ماهان شبکه ایرانیان

انقلاب دینی پژوهشی تاریخی

توجه: نویسنده مقاله یکی از دانشمندان و روشن فکران اهل سنت است. نشر این گونه مقاله ها بدین معنا نیست که مجله با همه دیدگاه های نویسندگان موافق باشد, بلکه هدف آن است که خوانندگان در جریان طرز تفکر دانش مندانی باشند که تلاش می کنند اندیشه های دینی را با سکولاریزم سازش دهند, تا در فرصت های مناسب به وسیله متفکران اسلامی مورد نقد و بررسی قرار گیرد.

فصلنامه حکومت اسلامی

جوامع انسانی, روزگاری بلند را بی هیچ تناقض یا تنازع میان قدرت دینی و قدرت این جهانیSecular)) سپری کردند. کاهنان در همهء دولت هایی که سرزمین های ماوراءالنهر از کهن ترین تمدن ها و مصر فرعونی و آسیای باستان به خود دیده, پاره جدانشدنی دستگاه دولت بودند. حتی همهء ادیان به دولت و پادشاهی تعلق داشتند و از لوازم طبیعی آن بودند. تقدیس پادشاهان که در سده های میانه و نیز در جوامع امروزی ما همواره انجام می گرفته و می گیرد, عنصری گوهرین از عناصر تکوین قدرت و تشکیل دولت بود.
راست آن است که این پیوند ویژه میان قدرت و دین شرط ناگزیر تاسیس جامعهء مدنی بود یعنی جامعه هایی که میان افراد آن تعاون و تضامن وجود داشت و می دانیم که جامعهء مدنی چهارچوب ضروری خلق ارتباط و فعالیت معنوی و مادی و در نتیجه شکوفایی و پیشرفت تمدن است. این پیوند ویژه, عنصر بنیادین و بل یگانهء مشروعیت بخشی به قوهء قهریه ای است که دولت درمقام پیوند و رابطه ای مضاف و تحمیل شده بر گروه های پراکنده و گوناگون بومی,بدان وابسته و برآن قائم بود. هم چنین این پیوند عنصری مهم در ایجاد احترام و تقدیس قانون که استخدام این قوهء قهریه را مفروض می گرفت بود. زمینهء نمادین و خیالین و عقیدتی را نیز که گروه های گوناگون به میانجی آن با یکدیگر تلاقی می کنند, این پیوند می ساخت زمینه ای که به هریک از این گروه ها مجال می داد به هویتی واحد دست یابند و بر پایهءتمایز خود با دیگری, گروهی با اهداف مشترک و افراد متحد و اراده مند پدیدآورد. بدین سان پادشاه خدا رمز ونماد این قدرت مقدس و منبع مشروعیت آن بود, هم چنان که مرده ریگ اندیشهء امپراتور خدا در ژاپن نوین این را نشان می دهد. سر پاراگراف قدرت در هر مکان و زمان همواره قائم بر دو عنصر ناگسستنی بوده است: یکی عنصر ایمان که برخاسته از تصدیق و اطمینان و سرسپردگی دلخواهانه بود و آن دیگر عنصر زور و طرد و اجبار و تحمیل به سخن دیگر, دو عنصر ترغیب و ترساندن.
هیچ یک از این دو نمی توانست بدون دیگری به راه خود برود یا به کار خود بپردازد, و هیچ قدرتی نمی توانست پدیدآید و معنا و مفهوم خود را تحقق بخشد مگرآن که ابزارهای زور و اقناع هردو را باهم دردست داشته باشد.
روزگار هزاران سال بدین سیرت و سان گذشت و هیچ دینمردی در ذهن خود این خیال را راه نداد و نمی توانست راه دهد که روزی در برابرحاکم خود بایستد یا با او در اختلاف افتد یا از او جدا شود. تنها وظیفهء او خدمت و احترام به حاکم و یا مقدس انگاری سلطهء او بود تا آن جا که کار به پرستش او یا خضوع کامل در برابر او می کشید.
در آن روزگار پادشاهان بودند که آداب و شعائر عبادی را که خود کانون آن را می ساختند, تغییر می دادند و حتی خدایان را که خود نمایندگان آن ها بودند و خدایان نوی پیش نهاد می کردند یا دیگران را به ایمان به آن ها وامی داشتند. این کار یا به خاطر تعلق قلبی آن ها به این خدایان نوبود یا به این سبب که می کوشیدند از ادیان جزئی پیشین درگذرند و دایرهء هویت جمعی را با خدای نوی که قبیلهء پدیدآورندهء آن بدان ایمان میآورد گسترش بخشند. بدین روست که هنوز به عربی می گوییم:الناس علی دین ملوکها مردم به دین پادشاهان خودند. مراد این است که تصور دولت یا جماعتی که هویتی مستقل دارد, بی دین خاص آن محال است و دین آن مقوم گوهری آن است.
حکم رانی پادشاهان و دولت ها با دین محلی همیشگی و فراگیرنبود, زیرا ادیان و شعائر در چهارچوب گستره های تمدنی به سرعت از قلمروی به قلمرو دیگر و از دورانی به دوران دیگر منتقل می شد. چه بسا بسیاری از گونه های عبادت و اعتقاد که زادهء مخیلهء بارور تمدن های ماوراءالنهر, سومری, بابلی و آشوری بود به کرانهء خاوری دریای مدیترانه راه یافته, و تاثیر گسترده ای در تحول و تکامل ادیان فرعونی و یونانی و خاور میانه برجانهاده باشد.با افزایش ارتباطات و شکوفایی تمدن, تکامل اعتقادات جوامع شرقی سبک و سیاق خاصی به خود گرفت و نسبتا از ارادهء خدا پادشاه مستقل شد و از قلمرو نفوذ او فراترگذشت تا آن جا که دینامیک خاص دینی پادشاهان را واداشت که پاره ای از الگوهای حاکم فرهنگ عامه در منطقه را بپذیرند.
با این همه این پذیرش چیزی از چیرگی مطلق حاکم را بر کارکرد دینی یا سمت دهی به فعالیت دینی نکاست, چه در آن چه مربوط به تعیین کاهنان یا بنای معابد و خادمان آن است و چه در آن چه به تنظیم جشن ها و عیدها پیونددارد. همهء این ها برای سیطره بر عقیده و چیرگی بر ابزار به کارگیری فعالیت خاص روحانی و مطاع کردن قدرت حاکم و مطیع و منسجم ساختن مردم و رشد روح همبستگی و کلی میان مردم ضروری بود.
بنابراین چالش میان دین و دولت چگونه پدیدآمد و گسست میان آن دو از کجا پیداشد؟
اگر در سیاق و بستر عام تاریخی این قضیه تامل کنیم, درخواهیم یافت که چنین مشکلی نه در تاریخ گذشته و نه در دوران معاصر در هیچ جامعه ای پدید نیامده, مگرآن جوامعی که ادیان سه گانهء توحیدی در آن حاکم اند ادیانی که خانوادهء دینی واحد و ویژه ای را تشکیل می دهند. حتی این ادیان گسست کاملی از ادیان پیشین, مانند بودیسم و کنفوسیوسی و هندوئیسم یا ادیان افریقایی, بودند. چالش میان دین و دولت جز با پیدایش ادیان آسمانی پدید نیامد ادیانی که پیدایش آن ها نمودار گسست از سرشت و آرمان و دعوت و اهداف و خواست های ادیان پیشین بود. در همهء قلمروهایی که این ادیان بدان جا راه یافت دولت دچار لرزش سخت و همه سویه ای شد و حتی تاکنون نتوانسته از چنگ آن رهایی یابد و در دولت های غربی سکولار نیز هنوز شبح کلیسا و سلطهء دینی پیشاروی آن چهره نمایی می کند و هنوز هراس از بیداری آن وجود دارد. ذهنیت عمومی حساسیت افکار عمومی در برابر هرچه دینی است یا به سلطهء دینی پیوند دارد, حکایت از این هراس و دلهره می کند. این جهش, که از یهودیت گرفته تا اسلام ویژگی ادیان آسمانی توحیدی است, در ادراک اندیشهء خدا نهفته نیست این اندیشه در همهء ادیان کهن وجود داشته و عرب ها مانند دیگران باورداشتند که بت ها, واسطهء تقرب آن ها به خدا هستند. همهء گونه های کهن پرستش و عبادت, مانند تجسیم و تجسید مستند به همین حجت بوده است. هیچ کس باورنداشته که بتی از سنگ, تجسم نیرو یا ارزش استثنایی است. هم چنین این ویژگی در کشف مفاهیمی چون روح و جاودانگی نیز نیست, چراکه این مفاهیم در زبان رایج همهء ادیان اسطوره ای یونان و سومر وجود داشته است. هم چنان که این جهش در دگرگونی آداب و شعائر و مظاهرعبادی نیز نهفته نیست. بهترین نمونه برای این مسئله این است که عرب ها پیش از اسلام, هنگامی که مکه پایگاه بتان بود, گرد کعبه طواف می کردند. همهء اقوام شرقی به شکلی نماز و روزه داشته اند. این جهش در معنای ایمان نیز نیست. هر دینی, به هر روی و گونه و وضعیت که باشد,از ایمان و تسلیم سرچشمه می گیرد و بیآن نمی تواند پدیدآید.
