نویسنده در این مقاله کلیات فرآیند فهم متون، اعم از دینی و غیر دینی، را آنچنانکه در دانش هرمنوتیک مطرح است تحلیل کرده و در این تحلیل روی سه مساله اساسی تاکید نموده است:
(1) فهم هر متن به تفسیر آن موقوف است.
(2) تفسیر خاستگاههای انتقادی دارد.
(3) تفسیر و فهم هر متن مقدمات و مقومات اجتناب ناپذیری دارد که مهمترین آنها عبارتند از: الف. پیش دانسته ها و پیش فهم های مفسر ب.علائق و انتظارات هدایت کننده مفسر ج.پرسش مفسر از تاریخ د.کشف مرکز معنای متن ه.ترجمه معنای متن در افق تاریخی مفسر.
نویسنده ضمن توضیح این مراحل مشکل اصلی هر کدام از آنها را یادآور شده و در مقام استنتاج از تحلیل خود این دعوی را مطرح کرده که فهم صحیح هر متن(اعم از دینی و غیر دینی) به تنقیح کامل مقدمات و مقومات تفسیر و فهم آن متن موقوف است.
فهمیدن گونه ای شناخت است. خواندن یک متن یا شنیدن یک گفتار غیر از فهمیدن آن است و ممکن است شخصی سخنی را بشنود یا متنی را بخواند، ولی آن را نفهمد. پس از رویارویی با یک متن یا گفتار می توان با آن دو گونه برخورد کرد: یک گونه برخورد، تبیین آن متن یا گفتار به عنوان یک «پدیده » است; در روش تبیین، ارتباطاتی را که پدیده از آنها ناشی شده با استفاده از «قواعد مربوط » توضیح می دهند و معلوم می کنند که این پدیده چگونه واقع شده است. برخورد دیگر تفسیر آن متن یا گفتار و فهمیدن آن است. با عمل تفسیر، متن یا گفتار شفاف می شود و «معنای » خود را نشان می دهد. تفسیر بر این پیش فرض مبتنی است که خواندن و شنیدن یک متن یا گفتار، گرچه مدلولات کلمات و جملات آنها معلوم باشد آنچه را متن و گفتار در خود پنهان دارند آشکار نمی گرداند. این امر پنهان را تنها با تفسیر می توان آفتابی و برملا کرد.
بحث و بررسی موضوع «فهمیدن »، به مثابه گونه ای از شناختن که باید تئوری و روش خود را داشته باشد از قرن نوزدهم آغاز شده است. تا قرن نوزدهم تنها از قاعده های تفسیر متون دینی، فلسفی و هنری و حقوقی سخن می گفتند و در این زمینه ها مباحث و سوابقی وجود داشت. این قاعده ها عبارت بودند از لزوم آشنایی با زبان متن و قواعد دستوری آن، لزوم دقت در چگونگی به کار بردن واژه ها و ترکیبات به وسیله مؤلف متن، لزوم تامل در سبک و اسلوب استفاده شده از آن در هر بخش از متن و احتمالا لزوم توجه به موقعیتی که مؤلف متن را در آن موقعیت پدید آورده است. هنوز بررسی دقیقی در این باره نشده بود که اساسا «فهمیدن » به عنوان گونه ای از شناخت مستقل در برابر شناخت تبیینی چیست. آنچه مهمترین تاثیررا در پیدایش این بررسی ها گذاشت به وجود آمدن بحثهای دقیقی درباره پدیده زبان بود. بتدریج معلوم شد همانطور که زبان یک پدیده تاریخی است و شرطها و امکانهای «بیان » تاریخی و متحول اند، فهمیدن هم یک مساله تاریخی است و شرطها و امکانهای آن هم متحول است; آنچه در افق تاریخی (تجربه انسانهای یک عصر از خود و از جهان) معینی بیان شده، برای فهمیده شدن در افق تاریخی دیگر نیازمند گونه ای «ترجمه محتوایی » و «بیان جدید» است. معلوم شد تنها گفتگو از چند قاعده برای درک همه جانبه مساله فهمیدن متون کافی نیست و لازم است فهمیدن به عنوان گونه ای از شناخت مورد بحث و بررسی دقیق قرار بگیرد و این معرفت درجه اول به وسیله یک معرفت درجه دوم مورد شناسایی قرار گیرد.
از سوی دیگر می توان گفت غفلت گذشتگان از مبانی پیش فرضهای «فهمیدن متون » و آنچه واقعا در روند فهمیدن رخ می دهد، به این جهت بود که در گذشته افق تاریخی مؤلفان متون و مفسران آنها با یکدیگر چندان متفاوت نبود و چون تجربه ها و زبانهای آنها مشترک بود لازم نبود محتوایی از یک افق تاریخی در افق تاریخی دیگر ترجمه شود. همچنین می توان گفت متفاوت شدن افقهای تاریخی پدیدآورندگان متون و مفسران آنها چنان به کندی انجام می شد که فاصله و شکاف تاریخی میان مؤلفان و مفسران به وضوح احساس نمی شد; در چنان وضعیتی مفسران، هنگام رویارویی با متون مورد تفسیر چندان ابهامی احساس نمی کردند و آنچه متن در خود پنهان اشت با اندک توجهی خود را برای آنها آشکار می کرد.
اما در قرون جدید پس از آنکه افق تاریخی جدیدی برای مغرب زمینیان گشوده شد، متون فلسفی، دینی و هنری قرون وسطی و قبل از آن برای انسانهای متعلق به این افق تاریخی جدید پرابهام جلوه کردند و تفاوت افق تاریخی عصر جدید با عصر گذشته آشکار گردید; این وضع موجب شد درباره تفسیر و فهمیدن متون گذشته بررسیها و تاملات پیچیده و دقیقی انجام دهند. و این بررسیها موجب توجه کامل و مستقل به مساله تفسیر و فهمیدن متون به عنوان گونه ای از شناخت گردید. فهمیدن متعلق یک شناسایی مستقل قرار گرفت و معرفت شناسی آن به وجود آمد. در این بررسیها تئوری و روشهای فهمیدن شکل گرفت و هرمنوتیک (Hermenutik) آن گونه که امروز هست، بتدریج به وجود آمد. فهمیدن متن به تفسیر آن موقوف است
معنای هر متن یک واقعیت پنهان است که باید به وسیله تفسیر برملا و آشکارشود. دلالت متن بر معنا در پرتو عمل تفسیر حاصل می شود. در واقع، متن به وسیله تفسیر به سخن گفتن واداشته می شود و آنچه را در درون خود داردبیرون می اندازد. درست است که دلالت متن بر معنا با مکانیسم قواعد دلالت Semantik ارتباط دارد ولی آن اهرم که کار دستگاه دلالت را ثمربخش می سازد، عمل تفسیر است که از مفسر ناشی می شود. قواعد دلالت به زبان و سخن مربوط است ولی تفسیر کاری است که فهمنده متن انجام می دهد و از طریق آن دلالت را منشا اثر می سازد. اگر تفسیر انجام نشود هیچ متنی خود به خود معنایش را ظاهر نمی گرداند. هیچکس بدون تفسیر، هیچ معنایی را نمی فهمد و ما نه تنها برای فهمیدن هر متن، بلکه حتی برای فهمیدن سخنان عادی و روزمره دیگران آنها را به گونه ای تفسیر می کنیم; بدفهمیهایی که در مکالمات رخ می دهد مربوط به نادرست تفسیر کردن است. ما در روند فهمیدن سخنان دیگران درحقیقت هر سخنی را در آن جایگاه از زندگی که آن سخن با آن مربوط است قرار می دهیم و این چنین آن را تفسیر می کنیم. بدین گونه فهم سخن دیگران فهم زندگی آنها است و تفسیر سخن آنها تفسیر زندگی آنها. هرگاه فرضا در فهمیدن معنای یک «نص » هیچ اختلافی بروز نکند این موضوع به سبب دلالت خود به خود متن بر معنا و بی نیازی آن از تفسیر نیست، بلکه بدین سبب است که همگان آن را به گونه ای واحد تفسیر می کنند. نگرش انتقادی در خاستگاههای تفسیر
