چون سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله چهل سال تمام شد، حق تعالی او را برانگیخت از بهر رحمت عالمیان و سعادت جهانیان و به رسالت به کافّه خلق فرستاد تا به واسطه وی خلق از ظلمتِ ضلالت بیرون آیند و از حد جهالت قدم به در نهند؛ و کافّه خلق را بفرمود تا طاعت وی برند و ایمان به وی آورند [و نصرت دین وی دهند] و همچنین پیغمبران علیهم السلام بفرمود تا ایمان به وی آورند [و بر ایشان عهد و میثاق گرفت تا اُمّتان خود را از نبوت پیغامبر ما صلی الله علیه و آله خبر دهند و ایشان را وصیت کنند تا طاعت وی برند] و نصرت دین وی دهند و این جمله آن است که حق تعالی در قرآن مجید بیان فرموده است. قوله تعالی:
وَ إِذْ أَخَذَ اللّهُ میثاقَ النَّبِیِّینَ لَما آتَیْتُکُمْ مِنْ کِتابٍ...
معنی آیت آن است که حق تعالی وعده و میثاق گرفت با جمله پیغمبران تا ایمان آورند بر پیغمبر ما و نصرت دین وی دهند.
* * *
سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله را قاعده آن بودی که هر سال یک ماه از مکه بیرن آمدی و در غار حرا خلوت ساختی و از مشغله خلق به کلی عزلت گرفتی و اوقات خود را به عبادت و طاعت حق تعالی مستغرق کردی و چون به مکه باز آمدی، اول هفت بار طواف خانه کعبه بکردی و بعد از آن به خانه خود رفتی و هم بدین حال می بود و هر سال این وظیفه نگاه می داشت تا آن سال درآمد که او را وحی خواست آمدن.
پس چون ماه رمضان درآمد، برخاست و به قاعده [هر سال] قصد غار حرا کرد و از این نوبت خدیجه با خود ببرد و چون چند ماه از ماه رمضان بگذشته بود، یک شب جبرئیل علیه السلام فرود آمد و سورت إقرأ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ به وی فرود آورد و پیغمبر صلی الله علیه و آله حکایت کرد و گفت: شب بیست و چهارم از ماه رمضان خفته بودم و چشم من به خواب رفته بود که جبرئیل علیه السلام درآمد و نامه ای درپاره ای دیباجِ سبز پیچیده بود و آن نامه بیرون آورد و مرا داد و گفت: بخوان. من گفتم: نمی توانم خواندن.
آنگه دست مرا بگرفت و سخت بیفشرد، چنان که هوش من برفت و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان. گفتم: نمی توانم خواندن. دوم بار مرا بیفشرد، چنان که هوش از من برفت و بعد از آن دست از من بداشت و دیگر مرا گفت: بخوان.
* * *
گفتم: نمی دانم خواندن. سوم بار مرا بیفشرد، چنان که هوش از من برفت، دیگر مرا گفت: بخوان، این نوبت از ترس گفتم: چه بخوانم؟ گفت:
إقرأ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ.
پس من این بخواندم، چون بخوانده بودم، جبرئیل علیه السلام از پیش من برفت. من در حال از خواب باز آمدم و سورت إقرأ تا آنجا که بگفته بود از بر داشتم و همچون نقشی بود که بر دل من کرده بودند.
بعد از آن، من از غار برون رفتم و چون به میان کوه رسیدم آوازی شنیدم [از جانبِ آسمان] که می گفت: یا محمدُ! أنتَ رَسُولُ اللّه ِ و أنا جِبْریل. یعنی: یا محمد! تویی پیغمبر خدای و منم جبرئیل.
چون این آواز شنیدم سربرافراشتم. جبرئیل را دیدم به صورت مردی ایستاده بود و قدم ها هر دو در آفاق آسمان فرو هشته بود یکی به مشرق و یکی به مغرب و مرا می گوید: [یا محمد!] أنتَ رَسُولُ اللّه ِ و أنا جِبریل.