این جهش پیوند دارد با امری بنیادین که امور بسیار دیگر از آن سرچشمه می گیرند.
این امر موجب شده دین توحیدی, انقلابی در خود آگاهی دینی باشد یعنی تنظیم دوباره و بازسازی فاعلیت دینی و تجربهء دینی و آن گاه سمت دهی آن به سوی آرمان ها و خواست های نو. این امر, آزادسازی اندیشهء الوهیت از پادشاهی و قدرت پادشاهی یا قدرت دولت است به سخن دیگر, ارجاع پادشاه به حجم طبیعی آن در مقام انسان, و بالابردن اندیشهء قداست و الوهیت به مرتبهء برین فراتر از پادشاهان و قدرت های زمینی و مرشد و هادی آنان.اندیشهء خدای مفارق[ از پادشاهی]جز در ادیان آسمانی زاده نشده است. آگاهی دینی باستانی[ادیان پیشاتوحیدی]همواره کیهان باور بودند یعنی در اندیشهء الوهیت چیزی جز تجسید نیروهای طبیعت یا بازنمایی آن نمی دیدند. و پادشاه را پاره ای از این نیروهای طبیعی کیهانی و رمز انسجام و به هم پیوستگی جهان می دانست. ادیان باستانی گونه ای از اساطیر بودند که انسان از لابه لای آن ها و با آن ها حرکت طبیعت و نفس را هر دو تفسیر می کرد و از گذر آن با یاری خیال یا تربیت یا تجرد, انسجام درونی و بیرونی خود را به دست میآورد و خود در آن اسطوره ها گنجایی می یافت.
با این همه, خدا در دین توحیدی تنها پروردگار مفارق نیست, پروردگاری متمایز از جهان و طبیعت و از آدمی به مثابهء پاره ای از این طبیعت او چیزی بیش از این ها است, او خداوندی زنده و سرچشمهء زندگی و نیرومندی است و به همین سبب او بر سراسر هستی حکومت می کند, حتی بر کسانی که بر این هستی چیرگی یافته اند و قدرت خود را اعمال می کنند. پادشاه دیگر کانون انسجام و نظام عمومی, نظام جهان نیست او آدمی زاده ای چون دیگر آدمیان است و بذاته در هستی و قدرت خاص مفتقر و نیازمند است. در برابر سلطنت پادشاه, پادشاه دولت, ادیان توحیدی در هر جا تجلی قدرت الهی را چونان سرچشمه ای برای هر نظام و معرفت, آشکار ساختند.بدین سان پادشاه و مقام پادشاهی پیراسته از همهء اوصاف و مقومات قداست شد, و برتری و معرفت و حرمت, به مثابهء نقطهء ثابت کانونی که همهء پراکندگی های فکری و اجتماعی عمومی را گردمیآورد, از آن رخت بربست.
دیگر خداوند, چونان پیش, از درون طبیعت و پارهء متحرکی از آن نبود, بل بیرون طبیعت بود, زیرا مبدا و مرجع آن بود. او خدایی خالق, مبدع, مرید است که امور بشری را پی می گیرد و درک می کند. او بخشی از تاریخ نیست تاریخی که به دست خیال ساخته می شود, هم چنان که پادشاه کاهنان را می پرورد و بتان را می سازد, بلکه او خود تاریخ است یعنی یگانه سازندهء تاریخ است. به این معنا او سازندهء همهء هستی است: آسمان و زمین و انسان. این امر به معنای آن است که خود طبیعت نیز از زنجیر جادو و رازوارگی رها شد همین آسمان و ستارگان و گیاهان و جانورانی که یگانه کانون و حامل همیشگی اعتقادهای دینی باستانی بودند. به واقع توحید الهی به همان اندازه که قداست باستانی طبیعت را از آن می گیرد, ساختار تصویر جهان را نیز بازسازی می کند. روح را, در مقام اصل و اندیشه ای, از طبیعت وامی ستاند تا به فرجام آن را به خداوند پیوندزند و پس از آن به چارچوبی برای وظیفه بخشی اخلاقی و انسانی و اجتماعی بدل سازد, هم چنان که طبیعت را به سطح موضوع رها و آزادی فرومیآورد که به هر عقل و انسانی مجال داده می شود با آن برخوردی آزاد بنماید و در آن به این نگاه که اصلی برای جسد و تجسداست نه مبدا فضیلت و تسلیم و تقدیس, بیندیشد. بدین ترتیب مجال رشد پژوهش عقلی و پس از آن علمی در طبیعت پدیدآمد پژوهشی که مستقل از اعتقاد است. با توزیع دوبارهء نیروهای آگاه و جهان محیط به آن, انقلاب دینی نفس تاریخ را چونان گسترهء تجلی و تجسد قدرت عظیم الهی بنیاد گذارد و تاریخ از آن هنگام از این حیث که تاریخ خلق الهی گردید, خود آگاه شد یعنی دارای منطق درونی متمایز از منطق طبیعت شد. از سر تصادف نیست که این خلق, گسست قاطعی را در تاریخ تمدن پدیدمیآورد و تاریخ تمدن را به فرجام به ادیان سه گانه پیوندمی زند و این ادیان را در آینده سازندهء غنی ترین چارچوب روحانی آزادی آگاهی آدمی, چونان آگاهی ای جمعی, از کشش و سنگینی طبیعت می گرداند. توحیدباوری به همان اندازه که دراصل خلق تاریخ, در مقام حرکت چالشی ژرف میان روح و طبیعت, دست داشت با تاریخ پیوندیافت.
ولی نتایج این رابطهء نو که از آزادسازی مفهوم الوهیت از پادشاهی و سلطهء سیاسی و در نتیجه, مفهوم قدرت و نیز طبیعت پدیدآمده است تنها در خلق جهان جدید روح که تحت سرپرستی و اشراف خداونداست,پایان نمی پذیرد, بلکه جهان روح را مرکز فضیلت و تنها پناه گاه در برابر عذاب زمینی می سازد. آن جهان را ملکوتی می کند که معناها و ارزش ها و جذابیت های آن بر ملکوت زمین و پادشاهان برتریدارد و از آن فراترمی گذرد. با تاسیس این ملکوت آزاد و مستقل, که سر در برابر هیچ قدرت پادشاهی یا قدرت زمینی دیگری فرونمیآورد و تنها با خداوند, سرچشمهء روح و زندگی و آفرینش و مرجع هستی, پیونددارد, انسان روح, باشنده ای مستقل و قائم بالذات و قابل اتصال با آن چه اعلا و برتر از اوست می شود تا بتواند از زندگی زمانی و روزمرهء خود فراترگذرد. این رابطه, مفهوم مبدا و مثال اعلا و فضیلت را تاسیس کرد یا آدمی را چونان پایگاهی برای روح و قوای الهی یا قوای مرتبط با خدا و منبع فضایل بنیاد گذارد و او ضمیر ووجدانی گردید که می تواند از شرایط طبیعی خود به درآید, پیش از آن که مدار شهوت ها و نیازها و غریزه ها شود. گسست میان سلطهء روحانی و سلطهء زمانی در زندگی آدمی تاثیری کم تر از گسست میان روح و جسم در مقام بنیادی برای رهاسازی عقل و آزادکردن نیروهای دریابنده و ادراکی و خیالی آن نداشته است.
بدین سان تجربهء شخصی در مقام منبعی برای زندگی نو و نیز انگاره ای نو از جهان پدیدآمد. و این زندگی و مشاعر درونی مرتبط باآن, یعنی در حقیقت بنای سوبژکتیویهء انسانی و فردیت آزاد, نخستین عامل خروج از روزگار باستان, روزگار جوامع کشاورزی سنتی و ورود به روزگار میانی بوده است. در حالی که انقلاب میانی در بنیاد انقلابی دینی و برخاسته از انقلاب دینی بود. خوکرده ایم در تاریخ مدرن, سده های میانی را چونان نماد فروپاشی و فساد و تباهی و فئودالیسم و وابستگی و عبودیت و بندگی بینگاریم, زیرا ما نگرش خاصی را که غربیان از این تاریخ پرورده اند برمی گیریم و باورمی کنیم و این نگرش تا اندازهء بسیاری بازتاب بحران این انتقال به سده های میانی در اروپا است به سبب جنگ های بربر ژرمنی که با آن رویارو شده است. این بحران در این انگاره تجسم یافته که سده های میانی سده های بدبختی شدید و فروپاشی دولت و دین بوده است یعنی جوامع از پدیدآوردن نظام مدنی خود ناتوان بوده اند و سازه های این نظام مادی و اخلاقی در آن با یکدیگر چالش داشته اند, بیآن که بتوانند از آن به در آیند. در حالی که فهم گذر از آن دوران و معنای آن و دستاوردهای تاریخی حقیقی آدمی در این دوران مهم و بنیادین نمی تواند تحقق یابد مگرآن که الگوی فئودالیسم اروپایی را الگویی کانونی برای مقایسه بر گیریم. مرجع گرفتن الگوی اروپایی دراین پژوهش, به همان اندازه که تصویر سده های میانی را به پسرفت و انحطاط گره زد, به فراموشی افزوده های مهم مدنیت های غیر اروپایی که در رهبری تمدن در این روزگار نقش داشتند مدنیت عربی اسلامی یاری کرد.