تفسیر متن به منظور فهم آن بر سه نگرش انتقادی زیر استوار است:
(4) درست فهمیده شدن هر متن تنها با تفسیر آن ممکن است
(5) از هر متن تفسیرهای متعدد می توان داد و هر متنی وجوه متعدد دارد و فهمیدن معنای متن یک مساله بدیهی نیست
(6) باید معنای درست متن را تشخیص داد و آن را انتخاب و توجیه کرد و تفسیرهای نامناسب و معانی نادرست را کنار گذاشت. عقیده به نیازمندی متن به تفسیر ، خود بر دو نگرش انتقادی مبتنی است: نخست اینکه خود متن غیر از معنای آن است و معنا هرگزبرملا و آفتابی نیست. دیگر اینکه معنا بالاخره نمی تواند از متن منفصل و باآن بیگانه باشد و متن تنها اساس معنای مورد نظر است. این دو نگرش انتقادی ازتوقف در سطح متن و همچنین از این تصور ساده انگارانه که معنا بدون تفسیر وبا یک دریافت صرفا عقلی میسر است جلوگیری می کند. چندوجهی دیدن متن و بدیهی نینگاشتن معنا نیز بر این نگرش انتقادی مبتنی است که برخورد ساده با متن می تواند موجب این اشتباه شود که یک تفسیر معین تنها تفسیر ممکن دیده شود و یا این توهم پیش آید که پیش دانسته های مفسر درباره موضوع، تنها معنای قابل فهم از متن است; این نگرش انتقادی از طرفی مانع گرفتار شدن مفسر در جزمیت ذهنی قبلی اش می شود و از طرف دیگر موجب عبور از شکاکیت و نسبیت می گردد و از این تصور که هرکس می تواند متن را هر طور خواست بفهمد، جلوگیری می کند. تشخیص و انتخاب یک معنای معین به عنوان معنای درست و توجیه آن و کنار گذاشتن تفسیرهای دیگر نیز بر این نگرش انتقادی مبتنی است که ممکن است مفسر تنها به مفاهیم توجه کند و دچار مطلق انگاری مفاهیم (راسیونالیسم مفهومها) گردد و از معنای ویژه یک متن به عنوان یک پدیدار ویژه غفلت ورزد. همچنین ممکن است مفسر به سبب چند وجهی بودن متن از تشخیص معنای واقعی آن چشم بپوشد و به نسبیتگرایی در معنا تن دهد. این توجه ها از مطلق انگاری مفهومها یا نسبی انگاری معنا مانع می گردد و به تشخیص و انتخاب معنای واقعی و دفاع از آن دعوت می کند. مقدمات و مقومات (فرآیند) تفسیر و فهم متون
دانشمندان هرمنوتیک با بررسیهای دقیق خود درباره تفسیر و فهم متون، به پنج مساله اصلی که مقدمات و مقومات تفسیر و فهم را تشکیل می دهند، توجه کرده اند. این پنج مساله عبارت است از: 1. پیش فهم یا پیش دانسته مفسر (دورهرمنوتیکی) 2. علائق و انتظارات هدایت کننده مفسر 3. پرسشهای وی از تاریخ
(7) تشخیص مرکز معنای متن و تفسیر متن به عنوان یک «واحد» بر محور آن مرکز
(8) ترجمه متن در افق تاریخی مفسر. 1. پیش فهم یا پیش دانسته مفسر و دور هرمنوتیکی
نه تنها هنگام تفسیر متون، بلکه پیش از هر کوشش علمی دیگر نیز شخص محقق درباره آنچه می خواهد تحقیق کند یک «پیش فهم » یا «پیش دانسته » دارد. برآمدن شناخت جدید چه از گونه فهمیدن و چه از گونه تبیین همیشه بر یک پیش فهم و پیش دانسته استوار می گردد و با به کارگیری آن آغاز می شود و بدون آن ممکن نیست. درک این موضوع برای روشن شدن چگونگی فهم متون اهمیت بسیار بالایی دارد.
هیچ دانشمند یا مفسر یا نویسنده ای نمی تواند افکار و شناختهای خود را از عدم به وجود آورد و به آنها شکل و سامان دهد. هرکسی از آنچه درباره آن بیشتر می خواهد بداند یک دانسته مجمل یا بسیار مجمل پیشین دارد. اگر درباره یک موضوع هیچ اطلاع قبلی موجود نباشد هیچ خواست و علاقه ای هم برای فهم یا تبیین آن به عنوان یک عمل ارادی به وجود نمی آید و هیچ فهمی و تبیینی صورت نمی پذیرد; با مجهول مطلق هیچ نسبتی نمی توان برقرار کرد و هیچگونه خواست و علاقه ای برای فهم و تبیین آن نمی توان داشت; فهم و تبیین در جایی معنا پیدا می کند که از طرفی درباره موضوعی چیزی می دانیم و از طرف دیگر می دانیم که همه چیز را درباره آن موضوع نمی دانیم. این آگاهی مرکب نقطه آغاز کار ما است و زندگی آگاهانه ما همیشه بر چنین آگاهیهای مرکب استوار گردیده است. این مطلب را با چند مثال ساده و یک مثال پیچیده توضیح می دهیم:
شخصی را فرض کنید که می خواهد از تهران به شیراز برود و نمی داند در چه روزها و ساعتهایی هواپیما از تهران به شیراز پرواز می کند، ولی اجمالا می داند که میان تهران و شیراز خط هوایی وجود دارد. این شخص چکار می کند؟ وی از این دانسته اجمالی پیشین خود استفاده می کند و مثلا به اطلاعات پرواز فرودگاه تهران یا آژانس هوایی منطقه سکونت خود در تهران مراجعه می کند و اطلاعات مشروح لازم را درباره روزها و ساعات پروازهای تهران و شیراز به دست می آورد و سپس به شیراز سفر می کند. شخص دیگری را فرض کنید که در تهران زندگی می کند و می خواهد به روستای معینی سفر کند و نمی داند با چه وسیله ای می توان به آن روستا رفت، اما می داند که ترمینالهایی در نقطه های معینی از شهر وجود دارد که از آنجا اتومبیلهائی مستقیم یا غیرمستقیم به روستاها حرکت می کنند.این شخص چکار می کند؟ وی براساس دانسته های پیشین خود با آن ترمینالها تماس می گیرد و برای خود معلوم می سازد که برای رفتن به روستای مورد نظر چگونه وسیله ای، مستقیم یا غیرمستقیم، در دسترس ست یا اصلا وسیله نقلیه عمومی برای آن روستا وجود ندارد و تنها با اتومبیل شخصی می توان به آنجا سفر کرد و یا قسمتی از راه آن روستا چنان تنگ و باریک است که آن قسمت را فقط با مرکب حیوانی یا پیاده می توان پیمود. پس از کسب این اطلاعات تفصیلی وی به سفر می رود.
می توانیم این مثالها را عوض کنیم و مثالی پیچیده بیاوریم. می توانیم نوشتن یک کتاب علمی را مثال بیاوریم و نشان دهیم که چگونه در جریان پیشرفت یک کوشش علمی نیز همواره دانسته های تفصیلی بر دانسته های اجمالی پیشین سوار می شوند و سپس مجموعه به دست آمده، خود مقدمه دانسته های تفصیلی بعدی قرار می گیرند و بدین ترتیب دانسته های اجمالی و تفصیلی پیشین و پسین در یک روند دوری و نیز تسلسلی همواره یکدیگر را کامل می کنند. با این مثال معنای دور هرمنوتیکی نیز بخوبی روشن می شود.
نگاشتن یک کتاب علمی معمولا در سه مرحله انجام می شود: تهیه مواد و منابع علمی لازم; ارزیابی مواد و منابع; نگاشتن کتاب. اما این مراحل تنها در طول یکدیگر قرار ندارند و همیشه پشت سرهم قرار نمی گیرند، این مراحل یک نسبت تسلسلی و در عین حال دوری با یکدیگر برقرار می کنند.
