روزنامه اعتماد - ندا آلطیب: شماره خانه مورد نظر ما زیر سبزی پیچکها پنهان شده است. کنار میزنیم این سبزها را و... درست است. همین جاست. بعد از یک شب توفانی، حالا آرامشی دلانگیز حاکم است. چند بزرگراه طولانی و چندین خیابان و محله را طی کردهایم تا رسیدهایم به این جا که انگار دنیای دیگری است، پر از آرامش و سکوت و رویا. بانوی میزبان در سفید آهنی را میگشاید و نگاهمان میچرخد بین زیبایی او و ضیافت رنگین گلها در باغچه خانه. بانوی میزبان سیاهجامه است با موهایی خاکستری که نگاهی دارد به روشنی صبح، با قامتی همچنان استوار و چهرهای که از جوانی پرشکوهی حکایت دارد.
برای لحظاتی مهمان ضیافت گلها میشویم با تمام رنگهایشان و مینوشیم آفتابی را که درخشان است و چشمنواز اما آنچه در نهایت نگاه ما را میگیرد، سردیس فلزی بزرگی در ایوان، کنار پنجره است. سردیس «بامداد» ما و اینچنین است که از حیاط با تمام رنگهایش گذر میکنیم تا برسیم به خانهای که احمد شاملو در آن زیسته و زیسته و زیسته...
هر کجا که سری بچرخانی و روی برگردانی، تصویر او را میبینی، او در خانه بدجوری حاضر است در تصاویری با ابعاد گوناگون. چشممان به تصاویر اوست و گوشمان به سخنان همسرش آیدا، زنی که او را به واسطه شعرهای شاملو میشناسیم و حالا او روبهروی ما است تا برایمان بگوید از خانهای که قرار است موزه شود؛ خانهموزه یا باغموزه بامداد.
خانه شاملو در دهکده است؛ محلهای در نزدیکی فردیس کرج. تفاوت این محله با محلههای اطرافش باورنکردنی است. نهتنها از بابت زیباییهای چشمگیرش بلکه از نظر فضا و حس و حال هم کاملا متفاوت است. شاملو و آیدا از سال ٦٨ در این خانه زندگی کردهاند. اما چگونه آنها از این محله و این خانه سر درآوردند، داستان جالبی دارد. سال ٦٨ بود و آنها خسته بودند از دود و دم تهران که آزارشان میداد. از صفهای طولانی بنزین و گازوییل عاجز بودند و کلافه.
میخواستند از شهر بیرون بزنند و حال و هوایی تازه کنند. به اتفاق و پیشنهاد دوستی، به خانه یکی از دوستان مشترکشان در کلاک رفتند اما چون او خانه نبود، آنها به پیشنهاد آن دوست مشترک که خود دوستی در شهرک دهکده داشت، از این شهرک پر دار و درخت سر در آوردند! پیش از این نمیدانستند چنین جایی وجود دارد! البته که آن زمان این جاده امروزی را نداشت و جادهای باریک و راهی دور داشت و رفت و آمدش دشوار بود. با این حال، حس و حال دهکده آنان را گرفت و سپردند اگر خانهای خالی بود، خبرشان کنند برای خرید. آیدا به همسرش گفت تهران چه کاری داریم که بمانیم؟ جز دود و سر و صدا چه داریم؟!
بعد از یکی دو هفته تماس گرفتند که چند خانه برای فروش هست و آنها خانهای را پسندیدند که شمارهاش ٥٥٥ بود. حالا دشواری دیگری مطرح بود، خرید و فروش راکد بود و شاعر شهر ما هم دوست نداشت زیر بار قرض و بدهی برود که رفت. با این حال مدتی خانه خیابان سهروردی را برای فروش گذاشته بودند که آخر سر سیاوش- پسر شاملو که دفتر املاک داشت- خانه را برایشان زیر قیمت فروخت و آقای شاعر و همسرش ساکن دهکده شدند؛ شهرکی محصور که برای ورود به آن باید نام میزبان را بگویید و...
نزدیک به ٣٠ سال از اقامت آنها در این خانه میگذرد و حالا قرار است این خانه با تمام یادگارهایش بشود موزه و مسوولان محترم میراث فرهنگی استان البرز نیز رسما این موضوع را اعلام کردهاند. برای رفت و آمد بازدیدکنندگان هم هماهنگیهایی صورت گرفته. علاقهمندان میتوانند به صورت گروهی با خانم شاملو هماهنگ کنند و از خانه شاملو دیدن کنند. هرچند هنوز این موزه در آغاز راه است و دو سه سالی مانده تا کامل شود.
این خانه حس غریبی دارد!
واقعیت این است که این خانه هیچ چیز عجیب و غریبی ندارد؛ نه خیلی بزرگ است، نه خیلی تزیینات و دکور ویژهای دارد اما هیچ کدام از اینها مهم نیست! اصلا مهم نیست! این خانه حس غریبی دارد، حسی که بدجوری آدم را میگیرد. آنچه در این خانه موج میزند، انرژی فوقالعادهای است و همین مهم است! یک نیروی مثبت پنهان که در فضا موج میزند. از آن خانههایی است که ممکن است هر از گاهی دلتنگش شوید و هوایش را بکنید. این را هم در پرانتز بگویم که طبق اصول مطبوعاتی باید از بانوی میزبان به عنوان شاملو یا سرکیسیان نام ببریم اما امیدواریم هم شما که خواننده این گزارش هستید و هم ایشان بر ما ببخشایید اگر یکی از اصول مطبوعات را نادیده میگیریم و به جای نام خانوادگی، «آیدا» را به کار میبریم چرا که حضور او با همان نام «آیدا» در اشعار شاملو آن قدر پررنگ است که در ذهن همه ما، او «آیدا» است.
آیدا امیدوار است خانه همه شخصیتهای ملی و ارزشمند کشور به موزه تبدیل شود و آثارشان به یادگار بماند تا مردم از نزدیک ببینند آنها چگونه میزیستهاند، سادهزیستی آنان را ببینند. به یاد میآورد همسرش را که آن همه تلاشگر بود: «دلم میخواهد مردم و جوانان بدانند شبها و روزهای «احمد جان» که چگونه به سختی سپری شد، او دشواریها و محرومیت زیادی را تحمل کرد تا به آرزوهایش رسید. رسیدن به آن آرزوها نیازمند سختکوشی بود و او عجیب این پشتکار را داشت! حالا وظیفه داریم این خانه و فضای آن را به مناسبترین شکل حفظ کنیم تا بازدیدکننده بتواند حس و حال او را در خانهاش ببیند، فرش کهنهای را که زیر پایش بوده، مبلی که بر آن لم میداده و کتاب میخوانده، عینکش، عطری که میزده، لیوانی که در آن آب مینوشیده و... همهچیز حفظ شود تا زندگی روزمره آن آدم را در خانهاش ببینیم.»
و آیدا همهچیز را نگه داشته: لباسها، کفشها، مسواک، عینک و قلم و... هرچند به جز اینها که تعدادیش را نگه داشته، تمام وسایل خانه را بردهاند. علاقه چندانی ندارد تا از این موضوع سخنی بگوید و فقط به بیان این چند جمله بسنده میکند: «اگر همهچیز اصولی و قانونی و عادلانه انجام میشد، مشکلی نبود ولی متاسفانه همیشه آتشبیارهای معرکه هستند.»
بعد از شاملو چراغ این خانه همیشه روشن بوده
آیدا زن باهوشی است. از همان اوایل دهه چهل که با شاملو آشنا میشود، به او میگوید: «پس نوشتهها و کاغذهات کو؟» و متوجه میشود که شاملو هیچ در فکر نگهداری دستنوشتههایش نبوده است: «وقتی دیدم هیچ نوشته یا کتابی از آثارش را ندارد، ناراحت شدم و این حس در من قویتر شد که آثار را باید محفوظ بدارم.» آیدا درمییابد که او مردی ویژه است و باید همه دستنوشتهها و آثار او را حفظ کرد و از همان زمان شروع میکند به نگهداری آثار، نوشتهها، عکسها، یادداشتها، فیشها و کاغذها و خلاصه هر چیز مربوط به شاملو. در یکی از قفسهها تهمدادهایی را میبینیم در اندازههای مختلف و اینها مدادهایی است که شاملو «کتاب کوچه» را با آنها نوشته است و در کنار آن، فیشهای کتاب کوچه هم هست؛ فیشهایی به خط شاملو که همچون شعرها و صدایش زیباست: «فقط کتاب کوچه را با مداد مینوشت. اول فیشبرداری میکرد و پس از آن فیشها را تایپ میکرد.
یک روز که فیشهای کوچک دستنوشته را چیدم، دیدم مثل آبشاری شد. هر چه بود و هر چه زمان میگذشت، برایم جذابتر و دوستداشتنیتر میشد. بعد از شاملو چراغ این خانه همیشه روشن بوده و ما روزی ٧ یا ٨ ساعت مشغول کار هستیم. من و یکی از همکارانم، سولماز سپهری، کتابها را برای چاپ آماده و پیش از چاپ و تجدید چاپ بارها و بارها بازبینی میکنیم، فیشهای چاپنشده کتاب کوچه را هم حرف به حرف تدوین، شمارهگذاری و برای انتشار آماده میکنیم. برای آمادهسازی خانه موزه فاز اول کار انجام شده: فیشها را اسکن میکنیم و اشیا را هم مستندنگاری و ثبت کردهایم. مرحله بعد تدوین طرح محتوایی موزه است که کار تخصصی حساسی است و مطالعه و شناخت عمیق از شاملو و زندگی، رویکرد و اندیشههای او را میطلبد.
خوشبختانه، به یاری دوستان در «موسسه الف. بامداد» خیلی کارها انجام شده با این حال هنوز راهی سخت و کارهایی جدی در پیش است؛ آماده و تجهیز کردن خانه، مانند نورها، سیستم تهویه، اطفای حریق و... اموری که بودجه هنگفتی نیاز دارد و چون موسسه الف. بامداد یک نهاد غیرانتفاعی است و منبع درآمدی ندارد، ناگزیر کار به کندی پیش میرود.»
کتاب کوچه پایان نمیپذیرد
باز برمیگردد و از «بامداد» میگوید و عطش سیریناپذیر او به نوشتن و تحقیق و یافتن: «این شوق برایم جذاب بود. هرچند شاید کاستیهایی داشته باشد اما آدمیزاد تا کاری انجام ندهد، کاستیهای آن را نمیتواند ببیند. کتاب کوچه اثر مهمی است چون در عین حال که تاریخ شفاهی ما است، بیارتباط با اقوام و ملل دیگر نیست؛ قصه و افسانههای ملل گوناگون ریشههای مشترکی دارند. مردم از نقطهای به نقطهای دیگر سفر میکنند و فرهنگ و قصههای خود را به همراه میبرند. این قصهها دهان به دهان میچرخند.
به همین خاطر، کتاب کوچه پایان نمیپذیرد و تا وقتی بشر هست، میتواند بسط و ادامه پیدا کند. امیدوارم آداب و رسوم و سنن همه اقوام و مناطق ایران گردآوری شود که میتوان آن را کتاب کوچه ایران نام نهاد و چه زیباست این همه تنوع قومیتی و زبان، لهجه و پوشش و رسوم و هنرهای دستی، باورها و بافتهها که لازم است همه اینها را حفظ کرد. دستهبندی کردن فرهنگ فولکلور کار تخصصی است زیرا که فرهنگ و هنرهای دستی ما شناسنامه و هویت ما است تا خود را بهتر بشناسیم و بشناسانیم. کتاب کوچه برساخته زندگی مردم است، زندگی گذشتگان را در منابع و کتابهای تاریخ اجتماعی و سفرنامهها میتوان یافت، منابع کتاب کوچه آنقدر زیاد است که فهرستش، خود، یک کتاب است!»
به جز کتاب کوچه، «یادداشتهای شاملو بر حافظ» هم منابع زیادی دارد: «همان کتابی که ٤٠ سال است منتظرش هستیم و حالا دارد جدی میشود. کار سختی است و دقت زیادی میطلبد. فکر کنید یک نویسنده و محقق در دورهای که اینترنت نبوده، چه زحمت و مرارتی کشیده و با چه تلاشی این منابع را یافته است.»
شاملو و حکایت غایب از خود شدنش
به اتاق دیگری میرویم که پر از آلبومهای روزنامههاست. همه صحافی شده و مرتب است. رنگ زردی که بر آنها نشسته، نشان از گذر سالیان دارد. برای ما مثل سفر در زمان است، هر آنچه شاملو در روزنامهها نوشته و هر آنچه در ارتباط با او در مطبوعات منتشر شده است، در این آلبومها نگهداری میشود. نگهداری این حجم از کاغذ آن هم از نوع کاغذ روزنامه مراقبتهای ویژه میطلبد: «برای نگهداری درست اینها تلاش میکنیم. به هر حال خانه سرد و گرم میشود و همین تغییر دما به کتاب و روزنامه آسیب میزند.
البته کار مطبوعاتی احمد انتشار مجلههای متعدد در طول حدود ٤٠ سال بود که همه آن مجلهها را از دهه ٤٠ به بعد نگه داشتهام. از سال ٤٢ و ٤٣ هرچه از او در مطبوعات میدیدم، نگه داشتهام. قبل از دهه ٤٠ را هم در حد امکان تهیه کردهایم؛ مجلات دهه ٢٠ و ٣٠ اغلب نایاب است و در دسترس نیست. نمیدانم چطور این همه را نگه داشتهام چون ما بارها خانه عوض کردیم و جابهجایی زیاد داشتیم.»با هم ورق میزنیم این آلبومها را که پر شمار هم هستند و بر میخوریم به چه بسیار نامهای آشنا؛ تصویرنگاری «قصه دخترای ننه دریا» کار مرتضی ممیز و... تا نامهای دیگری مانند نصرت رحمانی، هوشنگ حسامی و دیگران و آیدا از ممیز یاد میکند و ضیاءالدین جاوید.
حالا کمی فضایمان عوض میشود و سرکی میکشیم به زوایای پنهانتری از بامداد. فضای سبز خانه خیلی وسوسهانگیز است برای راه رفتن و گم شدن در سبزیها، خیره شدن به ماه و درختان اما شاعر ما خیلی در این خانه راه نمیرفت، او غرق کار بود: «روحش آن همه بیعدالتی و تبعیض را تاب نمیآورد. شاعر ما سالها مریض بود و همیشه در فکر جبران زمانهای از دست رفته! گاهی در حیاط قدم میزد و شبها به وزش نسیم که در این همه برگ میپیچید گوش میسپرد. اما وقتی غرق کار بود، حتی با او حرف نمیزدم. از همان اول زندگی مشترکمان متوجه نکتهای شدم، گاهی او بود ولی نبود. به من نگاه میکرد ولی حرفهایم را نمیشنید. متوجه این حالت خاص او شدم و این حالت را «غایب از خود شدن» نامیدم.
به همین دلیل حتی زمانی که در خانههای کوچک زندگی میکردیم، مراقب بودم که سر و صدا نکنم. باید مراقب میبودم که تمرکزش به هم نریزد. برای مثال پارهای از مطالب کتاب کوچه به هم پیوسته بود و باید شش دانگ حواسش به آن میبود. در این موارد باید موقعشناس میبودید و تشخیص میدادید چه زمانی باید وارد اتاق شوید و لب به سخن باز کنید. اینها را رعایت میکردم. وقتی شعری مینوشت که برای هر دومان تاثیرگذار بود، دو تایی جشن میگرفتیم.»اما اوضاع همیشه هم به این منوال نبود. گاهی پیش میآمد که «آیدا» خانه نباشد، برای خریدی، رفع نیازی و... بیرون میرفت و نبود تا تلفنها و زنگ در را پاسخ دهد و درست در یکی از همین لحظات حساس که بامداد در کار سرودن شعر «در آستانه» بود کسی در میزند و تمرکزش از بین میرود، شعر فرار است، لحظهای میآید و رخ مینماید و همان لحظه باید شکارش کرد اما همین تماس بیموقع، سبب شد شعر از ذهن شاعر برود.
بامدادی که طرفدار تیم بارسلونا بود
سرک میکشیم به جنبه دیگری از شخصیت بامداد و شگفتزده میشویم از کشش او به بازی فوتبال: «فوتبال خوب را دوست میداشت و انیمیشن را هم. عاشق انیمیشنهای خوب بود که آن زمان از تلویزیون میدیدیم. آمیزهای از ظرافت و سرعت و تجلی ناممکنها در ذروه امکان.»اما جالبتر اینکه آیدا خودش هم دوستدار فوتبال است و هنوز هم فوتبال میبیند از زینالدین زیدان میگوید و شوماخر: «از اول طرفدار بارسلونا بودیم چون بازیکنهایش خیلی پرجوش و پرشور بودند! فوتبالش دیدنی بود، برزیل و آرژانتین هم.
پله را دوست داشتیم و مارادونا را با شیطنتهایش! و بازیهای خوب تیمهای ایران را.»او هنوز هم تماشاگر فوتبال است و بازیکن مورد علاقهاش «کریستیانو رونالدو» است: «او نیروهایش غیرمعمول است. فوتبال، پدیده قشنگی است ولی متاسفانه این روزها در فوتبال هم سرمایه حرف اول را میزند و فوتبال هم به موضوعی سودآور تبدیل شده و باز به دور از عدالت! اما آن روزها فوتبال ورزش، رعایت حقوق دیگری و همدلی و همبستگی بود! هیچ خشونت عمدی در آن نبود، ارزشهای انسانی رعایت میشد ولی این روزها صحنههای خشونتآمیز زیادی در آن میبینیم.»
شاملویی که به وقتش خیلی هم خوب آشپزی میکرد
همه دوستداران شاملو از شیفتگی او به موسیقی خبر دارند. او و آیدا در خانه، جاده و... موسیقی گوش میکردند. شاملو با موسیقی شارژ میشد و البته با خواندن شعرهای مولوی، حافظ و بعضی از شعرهای عطار. فیلم هم زیاد میدیدند و پیش از انقلاب زیاد به سینما میرفتند اما روزی شد که سینما را به خانه آوردند، شهرت بود و دردسر، نمیتوانستند راحت به سینما بروند و فیلم ببینند یا مثل هر کس دیگری به تئاتر و رستوران بروند و در آرامش بنشینند. شناخته میشد و...
آیدا از مهمانی و شلوغی لذت نمیبرد. دوست داشت خانه بماند پیش همسرش، اما آنها هم مهمانیهای خود را داشتند: «حالا که فکر میکنم میبینم همیشه این طور بودهام. بیشتر دوست داشتم دو سه نفری با هم باشیم و چیزی بخوانیم. مهمانیهای ما برای بحث و خواندن کتاب و شعر بود و گوش دادن به موسیقی. فکر میکنم وقت آدمی ارزشمند است و نباید بیهوده هدر رود. خیلی خوب است وقتی با هم هستیم از یکدیگر یاد بگیریم. آنقدر خواندنی هست که هنوز نخواندهایم و آثار زیبایی که هنوز گوش ندادهایم. من و احمد، هر یک خلوت خود را داشتیم. با اینکه با هم بودیم و با هم کار میکردیم. اینها برایم ارزشمند بود تا اینکه بخواهم بیرون بروم و بیهوده وقتگذرانی کنم.»
و از شاملوی دیگری هم میگوید؛ شاملویی که به وقتش خیلی هم خوب آشپزی میکرده و آبگوشتش شاهکار بوده است: «اوایل ازدواجمان آبگوشتی درست میکرد که من هرگز نمیتوانستم مثل آن را درست کنم، آبگوشتی که از شب بار میگذاشت و تا صبح آرام میپخت و جا میافتاد. نیمرو درست میکرد مثل کیک! سالاد هم خوب درست میکرد. این کارها را دوست داشت. او خیلی بیرو دربایستی بود و من این ویژگیاش را دوست داشتم.»
شب، ماشین سواری در جاده شمیران و مهتاب و موسیقی
صحبتمان گل انداخته است، آیدا خوشصحبت است و خوشانرژی و ما مشتاق شنیدن که او برای ما از بامداد میگوید؛ بامدادی که در خانهاش بودیم و میتوانستیم کتابها، صفحههای موسیقی، عکسها و مجسمههایش را ببینیم. با راهنمایی بانوی میزبان به اتاقی دیگر میرویم. شگفتزده میشویم از این همه عکس و دستساخته و مجله و مجله... قفسههای کتابخانه پر از مجلات شاملوست؛ از خوشه و کتاب هفته و کتاب جمعه و... چیزهای دیگری هم هست مثل مقدمهای که شاملو بر افسانه نیما نوشته که در یک جلد قدیمی است و کپی آن را دارند. تاریخش میرسد به اردیبهشت ١٣٢٩. صفحههای گرامافون هم جزو شگفتیهای این اتاق است، صفحههایی که با احترامی ویژه نگهداری میشود.
بیشتر این صفحهها را سیاوش پسر شاملو برده است و بخش کوچکی از آن در آرشیو خانه بامداد باقی مانده. هد پاککن هم هست و آیدا تعریف میکند که با چه تشریفاتی و طی چه مراسمی صفحههای گرامافون را پاک میکردهاند. تمیز کردن صفحهها، کاری حرفهای بوده و آنها آن را به خوبی رعایت میکردهاند. صفحه را با تشریفات باز کرده و بعد آن را تمیز کرده و سپس گوش دادهاند. شاملو عاشق موسیقی بود، این را همه دوستدارانش میدانند و آیدا برایمان تعریف میکند از موسیقیهایی که گوش میکردند، از موسیقی ملل تا موسیقیهای سیاهپوستان و سرخپوستان امریکای لاتین تا موسیقیهای هیجانی دوره چگوارا و گیتار فلامنکو کولیها و البته موسیقی کلاسیک و دوباره ما را میبرد به گذشته و از شبهای بلندی میگوید که تا دمدمهای صبح در جاده شمیران سوار بر اتومبیل و در خلوت شب آرام میراند و غرق در زیبایی مهتاب و ماه، چشمشان را میسپردند به زیبایی و شکوه چنارهای بلند و گوششان را مهمان میکردند به ضیافت موسیقی دلانگیز.
زوج مورد نظر ما از رانندگی آرام در شب لذت میبردند و از سکوت و خلوت آن سرشار میشدند و شاعر ما شبانههای بسیار دارد و شاعر ما که از زیبایی شب میگوید، «اگر که بیهوده زیباست شب برای چه زیباست شب/ برای که زیباست شب...» و آیدا برایمان از شاعری میگوید که گفته بود اگر دیگر بار به دنیا میآمدم، نجوم و اخترشناسی و فیزیک میخواندم. او شیفته دنیای پررمز و راز و عظمت کهکشانها بود با همه اسرارش.
شیفته فیلمهای علمی مربوط به فضا و کهکشانها بود. آیدا به ما توصیه میکند که مستند «Home» را ببینیم. توجه کنیم این سیاره شگفتانگیز، زمین ما است و آن وقت ما، ساکنین آن، با رفتارهایمان چه لطمههای جبرانناپذیر به محیط زیست شکننده خود میزنیم! انگار روی این سیاره، تنها ما انسانهای خودخواه هستیم و دیگر هیچ! «این فیلم را بارها و بارها دیدهام و هر بار با دیدن آن گریستهام. فکر کردهام چه نعمتهایی روی این زمین و در این زندگی داریم که قدرش را نمیدانیم. وقتی چیزی را از دست میدهیم تازه به ارزش آن پی میبریم و این فاجعه ادامه دارد! روی زمین ما وجود هر آنچه هست ارزشمند است و بر ما است که بیش از این به آنها آسیب نرسانیم.»
همه بزرگان در این خانه جمع هستند
از نواهای موسیقی با همه دلپذیریشان، از کهکشانها با همه راز و رمزش میرسیم به همین دیوار روبهرو؛ دیواری پر از عکس که در قابی بزرگ کنار هم نشستهاند. این عکسها را یکی از دوستداران شاملو تهیه کرده و در تابلوی بزرگ جا داده، برای خودش گردهمایی مفصلی است، چشم میچرخانیم و چهرههای آشنا را پیدا میکنیم؛ همه آن چهرههایی که یا آنها را به واسطه شاملو شناختهایم یا شاملو بخشی از آثار آنان را ترجمه کرده است مثل فدریکو گارسیا لورکا، آنتوان دوسنت آگزوپری، گابریل گارسیا مارکز، کافکا، مارگوت بیکل، چخوف و... نمیدانم چند عکس است اما زیاد است، یک تابلوی بزرگ از چهرهها. آیدا به شوخی میگوید: «خلاصه همه بزرگان در خانه ما جمع هستند!» و با احترام از دوستداران شاملو میگوید: «بعضی عاشقانه شاملو را دوست دارند و خیلی محبت دارند. وقتی محبت آنها را میبینم فکر میکنم من که همسرش هستم اگر هم کاری کرده باشم، وظیفه من است.»
دوستداران شاملو هدایای دیگری هم به این خانه بخشیدهاند، سردیس فلزی بیرون خانه، سر سرو سبز رنگ، سردیسی سفید از شاملو و تعدادی خوشنویسی از شعرها او... ساختهای هم هست بر اساس شعر «در آستانه» شاملو که آیدا بسیار دوستش میدارد، انسانی از جنس فلز که قلبش ماه است. اما یک چیز شگفتانگیز دیگر هم بدجوری جلب نظر میکند؛ جایزه شعر فروغ فرخزاد که شاملو یکی از برگزیدگان آن در سال ١٣٥١ بوده است.
آلبومها را هم ورق میزنیم که هیچ هم کم نیستند، آلبومهایی که در جعبههای مخصوص نگهداری میشوند تا چیزی از طراوتشان کم نشود و یک عکس خیلی حیرتانگیز را میبینیم، بامداد کوچک در یونیفرم مدرسه!میشود ساعتها در این اتاق نشست و خیره شد به تصاویر و تصور کرد نواهای موسیقی را. میشود گذشتهای را در ذهن زنده کرد که شاملو همه آن دیکشنریها را ورق میزده تا ترجمه کند نمایشنامههای لورکا را و شعرهای مارگوت بیکل یا لنگستون هیوز را. در چارچوب در اتاق ایستادهایم و کنار در یک شیفتگی دیگر چشممان را میدزدد، دستخطی از شعر زیبای بامداد «چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری...»
و آیدا از بامدادی میگوید که زیبایی را دوست میداشت و به هر چیز زیبایی عشق میورزید، پر از شور بود و عشق به زندگی و انسان و آفرینش.
و ما را میبرد به مهمانی دیگری یک مهمانی پر از شاهزاده کوچولو مجموعهای از شاهزاده کوچولوهای مختلف از مجسمه تا بج و فنجان و تقویم و دفترچه یادداشت و... آیدا عاشق شاهزاده کوچولوست و همه کسانی که دوستش دارند هر جلوهای یا وسیلهای از این شخصیت را که دیده باشند به او هدیه کردهاند. از شاهزاده یا شهریار کوچولو میگوید و اینکه به چه دلیل پس از شاملو شاهزاده به شازده تبدیل شد: «٥٠ سال است شاهزاده کوچولو الگوی زندگی من است. او در همهچیز کنجکاو است. متاسفانه در بسیاری از داستانها موارد خشونتآمیزی وجود دارد ولی شاهزاده کوچولو همه لطف است و از آشنایی و مهر و دوستی میگوید بدون پیشداوری. در دوستی چیز عمیقی هست، در دوستی، خوب و بد را هم میپذیریم و نگران همایم! به همین خاطر، تنها به شخص خاصی میتوان گفت دوست.»
اینجا خانه موزه است نه موزه!
از کتابهای شاملو میپرسیم و آیدا میگوید پیش از عید حرف «ح» کتاب کوچه منتشر شد که عیدی مردم بود و در نمایشگاه کتاب هم مجموعه اشعار شاملو در قطع تقریبا پالتویی منتشر شد با کاغذ و حروف مناسب حیف که ایرادهایی داشت: «کتاب باید جذاب باشد ولی مهمتر از آن این است که اشتباه نداشته باشد و به گفته شاملو خیلی گران نباشد. البته این روزها کتابهای زیادی در اینترنت وجود دارد برای کسانی که کمتر قدرت خرید کتاب دارند و خیلی راحت مطالب مورد نیازشان را در اختیار آنها میگذارد اما لمس کتاب، حس دیگری دارد» و آیدا دوست دارد کتاب را دست بگیرد و آن را لمس کند و بوی کاغذش را حس کند و این کنجکاوی وجود دارد که کار آمادهسازی خانهموزه چه زمانی به پایان میرسد؟ پیشبینی آیدا این است که شاید دو سالی کار داشته باشد: «راهاندازی موزه دو سه مرحله دارد. فاز یک را که مستندنگاری است گروه خانم آزاده جزنی انجام داد که یک سال و نیم زمان برد.»
آنچه آیدا از این خانه موزه در ذهن دارد این است که خانه شاملو مثل خودش فعال و زنده باشد. دلش میخواهد میزهایی بچیند و صندلیهایی که بازدیدکنندگان بتوانند گوشهای آرام بنشینند و کتاب و مجله مورد نظرشان را بخوانند و چای و قهوهای هم مزهمزه کنند. آیدا میگوید: «اینجا خانه موزه است نه موزه!» او یک خانه گرم و زنده میخواهد نه یک موزه سرد و مصنوعی و نمایشی: «ما کتابها و مجلات زیادی داریم که تاریخ ما است و امیدوارم روزی علاقهمندان و دانشجویان که میخواهند در مورد شاملو تحقیق کنند، بتوانند از این آرشیو و کتابخانه استفاده کنند. چای بنوشند و کتابشان را بخوانند یا تحقیقشان را انجام دهند. دوست دارم اینجا پررفتوآمد و فعال باشد.»آیدا میگوید: «هنوز مانده تا این خانهموزه تکمیل بشود، بخشی از وسایل پیش سیاوش بود و با درگذشت او وضع ما بلاتکلیف مانده است.
آیدا دوست دارد به لطف خانواده سیاوش تعدادی از آن وسایل به خانه موزه برگردد.»عجیب است که در کنار این زن، گذر زمان را احساس نمیکنیم. آمده بودیم تا ساعتی در خانه بامداد بمانیم و حالا چند ساعتی است که اینجا هستیم و همچنان مشتاق. آیدا همان اندازه که بانوی کاملی است، میزبانی است گرم و دوستداشتنی که البته دوست ندارد جلو دوربین ما بنشیند و عکس بگیرد و ترجیح میدهد تمام تصاویر ما از موزه و وسایل و عکسهای شاملو باشد. با تمام علاقهای که برای عکاسی از او داریم، به احترام بانوی میزبان، از این خواسته مطبوعاتی میگذریم.
«در ساعت پنج عصر» میگذریم از همه زیباییها و دیدنیهای این خانه و حالا دیگر اطمینان داریم در آن عصر سرشار بهاری، احمد شاملو کنار ما بود و حضورش سبز.