این تمدن میانی از فروپاشی امپراتوریهای کشاورزی باستانی و فروپاشی عقاید و ذهنیت آن ها پدیدآمد و نیز از جنگ ها و رنج ها و مصیبت های درونی و بیرونی که ماده اصلی قصص انبیا و پیامبران و انذارها آن ها را می ساخت و هم چنین پیش از آن ها اساطیر فرعونی و بابلی. دیانت توحیدی, مولد روحانی این تمدن نو از رحم تمدن باستانی, که هنوز آن را جهان باستان می نامیم, بود.
روزگار میانه در فئودالیسم و ارباب و رعیت یا غیاب دولت و فروپاشی آن زیر ضربهء بربرها خلاصه نمی شود بل به عکس روزگار زایش آدمی در مقام نفس است یعنی نیروی زندهء اندیشه ورز و عاقل و متفرد که کانون چالش ایده ها و ارزش ها و غریزه ها است و به فضیلت و مثال اعلا گرایش دارد و ارادهءاو معطوف به برگذشتن از جسد غریزی است که او را محدود می کند و مرکز ثقل تمدن های روزگار باستان بوده است. این زایش نو آدمی فردیت عاقل و مسئول و مرید, آفریدهء دین توحیدی است.
به گمان من تردیدی نیست که اصل مقوم تمدن باستان اصل قدرت و در کانون آن قدرت دولت بوده است. بزرگ ترین اکتشاف جوامع کشاورزی در چین و هند و سرزمین های بین النهرین و مصر فرعونی, دولت بوده است دولت چونان نیروی قسر و سلطهء مقدس که گروه های پراکنده در هر مکان را گرد خود میآورد دولت به مثابهء نیروی جذب و یگانه سازی و حماسهآفرینی و محرک راه یابی به گسترهء ژرف روانی و جمعی و در نتیجه, در مقام مرجعی مقدس و پایگاهی برای روح جمعی که همهء افراد را گردهم میآورد و آن ها را در شخص پادشاه خدا یکی می کند. این نیرو و آگاهی به نیروی جمعی, قاعدهء ترابط و اجتماع در دولت, یعنی در سلطان و فرعون بود. به واقع محیط این جماعات از بنیاد با محیطی که امروزه ما می شناسیم تفاوت داشت. سرشت نسبت و وابستگی فردی به جمع عام که نسبتی از گونهء برادری در پادشاه خدا یا پادشاه خدا و پدر بود برپایهء تمرکزیابی همهء قدرت معنوی در راس می ایستاد و نیز در دولت چونان جسدی برای پادشاه. از این جابود که تقدیس آن رخ می نمود, در زمانی که جماعت, به سبب نیازمندی فردی به تجربهء عمیق شخصی, به هر مقوم معنوی حقیقی یا اخلاقی نیازمند بود. دولت ضمیر جمعی بود و پادشاه همانا روح بود و جماعت, یعنی مجموعه ذرات توده, امتدادمکانی و زمانی او بودند یعنی تجسد نیروی معنوی و اخلاقی که همان دولت و اجتماع است. از این رو این جوامع, جوامع بردگی به معنای حقیقی واژه و نه به معنای حقوقی آن بودند.همه یکسره تحت رحمت فرعون یا امپراتور و در گرو اشارات و راهنمایی های او می زیستند و باور داشتند که به فضل او زنده اند. و تنها معنا و توجیه هستی آن ها, خدمت به پادشاه خدا و هم هویتی با او و نزدیکی به او بود. این بردگی و بندگی منبع رضایت و یقین و مرکز همهء احساس های مثبت بود. در مقابل عقوبت فرد یا جماعت ها بیرون کردن آن ها از پرستش پادشاه خدا و بندگی او بود. چه بسا این ریشهء پیوند واژهء پرستش به بندگی باشد.
بردگی و بندگی به مشکله و بحرانی اخلاقی بدل نشد مگر هنگامی که در محیط روزگار میانه چونان پدیده ای جزئی استمرار یافت یعنی همان هنگام که پاره ای از جوامع نتوانستند از دوران بندگی به دوران انسانی پدیدآمده به وسیلهء ادیان آسمانی گذر کنند. در آن هنگام بود که بندگی خداوند ابزاری برای الغای بندگی پادشاه چه خدا و چه پدر گردید.
این بندگی زمینی با ارتباط و قرابتی که میان مردم میآفرید و در آن ها احساس وابستگی به یک خانواده و قوم برمی انگیخت و رفتار آن ها را همآهنگ می ساخت و امور آن ها را تمشیت می کرد, درست مانند کندوی زنبور عسل, سرچشمهء نیروی عظیم آن جوامع و ریشهءساز و کار رشد و بالندگی تلاش و فعالیتی بود که دستآوردهای عظیم آن تمدن ها را پدیدآورد دستآوردهایی که هنوز ما را به حیرت می افکند. اهرام مصر و معابد آن, نگاره های امپراتوریهای ماوراءالنهر نه تنها این تلاش سترگ در تنظیم و تنسیق دقیق و ارمغان انسانی را ترجمه می کند که حتی روح نیرو و مرکزیت آن را چونان مبدا مقوم دولت و جامعهء مدنی, یعنی مرجع معنا و تحقق ذاتی در آن را باز می تاباند, آن چنان که هیچ یک از آثار تاریخی دیگر نمی تواند این حقیقت را بازتاباند. اگر ما امروزه از پدیدآوردن این کارهای شگفت انگیز ناتوانیم نه به خاطر نقص امکانات مادی و فنی ما است بل بدین سبب است که امروزه تهی از معنا به چشم میآید. تحقق ما برای خود و ذهنیت انسانی مان, یعنی تاکید بر هستی مان درمقام آدمی از اظهار قدرت ما در جوامع مدرن بر تولید وتعبیر قدرت برنمی خیزد بل از گسترش دایرهء تولید معنا سرچشمه می گیرد. به همان اندازه که فقر روحانی جوامع بندگی باستانی با تنظیم جمال جسمانی و قوهء مادی و ارزش های متعلق به کاربرد قدرت جبران می شد و قداست را با زمختی و سختی و سنگ وارگی و انعطاف ناپذیری پیوندمی زد, چیزی که در مفهوم بت پرستی و باور به بتان نمود می یابد, به همان اندازه موجب رشد فزایندهء تجربهء شخصی و خودآگاهی به تحول بی نظیر آداب و فنونی شد که ذخیرهء ما و ویژگی های بنیادین تمدن مدرن ما را می سازند و نیز تجربهء متمایز ما را بازمی تاباند تجربه ای که در بنیاد, کانون نیروی روحانی, عقلی و خیالی است یعنی درمقام تجربه ای سوبژکتیو و فردی. از همین جا است که می یابیم بازگشت به قدرت چونان مجالی برای نشان دادن خود, از ویژگی های نظام های استبدادی است, هم چنان که در بندگی باستانی پاره ای نظام ها بی استدلال و اقناع, پرستش پادشاه یا حاکم را با بزرگ شماری کاربرد قدرت و نیز با الغای شخصیت و روح ادبی و عقلی یکی می کنند و تجربهء درونی و سوبژکتیو را, که دربردارندهء تجربهء شخصی دینی نیز هست, ویران می سازند.
به گمان من پرستش نیروی مادی که برخاسته از پرستش خدا پادشاه و اتحاد مادی با آن است تمدن باستان را به مرگ کشاند به همان اندازه که در آغاز سرچشمهء شکوفایی و پیشرفت آن و بنیاد فعالیت ها و دستآوردهای مهم و شگفت انگیز آن بود و در پیشاپیش آن دستآوردهای عظیم, استقرار کشاورزی, رشد اندیشهء دولت و امنیت و صلح داخلی و در اوج آن, اکتشاف اندیشهء قانون یا لایحه های تنظیم کنندهء زندگی اجتماعی, یعنی ربط قداست پادشاه و الوهیت آن به اندیشهء تحقق توازن و عدل و سازمان یابی.
تمدن باستان, مانند دایناسورها در چالشی که بی رحمانه برای نشان دادن قدرت و تحقق مبدا وجود خود بالاگرفت, نابودشد. دولت تجسم گر قوهءمادی, به ضرورت خاستگاه جنگ و آتش بیار معرکهء آن بود و نمی توانست وجود خود را جز با تکوین لشکری نیرومند و ستیزه و نبرد با دولت ها یا نیروهایی که رویاروی دولت می ایستند, اظهار و اثبات کند. تاریخ دولت های امپراتوری باستان, که درمورد امپراتوری رم درحقیقت دولت شهر بودند, تاریخ جنگ های بی پایانی هستند که مسبب فرسایش همیشگی نیروها و قوای روحانی و مادی بودند. همین جنگ ها به فرجام توان و تاب تمدن را از میان برد و تمدن باستان را درمقام نیرویی آفرینش گر و ابداع گر خسته و فرسوده و ازپایافتاده کرد.
این سقوط, فرایند دگردیسی ساده یا میراث سلطه ای کهنه و پوسیده برای سلطه ای نوپا و نوخاسته نیست. دگردیسی تمدن ها و مبادی محرک تمدن نیازمند سده های بسیار است و با جهشی در خلاانجام نمی پذیرد. پیدایش مبادی و الگوهای نو, چیزی جز رشد ونمود عناصر ستیزه گر و مقاوم داخلی آن و پاگیری خودآگاهی آن نیست. براین پایه, فرایند بلند تاریخی روحانی و عقلانی و مادی است که با گشودگی افق های نو اقتصادی یا جغرافیایی نیز پیونددارد. این فرایندی است که از دولت و منطقه ای محدود فراترمی رود و در گسترهء دیالکتیک رقابت مدنیت های گوناگون و پرشمار و چالش و تبادل آن ها, زیر سقف یک تمدن جهانی, راه می یابد.
چنین می نماید که از میان نیروهای مهمی که درزمینهء فرایند بلند فروپاشی تمدن بندگی کهن پدیدآمد و در آینده نیز گزینهء آن خواهدبود, دونیرو بنیادین اند: نبوت درمقام سنت نوی در ژرف یابی راز تحولات روحی و فراگرفتن دلهره و ناآرامی عمیقی که ملت های مضطرب درآن به سر می برند و کوشش برای جهت دادن دوباره به آن و به کارگیری مثبت آن. این سنت در منطقه های فلسطین و سوریه و جزیره العرب یا فرهنگ های سامی که دامن پرورش پیامبران بود, پدیدآمد. آن دیگری حکمت یونانی که به فلسفه تحول یافت و آن نیز هم درکار به کارگیری همین ناآرامی بود و می کوشید از میان مفاهیم عقلی راه حلی برای آن بیابد و مستقیما نقشی بر عهدهء آن بگذارد و به میانجی رشد فنون منطقی و جدلی آن را فرمول بندیکند. هم چنان که نیروی نخستین به بنیادگذاری دین چونان محوری برای هویت و جامعهء مدنی انجامید, نیروی دوم به رشد سیاست چونان نخستین مبادی و اصول برای بازسازی قدرت فرجام یافت. این دو دیدگاه نسبتا در مناطق حاشیه ای و پرت افتادهء تمدن باستان روییدند. حاشیه ای نه تنها به معنای جغرافیایی, یعنی دور از نفوذ امپراتوریهای نیرومند وبزرگ به سبب عواملی که به طبیعت جغرافیایی وابسته بود: از یک سو صحرا و از دیگرسو دریا. بل بیش از این و مهم تر از این از جهت سیاسی, به سبب استمرار ساختار نیرومند قبیله ای و آن چه این ساختار در حفظ آن می کوشد یعنی در حفظ آگاهی ژرف به آزادی در حرکت و نقل انتقال و اندیشه و دوربودن احتمال این که یکی از آن ها بتواند خود را درمقام سلطان و امپراتور بر دیگران تحمیل کند و آن ها را به پرستش خود وادارد. دوربودن این احتمال شرط استقرار مردم در زمین و بهره گیری آن ها از زمین است یعنی رشد کشاورزی و آفرینش تمدن کشاورزی. چندان از سر تصادف نبود که این دونیروی یادشده دیری نگذشت که به شتاب به هم پیوستند تا الگویی یگانه و کمال یابنده را بسازند و قاعدهء فکری و روحانی مشترک برای ساختن تمدن میانی گردند در جهان مسیحی غربی درست مانند جهان اسلامی, این به هم پیوستگی نه تنها از راه افلاطون باوری و افلاطون گروی, که دست مایهء فیلسوفان اسلامی صوفیان به شکل عام برای آفرینش مفاهیم و ابزارها گردید, بل حتی از راه نفوذ و پذیرش گستردهء مفاهیم و ابزارهای نگرهء ارسطویی, که در نگره ای صوری و شکلی و روش های جدلی وعقلی تجسم می یافت, تحقق یافت. پاره ای از فرقه هایاسلامی, فیلسوفان یونان را زمینه ساز نبوت می انگاشتند. با این همه, تبادل و هم کنش این دونیرو مانع از رقابت آن ها بر سر میراث بری از تمدن بندگی و بنیادگذاری دوران میانه نشد. حتی این رقابت کم تر از هم کنشی و تبادل دوسویهء آن ها در همهء گستره های عقلی و سیاسی و مادی نبود. به هرروی آن چه حیرت انگیز است جهت گیری دوستانهء مسلمانان دربرابر این مدنیت عقلانی است, چه دربرخوردشان با آداب و علوم یونانیان و چه در جهت گیریهای استراتژیک آنها و پیشاپیش آن, یورش بزرگ اسکندرمقدونی, که مفسران باوردارند او همان ذوالقرنینی است که در قرآن نام او آمده است, این جهت گیری یکسره با جهت گیریشان دربرابر باور به فرعون و کسری وقیصر, که اتهام این عقاید توجیه کننده بنیادین عقیدتی رسالت پیامبر بود, تناقض دارد.

میراث نبوت یا امت ایمان

هدف نبوت و آرمان آن درواقع چیزی نیست جز نفی امپراتوری عبودیت و رویارویی با آن و حتی اعلام جنگ با آن و مغلوب ساختن آن درمقام نماد قدرت و نیروی مادی و تبدیل آن به پادشاهی یا سلطنتی قائم بر اندیشهء قرابت روحانی که در اخوت فی الله متجسم می شود. نبوت, انقلاب روح علیه جسد است یعنی انقلاب عقیده ضد وسیله, رحمت, ضدقدرت و جماعت یعنی آدمی درمقام آگاهی و ضمیر فردی, ضددولت چونان دستگاه قهر غلبه. دیدار آدمی با خدا و پذیرش آن و نزدیکی به او پایهء دیدار آدمی با خود و آگاهی یافتن از نیروهای معنوی و همسانی او با اقران و شکوفاندن عواطف مثبت است. ایمان به خدای علی قدیر و عالم و دائم و حی و قیوم, گام نخست و ضروری هرچیزی است که از پی میآید یعنی عبادات و اجتماع و رسوم و شعائر و تکوین جماعت به مثابهء کانونی برای همدلی و هم اندیشی و روحانیتی خودخواسته و نفی سلطان شرک یعنی عبادت پادشاه یا نیرو و قدرت چونان منبع قهر وبنده گری. هیچ دینی مانند اسلام نتوانسته این رسالت را تجسم بخشد و هیچ سخنی مانند الله اکبر, که از آغاز تا پایان در جنگ وآشتی شعار مسلمانان بوده است, نمی تواند این روح نهفته در توحیدالهی را آشکارسازد. این سخن به سادگی به معنای آن است که هیچ قدرتی نمی تواند فوق قدرت خداوند وجود داشته باشد و هیچ کس بر دیگری سلطه ای ندارد و هیچ قدرتی جز قدرت خداوند نیست و پرستش جز به درگاه خداوند روانیست و این به اختصار به معنای نفی و سلب مشروعیت از هر سلطه وقدرتی, حتی قدرت دینی است.
با این همه, دعوت اسلامی نمونهء نهایی و ناب دعوتی بود که پیش از رسیدن به صورت نهایی خود و تحقق و پیروزی آرمان های خود, اشکال گوناگونی گرفته بود و جز با نشستن در پیشگاه شمار بسیاری از پیرایه ها و آمیزه ها و واپس رویها, نتوانست از آزمون چالش تاریخی گذرکند, هم چنان که بعدها اسلام, برای تاکید و اثبات مشروعیت رسالت خاتم و پایانی خود به این اشاره می کند. در دوران زایش نخستین, دعوت توحیدی پیوندخورد به روح سرکشی و ایستادگی قبیله های عبرانی ضدسیطره ای که خدا پادشاهان بر همهء مردم و قبیله ها تحمیل می کردند تا آن ها را در یک نظام ونظم رام کنند و موم دست ساختار قدرت و دولت سازند. هنوز میراث نخستین پیامبری, در دوران یهودیت, آثاری از این روح داشت و هویت آن رفض بندگی و سرسپردگی بود, چیزی که یهود را برانگیخت هجرت کنند و به سودای دورشدن از قلمرو قدرت و سیطرهء امپراتوری از دریا گذرکنند. ولی این رحیل جز به آرامشی زودگذر نینجامید, چراکه قدرت و سلطه دوباره بر آن ها حاکم شد و سر درپی مردم مهاجرنهاد تا زهر تسلیم را درکام آن ها بریزد. پس از این تاریخ بنی اسرائیل به سرکشی مستمری, در درون وبرون, بدل می شود و از آن چیزی جز کوشش بیهوده برای حفظ استقلال نمی ماند آرمان خیالین.
سبب این امر آن بود که بنی اسرائیل از این رسالت بزرگ, رسالت توحید و وحدانیت, بنای ملکوت روح ونفس, جهان آزادی و آگاهی را درنیافتند. آن چه فهمیدند جایگزینی به جای قدرتمندان پیشین و دست یابی به ملک دیگران و بنده ساختن آنان بود یعنی بازسازی ملکوت بندگی بر بنیادهایی نو. بنای ملک اسرائیل و تمکن در زمین و وعد و ستیز با ساکنان اصلی و مباح سازی مال وملک ونفس آن ها تار پود متن بنیادین عهد قدیم را می بافد.یهودیت نخستین وجود خداوند را در رویارویی با خدا پادشاهان تفسیرمی کرد, در تفوق سلطهء او بر قدرت هرکس که ادعای سلطه و ولایت کند, براین پایه که وجود او تفوق خدای اسرائیل و وعدهء پیدایش پادشاهی اسرائیل بود ملکی که در قیاس با ملک امت های دیگر بزرگ تر بود. به واقع اندیشهء توحیدی یکسره از چنگال ادیان باستانی فرعونی و قیصری و درآمیختگی با آن ها رهانشد. یهودیت در مقام نمونه, نخستین اندیشهء توحیدی در جامهء چالش دینی با قدرت تحمیلی, تجلی کرد قدرتی که تهدیدی همیشگی و تحریک و تحدی مستمری برای سرشت و روحیهء آشوب گرای آن بود.
به هم آمیختگی عقیدهء قدرت و پادشاهی, چونان نماد قداست, با عقیدهء احسان و عمل صالح, در یهودیت, از میان نمی رود و تاثیر شگرف روحانی پدیدنمیآید مگر پس از شکل گیری ممالک یهودی, و بحران هایی که در آن جا پدیدآمد و عاقبت اموری که یکسره مفسدت بود و کار پیامبران تا آمدن مسیح, زشت نمایاندن آن و انذار از مخاطر و مهلکهء آن بود. زایش راستین توحیدباوری, هم چنان که در رسالت مسیح و حضرت محمد تکامل می یابد, در واقع در این دوران که دوران کلاسیک نبوت نامیده می شود بود یعنی از نه قرن پیش از میلاد, دورانی که با ایلیای پیامبر تحت حکومت اشاب و اهاسیاس (850-874) آغاز می شود و به رغم کوشش آن دو دیانت یهودیت را با دیانت کنعانیت درمیآمیزد و آن دو را به هم نزدیک می کند. بدین سان نخستین شکافی که بر پیشانی سراسر تاریخ عصر میانه داغ می نهد و از آن فراتر می رود آغاز می شود شکاف میان دین که باز نمود رسولان و پیامبران است که خود را تنها اولیای خداوند می دانند و پادشاهان فاسد یا گمراهی که از تعالیم آن ها تجاهل می کنند و به پیروی از پادشاهان پیشین می گرایند و از این رو به شریعت پایبندی ندارند.
می توان گفت این نخستین نتیجهء مستقیم پیدایش دیانت الهی توحیدی و سلطهء ربانی به سرپرستی رسولان و پیامبران است, رویارو با سلطه و قدرت این جهانی که در پادشاهان تجسم می یابد. در چالش با پادشاهان و رسواسازی فساد آنان است که بعدها دعوت فضیلت و تاکید بر اصلاح, تکامل و ژرفا می یابد و از میانهء آن ارزش ها و سرنمون ها برای انسانیت نو آشکار می شود. و این دعوتی است که ملت های بیرون از قلمرو امپراتوریهای فاسد و منحط آن را بلعیدند و با آن یکی شدند. این گسست میان دیانت توحیدی و سلطه این جهانی است که در واقع کامیابی آن را تفسیر می کند و هم چنین فروپاشی سریع ادیان باستانی را پس از سقوط امپراتوریها تفسیرمی کند چراکه این دیانت ها چیزی جز دولت نبودند, و روح و مقوم و ریشهء وجود دولت بودند. پس از فروپاشی این ادیان دیگر هیچ اصل و قاعده ای که مردم بی امپراتوری بتوانند گردآن بپیچند وجودنداشت مگر اصل توحید که کانون بنیادین به کارگیری انسانیت جستجوگر ارزش ها و سرنمون ها گردید چرا که به دعوت فضیلت و برادری و اصلاح و عدل و شرع پیوند خورده بود. پس از آن که سلطنت, در منفجر ساختن همهء کانون های حکومت سیاسی یا این جهانی یهودی کامیاب شد, اندیشهء دینی یهودی در بن بست بزرگی گرفتار آمد و فرقه ها و گرایش ها دینی پرشمار شدند و چالش و تناقص میان آن ها فزونی گرفت. پیآمد این بحران از سدهء سوم پیش از میلاد بحرانی فراگیر و ژرف بود که نصیب همهء امپراتوریهای باستانی شد. و طغیان بسیار شد و جنگ های پیوسته و بی وقفه میان کشورهای گوناگون رو به افزایش نهاد. فلسطین گذرگاه همهء فاتحان و جنگ جویان بزرگ در سه قلمرو عظیم مشرق:روم, دول بین النهرین و مصر فرعونی بود تا این که امپراتوری روم پیروز شد. اندیشهء یهودی در برابر این اوضاع دشوار و پیچیده گاه مقاومت عملی می کرد و اگر فرصتی دست می داد بر این قدرت ها می شورید و گاه به داشتن موضع تقیه و ورع و تربیت خلقی که یوحنای تعمیددهنده بیان کرده, بسنده می کرد. در همهء این دوران موضوع فعالیت دینی یهودی انتظار رهایی بخش و آرزوی رسیدن مسیح نجات دهنده بود. به واقع اشغال قدس از سوی روم بر اثر تمرد یهودیان در سال 66میلادی, انقلاب یهودی را در بن بستی نهایی قرار داد و در نتیجه نقطهء فاصله ای در تکامل یهودیت و پیدایش مسیحیت هر دو ایجاد کرد. از آن هنگام یهودیت آرام آرام از رویای قیامت و بازگشت پادشاهی اسرائیل بیرون میآید و به موضع فریسیان می گراید یعنی عمل برپایهء تحکیم جایگاه شریعت و کنیسهء یهودی و تاکید بر جایگاه میشنا و در نهایت تلمود که پیش از پایان سدهء پنجم میلادی تحقق نیافته بود. از درون این بن بست تاریخی, یهودیت و در رویارویی آن, مسیحیت زاده می شود و در آغاز نه به مثابه دینی نو که در حکم اصلاحی درون دین و در واقع چونان انقلابی درون انقلاب.
آغازگاه راستین دعوت مسیحیت و مرکز قوت آن بشارت به رسیدن ملکوت خداوند است. این بشارت خوش, که معنای واژه به واژهء انجیل است, واکنشی تند از یک سو در برابر انقلاب یهودی و سرکشی نابودکنندهء آن بود و از سویی دیگر به گرایش فریسی و تلمودی که می خواست روی ویرانه های دولت فروپاشیدهء این جهانی, دولت روحانیان و مفسران شریعت بناکند و شریعت را به جای دولت بنشاند یعنی جماعت را به دولتی درون دولت مبدل سازد. این نکته می تواند سرانجام بعدی دیانت یهودیت را تفسیر کند.
بنابراین گوهر رسالت مسیح پالودن رسالت توحیدی از ساختار پادشاهی و دین سالاری Theocracy)) هر دو بود. در برابر وعده هایی که انبیای اسرائیل به بازسازی معبد و پادشاهی اسرائیل می دادند, مسیح نخست یهود و سپس همهء مردم را به گرمی دیدار با خدا و جاودانگی در اقلیم روح وعده داد اقلیمی دور از این جهان که تجسم عدل و محبت و تسامح است و ملکوت زمین نیازمند آن. در دعوت مسیحی نه تنها دین الهی توحید نفی سلطهء قهری تجسم یافته در دولت امپراتوری گردید بل نفی کشورتن در مقام انگیزهء همیشگی بازسازی امپراتوری نیز بود. مومن کسی است که خود را برای جهان دیگر آماده می سازد و خود را از پنجهء این جهان رها سازد. به این معنا این دعوت, چهارچوب حقیقی رشد مفهوم روح و محبت روحانی الهی در مقام منبعی برای ارتباط انسانی است, امری که پیش تر شناخته نشده بود. این دعوت آغاز دوران تاسیس بی منازع ایمان بود, ایمان چونان تجربه ای شخصی و درونی و روحانی و نیرومند و تجرد از جهان و گشودگی مطلق به روی خداوند و آگاهی به او. در مسیحیت خداوند روحانی می گردد و به فرجام روح از جسد و طبیعت و خواهش, بی نیاز و بنیاد و سرچشمهء اخلاق می شود.
در توجه آن به تاکید جایگاه پیوند روحانی با مسیح و خدا از یک سو و نزدیکی رستاخیز از سویی دیگر, آن چه در مسیحیت بی رنگ شد, نیاز و گرایش کهنه به دنیا بود و از آن جا به پرداختن به شریعت یا دین چونان قانونی که آن را تنظیم می کند و انتظام می دهد.اینجا گسستی با یهودیت روی گرفت. به واقع این توجه پیآمد لازم بشارت به رهایی و ایمان به مسیح در مقام نجات دهنده بود, مسیحی که آمده بود جهان زمینی را بیایستاند یا برای بدبختی آدمیان مرزی بگذارد و بشر را رهبری کند و برای عبور بی دغدغه به جهان دیگر خدا و ملکوت او دستش را بگیرد و اگر به جز این بشارت می داد, مسیح نبود بل پیامبری چونان دیگر پیامبران بود. مسیح اعتقاد به نزدیک شدن رستاخیز و قیام ملکوت آسمانی را موضوع ایمان و محرک و انگیزهء آن در میان پیروانش قرارداد. انتظار رستاخیز, مقوم حقیقی و بنیادین جماعت در رویارویی با دیگران است. چه بسا کسانی که به مسیح در آغاز ایمان آوردند کسانی بودند که روزگارانی بلند را در انتظار رستگاری و نجات بخش سپری کرده بودند, هم چنان که پیامبران پیشین اعلام می کردند و باورداشتند که او همان نجات بخش منتظراست و سیر خود را به سوی ملکوت جدید از ورای او انجام می دادند.
ولی برای قدرت های رومی, اندیشهء فرارسیدن ملکوت آسمان یادآور خواست یهود برای تاسیس دوبارهء مملکت اسرائیل بود. هم چنین این عقیدهء مردمانی بود که اندیشهء فرارسیدن ملکوت خداوند نزد آنان از مفهوم بازگشت پادشاهی به بنی اسرائیل یکسره جدا نشده بود و این اندیشه را بیش از هر چیز ابزار قانع کننده ای برای تداوم مقاومت با قدرت رسمی می انگاشت. مملکت خداوند, که مسیح به آن فرا می خواند, برای پاره ای یادآور تعصب دینی و افراط سیاسی بود و اینان سلطهء روم را نمی پذیرفتند, زیرا خداوند را به تنهایی حاکم و مطاع خود می دانستند.
مسیح نه کلیسایی ساخت و نه معبدی برپاکرد ولی خود را پسر انسان می نامید و رسالت خود را عطوفت و محبت و احسان می دانست و فرامی خواند تا این ارزش ها سرچشمهء قرابت و اجتماع در خداوند باشد. کلیسا جز از هم دستی اندیشهء مسیح و اندیشهء یونانی در عقل پولس پدیدنیامد و نیز آن چه بعدتر از آن زاده شد بنای جماعتی مسیحی یعنی بنای کلیسایی به مثابهء کانونی برای آن ها به انتظار فرارسیدن ملکوت آسمان. از این اعتقاد که رستاخیز به تاخیر افتاده و ممکن است برای دادن مجالی بیش تر به نشر رسالت مسیح به تاخیر بیفتد, اندیشهء کلیسا زاده شد, کلیسا به مثابهء چهارچوبی این جهانی برای تنظیم جماعت به انتظار روز موعود و بعدتر به بیش از این, به دولت و قدرت تحول یافت یعنی به ابزار فعالی برای نشر مسیحیت و از این جا به نزدیک سازی زمان رستگاری.
به واقع از آن هنگام امپراتوری روم به کلیسای امپراتوری تبدیل می شود. این کلیسا نتوانست خود را, مانند دیگر امپراتوریهای باستانی, نجات دهد جزآن که به دولتی مسیحی تحول یابد. اگر امپراتوری غربی در جنگ بربر ژرمن شکست می خورد, دولت بیزانس, میراث دار این شکوه مسیحی می شود و تا سدهء پانزدهم با آن زندگی می کند. حقیقت آن است که دولت روم حلقهء اتصال جهان قدیم و جدید بود. تاریخ روم و بخش های گوناگون روم و پیروزی آن و جنگ آن در بخش شرقی اش, بهترین تجسم این انتقال است انتقال از امپراتوری کشاورزی بردگی باستان به امپراتوری تجاری جدید که سده های میانه را ویژه می گرداند و چهارچوب فعالیت های عظیم فکری و مادی را فراپیش آن می گذارد. شاید مهم ترین این کارها شکستن مرز تقسیم های کهن جوامع کشاورزیای بود که میان واحدهای جداافتاده و ناگزیر به جنگ افروزی برای دفاع از محیط بربری خود و تمدن خود محصور بود. اندیشهء توحیدی از آن جا که به خدای واحدی برای همهء آدمیان باوردارد و دیانت فروبستگی قومی را ویران می کند و هراس دوسویه میان جماعت ها را از میان می برد, آفاق پیوند روحانی میان مردم و افراد را با صرف نظر از دولت ها کشورها گشود و همهء واحدهای تمدن را یکسره در نظام تجاری و فرهنگی واحدی که تا کنون سابقه نداشت پیوندزد و بدین سان چهارچوب و گسترهء جغرافی و فکری مناسب را برای رویش نیروهای مادی و عقلی و کوشش برای تبلور و رشد آن ها آفرید. چندان از سر تصادف نبود که کانون این تمدن میانه, جهان عرب گردد. چرا که این جهان نه تنها مرکز تقاطع تمدن های کهن در شمال و جنوب بود که حتی با عربی شدن این تمدن ها و یگانه شدن آن ها به میانجی اسلام, به ابزار پیوند میان تمدن های آسیای دور و بریده از غرب و تمدن های غربی و جنوب افریقایی بدل شد. اسلام پایگاه و کانون روح جهانی گردید و به همان اندازه که عقیدهء آن به یگانگی حقیقت انسانی و نفی دول و ممالک و سلاطین مجال داد و زمین را گهواره ای ساخت که آدمی از اقصای شرق تا اقصای غرب در آن تاب می خورد و پشت گرم به عنایت خدا و مومن به رعایت و تایید او است, به مرکزی برای ترکیب تمدن های جهانی تحول یافت. اسلام آزادکنندهء انسان و گروه ها بود و چون رهاننده و نجات بخشی آن ها را از زندان امپراتوریها و دولت های قومی چهره نمود و به همان میزان که اندیشهء جماعت متحد و موحد انسانی را رسوخ و رواج داد و بستری برای پیدایش تمدن جهانی و هم چنین جهان آن چنان که امروز هست(وجعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا) و میان پیام روح یگانه و آزاد(مسیحیت) و پیام قانون و قدرت جهانی, که تنها تقوا مرز آن است, جمع کرد.
در فرایند فروپاشی یهودیت و تشتت و نابودی قدرت حقیقی آن و تحول مسیحیت به کلیسا و یکی شدن آن با سلطه روم, دعوت توحیدی و دیانت وحیانی متجدد و نو می شود.
این بار کانون آن ملتی نو و سرزمینی نو است که در قلب تنازع امپراتوریهای جهانی می زیستند ولی هر دو بریدهء از آن و پناه برده به طبیعتی بودند که به مردم مجال می داد روح آزادی و کرامت و استقلال و برتری خود را حفظ کنند و زمین را گستره ای برای چالش و مانوری درونی و مستقل می ساخت. این حکمت پیدایش دعوت در جزیره و به دست پیامبری عربی بود.
اسلام از آغاز خود را مکمل ادیان آسمانی دیگر می دانست نه نافی آن ها و این همان چیزی بود که مسیح پیش تر بر آن تاکید کرده بود. اسلام از یهود و نصارا انتقاد کرد به این خاطر که رسالت پیامبری را تباه کردند و معناهای آن را دگرگون ساختند یا به این صورت که رسولان را از کار خود بازداشتند و یا به این شیوه که رسولان را به چیزی نگرفتند و به دنیا چنگ آویختند مانند بنی اسرائیل, و یا به سبب آن که عقیدهء توحید را تباه کردند و تثلیث را در آن راه دادند و مسیح را فرزند خدا خواندند مانند مسیحیان. با این همه, این انتقادها این حقیقت را دگرگون نمی سازد که اسلام می کوشد همان آرمان هایی را که رسالت های آسمانی پیشین ترسیم کردند و قلب دعوت پیامبران را تشکیل می دهد و توجیه کنندهء وجود آن و محرک آن است تحقق بخشد. پیامبر اسلام چونان پیامبران پیشین مردمان را به ایمان به خدای واحد, پروردگار آسمان ها و زمین فرامی خواند, به خدای آفریننده و زنده و چیره برهستی و سامان بخش آن, خدای آغاز و فرجام و پیدا و پنهان و دانا و شنوا که هیچ چیز مانند او نیست و او بر همه چیز توانا است. هم چنین پیامبر به قیامت بشارت داده و آمدن قطعی آن را خبر داده است. نیز رستخیز و حساب را پیش گویی کرده و به ایمان به پیامبران و کتاب های وحیانی و فرشتگان فراخوانده است. اندیشهء نابودی دنیا و مصالح زودگذر و موقعیت های پندارین را ارج نهاده و رواج داده و قوم خود را به ایمان و شهادت و جهاد در راه خدا با جان و مال دعوت کرده است. پیروان نخستین او و صحابه و مسلمانان بعدی همواره با این اعتقاد می زیستند که زندگی آن ها چیزی نیست جز فرصتی برای آماده شدن برای چنین روزی روز بالا رفتن همهء جان ها به سوی آفریدگارشان و راه یافتن آن ها به بهشت همیشگی. افزون بر این دعوت محمدی ستیز با شرک و مبارزه با بت پرستی را, که دین رایج جزیره العرب بود, مورد تاکید قرارمی داد. در چالش با بت پرستی عربی, مفاهیم واحدیت مطلق که بنیاد دعوت توحیدی است کمال یافت و به مرتبهء تنزیه رسید یعنی به مرتبه ای که اندیشهء خداوند را از هرچه می تواند مانند آن باشد آزاد کرد و از هرچه آمیخته با امور غیرمتعالی و مرئی و حتی عقلی است پیراست. هم چنان که در رویارویی با عصبیت سلطهء دینی یا پیش از آن سلطهء عرفی یعنی یهودیت و مسیحیت, مفاهیم ایمان مستقیم فردی آزاد مستقل از هر کلیسا و عصبیتی قوام و کمال یافت.
