ماهان شبکه ایرانیان

در یادبود کورش اسدی عنوان شد

مگر نویسنده‌ها هم می‌میرند؟

مراسم یادبود کورش اسدی، نویسنده‌ای که به تازگی از دنیا رفت، در اهواز برگزار شد.

مگر نویسنده‌ها هم می‌میرند؟

به گزارش ایسنا، عده‌ای از دوستان و دوستداران زنده‌یاد کورش اسدی، آیین بزرگداشتی را در محل کتابخانه خوزستان‌شناسی علوم ایرانی در خیابان 12 کیانپارس اهواز برگزار کردند.

در این آیین، جمعی از نویسندگان، شاعران و اهل قلم درباره شخصیت و آثار کورش اسدی سخن گفتند و عده‌ای از شاعران نیز به شعرخوانی پرداختند.

در ابتدای مراسم فردین کوراوند شاعر و نویسنده خوزستانی که مجری مراسم بود از نویسندگان و شاعران خوزستانی از جمله غلامرضا رضایی، منصور مرید و حیاتقلی فرخ منش و نیز ناصری‌پور مدیر سالن کتابخانه خوزستان‌شناسی علوم ایرانی برای برپایی این مراسم تشکر کرد و سپس غلامرضا رضایی را برای ایراد سخن فراخواند.

رضایی در سخنانی گفت: ویژگی کورش، جسارتش در نوشتن بود و ارائه‌ فرم‌ها و شیوه‌های تازه و هراسش از ننوشتن و مرگ. مثل خیلی از ما، کورش از مرگ وحشت داشت. شاید برای همین بود که به بازی با آن روی می‌آورد مانند همه‌ بازی‌هایی که به عنوان عنصر و تمهیدی در داستان‌هایش به کار می‌گرفت. شاید می‌خواست از طریق بازی‌ها پناهگاه و مأمنی پیدا کند در مواجهه با سختی‌ها و ناملایمات دوران. شاید هم این بازی‌ها کارکرد دیگری داشتند و مابه‌ازایی بودند از نگاهش به جهان.

این بار، کارونِ "کوچه‌ ابرهای گمشده" روایتگر سوژه‌ای بود که در آن در هراس بود، و به همین خاطر دست به شگردی زد تا سختی آن را بر خود هموار کند.

یک بار وقتی قرار بود در جلسه‌ای داستان بخواند، داستان کوتاه "شهرزاد" را انتخاب کرد. بعد از پایان جلسه گفت: چطور بود؟

می‌دانستم می‌خواست لعنت و ادبار این روزها را نشان دهد. گفتم: چه داستان تلخ و سیاهی. کاش کمی زهر و تلخی‌اش را می‌گرفتی.

خندید و گفت: حالا.

نمی‌دانم چرا قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، وقتی در خانه‌ هنرمندان جنازه‌اش را لای آن پارچه‌ طرح اسلیمی آوردند و گذاشتند بالای سکو، برای یک لحظه فکر کردم گوشه‌ پارچه را کنار زده و دارد نگاه‌مان می‌کند، می‌خندد و می‌گوید: حالا."

سپس قاسم آهنین‌جان شاعر در سخنانی خواستار برگزاری مراسم نکوداشت برای شاعران و نویسندگان در زمان حیات‌شان شد و در ادامه شعری خواند.

همچنین بهروز ناصری داستان‌نویس بخشی از مصاحبه‌ای را با استفاده از یکی از کتاب‌های اسدی خواند.

حیاتقلی فرخ‌منش شاعر هم چنین خواند:

"چگونه بیاسایم/ هزاران کفن/ پیچیده به لحاف کهنه مادر/صبح از گلوی پرنده/گذر نمی‌کند/به نفس آب‌انبارها/ پناه می‌برند/ برزگران خسته/در غروبی قلاویز/گلابتان می‌گذرند/جان به‌در بردگان/ باد که بوسه‌ها را/ بگرداند/گل‌های زرد/ بهاری می‌شوند/ باروت‌ها قرق می‌کنند/ فلز تنهای را/ و ماه/ بر گور تازه/ضجه می‌کشد."

در ادامه پیام هوشنگ چالنگی شاعر خوزستانی به یادمان کورش اسدی از سوی مجری مراسم خوانده شد. در این پیام آمده بود:

"کورش اسدی دوست عزیز که می‌دانم کسانی که چون او در کارِ نوشتن هستند نبوغ و دانشش را بیش از من می‌توانند بازگو کنند. متاسفانه در وضعیتی کاملا غیرمنتظره ترک ما گفت و ما را در غم خود نشاند. کارهایی از او خوانده‌ام که بسیار فراگیر و انسانی‌اند.

شرمنده از این‌که در این برهه‌ زمانی نمی‌توانم آنچه را که بود بازگو کنم. نویسنده‌ای با  دانش بالا که این را همسرش بیشتر از ما می‌داند و می‌تواند تاویل کند.

دوست می‌داشتم در کنار عزیزانم در این مجلس حضور می‌داشتم. دست به سینه در پیشگاه او می ایستم و برایش آمرزش و برای خانواده‌اش تسلی آرزو می‌کنم."

همچنین آرش آذرپناه داستان‌نویس و منتقد خوزستانی درباره کورش اسدی گفت: "کوچه ابرهای گمشده" کورش را که تمام کردم، برگشتم دوباره صفحات آخر را خواندم تا پایان درخشانش در ذهنم منظم و تثبیت شود. بعد کتاب را که بستم، از شدت شوق و شعف قرار نگرفتم. به تمام دوستان نویسنده زنگ زدم، جز خودش. می‌گفتم بخوانید کورش را. رمان فارسی هنوز زنده است؛ بخوانید تا ببینید رمان شهری یعنی چه؟ بخوانید تا ببینید گاهی چه ترهاتی را به اسم رمان شهری به خورد ما می‌داده‌اند.

به خودش زنگ نزدم تا چند ماه بعد که از نزدیک دیدمش؛ اگر زنگ می‌زدم باید جز تعریف و دست مریزاد، انتقادی هم در چنته می‌داشتم. هیجان اولیه خواندن هنوز مجال نقد به احساسم را نمی‌داد. با تعریف و تمجید جور نبود کورش. هر چه بود از آن نسل بود، در جوار گلشیری جور نبودن با تمجید، جانِ این همجواری بود.

دو سه ماه بعد که دیدمش نقدی جزئی به رمانش داشتم که گفتم. تمجیدِ تنها را جدی نمی‌گرفت. هیجان نخستینِ خواندن گرچه فروکش کرده بود اما همچنان شاد بودم که سرانجام در زمانه من، در زمانه‌ای که نسل من داستان‌نویس شد، رمانی نوشته شد که حالا می‌توانم به سادگی در 20 رمان برتر تاریخ داستان فارسی قرارش بدهم. این را به خودش هم گفتم. گفتم «کورش خوشحالم که هنوز جوانی و ما این‌قدر خوش‌شانسیم که می‌توانیم رمان این‌چنینِ دیگری از تو بخوانیم». فقط یک جمله در جواب گفت: «من فقط می‌خواستم این کتاب دربیاید؛ همین!»

 خوش‌شانس نبودیم ما. کورش کامیاب از نزد ما رفت و ما اینک ناکامانیم. معنای جوانمرگی در نثر معاصر نه همین بود که گلشیری می‌گفت؟ چرا سلسه شاهکار تازه‌ای که در دست ما بود و در نزد ما بود این‌چنین در بدو شکوفایی و شروع قطع شد؟ اما نه، من قبول ندارم این جوانمرگی را! من باور نمی‌کنم کورش مرده باشد! اصلاً مگر نویسنده‌ها هم می‌میرند؟ مگر ما هنوز مرگ پوینده و مختاری را باور کرده‌ایم که مرگ کورش را بخواهیم باور کنیم؟ گلشیری چی؟ واقعاً رفته است؟ معلوم است که نه... اگر گلشیری و شاملو هم مرده بودند که مانند خیلی‌ها سنگ مزاری داشتند. آن‌ها نمرده‌اند؛ این را بهتر همه کسانی می‌دانند که مدام سنگِ نمادینِ مزارشان را می‌شکنند.

آری نویسندگان نمی‌میرند تا سنگ مزاری نیاز داشته باشند. پس سزاست که سنگ‌شان هفته به هفته شکسته شود. بشکن این حجم سرد سنگی را... کورش خودش مرگ را باور داشت اما. این حجم سرد سیاه را جدی گرفته بود؛ جدی‌تر از ما. برای همین بود که گاهی زنگ می‌زد که «فلانی را می‌شناسی؟ می‌شود باش کار کرد؟» یا «فلان کس زنگ زده... مطمئنی فقط روزنامه‌نگار است؟» این تردید حاصل روزهای سیاهی است که دیده بود و درکش کرده بود و دوستانش را از میان حلقه ربوده بود و ترس و تردید را در جانش به جا گذاشته بود.

