع مساجد در شهرها باید چگونه باشد و چه دستگاهی باید به فکر برنامه ریزی برای تامین روحانی برای مساجد باشد؟ اگر سی سال پیش کسی چنین سؤالی می کرد، در جواب به او می گفتند ما که اختیار نداریم چگونه می توانیم برنامه ریزی کنیم ولی امروز این طور نیست، امروز ما وظیفه داریم راجع به این مساله فکر کنیم. باید برای تربیت روحانی برنامه ریزی کنیم، باید حساب کنیم چه تعداد روحانی و برای چه اهدافی، احتیاج داریم. دیگر نمی شود افراد بدون برنامه وارد حوزه شوند، یکی ده سال، دیگری نج سال و آن دیگری، بیست سال درس بخواند و یک نفر چند بار در یک درس شرکت کند و مثلا از درس این آقا خوشش نیاید به میل خودش بلند شود برود سر یک درس دیگری بدون اینکه حساب گذشت زمان و بودجه و هزینه و نیازهای کشور را بکند. این مربوط به آن دوران بود; امروز باید برنامه ریزی کنیم تا انواع و اصناف روحانیون مختلف در درجات علمی مختلف با کارآییهای مختلف تربیت شوند فرضا یک عده باید برای امامت مساجد تربیت شوند، عده ای دیگر برای تبلیغ تربیت شوند، و باید تعیین شود کسی که می خواهد مبلغ شود چه درسی بخواند و پیداست که حساب مبلغ خارج از کشور باید از مبلغ داخل کشور جدا شود باید معین شود امام جماعت یک مسجد چه وظیفه ای دارد و چه درسهایی باید برحسب آن وظیفه بخواند، آیا امام جماعت یک مسجد مثلا در شهر کوچکی در مرکز ایران، باید همان قدر فلسفه بخواند که آن کسی که می خواهد در دانشگاه تدریس کند و با دانشجویان سروکار داشته باشد. باید دید چند نوع وظیفه برای روحانیون در این کشور وجود دارد، ابتدا این وظایف را تفکیک کرد و در مقابل هر یک نوع روحانی خاصی باید تربیت شود که برنامه آموزشی خاصی از حیث طول دوره و مواد درسی و معلومات و مهارتها داشته باشد وقتی دوره مشخص شد به یک نفر می گویند شما برای امامت جماعت و اداره امور مساجد فرضا پنج سال و یا هفت سال باید درس حوزه بخوانید اگر کسی گفت من می خواهم امام جماعت بشوم اما به جای هفت سال، هفده سال درس می خوانم معلوم است که با آن برنامه ریزی وفق نمی دهد و آن مسجدی که در انتظار این آقاست خالی می ماند ویا اصلا یک شهر بی مسجد می ماند.
به هر حال، غرض من از این مطلب شتاب آلود و این مثالهای ناقص و شکسته بسته این است که اولین مطلبی که باید همه به آن توجه کنند - والحمدالله در سالهای اخیر هم به آن توجه شده و آثار و نتایج آن ان شاء الله ظاهر می شود - این است که اگر حوزه علمیه در نظام آموزشی خودش تحول ایجاد نکند، آن مدعایی که عنوان کرده ایم و گفته ایم که می خواهیم این جامعه را با اسلام اداره کنیم تحقق پیدا نمی کند. باید اقتضای یک حکومت اسلامی در ایران شصت میلیونی که مردم عشایر و روستایی و شهری اش، دانشجویان و دانشگاهیانش، زنان و مردانش، نظامیانش و خلاصه همه و همه افرادش هر کدام به یک نحو نیاز به فهم دینی دارند شناخته و تفکیک شود و برای هر احتیاجی نوع خاصی از روحانی با تواناییهای خاصی تعریف شود و بر اساس آن تعریف یک نظام آموزشی تدوین شود. در این نظام مقررات خاصی از جمله طول دوران آموزشی معین شود و البته امکان انتقال از یک رشته به رشته دیگر هم پیش بینی شود.
در خاتمه باید اضافه کنم که این جانب امیدوارم ان شاء الله حاصل همین تلاشهایی که تحت عنوان وحدت حوزه و دانشگاه صورت می گیرد این باشد که آن روح تقوا و آن صفای باطن که اصل اصیل و سر سویدای روحانیت است و بحمدالله محفوظ است به دانشگاهها بیش از پیش سرایت کند. اصل مطلب همین تقوا و معنویت است و اگر من به آن نپرداختم از آن جهت است که استادان با صلاحیت و ارجمند به اندازه کافی به این مطلب پرداخته و می پردازند و این جانب بهتر دیدم به موضوعاتی بپردازم که در مقایسه با این مطلب، کمتر درباره آنها صحبت می شود.