انکار همهء اشکال تشبیه و انکار همهء تجلیات سلطهء کشیشی و از آن جا عزیمت به سوی اندیشهء خدای واحد در پاک ترین و پیراسته ترین تصاویرش و آزادکردن ایمان از هرسیطرهء بیرونی, از افزایش های بنیادین و مهم دعوت اسلامی سبب تجدید دعوت توحیدی است. دین اسلام, سرچشمه های ایمان ژرف فردی به خداوند را جوشان کرد ایمان به خدای راهنمای زندهء جاودان و نزدیک و بی میانجی و ایمان به نفس. این دین روح خوش بینی و حس عمل و فعالیت انسانی را آفرید و این دو ریشهء همهء پیروزیهای زودرسی بودند که اسلام چندسال پس از زایش خود بدان ها دست یافت.
گزافه گویی نیست اگر بگوییم, اسلام موفق شد دین را از تهدیدشدن و در بن بست تاریخی نشستن نجات دهد و میراث نبوت را از همآوردجویی برهاند. اسلام به انسانیت قاعده ای برای تجدید حیات روحانی و مدنی و فرهنگی و تمدنی برای سالیان بسیار بخشید و هنوز هم تا امروز سرچشمه ای برای اطمینان و نیروگرفتن در رویارویی با شرایط دشوار و پیچیدهء بنای ساختار مدنی است.
ادیان سه گانهء توحیدی, همان طور که خود بیان می کنند و اعتقادات مهم و اصولی آن ها می گوید, شاخه های درختی واحدند و تجدید الگویی زنده چون نبوت درمقام حامل رسالت خدای واحد خالق آدمیان و ابزاری برای بشارت به ملکوت آسمان ها و رحمت او است. سبب بعثت پیامبران واکنشی بر بحران روحانی ژرفی بود که در جوامع انسانی در هزارهء نخست پیش از میلاد تا آستانهء سده های میانه, به سبب فروپاشی و فرومایگی دولت و مصایب و بن بست های برخاسته از آن, وجود داشت. این الگو, بیان عمیق جهشی بود که در آگاهی انسانی رخ داد و نیز در تمدن بشری پدیدآمد. از این رو تمدن سده های میانه نه مصبوغ به دین است و نه قربانی دین بل به عکس زاییدهء راستین دین توحیدی و ثمره ای از جوشش حقیقت جمعی انسانی درمقام حقیقتی روحانی است.
به یاری دیانت توحیدی و رویارویی آن با دولت, دین خود را دگرگون ساخت و از ابزاری در محدود ساختن ملت ها و به بندکشیدن آن ها یا افیون توده ها به ابزاری برای فراگذشتن از امپراتوریها و الگوهای آن که ناتوانی خود را نشان داده بودند بدل شد و سرچشمه ای برای ارزش هایی گردید که انسانیت را درمقام یک جماعت یعنی به مثابهء نیروی اخلاقی و معنوی و روحانی میآفرینند همان ارزش هایی که در همبستگی و عطوفت متقابل و درونی و برادری تجسم می یابد و از مقولهء قهر اجبار دولت فراترمی رود وهمان چیزی می شود که ما امروزه آن را جامعهء مدنی می نامیم. دین توحیدی سرچشمهء ارزش هایی شد که تودهء مردم را از سیطرهء اندیشهء دولت تحمیلی, دولت فرعون و قیصر و کسری رهاند و این همان چیزی است که موفقیت و کام یابی آن را تفسیر کرده و می کند.
چه بسا مهم ترین بنیاد این انقلاب که نتیجهء فروپاشی دولت قهری بود اندیشهء جماعت است جماعت نه به مثابهء تودهء گسترده ای از افراد و قبیله ها و خانواده ها, بلکه به اعتبار آن که جماعت تاسیس قاعده و بنیادی برای همبستگی روحانی است و مفهوم اخلاقی بودن را چونان محوری برای اجتماع انسانی می سازد. و چه بسا مهم ترین فرآورده های این انقلاب نگرش به خداوند چونان قدرتی برتر و بی کران و پایگاه راستین هر مثل اعلا و سرنمون است اندیشه ای که حکومت ها را برای همیشه ازاحتمال بنای مشروعیت محروم می کند و کانون وحدت و یگانگی جمعی را از امپراتور و دولت به جماعت و اندیشه و عقیده متحول می سازد. از این رو مملکت و سلطهء خداوند, که مملکت انسان موحد نیز هست, مملکت جماعت چونان مفهومی سیاسی, تالیفی و توحیدی نیز می گردد در برابر مملکت زور و دولت زور, و هم چنین مملکت تاریخ می گردد در برابر مملکت طبیعت و نیز مملکت روح و فراخوانی به فضیلت در برابر مملکت جسمانیت غریزه و شهوت, و مملکت فردی در برابر سرسپردگی کورانه و دلبستگی خشک وخام و خلاصه مملکت دین در برابر مملکت دولت.
بنابراین دین توحیدی به همان اندازه که از پیدایش آدمی چونان آگاهی و ضمیر و اخلاق باوری و گرایش به مثل های اعلا و سرنمون ها حکایت می کند و مقتضی فردانیت و آزادی و مسئولیت در برابر خداوند است "کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته"و به همان اندازه که سازندهء سلسله مراتب و در نتیجه سلطهء معنوی و روحانی مستقل از سلطان و به دور از سیطره و چیرگی او است, به همان اندازه نیز نظامی استوار می سازد و آدمی جوامع انسانی را از تباهی می رهاند همان تباهی که فروپاشی دولت بدان جا انجامید, هم چنان که روزگاری جوامع انسانی در برابر سلطان واحد چنان تسلیم و سرسپردگی از خود نشان می دادند و زور و چیرگی و قدرت را می پرستیدند. در برابر این دولت, دین توحیدی یا الهی سازندهء جماعت به مثابهء دین است یعنی به مثابهء ایمانی واحد و باوری به ارزش ها و همبستگی در امری نیکو و همکاری در نیکی و تقوا. دولت حقیقی دین جماعت یا دین جماعت است در برابر آن چه ما امروزه دولت ملت می نامیم. ادیان آسمانی از نقد ریشه ای و دشمنی سرسختانه و همه گیر با دولتی که در بنیاد چونان بدیلی برای آن پدیدآمدند نمی هراسند. اندیشهء گمراهی و سرگردانی به فرجام به تاریخ یهودی پیوند خورد, زیرا درک بنی اسرائیل از ملکوت خداوند, مملکتی این جهانی و ویژه و منحصر آنان بود, به جای آن که ملکوت خداوند را به گونه ای تفسیر کنند که راهی برای فراگذشتن از مملکتی این جهانی و این چنینی باشد. در نتیجه دعوت دین سترون ماند و دین جماعت به طایفه ای بسته بر خود بدل گردید در حالی که نیازمند روح جهانی انسانی و نیروی روحانی بود. فضیلتی که از سوی ملتی احتکار می شود یا ملتی باور می یابد که تنها او است که بر آن فضیلت منطبق است, سرچشمهء همهء رذیلت های ممکن می گردد و برای آن ملت رنجآور و آسیب رسان می شود. به این ترتیب رسالت پیامبری که رسالتی جهانی و توحیدی است به گرایشی سرکشانه و انزوا طلبانه تبدیل گردید.
با این همه رسالت جماعت عقیدتی جماعتی که بر پایهء عقیدهء خود گردآمده اند و امت جماعت دینی, که طرد و انکار دولت و قاعدهء قهر و غلبه است, در هیچ دینی مانند دین مسیح متبلور نشده است. دین مسیح در اندیشه و عمل و سرشت و سرنوشت خود نقیض مطلق سلطان و سلطه مداری بود. دین او با رحمت و عطوفت در برابر زور و با تسامح در برابر تعصب و با اندیشیدن به دیگری در برابر خودمحوری و با ایثار در برابر زور ایستادگی و ستیزکرد. او فریب شیطان را نخورد و طمع در سلطنت نبست و خود را پیامبر بینوایان و درماندگان قرار داد. نمی توان در ساختن دولت در مقام اصل و قاعده برای جماعت از دین مسیح بهره گرفت جز با خیانت در اصول آن و تباه کردن معانی دینآن.