* * *
من همچنان بیستادم و در وی نگاه می کردم و نه از پیش می رفتم و نه از پس و در هر گوشه ای از آسمان که نگاه می کردم، او را همچنان دیدمی که ایستاده بودی و قدم ها در آفاقِ آسمان فرو هشته بودی، تا زمانی دیر برآمد؛ پس همچنان ایستاده بودم و نگاه می کردم.
چون دراز بکشید، خدیجه دل مشغول شد از بهر من و هر جای کس فرستاد به طلب من. چون زمانی برآمد، جبرئیل از چشم من ناپیدا شد و آنگه من باز پیش خدیجه رفتم. خدیجه گفت: یا محمد! کجا بودی که عظیم دل مشغول بودم از بهر تو و مرد به هر جای فرستادم تا تو را طلب کنند.
* * *
آنگه چون دید که نه بر [آن] حالم که از بر وی رفتم، پرسید که: یا محمد! تو را چه افتاده است که چنین شده ای، مگر بترسیده ای؟ آنگه من حکایت حال خود بازگفتم. خدیجه مرا گفت: ای محمد! دل خوش دار و بشارت باد تو را که امید چُنان می دارم که تو پیغمبر عالمیانی و رسول آخرالزّمانی. چون این بگفت، برخاست و چادر اندر سر گرفت و به مکه شد، پیش ورقة بن نوفل که ابن عمّ وی بود و این ورقه دین ترسایی داشت و در علم انجیل و تورات رنج بسیار برده بود و أحوال پیغمبر ما بدانسته بود و خدیجه حکایت سید علیه السلام با وی بکرد و احوال که بدیده بود جمله پیش وی شرح باز داد.
ورقه چون این حکایت از خدیجه بشنید، گفت: قُدُّوس قُدُّوس قُدُّوس، یعنی پاکا! خدایا! که این چنین عجایب از آثار قدرت و حکمت اوست و بعد از آن گفت: ای خدیجه! اگر این حکایت راست گفته ای مرا پس بدان که این کس که محمد او را بدید جبرئیل بود که از نزد حق تعالی به وی فرو آمده بود، همچنان که به موسی و عیسی فرو آمد و آنچه از وی شنید وحیِ خدای بود و محمد پیغمبر آخرالزمان است و او را بگو تا دل خوش دارد و قدم در این حال که وی را ظاهر شد ثابت دارد و هیچ اندیشه به خود راه ندهد. خدیجه از پیش وی برخاست و باز غار حرا رفت، پیش سید المرسلین و آنچه ورقه گفته بود [با] وی بازگفت.
سید تمامی ماه رمضان در غار حرا بود، چون ماه رمضان بگذشت، برخاست و باز مکه آمد و پیشتر چنان که قاعده وی بود، در طراف خانه کعبه رفت. چون طواف خانه می کرد، ورقة بن نوفل او را بدید و گفت: یَابنَ اَخی! مرا بگو تا چه دیدی و چه شنیدی؟ آنگاه سید او را حکایت کرد.
چون ورقة حکایت از سید بشنید، سوگند خورد و گفت: ای محمد! به آن خدایی که جان ورقه در یدِ قدرت اوست که [آنچه تو دیدی جبرائیل بود] همچنان که از نزد حق تعالی بر موسی می آمد بر تو آمد و تو آنچه از وی شنیدی وحی خدای بود و تو پیغمبر آخرالزمانی و بهتر عالمیانی. و بدان که چون تو دعوی نبوت کنی و دعوت خلق آغاز کنی، قوم تو تو را به دروغ باز دهند و تو را برنجانند و تو را از مکه به در کنند و لشگر کنند و به جنگ و قتال تو آیند و اگر من آن زمان دریافتمی که قوم تو با تو این حرکت کردندی، آنچه جهد بودی در نصرت تو بذل کردمی و از بهر تقویت کار تو جان سپاری نمودمی، لکن چه کنم که پیر شده ام و به آن زمان نرسم.