فرض کنید دانشمندی می خواهد درباره موضوعی یک کتاب بنویسد. وی معمولا پیش از هر کار دیگر مواد و منابع اولیه لازم برای مطالعه و بررسی را فراهم می آورد. برای انجام این کار او می تواند مثلا یکی از این سه روش را به کار بندد: می تواند به یک دایرة المعارف علمی جامع و مفصل مراجعه کند و مقالاتی را که به موضوع مورد نظرش مربوط است از آن استخراج کند; می تواند به یک کتابخانه دارای فهرست موضوعی برود و فهرست موضوعی آن کتابخانه را بررسی کند و از میان کتابها و مجله های علمی آن کتابخانه، کتابها و مقالات مورد نظر خود را انتخاب کند; و نیز می تواند به کتابخانه ای که در آن، کتابها و مجله ها براساس موضوعات چیده شده اند برود و در آنجا کتابها و مقالات مورد نظرش را از نزدیک بررسی و انتخاب کند. پس از طی این مرحله ابتدایی یکی از دورهای هرمنوتیکی کتاب نگاری دانشمند مورد نظر آغاز می شود; بدین ترتیب که: این دانشمند نخست با خواندن کتابها و مجله های انتخاب شده و درباره موضوع مورد نظر خود آگاهی بیشتری نسبت به پیش دانسته هایش به دست می آورد، آنگاه وی از طریق محصول این مطالعات به مثابه پیش دانسته های دیگر از کتابهای جدیدی آگاه می شود که می توانند به پرسشهایی که با خواندن نخستین منابع درباره موضوع موردنظر برایش پیدا شده پاسخ دهند. وی این کتابهای جدید را هم تهیه می کند و می خواند و روند مطالعه وی همین طور ادامه پیدا می کند تا اینکه او به آگاهی و احاطه نسبتا رضایت بخشی درباره جوانب و سطوح موضوع مورد نظر برسد. ممکن است این شخص در اثنای کوشش خود با اشخاص دانشمندی نیز گفتگو کند و از این طریق هم بر معلومات خود بیفزاید. انباشته شدن معلومات این شخص چنین صورت می گیرد که وی با یک پیش دانسته کاملا مجمل نخست به اولین بخش از کتابها و مقالات مراجعه می کند، از آنها معلومات جدیدی به دست می آورد و با آن معلومات، دانسته ها و پیش فهمهای قبلیش را فربه تر و کاملتر می کند; آنگاه این مجموعه جدید، خود یک پیش دانسته و پیش فهم فربه تری می شود برای آنچه از منابع بعدی به دست می آید و همین طور این روند تا مرحله رسیدن به یک آگاهی مکفی و نسبتا همه جانبه ادامه پیدا می کندچنانکه واضح است این روند یک وضعیت «دوری » و «رفت و برگشتی » دارد. و دور هرمنوتیکی این مرحله همین است.
مرحله بعدی کار این دانشمند ارزیابی و انتخاب و احیانا فیشبرداری از آن مجموعه انباشته شده است و در این مرحله هم یک دور هرمنوتیکی وجود دارد. دانشمند مورد نظر پس از آنکه در نتیجه مرور نخستین بر مجموعه منابع، یک تصور همه جانبه و رضایت بخش درباره موضوع کتاب به دست آورد قاعدتا دوباره بخشی از منابع، را بادقت می خواند و از آنها عنوانهای محدودی را که کاملا با موضوع وی مربوط اند برای تحقیق بیشتر انتخاب می کند و کار خود را بر روی آنها متمرکز می سازد و نیز برای تکمیل اطلاعات خود درباره آن عنوانهای ویژه باز هم به منابع جدیدتری مراجعه می کند. این حرکت ممکن است چندین بار تکرار شود; حرکتی که همواره از یک دایره کوچکتر به سوی دایره بزرگتر و بالعکس است.
در مرحله سوم نیز که مرحله نگاشتن کتاب است، یک دور هرمنوتیکی طی می شود. نگاشتن یک کتاب معمولا در چندین مرحله انجام می شود. در مرحله اول، نویسنده براساس مجموعه یادداشتهایش یک طرح کلی از کتاب در مغز خود به وجود می آورد; در مرحله دوم پیش نویس کتاب را می نویسد که بدون شک این مرحله مهمترین و سخت ترین مرحله کتاب نگاری است;این پیش نویس البته مقدماتی است و یک نویسنده معمولا این طور عمل نمی کند که بخش اول کتاب خود را به صورت نهایی بنویسد و سپس به همین ترتیب به بخشهای دیگر بپردازد. بلکه هر بخش از کتاب و در نتیجه مجموع کتاب را در چندین مرحله می نویسد. معمولا پیش نویس یکبار نوشته می شود و بار دیگر مورد بررسی مجددقرار می گیرد، و مطالبی بر آن اضافه یا مواردی از آن حذف می گردد. در مرحله سوم از نگارش کتاب مثلا تاریخها و متنهای نقل شده و ماخذ و منابع مورد استفاده با دقت کنترل می شود. در مرحله چهارم نگارش، سبک و انسجام منطقی مجموع کتاب مورد بررسی قرار می گیرد. بدین گونه نگارش کتاب با چندین رفت و برگشت انجام می شود.
با نظر دقیق معلوم می شود این رفت و برگشتها به این سبب است که هر بخش از کتاب موقعی با معنا و قابل قبول تلقی می شود که مجموع محتوای کتاب به وجود آمده باشد و هر کدام از بخشها با آن مجموع سنجیده شود. اگر چه نگارش کتاب معمولا از بخشهای آغازین آن شروع می شود و به سوی پایان آن می رود ولی پذیرفتن محتوا و شکل نهایی همان بخشهای آغازین بسته به شکل گیری مجموع کتاب است. این واقعیت بیش از هر وقت دیگر، هنگام نوشتن مقدمه کتاب آشکار می شود; هیچ نویسنده روشمند نمی تواند مقدمه کتاب را پیش از اتمام کتاب بنویسد; مقدمه گرچه پیش از خود کتاب خوانده می شود و خواننده با آن راهنمایی می شود ولی نوشته شدن آن موقوف به شکل گرفتن مجموع کتاب است. دلیل این همه رفت و برگشت در نگارش یک کتاب این است که گرچه کتاب نوشتن آفریدن یک اثر است ولی حقیقت این آفریدن عبارت است از فهمیده شدن تدریجی یک «طرح » که عینا وجود یافتن تدریجی آن طرح هم هست.
آنچه در نگارش یک کتاب رخ می دهد در فهمیدن متون نیز رخ می دهد. هیچ متنی «یکباره » و بدون مقدمه و بدون سیر از مرحله ای به مرحله ای دیگر و کامل کردن فهم مرحله قبل با فهم مرحله بعد و رفت و برگشتهای متعدد در مراحل مختلف انجام نمی شود; همواره یک پیش دانسته و پیش فهم موجود است که در مراحل مختلف فهم فربه تر می شود و مقدمه فهمیدنهای بعدی قرار می گیرد. برای فهم یک متن دشوار فهم، نیاز بیشتری به این رفت و برگشتها هست و به این سبب چنین متنی چندین بار مورد مطالعه و بررسی قرار می گیرد. در هر بار از این بررسیها پیش دانسته و پیش فهم با بار پیشین متفاوت است و بررسی کننده مرتبا از دایره ای به سوی دایره ای دیگر حرکت می کند.
واقعیت دیگری که ضرورت وجود «پیش دانسته » برای فهمیدن را آشکار می سازد این است که فهمیدن با سؤال کردن آغاز می شود و سؤال کردن بدون «پیش دانسته » ممکن نیست. کسی که می خواهد متنی را بفهمد، در واقع «چیزی » را جستجو می کند و گمشده ای دارد; کسی که جستجو می کند در واقع سؤال می کند و کسی که سؤال می کند باید بداند که درباره «چه » سؤال می کند. اگر پیش دانسته ای درباره سئوال موجود نباشد سؤال نه معنا پیدا می کند و نه وجود; درباره مجهول مطلق هیچ پرسشی نمی توان مطرح کرد. در حقیقت نقطه آغاز دانش انسان نه سؤال کردن، بلکه پیش دانسته ای است که درباره سؤال وجود دارد. این پیش دانسته، تنها درباره سؤال نیست درباره «سؤال شونده » هم هست. همچنین سئوال کننده تنها د ر صورتی می تواند سؤال کند که «نظریه زبانی » معینی را پذیرفته باشد. سؤال کننده باید بداند که شخص یا متن مورد سؤال پاسخهایی دارد و این خود یک پیش دانسته دیگر است.
سؤالها در خلا مطرح نمی شوند، آنها یک شکل زبانی دارند و این شکل را ساختار زبان مورد استفاده معین می کند. پرسشگر تنها وقتی می تواند سؤال مطرح کند که نظریه زبانی معینی را پذیرفته باشد و درباره آن پیش دانسته و پیش فهمی داشته باشد پرسشگر باید سؤال خود را بامعنا بداند و بامعنا دانستن بدون پذیرش یک نظریه زبانی ممکن نیست.
پس سؤال کردن حداقل بر این چند پیش دانسته مسبوق است: پیش دانسته ای درباره خود سؤال، پیش دانسته ای درباره شخص یا متن مورد سؤال، پیش دانسته ای درباره زبان سؤال. علاوه بر همه اینها سؤال کننده باید بداند از خاستگاه کدامین دانش سؤال خود را مطرح می کند و از خاستگاه آن دانش مرز سؤال کردن در کجا قرار دارد؟ چه چیز را می توان سؤال کرد و چه چیز را نمی توان سؤال کرد. اجمالا چه اموری در خارج از آن دانش قرار می گیرند تا درباره آنها سؤال نشود. اینجا نیز یک انتظار شکل می گیرد، انتظار پاسخهایی درخور دانش مورد نظر.
در اینجا باید به این نکته مهم توجه کرد که گرچه بدون پیش دانسته و پیش فهم نمی توان فهم حاصل کرد، ولی باید درباره این آفت هشیار بود که ممکن است مفسر، پیش دانسته خود را نه تنها مقوم فهم بلکه «مرکز معنای متن » که بعدا توضیح می دهیم محسوب کند و کوشش تفسیری درستی به عمل نیاورد و در سطح متن متوقف بماند یا معنای آن را تحریف کند. مصون ماندن از این آفت به میزان خلوص و کمال تفسیر بستگی دارد. 2. علائق و انتظارات هدایت کننده مفسر
علائق و انتظارات شخص مفسرکه وی را به سؤال کردن از متن و فهمیدن آن وامی دارد از مقدمات و مقومات فهم است. ظاهرا انسان از درون خود به سؤال کردن انگیخته می شود و همیشه یک رشته سؤالات در برابر او قرار دارد. در درجه اول سؤالاتی برای انسان مطرح می شوند که ادامه حیات وی در گرو پاسخ دادن به آنهاست یعنی سؤالات مربوط به معیشت (سؤالات حکومت، سیاست و اقتصاد از این قبیل است). در درجه بعد در صورتی که انسان بخواهد آزاد زندگی کند خود باید سؤالات خود را که به معنای هستی و سرنوشت او مربوط می شوند طرح کند. می توان دو مدل از این سؤالات را به عنوان نمونه چنین ارائه داد. نمونه اول: از کجا آمده ام؟ به کجا می روم؟ آمدنم بهر چه بود؟. نمونه دوم: چه می توانم بدانم؟ چه باید انجام دهم؟ به چه می توانم امیدوار باشم؟ انسان چیست؟ (کانت این چهار سؤال را اساسیترین سؤالات انسان می داند) .
انسان هر سؤالی را از روی علاقه و انتظار خاصی مطرح می کند و این علاقه و انتظار حتما با پیش دانسته های وی که مقومات سؤال وی هستند متناسب می باشد.سؤال همیشه مسبوق به علاقه و انتظار است.
اگر انسان به فهمیدن یک متن علاقه مند نباشد کوششی برای تفسیر آن نمی کند. تفسیر متن مانند هر عمل ارادی دیگر از علاقه ای ناشی می شود و به منظور رسیدن به هدفی انجام می گیرد. این هدف نمی تواند مجهول مطلق باشد و از آن حداقل یک تصور مجمل باید داشت. شخصی که یک متن فلسفی را می خواهد تفسیر کند هدفی دارد غیر از هدف آن شخص که یک متن تاریخی را می خواهد بفهمد، اولی درصدد پاسخگیری برای پرسشهای فلسفی است که کلی اند. دومی درصدد پاسخگیری برای پرسشی است که جزئی است و به یک حادثه تاریخی مربوط است و اینها دو گونه هدف متفاوت هستند. اگر هدف شخص از تفسیر یک متن فلسفی به دست آوردن یک پاسخ تاریخی باشد این هدف نادرست است و این شخص از آن متن فلسفی هیچ گونه فهمی حاصل نخواهد کرد. همین طور است اگر هدف شخصی از فهمیدن یک متن تاریخی به دست آوردن یک پاسخ فلسفی باشد! مانند همه اعمال ارادی دیگر در تفسیر متون نیز رسیدن به هدفی از پیش تصور شده مورد انتظار است. نکته مهم این موضوع این است که این انتظار تنها یک حالت روانی نیست بلکه از مقدمات و مقومات عمل تفسیر و فهمیدن است; به این معنا که مفسر تنها پاسخهایی را می تواند از متن دریافت کند که انتظار دریافت آن گونه پاسخها را دارد. این انتظار معین مفسر است که مسیر پرسیدن را ترسیم می کند وموجب می شود وی از متن فلسفی پاسخ تاریخی و از متن تاریخی پاسخ فلسفی نخواهد.
اگر این سلسله بهم پیوسته پیش دانسته ها و علائق و انتظارات و ضرورت منقح گردانیدن آنها را جهت تفسیر و فهم درست از نظر دور بداریم این عمل که کسی از متن فلسفی پاسخ تاریخی بخواهد و یا در متن تاریخی پاسخ فلسفی بجوید، عملی ناممکن و ناواقع نمی باشد. زیاد بودند کسانی که در متون دینی دنبال پاسخهای مربوط به علوم تجربی گشتند و تفسیرهای قطوری هم با این روش نوشتند تفسیر «الجواهر» طنطاوی از قرآن مجید که در جهان اسلام مقبول نیفتاد یکی از این نمونه هاست. گمراه شدن در تفسیر یک متن، نتیجه و علائق و انتظارات ناشی از آنها و در نتیجه گمراه شدن در طرح سؤالات است. سؤال نادرست طرح کردن و گمراه شدن در پیش دانسته ها منتظر پاسخ نادرست ماندن است که به تفسیر نادرست منتهی می شود.
اهمیت تنقیح پیش دانسته ها و سؤالات و علائق و انتظارات برای تفسیر درست متون دینی، پیش از اهمیت آنها برای تفسیر متون دیگر است. متون دینی درباره معنای هستی و سرنوشت انسان سخن می گویند و تنقیح پیش دانسته ها و سؤالات و علائق و انتظارات مربوط به تفسیر این سرهای هزار بطن و پیچیده کاری بسیار صعب و طاقتفرساست و استعداد ویژه ای لازم دارد. مفسر متون دینی شدن مشکلتر از فیلسوف شدن و متاله شدن است، اکثریت قریب به اتفاق مخاطبان متون دینی جز به وساطت مفسران آن متون که انسانهای بسیار زبده ای باید باشند پیام این متون را نمی توانند بگیرند. سخت ترین کار این مفسران، این واسطه های انتقال پیام معنویت (و نه حاکمان روی زمین) تنقیح مقدمات و مقومات عمل تفسیر است.
نقش علائق و انتظارات مفسر در روند تفسیر انکارناپذیر است ولی عویصه ای نیز در ارتباط با همان موضوع وجود دارد. عویصه این است که چگونه می توان به دست آورد که علاقه و انتظار مفسر با علاقه و انتظاری که پدیدآورنده متن در پدیدآوردن آن داشته انطباق دارد؟ چگونه می توان به دست آورد که پرسشهایی که مفسر در برابر متن طرح می کند با پرسشهایی که پدیدآورنده متن می خواسته به آنها پاسخ دهد مطابق است؟ ظاهرا انطباق فی الجمله این دو رشته با یکدیگر برای حصول فهم ضرورت دارد. تشخیص این موضوع زمانی مشکلتر می شود که متن در زمان بسیار دوردست نوشته شده باشد; چگونه می توان علاقه ها و انتظارات و سؤالاهای انسانهایی را که در هزاران سال قبل متونی را پدید آورده اند بوضوح و بدرستی تشخیص داد؟ علاوه بر همه اینها چگونه ممکن است شخص مفسر به همه علائق و انتظارات پیدا و پنهان خود که سؤالهای وی را شکل می دهند آگاه گردد؟ در هر حال این مفسر است که باید در هر مورد نشان دهد با «هنر تفسیری » خود تا چه اندازه بر این مشکلات فائق آمده است. 3. پرسش از تاریخ
پیش دانسته ها، علائق و انتظارات و سؤالها و احیانا آگاهی از تفسیرهای دیگران از متن، مفسر را به این جستجو می کشاند که «متن چه می گوید»؟ در این مرحله است که مفسر باید کاری کند که در اینجا از آن به «پرسش از تاریخ » تعبیر می کنیم و می توان از آن به «گوش کردن به تاریخ » نیز تعبیر کرد. این کار عبارت است از جستجوی آنچه پدیدآورنده متن بیان کرده و می خواسته مخاطبان آن را بفهمند. در این مرحله است که باید با تحقیق تاریخی درستی چندین مساله، از این قبیل را روشن کرد: کدامین علائق و انتظارات، مؤلف را به پدیدآوردن متن سوق داده است؟ او در کدامین وضعیت و شرایط تاریخی سخن گفته است؟ وضعیت و شرایط تاریخی مخاطبان وی چگونه بوده است؟ داده ها و امکانات زبانی وی برای گفتن و نوشتن چه بوده است؟ این گونه پرسشها را تنها با روش تحلیل تاریخی می توان پاسخ داد، تحلیلی که باید بی دریغ و با کمترین مداخله باید انجام گیرد. استفاده از قواعد و قوانین مربوط به زبان و محاوره که قدما آن را احیانا «قواعد تفسیر» می نامیدند در همین مرحله جای دارد. چنانکه تمامی مباحث الفاظ علم اصول به همین مرحله مربوط می شود. تحقیقات جدید مربوط به روش نقد تاریخی نیز ابواب وسیعی را در ارتباط با این موضوع گشوده و گستره پیچ در پیچ پرسش از تاریخ را به خوبی نشان داده است.
در اینجا به چند مطلب اساسی درباره موضوع «متن چه می گوید» که هر مفسری باید بدانها بپردازد; اشاره می کنیم:
1. بررسی معنای تحت اللفظی واژه ها و جملات.
2. بررسی نقش «پیامی » یا «فراخوانی » متن: تاثیری که متن در شکل ویژه خودش و در ارتباط با وضعیت و شرایط ویژه اش، به طور معمول باید در مخاطبان بگذارد.
3. مراد جدی متکلم: متکلم یا نویسنده چه مقصودی از ایجاد متن داشته است؟ وی می خواسته که متن چه هدفی را برآورده سازد؟
4. تاثیری که متن مورد نظر قطع نظر از خواسته پدیدآورنده اش یا اشخاص دیگر عملا و واقعا بر جای می گذارد.
از میان این چهار موضوع موضوع دوم را که با بحث ما در این مقاله ارتباط بیشتر دارد و برای فهمیدن متون کلید اساسی به شمار می رود، توضیح می دهیم.
«اظهارات زبانی » که متون نوشته قسمی از آن است یک اثر ناشی از «خطاب » در مخاطبان خود می گذارد و نقش «فراخوانی » آنها به همین واقعیت مربوط است. این اظهارات از مخاطبان خود یک عکس العمل می خواهد که می توان آن را در دو گونه اصلی تقسیم بندی کرد:
1. شناختن یک حقیقت یا واقعیت; 2. اقدام به عملی معین یا ترک و واگذاشتن عملی معین.
ما گونه اول را فراخواندن به «معرفت » و گونه دوم را فراخواندن به «عمل » می نامیم.
مهمترین گونه های فراخوانی به معرفت عبارت است از «استفهامی تقریری » که با آن از مخاطب می خواهند به یک حقیقت یا واقعیت اقرار و اذعان کند; «استدلالی » که هدف آن دادن یک نگرش به مخاطب است; «خبر رسانی » که هدف آن با خبر ساختن است; هشداردهنده که هدف آن «متوجه کردن مخاطب » به یک پدیده و مورد خاص است; «توضیحگرایانه » که هدف آن رسیدن مخاطب به فهم یک پدیدار است; «ادعاگرایانه » که هدف آن تصدیق یک حقیقت به وسیله مخاطب است.
فراخوانی به عمل نیز، که هدف آن واداشتن مخاطب به یک عمل یا بازداشتن از آن است می تواند ایجاب یا تحریم باشد; ایجاب و تحریم قانونی یا ایجاب و تحریم ارزشی.
همه آنچه گفته شد ابزار تکنیکی فهم معنای مورد نظر پدیدآورنده متن است اما استفاده از این ابزار با یک رشته داوریها و «اتخاذ مواضع » میسر می شود و مساله بسیار مهم، بررسی «محک » این داوریها و خاستگاه این اتخاذ مواضع است. درست است که متن معنایی را افاده می کند ولی این افاده معنا هنگامی ممکن است که مفسر قبلا معلوم کرده باشد پدیدآورنده متن رساندن چه معنایی را می توانسته قصد کند و رساندن چه معنایی را نمی توانسته قصد کند. تشخیص این توانستن و یا نتوانستن به محکها و داوریهایی نیاز دارد. مباحث مربوط به این محکها و داوریها هنوز به صورت رضایت بخشی روشن نگشته اند، پرسشهایی از این قبیل مطرح است: آیا مفسر می تواند بدون تعلق به وضعیت و شرایط تاریخی ویژه خودش چنین محکهایی را شکل دهد؟ آیا می توان چنان گوش را به تاریخ سپرد که متن چنان به سخن درآید که عینا همان را که پدیدآورنده متن منظور داشته برساند؟ آیا علائق و انتظارات مفسر در افق تاریخی خودش مانعی بر سر این راه نمی باشد؟ با وجود همه این سؤالات اساسی، مفسر باید تمام کوشش خود را برای تنقیح چهار موضوع یادشده به کار بندد وگرنه گونه ای تحمیل دانسته ها و آرای خود بر متن به جای تفسیر متن خواهد نشست. 4. کشف مرکز معنای متن
منظور از «مرکز معنای متن » آن «دیدگاه اصلی » است که همه مطالب متن بر محور آن نظم یافته است. این دیدگاه اصلی باید کشف گردد و تمامی متن با فرض ابتناءاش بر آن دیدگاه فهمیده شود. این مرکز معنا را نمی توان ناروشمند و بدون محک و معیار کشف کرد; روش کشف آن همان «پرسش از تاریخ » یا سپردن گوش به تاریخ است که در مبحث پیشین در آن باره صحبت کردیم.
تنها کسی می تواند متنی را تفسیر کند که برای متن «وحدت » قائل باشد و چنین بیندیشد که علاوه بر معانی هر واژه و هر جمله، متن به عنوان یک «واحد» یک معنای «تمام » را افاده می کند. به تعبیر دیگر غیر از یک «معنای تمام » چیزی قابل فهمیده شدن نیست. ممکن است معنای یک متن، از نظر مفسر و دیگران مهم یا غیرمهم و قابل قبول یا غیرقابل قبول باشد ولی تمام بودن معنا غیر از این اوصاف است و هر معنایی تنها با قید «یک واحد» بودن و «تمامت » قابل مفهوم شدن است. هر متنی، این وحدت و تمامت را به مرکز معنایی اش وامدار است و آن مرکز است که وحدت و تمامت معنا را ممکن می سازد هنگامی تمامی متن فهمیده می شود که این مرکز معنا کشف شده باشد. این مرکز معنا به همه اجزای متن حیات و معنا می بخشد; زیرا این اجزاء در ارتباط با آن مرکز فهمیده می شوند. با وجود اهمیت کلیدی کشف مرکز معنای متن برای تفسیر و فهم متن، در باره این موضوع نیز یک پرسش تکان دهنده مطرح است و آن این است که مفسر با اعمال روش پرسش از تاریخ تا چه حد می تواند به مرکز معنا آن طور که واقعا هست ست یابد؟ آیا مفسر می تواند در مقام تفسیر، خود را بکلی از تجربه هایی که شرایط و وضعیت تاریخی خود وی برای او تدارک دیده اند و پرسشهایی که بر اثر این تجربه ها برای او مهم و حیاتی جلوه می کند، جدا سازد یا اینکه چنین کاری ممکن نیست و بنابراین کشف مرکز معنا کم یا زیاد، تحت تاثیر تجربه ها و پرسشهای مفسر قرار می گیرد؟ در این صورت ممکن است هرکدام از مفسران متعدد تحت تاثیر تجربه ها و پرسشهای متفاوتی که دارند مرکز معنای متن را به گونه ای نسبتا متفاوت با معنایی که دیگری به دست آورده است بفهمد و در نتیجه فهمهای متفاوتی از تمامی متن به دست آید. چه می توان کرد تا دور از این تاثرات، خود متن با مرکز معنایی خود به «سخن گفتن » درآید و آنچه را در خود پنهان می دارد بی کم وکاست آشکار گرداند؟ آیا چنین کاری ممکن است؟ بی شک این پرسش اساسیترین پرسش فرآیند فهم متون است که دانشمندان هرمنوتیک برای یافتن پاسخی روشن بدان، هنوز راه درازی درپیش دارند. جالب این است که اهمیت این پرسش در ارتباط با تفسیر متون دینی چندین برابر می شود; زیرا چنانکه قبلا نیز بدان اشارت رفت متون دینی با مسائل رازآمیز و پیچیده و سهل و ممتنع سروکار دارند و کشف مرکز معنای چنین متونی صعوبت ویژه ای دارد و استعدادی ویژه و هنر تفسیری «به کلی دیگری » می طلبد. 5. ترجمه معنای متن در افق تاریخی عصر مفسر
ضرورت این عمل تفسیری مهم هنگامی کاملا آشکار می شود که پدیدآمدن متن و تفسیر آن به دو عصر متفاوت مربوط باشد. وقتی مفسر در یک افق تاریخی متفاوت با افق تاریخی پدیدآورنده متن زندگی کند و تجربه های آن دو از خود و از جهان متفاوت باشد باید معنای متن در افق تاریخی مفسر به گونه ای ترجمه شود. واضح است که این ترجمه، ترجمه از یک لغت به لغت دیگر نیست بلکه ترجمه تجربه ها به تجربه هاست و به عبارت دیگر، فهمیدن تجربه های گذشتگان از طریق پرسشهایی که ناشی از تجربه های حاضرین است. این تفاوت تجربه ها معلول تاریخی بودن زندگی انسان است. در درون فرهنگها و تمدنهای متفاوت، جهان بینیها و ادیان متفاوت تجربه های متفاوتی وجود دارد; تجربه انسان از خود و از جهان در عصر تبعیت مطلق وی از نیروهای طبیعی و عدم امکان تصرف در آنها با تجربه وی از خود و از جهان در این عصر که انسان به نیروهای طبیعی مسلط گردیده و آنها را به سود خود استخدام کرده مسلما متفاوت است. همین امروز تجربه مغرب زمینیان و مردم مشرق از خود و از جهان متفاوت است. کلید فهم متون عصرهای گذشته فهم تجربه های انسانهای آن عصر است.
در اینجا باید به چند نکته مهم توجه کرد: نخست اینکه کوشش برای فهم تجربه های گذشتگان به معنای موافقت با تجربه های آنها نیست; مفسر می تواند با آن تجربه ها برخوردی انتقادی داشته باشد; دیگر اینکه وقتی مفسر کوشش می کند متون دیرین را تفسیر کند ممکن است دچار دو گونه انحراف گردد: انحراف اول این است که با حفظ شکل بیان آن متن دیرین که دیگر برای مخاطبان مفسر قابل فهم نیست، شکل گرایانه بیان اصلی متن را شکل بندی کند و تحویل مخاطبان دهد. انحراف دوم این است که به عنوان ترجمه بیان متن در افق تاریخی معاصر به جای اینکه خود متن را به سخن گفتن وادارد برای پرسشها و پیش دانسته های خود از متن تاییدیه بگیرد و متن را بر آنها تطبیق کند. در هر دو صورت متن درست تفسیر نمی شود و فهمی حاصل نمی گردد. تفسیر درست هنگامی صورت می پذیرد و فهم موقعی به دست می آید که مفسر و مخاطبان وی با متن «درگیر» شوند و این واقعیت خود را نشان دهد که یک معنای پنهان در حال آشکار شدن است. در صورت ابقای بیان اصلی ولی بیگانه متن و یا تطبیق آن بر پرسشها و پیش دانسته ها و آرای مفسر، چنین درگیری ای به وجود نمی آید و معنای پنهانی آشکار نمی گردد. این سخن بدین معنا نیست که می توان یا باید در مقام تفسیر، ذهن را از هر گونه پیش دانسته و سؤالی خالی کرد; قبلا گفته ایم که چنین چیزی نه تنها ممکن نیست بلکه پیش دانسته و سؤال از مقدمات و مقومات فهم است; آنچه در اینجا نفی می کنیم تطبیق متن بر دانسته ها و سؤالات مفسر است نه آغاز کردن فهم از مقدمات معین و جهت دهنده. مشترکات انسانی، زمینه ساز فهم عصرهای متفاوت
مجموع آنچه درباره پیچیدگیها و عویصه های تفسیر و فهم متون گفته شد بحق این پرسش اساسی را پیش می آورد که انسانهای متعلق به افقهای تاریخی متفاوت چگونه یکدیگر را می فهمند؟ مثلا همین امروز مغرب زمینیان که افق تاریخیشان متفاوت بااهل شرق است انسانهای شرقی را چگونه می فهمند وبالعکس؟
اگر تحولات تاریخی شرایط زندگی و افق تجربه های انسانها در طول تاریخ بکلی دگرگون می شد مسلما انسانهای متعلق به افقهای تاریخی متفاوت اصلا همدیگر را نمی فهمیدند; مسلما متون به جا مانده از اعصار پیشین برای انسان این عصر مفهوم نمی گردید و معلوم نمی شد پدیدآرندگان آن متون چه هدفی داشتند و چه می خواستند بگویند و بفهمانند. در این صورت انسانهای این عصر که از انسان و از جهان تجربه های ویژه خود را دارند در تصوری که خود، از انسانیت دارند زندانی می شدند و راهی برای شناخت انسانیت گذشتگان که در متون عصرهای پیشین سخن می گوید نداشتند; در این صورت تفسیر آن متون چیزی غیر از این نمی توانست باشد که مفسر، خود معنایی را انتخاب کند و به حساب متن بگذارد والبته این یعنی نفهمیدن متن و تطبیق دانسته های خود بر آن.
برای اینکه بتوانیم فهمیدن متون گذشته را واقعی و بامعنا بدانیم که همین طور هم هست باید این مقدمه را بپذیریم که ما و انسانهای گذشته یک انسانیت مشترک داریم. باید بپذیریم که با وجود همه تحولات عظیم تاریخی که تجربه های ما و انسانهای گذشته را متفاوت ساخته است تجربه هایی پایدار که به اصل و اساس انسانیت مربوط می شود میان ما و آنها مشترک است. در سایه این مشترکات است که ما پرسشهای خود را در پرسشهای آنها بازشناسی می کنیم و می توانیم پاسخهایی را که آنها داده اند با پرسشهای خودمان مرتبط بیابیم. البته ما قادر نیستیم برای اثبات این تجربه های مشترک و ارتباطات موجود یک دلیل تجربی قاطع بیاوریم; چون این کار در صورتی ممکن بود که می توانستیم یک سفر واقعی به عصرهای پیشین کنیم. تنها آزمایشها و بررسی نسبی و محدود ماست که این واقعیت را تایید می کند. در چنین وضعیتی باید بپذیریم که با مسلم گرفتن این تجربه های مشترک، در حقیقت ما به یک «اعتماد» روی می آوریم و از آن بهره می بریم. اعتماد به این حقیقت که ارتباط انسانهای اعصار مختلف با یکدیگر مساله ای ممکن و معنادار است.
چون مساله ارتباط انسانها با یکدیگر و فهم متون، خصوصا متون دیرین، چنین وضعی دارد و با شناخت تبیینی پدیده ها متفاوت است، می توان پرسید برای اینکه بدانیم یک متن واقعا فهمیده شده است چه نشانه قابل اعتماد و نهایی وجود دارد؟ این پرسش را می توان چنین پاسخ داد که در مواردی که تفسیر یک متن موجب درگیر شدن زنده و جدی مفسر و مخاطبانش با متن مورد تفسیر می گردد، این درگیر شدن نشانه این واقعیت می تواند باشد که متن در افق تجربه های پدیدآورنده آن متن به سخن گفتن درآمده و فهمی حاصل شده است; اما این نشانه همیشه دلیل صواب فهم نیست و ممکن است یک معنای تحریف شده به وسیله مفسر نیز چنین درگیری ای را موجب شود. حقیقت این است که یک محک صددرصد عینی و همگانی برای اثبات اینکه یک متن بدرستی تفسیر و فهمیده شده است، در دست نیست و بی تردید تفسیر متون، خصوصا متون دیرین، گونه ای، «تهور متکی به اعتماد» به همراه دارد.
از این حقیقت که یک محک صددرصد برای اثبات درستی یک فهم وجود ندارد نباید وحشت کرد. این حقیقتی است که گذشتگان نیز آن را دریافته بودند و می گفتند دلالت لفظی یک «دلالت ظنی » است. علمای اسلام نیز می گفتند و می گویند که قرآن مجید، قطعی الصدور و ظنی الدلالة است و سنت، ظنی الصدور و ظنی الدلالة است. یکسان بودن مراحل فهم درون دینی و فهم برون دینی
متون دینی را می توان از درون سنت دینی(فهم درون دینی) و بیرون سنت دینی (فهم برون دینی) فهمید. عدم امکان حصول فهم بدون پیش دانسته ها و علائق و انتظارات و سؤالات در فهم درون دینی و فهم برون دینی یکسان است.
شخصی که متون دینی معینی را با تعهد وایمان به آنچه در درون سنت دینی یک قوم انباشته شده تفسیر می کند، پیش دانسته ها و علائق و انتظارات خود را از همان نت به دست می آورد و تفسیر وی در حقیقت بازفهمی «فهم » گذشتگان است. شخصی که در بیرون از سنت دینی می ایستد و می خواهد همان متون را بدون تعهد و ایمان به سنت موجود دینی بفهمد، پیش دانسته ها و علائق و انتظارات خود را از منابع غیر دینی مثلادر علوم و فلسفه و تجربه های بشری به دست می آورد. اگر بخواهیم معین کنیم یک مفسر موردنظر از کدام قسم است، باید این مطلب را تشخیص دهیم که وی مقدمات و مقومات تفسیر و فهم خود را از درون سنت دینی برگرفته است یا از بیرون آن؟ می توان گفت آرزوی جمع میان فهم متون دینی از درون سنت و فهم آن از بیرون آرزویی خام است; این کار به التقاطی نامیمون می انجامد و به بی راهه می کشاند. متون دینی را یا باید از درون سنت دینی تفسیر کرد و یا از بیرون آن. هر کدام از این دو روش اصحاب و اذنابی دارد و میان این دو گروه بحثها و مشاجراتی گسترده درگرفته است. چون این موضوع از چهارچوب اصلی مبحث ما در این مقال بیرون است در اینجا بدان نمی پردازیم. تمام مقصد ما در این مقال نشان دادن این واقعیت است که فهم متون دینی، چه از بیرون سنت و چه از درون سنت، بدون پیش دانسته ها، علائق و انتظارات مفسر نمی تواند صورت پذیرد.
لازم است یک نکته مهم را در اینجا توضیح دهم. مساله حجیت ظواهر کتاب و سنت درباره احکام شرعی که برای فقیهان مطرح است مساله ای است مربوط به پس از مرحله تفسیر و فهم کتاب و سنت. این مساله به هیچ وجه مدعای ما را درباره نقش پیش دانسته ها و علائق و انتظارات مفسران و فقیهان در فهم کتاب و سنت زیر سؤال نمی برد. مدعا این است که فهم ظواهر کتاب و سنت مانند هر متن دیگر بر آن مقدمات و مقومات مبتنی است. ما هم قبول داریم که احکام مفهوم از کتاب و سنت در صورت تنقیح کامل مقدمات و مقومات این فهم حجت است.
به این نکته مهم نیز اشاره کنم که تمام مباحث دانش هرمنوتیک به فهم عقلانی و روشمند متون مربوط است. اگر کسانی مدعی الهام غیبی به هنگام فهم متون دینی شوند چنان فهمی که غیر عقلانی و ناروشمند است از موضوع دانش هرمنوتیک بیرون است. تنقیح کامل پیش دانسته ها، علائق و انتظارات، شرط اساسی درست تفسیر ک
ردن و درست فهمیدن
از همه آنچه گفته شد یک نتیجه گرانبها و روشن به دست می آید. آن نتیجه این است که درست فهمیده شدن متون، صددرصد به درست بودن پیش دانسته ها و علائق و انتظارات مفسر بستگی دارد. با مقدمات و مقومات غیرمنقح و سست نمی توان معنای واقعی متن را صید کرد. بر عهده هر مفسر است که نخست به تنقیح تمام عیار پیش دانسته ها، علائق و انتظارات خود بپردازد و آنها را در معرض داوری دیگران بگذارد و انتقاد دیگران را برای تصحیح و تنقیح آنها با جان و دل پذیرا گردد. داوری در میان تفسیرهای متفاوت یک متن نیز بدون داوری درباره مقدمات و مقومات آن تفسیرها کاری بی ثمر است. نزاع و اختلاف مفسران را باید بیش از هر چیز در مبانی مورد قبول آنان (مقدمات و مقومات فهم) جستجو کرد و بررسی و داوری اصلی را به آنجا باید منتقل ساخت. حوزه های علوم اسلامی باید از دانش هرمنوتیک با تمام علاقه و توان خود استقبال کنند; زیرا مباحث این دانش است که ضرورت تنقیح مقدمات و مقومات تفسیر متون اسلامی و خصوصا اجتهاد فقهی را روشن می سازد و می تواند به تفسیر روشمند اسلام و اجتهاد روشمند یاری رساند.
پی نوشت ها:
1.آقای صادق لاریجانی، در شماره دوم فصلنامه نقدونظر درباره گفتار صاحب این قلم پیرامون نقش انتظار مفسر در فهم متون (مندرج در شماره اول فصلنامه) با شیوه خطابه و هجوم، مطالبی نوشته اند. درباره چند نکته مندرج در آن نوشته که به موضوع این مقاله مربوط می شود توضیحات زیر را لازم می دانم:
2. نقش انتظار در فهم متون در همه موارد به قوت خود باقی است. هنگامی که شخصی در کتابخانه درهم و آشفته ای کتابی را به صورت دلبخواهی و بدون هیچ سابقه ذهنی از قفسه های کتاب برمی دارد و آن را شرح حال ارسطو می یابد (چنانکه ناقد در صفحه 51 آن فصلنامه تصویر کرده اند) آیا وی متن کتاب را فهمیده است؟ آیا این شخص فهمیده که ارسطو چه کسی بوده و در چه تاریخی و چگونه می زیسته و چه می گفته است یا چنین کسی هنوز متن را نفهمیده و تنها به این مطلب آگاه شده که این کتاب را درباره ارسطو نوشته اند؟ مسلما آنچه تا این مرحله رخ داده مطلب دوم است و دانستن اینکه کتاب درباره چه کسی نوشته شده غیر از فهمیدن آن کتاب (متن) است که پس از مطالعه و بررسی آن حاصل می شود. اگر همین شخص بخواهد همان کتاب را بفهمد، بدون پیش دانسته و علائق و انتظارات ناشی از آن نخواهد توانست آن کتاب را بفهمد اگر این شخص شروع به خواندن کتاب جهت فهم آن کند حتما می خواهد از خواندن این کتاب به هدف و انتظار از پیش تصور شده ای برسد و همین انتظار است که برای وی مشخص خواهد کرد که در آن کتاب دنبال چه سنخ پاسخهایی می تواند باشد و دنبال چه سنخ پاسخهایی نمی تواند باشد (چنانچه در متن مقاله توضیح داده ام. علاوه بر این، آگاه شدن به اینکه کتاب درباره چه کسی نوشته خود متوقف بر یک انتظار است، انتظاری که پیش از باز کردن یک کتاب برای بازکننده آن وجود دارد. اگر سه مقدمه، یعنی پیش دانسته ای درباره اینکه کتاب چگونه چیزی است، علاقه به دانستن اینکه کتابی که در درست گرفته شده به چه موضوعی مربوط است، این انتظار که اگر کتاب را باز کنم خواهم فهمید که درباره چه موضوعی یا چه کسی نوشته شده موجود نباشد همین آگاهی ابتدایی درباره کتاب (اینکه کتب درباره چه کسی نوشته شده) هم به دست نمی آید و هیچ چیز مفهوم نمی گردد.
چنانکه در متن مقاله آورده ام انتظار سنخ معینی از پاسخها و عدم انتظار سنخ دیگری در آنها تنها یک حالت روانی نیست، بلکه از مقدمات تفسیر و فهم است; زیرا در اینکه متن چگونه به سخن درآید و چه سنخ پاسخ هایی را برملا سازد، نقش عمده دارد.
3. ناقد در ص 88 فصلنامه نیز، آنجا که کتاب یک فیلسوف را شعر می یابند آگاهی به این موضوع را که متن درباره چیست به «فهم آن متن » خلط کرده اند و اولی را به جای دومی گذاشته اند.
4. در گفتگوی فصلنامه شماره 1 نگفته ام فهم در صورتی حاصل می شود که مفسر متن درک کند تمام مطالب مطروح در متن موافق انتظار قبلی وی از متن است. آنچه در آنجا گفته ام این است که بدون انتظاری خاص نمی توان از متن فهمی حاصل کرد. این دو مطلب کاملا متفاوت هستند. ناقد در اوایل ص 53 فصلنامه شماره 2 انتظار خاص مفسر از متن را به آگاهی قبلی مفسر از مطالب متن خلط کرده اند و تصور نموده اند داشتن انتظاری از متن یعنی آگاهی قبلی از مطالب متن.
5. اگر در آن گفتگو آورده ام که باید برای مفسر معلوم باشد متن اجمالا متکفل چگونه مطالبی است منظورم پیش دانسته هایی درباره متن است که بدون آنها تفسیر و فهم ممکن نیست. این پیش دانسته ها اجمالا معین می کند که متن به چه سنخ مطالبی مربوط می شود و به چه سنخ مطالبی مربوط نمی شود. مثلا اگر کسی یک متن فلسفی را با علم به اینکه متن فلسفی است بخواهد بفهمد وی می داند که این متن، متن ریاضی، جامعه شناسی، روانشناسی، دستور زبان، داستان، رمان و... نیست، بلکه متن فلسفی است. این آگاهی جز با یک تصور اجمالی از اینکه مطالب فلسفی چگونه مطالبی اند پدید نمی آید. در این آگاهی سنخ مطالب، یعنی آنچه فلسفه را مثلا از علوم جدا می کند، معلوم می گردد نه محتوای آنها. پس منظورم از آگاهی به اینکه متن متکفل چه نوع مطالبی است آگاهی از سنخ مطالب است نه محتوای آنها، و این آگاهی پیش دانسته پیش فهمی است که بدون آن هیچ فهمی حاصل نمی شود.
6. مراد و مدلول همگانی و عینی که ناقد در ص 89 بدان استناد جسته است مورد انکار کسی نیست. دلالت عینی و همگانی مربوط به دانش Sementik و زبان است و بحث لزوم پیش دانسته و علاقه و انتظار برای تحقق تفسیر و فهم مربوط به Hermenutik (دانش فهمیدن) است که به فهمندگان مربوط است. استناد به مباحث علم دلالت در جایی که بحث، بحث هرمنوتیکی است غفلت از هرمنوتیک است; غفلت از این موضوع مهم که دستگاه دلالت که به ساختار زبان مربوط است تنها با تفسیر و فهمیدن که عمل مفسر است به ثمر می رسد نه خود به خود. اگر فهمیدن فهمندگان نباشد دستگاه دلالت هیچ اثری از خود ظاهر نمی کند. این مطلب را در متن توضیح داده ام. در مواردی که همگان به فهم مشترک از یک متن می رسند، اشتراک همگان در مقدمات و مقومات فهم وجود دارد که موجب وحدت فهم می شود; به این دلیل فهم حاصل می شود که همه فهمندگان پیش دانسته ها، علائق و انتظارات مشترک دارند. اگر این نکته ظریف مورد توجه قرار نگیرد، این تصور پیش می آید که دستگاه دلالت می تواند بار دستگاه فهمیدن را هم به دوش بکشد، تصوری که از بیخ و بن خطا است.
7. ناقد در اواخر ص 54 آورده اند: «بسیار طبیعی است که دین درباره همه حرکات و سکنات بشر سخن داشته باشد یا به نحو خصوص یا به نحو عموم. غرض اصلی دین رساندن بشر به کمال نهایی است ». ناقد، با این تعبیرات در واقع پیش دانسته های خودشان را درباره متون دینی و انتظارشان را از تفسیر و فهم متون دینی بیان کرده اند. ایشان با انتظار دریافت پاسخهایی که به کمال نهایی و همه حرکات و سکنات انسان مربوط است سراغ تفسیر متون دینی می روند. در این جا نمی خواهیم با این پیش دانسته و انتظار موافقت یا مخالفت کنیم ولی تاکید می کنیم که این فهم از متون دینی هم بر پیش دانسته ها و علائق و انتظاراتی ویژه مبتنی است و معلوم است که اگر کسی پیش دانسته ها، علائق و انتظارات دیگری داشته باشد متون دینی را به گونه ای غیر از فهم ایشان فهم خواهد کرد. این مطلب که کدامین پیش دانسته ها و انتظارات و کدامین فهم، درست است مطلب دیگری است که در این مقام درصدد بررسی آن نیستیم.
8. نگاه کنید به سلسله مقالات «دین و عقل » که حدود هفت سال قبل در کیهان فرهنگی سابق منتشر نموده ام. آنجا درباره ارتباط محتوم پیش دانسته ها و انتظارات فقیهان و فتاوای آنها، و به طور کلی نقش این مقدمات و مقومات در فهم متون دینی اسلام بحث کرده ام.