موضع اسلام همانند موضع انسانی و جهانی مسیحیت است. اسلام هدایت به راه خدا و دعوت به دین او و شهادت در راه او را وظیفه و رسالت اساسی خود قرارداده است. از این رو مسلمانان نخستین جان مال خود را به خداوند و دین می سپردند و از کشورگشایی بازنمی ایستادند و تا پای جان مبارزه می کردند. براین پایه, تاریخ و حقیقت اسلام بهترین نمونهء این دست انقلاب دینی, انقلاب نبوت که از ابراهیم آغاز شده بود, گردید.
با پیروزی این انقلاب, جهان انسانی به دوران نوی گام نهاد. دعوت و بشارت, دعوت ایمان و پاگیری جماعت انسانی چونان جماعت ایمان و اعتقاد کامل شد و مفهوم پرستش دولت یا قدرت یا شخص فروپاشید و روح آزاد فردانسانی که حتی از قید سلطهء دینی هم رها بود, زاده شد. به سخن دیگر, خرد زاده شد یا همان نوری که خداوند در نهاد هر فردنهاده و آدمیان با آن نور راه خویش را بازمی شناسند. از این رو نیازی به پیامبری جدید دیگر نماند. خرد میراث خوار نبوت شد و نبوت زایندهء این خرد. ختم نبوت معنایی جز تسلیم به رهبری روحانی خرد پس از پیامبر ندارد, خردی که همهء آدمیان در آن انبازند. اگر نیاز به هدایت جدید یا بشارت به چیز نویبود, سلسلهء پیامبران پایان نمی گرفت. این همان معنای انکار سلطهء روحانیون در قرآن نیز هست.
پس از پیامبری محمد(ص) هر انسانی خود می تواند راه خود را بازشناسد و آن را سپری کند. هرگونه محدودکردن این آزادی یا مصادرهء آن, اعاده و احیا عبودیت طغیان دولتی کهن است و دیگر دولت نمی تواند پدیدآید مگر آن که این آزادی را تضمین و تامین کند.
آرمان و عمل انقلاب توحیدی, انتقال مرکز ثقل سیاست از دولت به جامعه بود و در واقع انقلاب جماعت علیه دولت و انقلاب نفس علیه پیکره و انقلاب روح علیه طبیعت بود. جهان کنونی ما, جهان انسان چونان ارادهء آزاد و مومن و آگاه و مختار و آفریننده است. اگر کانون و مفهوم این جامعه را در دوران میانه, هم در جهان اسلامی هم در جهان مسیحی درنیابیم, نمی توانیم روند تکامل های تاریخی و سرنوشت دولت و پس از این ها, پیدایش دولت مدرن را درک کنیم. هنگامی که می گوییم کانون همبستگی و نزدیکی, جامعه گردید, مراد این است که دولت به مثابهء نماد و یا عاملی فعال, آفرینندهء جماعت و وحدت عمیق آن نبود و به همین خاطر نتوانست براین نوع جماعت ها که به امپراتور دل نمی سپرند و با او تفاهم نمی کنند, حکومت کند جماعت هایی که آغازگاه سیاست کهن و مفاهیم آن را که وام گرفته از سلسله مراتب مقدس و تمایز قطعی و گوهری میان گروه ها و طبقه ها, بردگان و آزادگان و سلسله مراتب درون آزادگان, نخبه های فاضل و افضل و برنمی تافتند و وحدت جماعت ها و هویت یابی و تعیین آرمان ها و آرزوها و شیوهء زندگی شان یکسره مستقل از دولت انجام گرفت و تبدیل به هویت و اراده ای جمعی شد و نهادهای اجتماعی مدنی دینی بنیادی برای تشخیص و رعایت مصلحت گردیدند. در مورد جوامع اسلامی نخبهء فعال در جامعه و مجری و مدیر, نخبهء دانشمند, با همهء نهادهای دینی و شرعی و علمی اجتماعی خودشد و فقیه عالم کانون موقعیت اجتماعی و سلطهء اجتماعی گردید در حالی که سیاست مداری یا دولت مداری در شمار زورآوری و عنف انگاشته می شد و هیچ ارج و احترامی بر نمی انگیخت و هیچ عاطفه و وابستگی و ارادتی را سبب نمی شد و بیش تر کام یابی خود را وامدار هراس انگیزی و خشونت بود. در گسترهءاقتصادی, اسلام با نگرش و فرهنگ و شریعت یگانه ای که پدید آورد و دایرهء تبادل مادی و ارتباط روحانی را گسترد و صلح و ثبات و تعاون میان جماعت های گوناگون و دور از هم ایجادکرد, قانون اساسی راستین و دولت نظام بخشی جهان انسانی گردید که از دولت های دیگر فراترمی گذرد و مصالح خود را جدا از آن ها تحقق می بخشد. معناهایی چون خوش بینی و اطمینان و همدلی و ارتباط و آرامشی که از ایمان می جوشد, تار پودی هستند که سرنوشت جوامع اسلامی را در سراسر سده های میانه می بافند و عامل نیرومندی و شکوفندگی آن هستند. ما در اسلام هنوز از جماعت سخن می گوییم و با آن شناخته می شویم و این مرجع اساسی ما در وابستگی است و از دولت یا وابستگی به دولت سخن نمی گوییم مگر از این حیث که منبع قدرت تحمیلی است. درست به همین دلیل هیچ یک از دولت های اموی یا عباسی یا دیگر سردمدارانی که بر مسلمانان حکومت کردند هیچ هویتی نو یا ملیتی نو نیافریدند زیرا دولت بودند یعنی کانونی برای تداول سلطهء قسری و قدرت تحمیلی بودند نه بنای نظام اخلاقی نو و ویژه ای. از این رو نه کانون هویت یابی جمعی شدند و نه مرجع انسانی فکری یا حقوقی. برای فهم خنثی بودن اخلاقی دولت در گذشته و بیگانگی سیاسی آن با جماعت کافی است غیاب تکوین این هویت های ملی را در گذر ده ها قرن با آن چه امروز می بینیم مقایسه کنیم:
رشد شتابناک هویت های ملی و اقلیمی, در چهارچوب بازگشت دولت ها به کانون حکم و تصمیم گیری اجتماعی. کم تر از پنجاه سال و گاه بیست سال است که در روزنامه ها دربارهء انسان خلیجی و فرهنگ تونسی و هویت سودانی و تمدن یمنی و می خوانیم در حالی که ریشهء مطلب همان است که گفتیم دولت, مرجعیت بنیادین جماعت و نماد هویت آن قرارگرفته است. دولت آفریده ای ساختگی است و نه تنها پیدایش آن با جماعت ارتباط دارد که با نظام جهانی نیز به گونه ای بنیادین پیوند دارد.
به همان اندازه که دین باوری بنیاد جامعهء سیاسی شد و به جای پیروی از دولت و مشارکت در پرستش پادشاه و قدرت نشست, دین موسس جامعهء سیاسی گردید و آرمان این جامعه سعادتی شد که وامدار خضوع و پیروی در برابر خدا و ارزش های آسمانی است ارزش هایی چون ایثار و قربانی شدن و تجرد از دنیا. دست یابی به تمدن نیز با پذیرش دین به مثابهء شریعت و قانون و اخلاق و عبادت پیوند خورد. بدین سان هیچ دولت یا جماعتی نتوانست استمرار یابد مگرآن که خود و نظام مدنی خود را به سطح منظومهء دینی و ارزش های روحانی نزدیک کند. در جانب غربی مشرق زمین امپراتوری بیزانسی نتوانست ماندگار و پایدار بماند مگر آن که به دین گردن نهاد و دولت مسیحی ویژگی دولتی مسیحی را پیداکرد. در اروپای غربی نیز کلیسا به دولت متحول شد و کاربرد دین در سلطهء این جهانی و پادشاهی, جامعهء دینی را از کار انداخت.
دولت دین شد یعنی دولت کلیسا شد, به همان میزان که دین با جامعه بیگانه بود و بی دولت و قانون اساسی آن را وانهاده بود. ضعف و انحطاط جامعهء دینی و گرایش آن به سوی سلطهء قهری, عامل اساسی تجدید مفهوم دولت و تبدیل تدریجی آن به دین یا گزینه ای دینی می گردد. به سخن دیگر, دولت به دین که حامل ارزش ها و نظام اخلاقی انسانی و روحانی و ایمان و عقیدهء جهانی بود فروکاسته شد(چرا که دیگر کلیسا دولت نمی توانست حامل آن ها باشد) و بعد از آن به کانون استخدام روحانی و اجتماعی مستمر و تاریخی این ارزش ها بدل شد. این امر مفسر بازگشت نوزایش به میراث یونان و احیای حکمت است یعنی نوزایش پیش از هر چیز سیاست و بنای نظام سیاسی بود. با این دگرگونی و نظام بخشی و نوسازی دولت که در الگوی نخستین آن بردگی قهری بود به دولت ملت و آزادی تحول یافت یعنی دولتی که خود را در خدمت ملت می نهد و به تنوع و مصالح و سعادت بشری آن مجال می دهد. هم چنان که دین, دین جماعت و آفرینندهء جماعت و بافتی جمعی بود و به دنبال قدرت و ایجاد دین کلیسا نبود. بدین سان سیاست به مثابهء سیاست دولت به میدان آمد و دولت در مقام کانون سیاست عقلانی, نه سلطهء قهری, بنیاد گذارده شد.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان