صورتش زرد کهربایی است و چشمانش به براقی الماسهای پنجابی... سریکش (لباس محلی بلوچ) را با همان سوزن دوزیهای ظریف چکندش (طرح لباس)، آنچنان آراسته که ندانسته، شبیهش میکنی به دخترکان «دیفنس سکشن» کراچی... همان جا که خانههای اعیانی مجلل و پرآوازهاش، هر آدمی را وسوسه دیدنش میکند!
گزارش ، ایران نوشت: به «هیره»، اما نه شبیه اهالی جنوب غربی کراچی و نه حتی شبیه دخترکان سیه چرده چروکیده «پنجابی» است! او بیشتر شبیه زنهایی است که گرد «غربت» و«تعصب» شوهرانشان، صورتشان را غبارآلود کرده و دستی هم برای تکاندن غمهایشان نیست، برای همین روبهروی «هیره» که میایستی نه یک جمله که چند حرف منقطع بریده شده، تمام آن روایتی است که از دهانش تحویل میگیری، زبان او در اصل زبان همان مرد قمیز (شلوار) پوشیده دست به کمری است که پا به پای ما همراه میشود تا مبادا قصهای بر خلاف آنچه میخواهند، درد این نقطه را دردمندتر کند... مرد اچکان (کت بلند) پوشیده که «شکر علی» صدایش میکنند، آنچنان بیتاب، دور هر زن میچرخد که ندانی باورت میشود، قیم همهشان است، اما نه! «شکر علی» که دندانهای زرد و سیاهش، لبهای تیره و کبودش را زخمخوردهتر نشان میدهد، تنها یکی از ساکنان کورهخانههای متروک فیروزآباد است که نمیخواهد روزگار خوشش را با چیز دیگری تاخت بزند! برای همین بین هر دو جمله میگوید: «به خدا مشکل نداریم، خوب و خوشیم، ولمان کن».
به این دیار که وارد میشوی، هنوز جاده خاکی درب و داغان «پمپ بنزین» جاده ورامین را رد نکردهای، بوی ریحان سرمستت میکند، همان ریحانهای سبز معروف کبابهای کوبیده، اما چند دقیقه نگذشته، خیالت با بوی تند فاضلاب، به هم میریزد و میرود به جایی که از هرچه «مرزه» و «نعنا» و «شوید» و «تربچه» است، بیزار میشوی! اینجا ولی تا چشم کار میکند، حس دوگانگی هم به جانت چنگ میزند تا مبادا روزی روزگاری قصه «اهالی کوره خانه ها» را فراموش کنی.... اینجا راه که میروی، یک در میان سبزه میبینی و خاکستری که از خرابههای زندگی مهاجران پاکستانی باقی مانده، یک طرف خاک و آشغالهای روی هم تلنبار شده و آن طرفتر، چند اتاقک سه در چهار رنگ و رو رفته به زور گچ و آهک سوار شده!
آشنایی با «هیره»
«هیره» خواهرزاده «شکر علی» یکی از ساکنان همین منطقه است. منطقهای که در جغرافیای شهری پایتخت، لابهلای زمینهای کشاورزی گم شده، اما برای ساکنان اینجا، به فراخی «بلوچستان پاکستان» است. همان سرزمینی که سی و اندی سال پیش، از سر ناامنی، راهیشان کرد به حوالی «فیروزآباد تهران». جایی که حالا برایشان حکم سرزمین مادری پیدا کرده، اما نه از روی لباسهایشان میتوان فهمید، وطن همان جایی است که بند نافت بریده شده!
«شکر علی» میگوید وقتی آمده
16-15 ساله بوده، اما حالا شده یک مرد تمام عیار 50 ساله. پدر و مادرش راهم همین جا دفن کرده، کمی آن طرفتر در حوالی امامزاده فیروزآباد، یک زن دارد و 10 سر عائله. کارش سبزیکاری است، ریحان میکارد و گشنیز و جعفری... زمین را از ایرانیها اجاره کرده، ماهی به ماهی شاید هم سالی به سالی... اما کارش و بارش همین 6 ماهه اول سال است....
قسمم میدهد حرفی نزنم که از کار بیکارش کنند. خودش میگوید سالی 15-14 میلیون درآمد دارد و 8-7 میلیون هم اجاره میدهد. خانهاش یک اتاقک 6متری است که پنجرههایش رو به دشت سبزیها باز میشود، اما نه شبیه آن اتاقکهای رؤیایی، یک ویرانه است که اسمش را گذاشتهاند خانه! هرجایش با تکهای گچ و سیمان مقروضی یا شاید هم اضافه خانههای اعیاننشین، وصلهپینه شده و داخلش هم هرچه از اضافات خانهها مانده، آویزان شده...کنار خانه، جایی که یک اتاق یک متری ساختهاند، یک پیک نیک گذاشتهاند و چند دست ظرف و ظروف آلومینیومی زهوار در رفته، راستش همین جا با «هیره» آشنا میشوم، وقتی با دستان حنا بسته سبزه اش، روی تکه سنگی گوشه دیوارهای سیاه آشپزخانه، پیازهای درشت سفید را خرد میکند. «هیره» چشمان سرمه کشیدهاش را که از سوز پیاز، قرمز شده، رو به من کرده و چشمش که به ضبط صوت میافتد، دور خودش میپیچد و گوشهای خمیده پنهان میشود. (فکر میکند میخواهم عکسش را بگیرم) خودش میگوید 25 ساله است، اما «شکر علی» هی وسط حرفهایش میپرد و اجازه نمیدهد، کلامش تمام شود...
«هیره» 40 ساله میزند، شاید هم زایمان 6 کودک قد و نیم قد، دلیلش باشد. به «هیره» میگویم بچه بعدی کی از راه میرسد؟ (نه اینکه حامله باشد، نه! اینجا کسی کمتر از 11-10 بچه ندارد.) خندهاش میگیرد. با دست نحیفش، کودک خاک آلود پابرهنه را از کنار ظرفی که حالا داغ شده، بر میدارد و شکرعلی جای او با ناراحتی میگوید: «دیگر بچهاش نمیشود.» هیره از خجالت سرخ میشود و میرود پی شست و شوی ظروف در حوضچه گل آلود روبهروی اتاقش، همان جا یک دست به ماهیتابه و یک دست به کودک دیگرش است که در همان حوضچه کار خرابی کرده! (بوی فاضلاب و سبزی اینجا هم در هم تنیدهاند.) «هیره» یواشکی طوری که «شکرعلی» نفهمد میگوید رحمش را در آوردهاند. یکسال پیش، همان وقتی که «رجب» را زاییده، عفونت تن و جانش را پر کرده. 5کودکش را داخل یکی از همین اتاقهای 3 در 4 زاییده، اما به ششمی که رسیده، تنش یاری نکرده، عفونت به جانش چنگ انداخته و نیمی از بدنش را درگیر کرده است، خودش میگوید صبح تا شب، لگن چرک آلود عفونتهایش را دور و برهای خانه خالی میکردند.اما بوی عفونت به قدری بوده که شوهرش و بچهها تا وقت زایمان، ترکش کردهاند، بعد هم که دردش میگیرد، میرسانندش به زایشگاه، خودش البته ناراحت است، پول روی دست شوهرش گذاشته! چون اینجا زنی، از این کارها نمیکند. زن باید هوای شوهرش را داشته باشد. کار کند و دم هم نزند. شبیه «زهرا» که از دور با دیس و داسش سر میرسد. او هم شبیه زنهای دیگر، قمیز پر طرح رنگارنگی پوشیده که داد میزند سرنوشت بیشترشان یکی است.
شوهرش همان مردی است که روبهروی حوضچه سبزیها، بیکار و علاف میچرخد. اینجا مردها آنطور که باید کار نمیکنند. زنها، اما بر خلاف مردها، صبح زود کارشان را با سبزیچینی شروع میکنند و نزدیکیهای غروب هم خودشان را با چند سر بچه به چهارراهها و خیابانهای شلوغ اطراف حرم میرسانند تا تازه شغل دومشان شروع شود. این حرفها البته یواشکی است، یعنی «شکرعلی» نگذاشته راز زنهایشان فاش شود. خودش که بیکار دور ما پرسه میزند، میگوید مردها هم پا به پای زنها کار میکنند! اما اینجا یک زن غذا میپزد و دیگری هم که تازه آمده میخواهد بساط سفره را آماده کند. جز «محمد» بیست ساله، که چنگک بلندی را لای دستههای سبزی داخل حوضچه فرو میکند تا به قول خودش گل سبزیها را خارج کند. «محمد» هم دو بچه دارد و چند سال پیش با دخترداییاش ازدواج کرده، ساکنین اینجا قوم و قبیلهای زندگی میکنند و رسمهایشان هم همان سنتهای پاکستانی است. برای همین دخترها به 14-13 سالگی که میرسند، باید به عقد یکی از اقوامشان در بیایند. دوست داشته باشند یا نه، تقدیرشان یکی است، خیلی شانس بیاورند، قبل از ازدواج میروند «خانههای ایرانی»! همان جا که هوایشان را دارند و حمام گرم و غذای گرم میدهند. همان خانههایی که زیر نظر جمعیت امداد دانشجویی-مردمی امام علی(ع)، کودکان ساکن در مناطق حاشیه را سروسامان میدهد و با درس و کتاب و مدرسه آشنایشان میکند.
«اعظم» هم یک کلاس خوانده و بعد به ناچار رفته خانه شوهر و حالا هم منتظر نخستین بچهاش است. میگوید به دنیا که بیاید، کار گداییاش هم رونق میگیرد. این را «اعظمی» میگوید که تازه از پشت زمینها آمده، دلش از اینجا پر است، نه اینکه بد باشد، نه! از روزگاری که چشیده و دیده....
درد مشترک کولیهای حاشیه نشین
دستم را میگیرد و به هوای نشان دادن عطر ریحانها، میرویم کمی دورتر! میگوید ما همه کار میکنیم از گدایی گرفته تا خیلی کارها که دلمان نمیخواسته و شده... دلش از خیلی جاها گرفته. از سرنوشت چند دخترآشنایی میگوید که پارسال یک روز اطراف شهرری ناپدید شدند. سه –چهار روز گذشته و بعد هم اطراف خرابهها رهایشان کردهاند: «خودشان مدعی بودند در یک خانه تیمی در اطراف ترمینال جنوب بهشان تجاوزشده!» دخترها بعد از آن روز دستشان را داغ کردهاند، یکیشان با قاشق داغ، خودش را سوزانده، اما چند روز نگذشته، درد خماری، امان را بریده و دوباره با کتکهای پدرش، سر یکی از چهارراهها دیده شده!«اعظم» میگوید گروهی از مردهای اینجا اعتیاد دارند و برخیهایشان هم قاچاقچیاند! «شیشه» و «هرویین» جنس غالبشان است.
پولش، اما از همین گداییها جور میشود، از بچههای نصف و نیمهای که کوچکترینشان تا یک ماه دیگر، کار و کاسبیاش شروع میشود! میگوید عموی خانه، هر روز 2 تا 3 دختر را مجبور به گدایی میکند تا پول مصرفش جور شود! اما بدبختی اینجا نیست. بیچارگی از وقتی شروع میشود که دخترهای 13-12 ساله، تنشان تاراج میشود. چند وقت پیش به یکی از دخترها در یکی از مغازههای نزدیکیهای شهر ری، پشت دخل تجاوز شده، فروشنده البته پول هم داده و صدای پدر دختر را بسته است....اما «اعظم» میگوید دختر حرفهایش را پیش یکی از مسئولان خانههای ایرانی برده و او هم پیگیر کار شده، بعد از چند روز دوربین مغازه را که چک کردهاند، فهمیدهاند حرفهای دختر راست راست بوده! بقیه دخترها هم از این پیشنهادات کم نداشتهاند، مخصوصاً آنها که سر چهارراهها گدایی میکنند. برای همین چند ماه است که یک خانه اشتغال در شهر ری ساخته شده که کارش آموزش سوزندوزی است، همان هنری که زنان بلوچ را سر زبانها انداخته! حالا 20 دختر و زن کارشان شده سوزن دوزی روی پارچههای لطیف محلی.....
اینجا کسی نه شناسنامه دارد و نه اوراق هویتی، اما زنها وقت زایمان، هر بیمارستانی پذیرش میشوند، سختیاش هم هزینه آزاد بستری است که وادارشان میکند داخل خانه زایمان کنند. برای همین اغلبشان مریض احوال و مبتلا به انواع عفونتها هستند. بچهها هم البته حال و روز بهتری ندارند. «آلودگی»، برایشان «انگل» و «سل» و «هپاتیت» به ارمغان آورده.... اینجا، اما «آلودگی» «دست نشستن» تعبیر نمیشود، آلودگی یعنی «نبود دستشویی، حمام، لای کثافت زندگی کردن، جای خوردن و قضای حاجت یکی بودن. باورش سخت است، اما اینجا که باشید، هرچقدر هم که زمینها را بالا و پایین کنید، یک سرویس بهداشتی پیدا نمیکنید، زنها نهایتاً داخل یک ویرانه با یک دبه آب، کارشان را راست و ریس میکنند! البته «خانه ایرانی» در چند منطقه که میتوانسته با کمک خیرین آب گرم کن برقی و حمام نصب کرده است، اما اینجا نه آب دارد و نه فاضلابی، پس خیالی نیست!
زندگی چند خانواده در یک آلونک
اهالی کورهخانه البته هم محلی هم دارند. در همین اطراف شهر ری، حدود 8-7 منطقه است که کم و زیاد، روایتهایشان شبیه هم است. سال گذشته، 400 خانواده بلوچ پاکستانی اطراف شهر ری شناسایی شدهاند که البته هر روز هم باید برآمارشان اضافه کرد. میانگین سن مهاجرتها گاهی به 40 سال هم میرسد، اما بعضیها هم در همین 4-3 سال اخیر، صابون مهاجرت را به تنشان مالیدهاند. بیشترشان به هوای شغل آمدهاند، نه اینکه دنبال رفاه باشند. همین که در جایی شبشان، صبح شود، کافی است. برای همین هر 4 -3 خانواده در یک اتاق 6 متری در کنار هم زندگی میکنند و صدای کسی هم در نمیآید. اتاقها را که ببینید هر چقدر هم حساب و کتابتان خوب باشد، نمیتوانید 6 متر را بر 30-20 نفر تقسیم کنید، مگر اینکه بعضیها ایستاده خوابشان ببرد! اگرچه تابستانها، مشکل کمتر است....
فرمانداری و سازمانهای دولتی، اما آنها را نادیده گرفتهاند. تنها برخوردشان گفتن همین یک جمله است. «نباید اینجا باشند باید برگردند!» اما کار از این حرفها گذشته، قاچاق برها این روزها کارشان سکه است. اصلاً غیر قانونی هم که نیایند، یک ماهه پاسپورت زیارتی میگیرند و خب (کی آمده، کی برگشته!؟) میمانند و جا خوش میکنند. طرح مهاجرین غیرقانونی هم که سالی یکی – دوبار اجرا میشود، بیفایده است. نهایتش، نیروی انتظامی و شهرداری میریزند و از 50 نفر، 10 نفرشان را «رد مرز» میکنند. یعنی اول اردوگاه میروند و بعد هم به پاکستان! اما بعد چه میشود؟ 900 هزار تومن که بدهند، هر قاچاقچی بیدردسر برشان میگرداند همان جا که رد مرز شدند. شهرداری هم که تکلیفش معلوم است. اهالی میگویند، هر ازچند وقت سر و کله مأموران پیدا میشود و بعد تا پول ندهند، نمیروند. تهدیدشان هم خراب کردن همین مخروبههای رؤیایی است!
اعظم «سواس» (دمپایی)های کهنهاش را لای انگشتان کبره بستهاش سفت میکند و با همان صدای زیرش از من میخواهد که جایی حرفی نزنم. خودش میگوید: «حرف زیادی زده، خامی کرده،» اما من میدانم که حالا در دلش رخت میشورند، یک نگاهش به من است و نگاه دیگرش پی «شکرعلی»! میگوید شما که بروید سین جیمهایش شروع میشود. «شکرعلی» البته خیلی هم محافظه کار نیست، بعضی دقیقهها از فرط خماری یادش میرود که چه گفته و چه نگفته! میگویم یک زن داری؟ انگار فحشش داده باشی، قرمز میشود و میگوید: «یعنی چه! معلوم است که یک دانه دارم.» اما زنها آن طرفتر خندهشان میگیرد. شکرعلی با زنش هر 4-3 سال یکبار راهی پاکستان میشود. مثل اینکه از بلوچستان ایران میشود راحت رفت و آمد کرد. میگوید شغل اصلیاش در پاکستان هم کشاورزی بوده وقتی راهی ایران شده، گذرنامه داشته، گذرنامهای که از زمان صدورش چند ده سال میگذرد. حالا نمیداند این گذرنامه به چه دردش میخورد. اراده کرده، مانده، کار و کاسبیاش هم که بد نیست، میگوید چرا خودش را به دردسر بیندازد.
شکر علی شیعه است. نوه و بچه آخرش هم سناند. دو ساله... یکیشان داخل آشپزخانه بدون لباس روی خاک، نشسته و دیگری لای سبدهای پاره، پوست هندوانه پلاسیده را لیس میزند... «صحرا» دختر شکرعلی هم مشغول پاک کردن سبزیهاست. 15ساله است و به همین زودیها عروس میشود. میگویم تا کلاس چند درس خواندهای؟ میگوید تا اول، پدرش وسط حرفش میپرد و میگوید: «اینجا از این خبرها نیست که دخترها برای خودشان حرف بزنند یا شوهر پیدا کنند. راه بیفتند بروند آنجا و اینجا، نه اینجا حرف، حرف پدر است. اما اگر بخواهد درس بخواند، بخواند، آنقدر هم سفتگیری نمیکنیم. بدبختی زیاد است.»چشمان «صحرا» اما چیز دیگری میگوید. چیزی شبیه خسته شدن. چیزی شبیه کم آوردن....چیزی شبیه درماندگی....شبیه «هیره»، شبیه «زهرا» شبیه روزگار ساکنان کوره پزخانههای فیروزآباد.