باید قبول کنیم که پیروی از یک رهبر برایمان جذابیت دارد، رهبری که بتواند ما را برانگیزاند و در راستای رسیدن به مأموریتی مهم بهدنبال خود بکِشد. درواقع پیروی از رهبر، گرایشی فطری است. ممکن است رهبرانی وجود داشته باشند که بدون کاریزماتیکبودن هم بر مردم تأثیر بگذارند، بااینحال باید پذیرفت که کاریزما که ترکیبی است از شور و ترغیبکنندگی و جذابیت، احتمالا یکی از ویژگیهای مهم رهبران است. در برابر اشخاص کاریزماتیک، بهسختی میتوان مقاومت کرد. مثلا سزار چاوز را در نظر بگیرید. او یکی از فعالان حقوق مدنی و کارگری و نیز سخنرانی با اندیشههای ناب بود. درعینحال، آنچه به کاریزمای او میافزود، شوروشوقی بود که در سخنانش موج میزد، نه اندیشههایش. علاوهبراین، او با تودهی مردم ارتباط خوبی داشت. این همان رمزِ کاریزمای او بود که باعث شد بتواند خیل عظیمی از مردم را بهدنبال خود بکشاند. البته باید قبول کنیم که کاریزما همیشه هم ویژگی مثبتی نیست. برخی شخصیت های کاریزماتیک تاریخ، مردم را وادار به انجام کارهای خطرناک و نادرست میکنند. بهعنواننمونه، جیم جونز نهصد نفر از اعضای معبد خود را وادار به خودکشی دستهجمعی در جنگلهای گویانا کرد. ما در این مقاله به معرفی 10 شخصیت کاریزماتیک تاریخ میپردازیم و امیدواریم تا انتهای این مقاله با ما همراه باشید. این شما و این هم شخصیت های کاریزماتیک تاریخ بشر در طیفهای مختلف فکری و اخلاقی: خوب، بد، زشت.
1. ناپلئون بناپارت
ناپلئون با 157 سانتیمتر قد در زمرهی بلندقامتان تاریخ قرار نداشت و در کودکی بهخاطر ناتوانی در درست حرفزدن، مورد تمسخر واقع میشد. باوجوداین، رهبری مثالزدنی بود. او افسری جوان در ارتش فرانسه، مردی باهوش، شجاع و بیباک بود و هرکس با او ملاقات میکرد، شیفتهاش میشد. بهخاطر این ویژگیها، سربازانِ تحت فرمانش در نبردهای بسیاری پیروز شدند. او در سال 1804 در 34سالگی امپراتور فرانسه شد.
علت موفقیت ناپلئون بناپارت در رهبری، این بود که بهطور غریزی چیزهای زیادی درمورد رفتار انسان میدانست، مثلا اینکه باید قدردان کسانی باشیم که در موفقیت ما نقش داشتهاند. به همین خاطر بود که پس از پیروزی ارتش در یکی از جنگها، طلا و نقرهی بهدستآمده از کشورهای فتحشده را بهعنوان غنائم و بهرسم قدردانی میان سربازان خود تقسیم کرد. او همچنین میدانست باید اعتماد کسانی را که پیرو او نیستند نیز جلب کند. از این جهت، وقتی ارتش او کشوری را فتح میکرد، به شهروندان آن کشور صریحا میگفت که کاری با آنها ندارد، بلکه بر ضد رهبران مستبد و ظالم آنها قبام کرده است تا مردم را از بند جور آن ظالمان رها کند. او با این کار غالبا آن مردمان را به حامی خود بدل میکرد. علاوهبراینها خودِ او در جنگها همراه با سربازان حاضر میشد و هر کاری از دستش برمیآمد، میکرد، حتی کارهایی را که برای دونپایهترین سربازان در نظر گرفته بودند. او با این کار، حمایت و وفاداری سربازان خود را جلب میکرد.
اما متأسفانه، بهمرور زمان از موفقیت او کاسته شد. او کشورهای بسیار زیادی را فتح کرد و در این میان ارتش او شکستهای زیادی را متحمل شد. پس از این شکستها بود که او اعتمادبهنفس خود را کمکم از دست داد و مرتکب اشتباهاتی شد: استبداد ورزید و دهان منتقدان خود را بست. ضمنا ازآنجاکه به افراد معدودی اعتماد داشت و به همه بدبین شده بود، جاسوسهایی را به اطراف گسیل داشت. درنهایت هم شکست خورد و پنج سالِ باقیمانده از عمر خود را در جزیرهی کوچک سنت هلنا گذراند.
2. فیدل کاسترو
فیدل کاسترو از وقتی که در انقلاب سال 1959 کوبا قدرت را به دست گرفت، تا وقتی که بهخاطر بیماری در سال 2008 استعفا داد، با مشت آهنین بر این کشور حکمرانی کرد.
خیلی از کوباییها بهخاطر بازکردن پای کمونیسم به کشورشان از او نفرت دارند، اما انصاف این است که خیلی از مردمان فقیر کوبا بهخاطر اصلاحات اجتماعی و شخصیت جذابش طرفدار او هستند.
وقتی فیدل کاسترو قدرت را در دست گرفت، کوبا کشوری جوان بود که بهتازگی از استعمار اسپانیا در 1898 رها شده بود. کاسترو با کودتایی نظامی توانست فولخنثیو باتیستا، دیکتاتور کوبا را سرنگون کند و رهبری این جزیره را به دست بگیرد. او با وعدهی انتخابات و بازگرداندن حکومت مشروطه به مردم بر سر کار آمد و به همین دلیل کوباییها با اشتیاق زائدالوصفی از او حمایت کردند. اما کاسترو به آن وعدهها عمل نکرد و با متحدشدن با اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و آمریکاستیزی، طعم تلخ کمونیسم را به کام کوباییها چشاند. بااینکه اتحاد جماهیر شوروی در زمان حضور خود در عرصهی بینالمللی از کوبا حمایت میکرد، اقتصاد کوبا همیشه در وضعی اسفناک به سر میبرد. حالا که اثری از اتحاد جماهیر شوروی در سیاست جهان نیست، کمتر اثری از صنعت در کوبا مشاهده میشود. بیشترِ درآمد این کشور از راه توریسم و نیز فرستادن پولهایی تأمین میشود که کوباییهای شاغل در کشورهای دیگر به کشورشان میفرستند.
جالب اینجاست با اینکه کاسترو دیگر در میان کوباییها نیست و با اینکه سالهای درازی را به شکل حکومت مادامالعمر بر مسند قدرت نشسته بود، کوباییها همچنان او را دوست دارند. کوباییها از اینکه کاسترو، برخلاف بسیاری کشورها، یکتنه در برابر آمریکا ایستاد یا از نفوذ و تهاجم فرهنگی آن جلوگیری کرد، احساس غرور میکنند. کاسترو ایالات متحدهی آمریکا را بهخاطر بسیاری از مشکلات اقتصادی کوبا سرزنش میکرد. فیدل کاسترو نطام خدمات درمانی رایگان را برای کوباییها به ارمغان آورد، نژادپرستی را در جامعهی کوبا کمرنگ کرد و آموزش رایگان را از دبستان تا دانشگاه به کوباییها هدیه کرد. حالا بهجای او، برادرش رائول در قدرت است. باید منتظر ماند و دید حالا که رهبر جدید کوبا از کاریزمای فیدل کاسترو برخوردار نیست، کوباییها همچنان از اقتصاد معیوب کوبا راضی خواهند بود یا نه.
3. وینستون چرچیل
چرچیل مردی پرشور و انرژی و مصمم بود. او پدری انگلیسی و مادری آمریکایی داشت. وضع درسی چرچیل در مدرسه معمولی بود، اما میتوانست بچهها را بهدنبال خود بکشاند و وقتی هم که احساس میکرد حق با اوست، هرگز تسلیم نمیشد. او در جوانی وارد عرصهی سیاست شد و در سال 1924 به صدراعظمی بریتانیا رسید که یکی از درجات بسیار بالا در دولت بریتانیا بعد از نخستوزیری است.
در دهههای 20 و 30 میلادی، یعنی هنگامی که چرچیل جنگطلبتر بود و حس میکرد با رویکارآمدن نازیها در آلمان، خطر جنگ در کمین است، بریتانیا سیاست صلحآمیزی اتحاذ کرده بود. این باعث شد چرچیل با نخستوزیر بریتانیا، استنلی بالدوین و همینطور دیگران مشاجرات زیادی بکند. اما در سال 1940 که بریتانیا وارد جنگ جهانی دوم شد، چرچیل به منصب نخستوزیری رسید. درست همین هنگام بود که مردم با شوروشوق از او حمایت میکردند. چرچیل در طول مدت جنگ خطابههای پرشور و تحریککنندهی زیادی برای متفقین جنگ جهانی دوم و شهروندان بریتانیا ایراد کرد. یکی از جملات بسیار مشهور چرچیل، در هجدهم ژوئن 1940 به گوش جهانیان رسید، یعنی درست زمانی که فرانسه در حال تسلیمشدن دربرابر هیتلر بود و بریتانیا را مقابل آلمانیها تکوتنها رها کرده بود: «پس بیایید به وظیفهی خود عمل کنیم و به یاد داشته باشیم که اگر بریتانیا و کشورهای مشترکالمنافع هزار سالِ دیگر هم پابرجا باشند، مردمان خواهند گفت که این بهترین دورهی تاریخشان بوده است.»
چرچیل برای اینکه تصویر روشن و متمایزی از خود در اذهان مردم برجا بگذارد، در تصاویر و کاریکاتورهای سیاسیِ روز از مشخصات منحصربهفرد بسیاری نظیر کلاه، عصا، سیگاربرگ و پاپیون استفاده میکرد.
جالب این است که چرچیل با کارکنان خود برخورد بد و بیادبانهای داشته، اما در بین تودهی مردم چهرهای محبوب بوده است. کارکنان و زیردستانش او را دوست میداشتند، اما علت این علاقه نقش او در مقام رهبر بود، نه اینکه لزوما گرم، مهربان و دوستداشتنی باشد. بریتانیا و متفقینش در سال 1945 در جنگ جهانی دوم پیروز شدند. چرچیل در انتخابات پس از جنگ رأی نیاورد، اما بین 1951 تا 1955 بار دیگر بر صندلی نخستوزیری تکیه زد.
4. ماهاتما گاندی
ماهاتما گاندی در کودکی بیمار و ضعیف بود و عملکرد درسی متوسطی داشت. او در بزرگسالی وکیل شد، اما ازآنجاکه فردی خجالتی بود، نتوانست وکیل قابلی باشد. بروز رفتارهای نسنجیده و گستاخانه از جانب او محتمل بود و اصلا کاریزما نداشت، مگر وقتی که واقعا عصبانی میشد.
گاندی در سال 1893 بهقصد وکالت به آفریقای جنوبی رفت و با قطار در آن کشور سفر کرد. یک روز بااینکه بلیت درجهیک داشت، مرد سفیدپوستی مانع نشستن او در قسمت درجهیک قطار شد و به همین خاطر نگهبان، او را از قطار پیاده کرد. ناگهان در تاریکی اتاقِ انتظار ایستگاه، الهامی بر قلب او وارد شد. ظرف یک هفته پس از آن ماجرا شروع کرد به ایراد سخنرانیهای پرشور و ضد تبعیض نژادی. او لباسهای تولید بریتانیا را باوجود علاقهی زیادش به آنها از تن درآورد و بهجای آن، لباس سفید و سادهی کشاورزان هندی را بر تن کرد. دیری نپایید که جرقهی اعتراض صلحآمیز ازطریق نافرمانی مدنی در ذهن او شکل گرفت و از این سیاست در راستای حمایت از حقوق بشر و برابری سیاسی استفاده کرد.
گاندی پس از اینکه به تغییر برخی قوانین تبعیضآمیز در آفریقای جنوبی کمک کرد، در سال 1915 به هند بازگشت. هنوز مدت چندانی از بازگشت او به هند نگذشته بود که توانست مردم را برای مبارزهی صلحآمیز با استعمار بریتانیا به قیام وادارد. او بهطورخاص، از مردم دعوت کرد هرچیز انگلیسیای را تحریم کنند: لباسهای ساخت بریتانیا، دانشگاههای بریتانیا و حتی قوانین بریتانیایی را. در یکی از آن قوانین انگلیسی تصریح شده بود که هندیها حق تولید نمک ندارند، بلکه درعوض باید نمک خود را از کارخانههای دارای گواهی بخرند و حالآنکه همهی این کارخانهها در تملک بریتانیا بودند. ازاینرو در سال 1930، گاندی راهپیمایی 24روزهای بهسمت دریا به راه انداخت که بعدها «رژهی بزرگ دریایی» نامیده شد. صدهاهزار نفر از مردمان هند در آن راهپیمایی شرکت کرده بودند؛ وقتی آنها به دریا رسیدند، از دریا برای تولید نمک موردنیازشان استفاده کردند.
تاکتیکهای گاندی مفید واقع شدند. هند در سال 1947 استقلال پیدا کرد و کشور جدید پاکستان نیز از بههمپیوستن مناطقِ عمدتا مسلماننشین شمالشرق و شمالغرب هند تأسیس شد. متأسفانه در سال 1948 یکی از هندوهای ملیگرا که از گاندی بهخاطر مدارا با مسلمانان هند نفرت داشت، او را ترور کرد.
5. آدولف هیتلر
آدولف هیتلر اجتماعی نبود. او در 16سالگی ترک تحصیل کرد تا در وین به نقاشی بپردازد، اما در این هنر ناکام ماند. او در برقراری روابط صمیمی با افراد دچار مشکل بود، نمیتوانست در بحثهای فکری وارد شود و وجودش لبریز از تعصب بود. با همهی اینها، دو سال بعد از اینکه در سال 1919 به حزب کارگران آلمان (که بعدا به «حزب نازی» تغییر نام داد) پیوست، توانست به رهبر این حزب تبدیل شود.
آلمانیها در جنگ جهانی اول شکست خورده بودند و بهخاطر این شکست، در قحطی، گرسنگی و تحقیر فرو رفته بودند. هیتلر با وعدهی نجات و رستگاری آلمان، که آن را تقریبا بهشکلی مذهبی جلوه میداد، بر سر کار آمد. او با دمکراسی سر سازش نداشت و به آلمانیها میگفت آریاییاند و به همین خاطر از همهی انسانهای دیگر برترند. هیتلر دشمنانی برای آلمان تعریف کرده بود و مرتب علیه آنها حرف میزد؛ این دشمنان کسانی جز کمونیستها و یهودیان نبودند. او مأموریتی روشن در ذهن داشت و بسیار تلاش میکرد جهان را دربارهی این مأموریت متقاعد کند. اینها همه، رازورمز رهبری کاریزماتیک است. میلیونها آلمانی که سابقهی شنیدن این پیامها را داشتند، تسلیم سحر و جادوی هیتلر شدند و او را مانند خدا پرستیدند. شاید تعجب کنید اگر بدانید هیتلر رهبری مهربان بوده است. دیری نپایید که اکثر مردم آلمان بدون قیدوشرط از او تبعیت میکردند.
بخشی از کاریزمای هیتلر وابسته به اعتقاد راسخ او به برتری آلمانیها بود و نیز تأکید بر این نکته که آلمان برای تسخیر کل اروپا به رهبری جز هیتلر نیاز ندارد. پس از اینکه او بهراحتی چندین کشور اروپای غربی را به تصرف خود درآورد، باور این نکته کار سختی نبود. با تسخیر این چند کشور، هیتلر دیگر نمیدانست تصرف کل اروپا چه خطراتی برایش به همراه دارد. ارتش آلمان بهرهبری او توانست در جنگ جهانی دوم، در گیرودار نبرد با بریتانیا و اشغال کشورهای دیگر، روسیه را هم اشغال کند. او همچنین تمام یهودیان ساکن در کشورهای اشغالیاش را یا میکشت یا به اردوگاه میفرستاد. وقتی آمریکا، بریتانیا و روسیه، آلمان را محاصره کردند، پیروان هیتلر از او ناامید شدند و نهایتا پس از تسلیمشدن آلمان در 1945، هیتلر دست به خودکشی زد.
6. مارتین لوتر کینگ
مارتین لوتر کینگ رؤیایی در سر داشت که هیچ وقت نتوانست تعبیر آن را ببیند. او از پیشگامان نهضت حقوق مدنی در آمریکا به شمار میرود. این نهضت در همان دوره، رهبران سیاهپوست بسیاری داشت، اما کینگ بود که از بین آنهمه درخشید، چراکه توانست با سخنرانیهای خود تودهی مردم را برانگیزاند و تعهد خود به اعتراض مسالمتآمیز را وجهالمصالحه قرار ندهد.
کینگ در سال 1929 در آتلانتا به دنیا آمد. او مردی تحصیلکرده بود و از دانشگاه بوستن مدرک دکتری گرفته بود. در سال 1955 رهبریِ تحریم اتوبوسهای مونتگومری آلاسکا را به عهده گرفت. در آنجا، سیاهان مجبور بودند فقط سوار قسمت عقبی اتوبوس شوند و درواقع نوعی تفکیک نژادی بر اتوبوسها حاکم بود. اما سیاهان با تحریم اتوبوس و سوارنشدن بر آن، اصرار میکردند که اجازه دارند در جای دلخواهشان در اتوبوس بنشینند. موفقیت این تحریم (که حدود یک سال به طول انجامید) باعث شد مارتین لوتر کینگ سردمدار نهضت حقوق شهروندی شود.
کینگ بهخاطر سخنرانیهای پرشور خود هم شهرت دارد. یکی از این سخنرانیها که بسیار بهیادماندنی بود، خطابهی «من رؤیایی دارم» است که کینگ در سال 1963 آن را طی راهپیمایی مردمی در واشینگتن.دی.سی ایراد کرد. در آن هنگام، هزاران نفر از مردمی که به انواع نژادها تعلق داشتند، دور هم جمع شده و خواهان تصویب قانون حقوق شهروندی شدند. این راهپیمایی که 250هزار نفر در آن شرکت کرده بودند، در آن دوران بزرگترین راهپیمایی در طول تاریخ پایتخت ایالات متحده بود. سخنرانی مارتین لوتر کینگ در آن راهپیمایی هم یکی از خطابههای بسیار عالی در تاریخ آمریکا شناخته میشود. در سال 1964، کنگرهی آمریکا قانون حقوق شهروندی را تصویب کرد که بهموجب آن، تبعیض براساس نژاد، دین و جنسیت جرم شناخته میشود.
البته کینگ دشمنان بسیاری داشت: هم از سیاهان و هم از طیف نژادپرستان. سیاهان بهخاطر رویکرد مسالمتآمیز او، با او دشمن بودند و نژادپرستان هم میخواستند تفکیک نژادی در جامعهی آمریکا به قوت خود باقی باشد. در سال 1968، مارتین لوتر کینگ در بالکن مسافرخانهای واقع در ممفیس ایالت تنسی ترور شد و جان باخت. او بهخاطر کمک به کارگرانِ درحالاعتصاب شهرداری در آن هتل اسکان داشت.
7. مالکوم ایکس
مالکوم ایکس زندگی پرتلاطمی داشت، اما علیرغم این تلاطمها و فقدان تحصیلات، به رهبری قدرتمند بدل شد که توانست هزاران نفر از سیاهپوستان را به فرقهی«ملت اسلام» وارد و حس غرور نژادی را در آنها بیدار کند.
مالکوم ایکس با نام اصلی «مالکوم لیتل» در اوماهای ایالت نبراسکا به دنیا آمد. پدر او، ارل لیتل، مبلّغی مذهبی و فعال حقوق شهروندی بود. بهخاطر فعالیتهای مدنی پدر، گروههای برتریطلب نژاد سفید، خانوادهی او را مدام آزار میدادند. خانوادهی لیتل برای فرار از این آزار و هجمه، به ایست لنسینگ میشیگان کوچ کردند، اما در سال 1931 برتریطلبان نژاد سفید پدر مالکوم ایکس را ترور کردند و به قتل رساندند. مادر او، لویی، هرگز نتوانست از اندوه ناشی از مرگ پدر مالکوم بهبود یابد و درنهایت در بیمارستان روانی بستری شد.
بهاینترتیب مالکوم سر از مواد مخدر و گروههای خلافکار درآورد. پس از اینکه در سال 1946 به زندان افتاد، شروع به مطالعه کرد. در این مدت، هرچیزی را که به دستش میرسید، با ولع میخواند. در همین دوره به «ملت اسلام» پیوست؛ ملت اسلام نام فرقهای مذهبی متشکل از مسلمانان سیاهپوست بود که باور داشتند سیاهان باید دولت مستقل خود را تشکیل بدهند. مالکوم نام خانوادگی لیتل را حذف کرد، چون آن را نامی مختص بردهها میدانست و درعوض نام خانوادگی ایکس را برگزید که یادآور اجداد گمنام سیاهپوستش بودند. دیری نگذشت که تبلیغ را آغاز کرد و به سیاهپوستان گفت که باید برای برقراری دولتی مستقل دست به انقلابی خشونتآمیز بزنند. مالکوم ایکس فردی پرشوروشوق بود و بهطور ذاتی استعداد سخنرانی داشت. وقتی در 1952 از زندان آزاد شد، ملت اسلام 400 عضو داشت. هشت سال بعد، بهیُمن تلاشها و کاریزمای او این عدد صد برابر شد و به 40هزار نفر رسید.
در سال 1964، وقتی مالکوم ایکس فهمید که الیجا محمد، رهبر فرقهی ملت اسلام، برخلاف تعلیمات اسلام مرتکب زنا شده است، از آن فرقه بیرون رفت. او بهقصد انجام مراسم حج به مکه رفت و سپس به اسلام سنتی گروید. در همین مدت، خشونت و عصبانیت درونیاش رنگ باخت و نژادهای دیگر را هم به رسمیت شناخت. او دریافته بود که برای رسیدن به اهدافش نیازی به خشونت نیست. متأسفانه در سال 1965، وقتی برای سخنرانی در منتهن نیویورک در حال آمادهشدن و رفتن روی جایگاه بود، سه عضو فرقهی ملت اسلام به جایگاه یورش بردند و او را هدف گلولهی خود قرار دادند. ایکس بلافاصله در همانجا و در 39سالگی جان باخت.
8. نلسون ماندلا
نلسون ماندلا در 1918 در خانوادهای سلطنتی از قبلیهی ثمبو در آفریقای جنوبی به دنیا آمد. در آن زمان سفیدپوستها کشور آفریقای جنوبی را اداره میکردند و او سیاهپوست بود. حتی خانوادهی سرشناسی که در آن به دنیا آمده بود هم نمیتوانست او را از سیستم ظالمانهی تفکیک نژادی موسومبه «آپارتاید» نجات دهد. ماندلا بلافاصله بعد از ورود به دانشکده، درگیر اعتراضات گوناگونی علیه تبعیض نژادی شد. در ابتدا، او مایل بود برای استیفای حقوق شهروندیِ تمام شهروندان در آفریقای جنوبی از روشهای مسالمتآمیز استفاده کند، نظیر اعتصاب و تحریم، اما درسال 1962، وقتی پلیس سفیدپوست 69 نفر از معترضان سیاهپوست را در شاپرویل کشت، ماندلا بهعنوان رهبر یک سازمان فعال حقوق شهروندی، یعنی کنگرهی ملی آفریقا (ANC)، به استقبال برخی روشهای مقاومت خشونتآمیز رفت.
پس از اینکه فعالیت کنگرهی ملی آفریقا در سال 1962 ممنوع اعلام شد، ماندلا بهاتهام خرابکاری، خیانت و اقدام خشونتآمیز علیه امنیت ملی دستگیر شد. در طول محاکمهی هشتماههاش، طی سخنانی توانست چهرهی خود را در عرصهی بینالملل در اذهان مردم جهان ثبت کند. او در یکی از جملات پایانی سخنانش گفته بود: «من خواهان جامعهای آزاد و دمکراتیک هستم که در آن تمام افراد در صلح و صفا و با فرصتهای برابر زندگی کنند. این رؤیایی است که من برای تعبیرشدن آن زندگی میکنم. اما اگر لازمهی تعبیر این رؤیا مرگ باشد، با آغوش باز از آن استقبال خواهم کرد.»
ماندلا 27 سال از عمر خود را در زندان بود و اکثر این دوران را با اعمال شاقه گذراند. اما در این دوره توانست در حقوق مدرک بگیرد، بیانیههای سیاسی را مخفیانه به بیرون از زندان بفرستد و زندگینامهی خود را بنویسد. دوران طولانی حبس او توانست هالهای از رمزوراز بر گرد چهرهاش ترسیم کند و برای او بهعنوان مبارز راه آزادی، اعتبار ایجاد کند. سرانجام در سال 1990، تحت فشارهای بینالمللی، هم او از زندان آزاد شد و هم رژیم آپارتاید از بین رفت. چند سال بعد، در 1994، در اولین انتخابات پارلمانیِ چندنژادی، بهعنوان اولین رئیسجمهوری آفریقای جنوبی برگزیده شد. در سال 1999، ماندلا از سیاست کنارهگیری کرد، اما باز هم تا هنگام مرگ به ترویج صلح و عدالت اجتماعی در سراسر جهان ادامه داد.
9. اوا پرون
شاید بهخاطر محبوبیت نمایش موزیکال «اویتا»، او را به همین نام بشناسید. اما مهم نیست او را اویتا بنامید یا اوا پرون، چراکه بههرحال ماریا اوا دوارته پرون در قرن بیستم میلادی تأثیر شگرفی بر زندگی میلیونها آرژانیتی گذاشت. او در سال 1919 در شهر کوچک لوس تولدوس به دنیا آمد. در جوانی به بوینس آیرس رفت تا بازیگر شود. بااینکه استعداد چندانی در بازیگری نداشت، توانست به موفقیتهایی دست یابد. اما وقتی در سال 1945 با خوان پرون ازدواج کرد، زندگیاش دگرگون شد.
خوان پرون سرهنگ و افسر دولت بود و در سالی که با اوا ازدواج کرد رئیسجمهوری آرژانتین شد. اوا فن بیان خوبی داشت و بلافاصله تصمیم گرفت بهعنوان بانوی اول آرژانتین برای استیفای حقوق زنان و کمک به محرومان و فقرا از این موهبت ذاتی استفاده کند. او با فقرا ارتباط خوبی داشت و آنها را «پابرهنگان من» مینامید. او همچنین برای کمک به فقرا بنیادی تأسیس کرد که اغلب شخصا به آن پول میداد.
اوا وزیر بهداشت و وزیر کار آرژانتین بود. اما در جامعهی مردسالار آن دوران آرژانتین، این امری بیسابقه بود. چیزی نگذشت که اوا پرون همزمان محبوب و مبغوض میلیونها نفر شد: محبوب کسانی که به آنها کمک میکرد و مبغوض کسانی که یا فکر میکردند زنان نباید فعال سیاسی باشند یا از حکومت خودکامهی شوهر اوا ناراضی بودند.
در سال 1951 که شوهر اوا مجددا نامزد ریاستجمهوری شده بود، برخی اصرار داشتند اوا معاوناول پرون بشود. ارتش مخالف این موضوع بود و اوا هم آن را نپذیرفت. او در 1952 در 33سالگی و بر اثر سرطان درگذشت. اوا در این عمر کوتاه توانسته بود به بسیاری چیزها در زندگی دست یابد. هزاران نفر به واتیکان پیشنهاد کردند او را در زمرهی قدیسان قرار دهد.
10. آنگ سان سو چی
آنگ سان سو چی که طی دو دهه در وطن خود، میانمار، (برمهی سابق) زندانی بود، به نماد آزادی کشورش تبدیل شده است. او دختر مؤسس ارتش مستقل برمه است؛ پدرش که با بریتانیا بر سر استقلال برمه رایزنی میکرد، سرانجام ترور شد.
سو چی در انگلستان، بههمراه همسر بریتانیایی و فرزندانش زندگی معمولی داشت تا آنکه برای مراقبت از مادر بیمارش به برمه بازگشت. در آن هنگام، از او خواستند رهبری نهضت دمکراسیخواهی را بر عهده بگیرد. در 1988، بهامید بازگرداندن دمکراسی به وطن خود، نیممیلیون نفر را از طرف لیگ ملی برای دمکراسی مورد خطاب قرار داد. طبیعتا هیئت نظارت برمه که آن کشور را با حکومتنظامی ظالمانه اداره میکرد، از ایدهی او استقبال نکرد. بااینکه حزب سو چی در انتخابات عمومی سال 1990 پیروز شد، هیئت نظارت نتایج را بهنفع رقیب سو چی برگرداند، او را در حصر خانگی قرار داد و خود قدرت را در دست گرفت. هیئت نظارت برمه با این شرط که سو چی برمه را ترک و از سیاست کنارهگیری کند، حاضر به برداشتن حصر خانگی بود، اما سو چی این شرط را نپذیرفت و اعلام کرد بااینکه ممکن است خانوادهی خود را هرگز نبیند، آماده است تا پای جان به مردم برمه خدمت کند.
اما آرام آرام، اوضاع تغییر کرد. پس از فشارهای شدید بینالمللی، سو چی که در آن هنگام یکی از زندانیان سیاسی بسیار برجسته در جهان بود، در اواخر 2010 از حصر آزاد شد. هیئت نظارت درنهایت منحل شد و در 2012 انتخابات واقعی برگزار شد. طی این انتخابات، حزب لیگ ملی برای دمکراسی توانست تمام صندلیهای مجلس را از آن خود کند. کسی نمیداند که آیا سو چی در انتخابات بعدی نامزد ریاستجمهوری خواهد شد یا خیر. اما اگر حزب او قوی باقی بماند، میتواند اکثریت قانونی را در دست بگیرد و نیروی انتخاب رئیسجمهوری را داشته باشد.
برگرفته از: howstuffworks.com