همین ترس‌ها عاقبت جانش را گرفت، زمانی که منشأ ترس دیگر در میان نبود. سایه مرگ، کورش را ربود نه خودِ مرگ و این تراژدی زمانه ماست. سه‌شنبه تلفنی نیم ساعتی حرف زدیم. از چاپ سوم رمانش گفت. می‌دانست رمان تازه‌اش را چقدر دوست دارم. "کوچه ابرهای گمشده" تازه داشت دیده می‌شد که خودش در پیچ آن کوچه گم شد. کورش، من همچنان چشم‌انتظار کار تازه‌ات هستم، بیدار شو همشهری! داستان تازه‌ات را بگو؛ همان که یک بار به من گفتی پیدایش می‌کنی بالاخره.

دفترچه خاطراتی که گفتی زیر تلی از خاک در آبادان به جا مانده است. برخیز پسر "خواب‌های جنوبی"! نویسنده‌ها هرگز نمی‌میرند.

بهمن ساکی دیگر شاعر خوزستانی هم شعری با نام "باغ چراغ‌ها" را به یاد اسدی خواند:

"باغ چراغ‌ها بود عصر وُ/تذهیب قاری در قرائت حمد/ با آن چشم‌ها که اگر می‌داشتی‌شان/مشایعان دیوانه می‌شدند بی‌گُمان/ 

غیبت هُدهُد جاودانه بود و در امتداد رِحل/خط رحیل برجسته می‌شد و بیرون می‌زد از مَصحف./

تمامی نداشت/ صعود/ قطره/ قطره/ مسیحا به خاک/و فوج فوج/ نزول فرشتگان از چشم ذوالجلال/غیبت هُدهُد تمامی نداشت/اما تو آن‌قدر مرد مُردی/که از قصاص ملک‌الموت صرف‌نظر کنی."

بهنود بهادری شاعر و منتقد خوزستانی با اشاره به شعر پرویز اسلامپور که:"باید از فسخ لاشه‌ متمرد/ آموخت/ خاک هرگز دعوت نمی‌کند/ می‌پذیرد" یادداشتی را خواند:

"اجابت دعوت ما از پذیرفتن خاک است امروز. آری! همان که اسدی می‌دانست و نوشت:"پایان محل رؤیت است". نامی که بیشتر بعد از مرگ تکرار شود، نور که بیشتر تابانده شود، مختص به فرهنگ و خطه‌ ما نیست. نقل است گوته در بستر مرگ، زندگی را با این جمله بدرود گفت: "نور بیش‌تر". رفتار و سخنان هنرمندانی که ادبیات را ناب نگاه داشته‌اند، گویی دوئتی‌ است تراژیک.

آهنین‌جان می‌گوید:"شاعر مرگ خویش می‌داند". اسدی نوشت: در زیر گنبد کبود، در باغ ملی، نویسنده در کوچه‌های ابر، گم شد و پایان، محل رؤیتش. فرانسوا رابله پیش از مرگش گفت: "پرده‌ها را بکشید، کمدی تمام‌ شد". مرگ اما، در سرزمین من، عین زندگی است. تازه پرده فرو می‌افتد و نویسنده زیر نور، شفاف‌تر می‌گوید و می‌بیند. کمدی آغاز می‌شود.

رسانه‌های خاموش، منتقدان نبوده، ظاهر می‌شوند و برای دیدنِ صحنه، همدیگر را پس می‌زنند. گویا دیده شدن، باز از آنِ نویسنده نیست. دیده شدنِ دوستان خودخوانده و... اهمیت دارد.

البته که نویسنده و هنرمند اهل دیدن است نه دیده شدن. در روزِ دیده شدنِ کورش اسدی ، آثار و نامش را منطبق بر هم می‌بینم. در روزِ دیده شدنِ اسدی، صحنه پُرنور و صدا، سکوت است."

سپس فردین کوراوند شعری را با عنوان "کبود" به "کورش اسدی" تقدیم کرد:

"نه!/این تابستان/تُو را گرم نخواهد کرد/و این پلکان/تُو را اوج نخواهد داد./همه چیز به آن سردابه‌ ناگزیر/خواهد غلتید./

کدام رنگ را بپاشم/بر آن چشم‌های برّاق و/ انگشت‌های بلیغ؟/

**

هنوز جوان بود/که دست در ویرانی بُرد و/در انهدامی مدام/غور کرد/

کفن از کافورِ کلمات آکندیم/و بر پریشانیِ پرسش‌ها قامت بستیم:/کدام رنگ را بپوشم/ جُز کبودیِ افسوس؟/

کوراوند همچنین شعری از هرمز علی‌پور را که برای کورش اسدی سروده شده بود خواند:

"به کوه که برف بیاید و/ بپوشد روی آن را/تا همه‌چیز سپید بماند/به دست‌های این دنیا/رنگ نفس حتی نهان مانده باشد تا/از چشم‌هایی که بیشتر به شیطنت تمایل دارد/

با فاصله‌های زیاد باز اما/می‌توانیم تو را ببینیم ما/اراده کنیم به هر وقت که/بخواهد از ما یادهایی که جنوبی‌اند/ علی‌الخصوص از ما/

و من به هر آدرس که دوست دارم به دیدن تو می‌آیم."

وحید کیانی شاعر نیز چنین خواند:

"لطیفه کهنی‌ست مرگ / آن‌گونه که هر جمجمه‌ای می‌خندد."

یونس گرامی  شاعر  هم بخشی از شعر "آگاهی "را خواند:

"مگر این جهان چه داشت/جز اندوهی متلاطم/ و خبرهایی هولناک/جز اینکه هر ثانیه در انتظار رفتن کسی باشی/که در مرگ تجزیه می‌شود/و نمی‌دانی خودت هستی/نه دیگری."

او همچنین پیامی درباره مرگ "کورش اسدی" خواند:

*کسی که در واژه زندگی می‌کند هرگز نمی‌میرد

به اعتقاد من هیچ چیز هیچ چیز حتی مرگ! نمی‌تواند یک نویسنده را از پای دربیاورد الا بی‌مهری دوستان و اطرافیانش!

همین حالا هم که دارم این حرف‌ها را می‌زنم احتمالا شاید روحش همین جا در بین‌مان باشد و حرف‌های م ارا دارد می‌شنود. این جمله خطاب به اوست.

 کورش جان دلم برای چشم‌هایت، برای کودک معصوم درونت، برای خنده‌هات خیلی تنگ شده، خیلی. نمی‌دانم که دلیل رفتنت چه بود اما هرچه بود بهت حق می‌دهم! چون تو که زندگی نکرده بودی تو فقط مرگ را زندگی می‌کردی.

شاید این مردن طرح آخرین داستانت بود که می‌بایست می‌رفتی و خودت از نزدیک آن را تجربه می‌کردی و برمی‌گشتی .. شاید!

منصور مرید، سعید اسکندری، حبیب‌الله بهرامی و علیرضا شکرریز در ادامه مراسم شعرهای خود را خواندند و محمد حیاتی از مترجمان خوزستانی از نخستین دیدارش با کورش اسدی گفت.

در پایان هم پس از پخش داستانی با صدای زنده‌یاد کورش اسدی، پیام نسیم خاکسار نویسنده خوزستانی توسط کوراوند خوانده شد.

در این پیام آمده بود:

"کورش اسدی هم رفت. او هم چراغ را خاموش کرد و تمام. این‌که با دست خودش راه این دم زدن را بست حرفی است. باید چیزی باشد تا او را با آن حس قوی و غریزی، و آن شعور ورزداده در درک و شناخت پیرامون، به این عمل و به آن لحظه‌ آخر بکشاند.

حس حضور نامیمون همان چیزی است که من را نیز از همین فاصله‌ بسیار دور، وقتی می‌خواهم کنارتان بنشینم و هم‌سخن شوم با شما، دچار  لکنت زبان و نفس‌تنگی می‌کند.

جهان با همه فراخی‌اش جا را برای من و توی شاعر و نویسنده چنان  تنگ کرده  که ناچار باید کلمات‌مان را آن‌قدر کوچک و کوچک‌تر کنیم و بتراشیم تا جایی باز شود برای‌شان در این و آن تنگنا.  کورش اسدی مجموعه داستان‌ "باغ ملی"اش را در سال 1384 با تقدیم نامه‌ای چندسطری بر صفحه اول از طریق دوستی برایم فرستاد. از چند کتاب او فقط همین یکی به دستم رسید. همین داستان‌ها نشان می‌دهد چقدر نویسنده تلاش دارد با وجود اجبار در ساییدن و تراشیدن کلمات در فضایی که راه نفس می‌بندد، حرفی درست بزند و کالایی تقلبی و کاذب دست خواننده‌اش ندهد. رنج و حرمان‌های حاصل از همین راه‌بندان‌هاست که راه گلو را بر نفس زدن می بندد.

کورش می‌توانست چون نخلی بلند از زادگاهش، که نزدیک به رودی روییده و قد کشیده بود، برای سال‌ها بماند و ثمر بدهد. نشد. نتوانست. دوستان خوب جنوبی‌ام، دلم گرفته است از افتادن این نخل زیبا. چیز دیگری در این لحظه نمی‌توانم بگویم جز آن که شما را به خواندن کلماتی از او در داستان "کوچه بابل" از مجموعه داستان‌های "باغ ملی"اش دعوت و تمام کنم: «دید که باز بی‌خوابی آمده است همپای بوی برگ‌های سوخته گسترده در جهان. همان برگ‌ها که باغبان به شب به آتش می‌کشد. چشم برهم نهاد. .... درازکش دست برد و چراغ را خاموش کرد." همین.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان