پنج شنبه
5 مهر 1386
15 رمضان 1428
27.Sep.2007
ستاره باران در رمضان
معصومه داوودآبادی
دروازه های آسمان گشوده می شود و زمین، در ستاره باران میلادی بزرگ، به هلهله می نشیند.
در نیمه راه برکت خیز رمضان، رایحه شکوفه های یاس است که کوچه های مدینه را آکنده است.
حسن علیه السلام با چشمانی علوی می آید و افق، رسیدن ارجمندش را دف می کوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه های صبورش را زمین به تجربه می نشیند؛ آن چنان که سمفونی سکوتش را.
او با نگاهی از جنس باران می آید و آب های آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان می شوند.
هرگز غروب نمی کنی
کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی پایانت را بی شرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند.
آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آب های زمین است.
ای فرزند حماسه و رأفت! تو آن بهاری که دستان خونریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانه ای؛ آن گونه که عشق خواهی تنید؛ آن چنان که باران، رگ های خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست.
ای حسن بی نهایت!
از بازوان حیدری علی علیه السلام ، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچه های جانمان را روشن کرده است.
آسمان در آسمان، سپید پرواز توست که این چنین، قفس ستیزمان کرده است.
ای حسن بی نهایت! طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟
وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟!
تو از گفت وگوی مهتاب آمده ای؛ با کلامی که خورشید می پاشد. در معطر صدایت، نفس تازه می کنیم و آینه های حضورت را به استقبال، شکوفه می پاشیم.
نخواه دست خالی برگردیم
محمدعلی کعبی
امشب، به طواف دست های تو می آییم، دست هایی که زمین و زمان از فیض زلالشان متبرکند.
ای سبط اکبر! نخواه دست خالی برگردیم. مگر تو نبودی که تنها دو بار تمام آنچه را داشتی بخشیدی و سه بار دارایی ات را با مستمندان به دو نیم کردی؟!
حالا ما زمینیان عصر پنهانی، در شبی که نام تو را در یاد خود دارد، به طواف دست های تو آمده ایم. یاری مان کن که تو را بشناسیم. بگذار به قطره شفابخشی از بی کران دریای وجودت دست بیاویزیم که سخت تشنه ایم. تو خود بهتر می دانی که حاجت شناختنت فریاد می کند؛ هر چند از لیاقت آن تهی باشیم.
متولد شدی و...
متولد شدی و خاک، گویی دوباره آفریده شد! سرزندگی از سر و روی زمین می بارید و طراوت روی تمام ذرات هوا پاشیده شده بود.
مدینه، به پیشواز ثمره قلب پیامبر می رفت و نخل ها انگار قدبلندتر شده بودند.
شاید به احترام او بود که از جایی برخاستند. فرشتگان، فوج فوج می آمدند و بال بر گهواره تو می ساییدند.
زمین، متبرک شد و شانه هایش زیر قدم هایت، به یاد وزن مسیح افتاده بود.
یک میلیون زخم!
حجم ثنای شما در تنگ دستی چند واژه نمی گنجد؛ که فراتر از لیاقت و باور زمینید؛ هر چند تنهاترین مرد در تنگنای برهه هایی ناجوان مردش...
بسیار می شود که به شما فکر می کنم؛ به جَمَل که در آتش حمله های مهلکتان سوخت و به صدای ضربه های توفانی شمشیرتان؛ به صفین، به نهروان، به روزهایی که در کنار پدر بودید...
پس با ما بگویید ای سردار، چه شد که یک روز با یک میلیون زخم از مدائن باز می گشتید؟ شما که روزی به رغم کارشکنی های ابوموسی اشعری و هم دستانش، متجاوز از 9 هزار نفر را از شهر کوفه به میدان جنگ گسیل داشتید و در صفین، بارها تا مرز شهادت پیش رفتید؟
با ما بگویید چه شد که آتش جنگ فرو نشست و معاویه جان سالم به در برد؟
با ما از آن یک میلیون زخم که به همراه داشتید، به اندازه یک میلیون درهمی که با آن عبیداللّه بن عباس را خریدند بگویید!
لب می گزیم و دندان می فشاریم از اینکه جگرتان هنوز می سوزد و پاره پاره در تشت می ریزد.
ولی با ما بگویید این از کدام زخم است؟ زخم زهر «جعده» که همسرتان بود یا همان یک میلیون زخم؟
جای سرزنش ندارد اگر در شب تولدتان، از درد سخن می گویم.
چه جای سرزنشی است وقتی تو می آیی، ولی فراتر از لیاقت و باور زمینی؟
شبی که ماه بر زمین نشست
سودابه مهیجی
ستاره های سو سو زن، در آسمان رمضان، نشسته بودند و ماه کاملِ درخشنده را تحسین می کردند. ناگاه، بارقه ای از زمین به پشت آسمان درخشیدن گرفت.
از آن بالادست دور، از آن ملکوت اوج گرفته، ستاره ها دیدند که در زمین، ماه نورسیده ای در قنداقه متبرکش؛ به سمت آسمانیان لبخند می زند. دیدند که آغوش فاطمه، شکلی مادرانه به خویش گرفت و آن ماه منیر را به سینه فشرد و دیدند که مهتاب، از شرم آن رخساره روشن، سر در ابرها فرو کرد.
خدایا! این چه شبی است که جای آسمان و زمین عوض شده... که ماه در زمین نشسته و به سمت آسمان، رخساره نشان می دهد!
ستاره ها، از تلألؤ خود دست کشیدند و مبهوت به تماشا ماندند و حسرتی ممنوع، سرا پایشان را فراگرفته است؛ حسرتی به رنگ یک آرزو؛ آرزویی که زیر لب زمزمه می کرد: ای کاش من ستاره این ماه سپیدبخت بودم و اطراف او، در طوافی ابدی سو سوی خویش را شب و روز عرضه می کردم.
سلام بر اقیانوس کرامت!
سلام بر لحظه هایی که تو را آوردند!
سلام بر آغوش «کوثر»، که با رسیدن تو مادرانه شد!
سلام بر لبخند سرافراز علی علیه السلام ، که در طلوع تو اتفاق افتاد!
سلام بر لب های رسول اللّه که میلاد تو را به درگاه پروردگار، سبحه گفت و نام یگانه ات را از دست جبرئیل گرفت و در گوش عصمتت زمزمه کرد!
سلام بر تو، امامتِ فردای پس از علی!
سلام بر تو، شباهتِ بی شائبه محمدی!
سلام بر اقیانوس کرامت و سخاوتی که از دامان «کوثر» و «ابوتراب» برخاسته و مقدر است که در روزگارانی نه چندان دور، وارث تمام صبر فاطمی و عدل علوی، در زمانه بی حیدر، امیرالمؤمنین باشد و زخم ها و طعنه های روزگار را جز به سکوت، پاسخی بر زبان نیاورد!
به بهشت، منسوبی
گهواره ای معصوم، گوش به لالایی مادرانه زهرا سپرده است و خواب روزگاران در راه می بیند.
تاریخ، پشت سر این گهواره ایستاده و چشم انتظار قد کشیدن اوست، تا کریم اهل بیت علیهم السلام و سفره اطعام همیشگی مدینه را با چشم های خویش ببیند؛ تا دستان صلح عدالت را نظاره پ کند که در ازدحام بیعت های شکستنی، تنها به جا می ماند و با شمشیر فرو خفته در نیام، با شمشیر خون نریخته، تزویر کفر را برملا می کند.
آه، ای فرزند نهج البلاغه و فدک؛ ای نواده قرآن و شق القمر؛ ای برادر کربلا و عطش! با این همه قرابت و خویشاوندی، با این همه سلسله وار عزت که تو را از هر سو در برگرفته، تو از هر طرف به بهشت منسوبی، با تو، تمام مسیرها، به ابدیت بهشت می رسند.
مجتبای هستی
مجتبای هستی! حتی اگر شبیه ترین به رسول اللّه نباشی، حتی اگر پای پیاده خویش را بیست و پنج بار در بیابان ها به طواف کعبه نبری، باز هم دست عطای بی منتهایی و امام حلم سر به فلکی که دشنام بیگانه را به لبخند، آغوش می گشاید و بر سفره کرامت می نشاند.
سرآغاز سلاله زهرا، خوش آمدی! تو فرزند علاقه دو عصمت بی پایانی؛ مظلوم مضاعف تاریخ که در پس نامش، سکوت و خون جگری نهفته است.
نامت، کبوتر سپیدی است که با شاخه ای از زیتون، به نظاره تاریخ ایستاده.
بر بلندای قرن های جبر و ستمگری، کاش بشر، با دست های صلح تو برای همیشه بیعت کنند.
به میهمانی لبخند علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام برویم
رقیه ندیری
ماه به نیمه رسیده است، دارد باران شکوفه و لبخند می بارد و شهر، در زلال تبسم خداوند، نفس تازه می کند.
شهر، سال سوم هجری را نفس می کشد و بشارتی که از فقیرترین خانه تکثیر می شود کام ها را شیرین کرده است. علی و فاطمه علیهماالسلام ـ این دو روح کامل آفرینش ـ به نوزاد خویش می نگرند؛ به اولین ثمره پیوندشان، آن وقت، رو به خداوند می چرخند و به شکرانه این مولود، سر به سجده شکر می برند.
علی و فاطمه به نوزاد خویش می نگرند. به قداستی که باید به ارث برده باشد، می اندیشند و به صبری که باید با گوشت و خونش عجین شده باشد و در معصومیت اش غرق می شوند.
نامی از آسمان
و آن گاه پیامبر، از راهی که در متن تهنیت ملائک می درخشد، با سلامی به برکت این روز، به حجره کوچک آن دو بزرگوار می آید. کودک را عاشقانه در آغوش می فشارد.
جبرئیل، نام زیبای حسن را به چشم روشنی می آورد. پیامبر این نام را با اذان و اقامه ای سبز، متبرک می کند.
راستی کدام نام نیک برازنده اش نیست؛ وقتی او امین و زکی در میان خاک نشینان و پرهیزکار و کریم خاندان وحی است؟!
کدام نام نیک، برازنده اش نیست، وقتی سید و پیشوای نیکان خوانده می شود و خاطره بهشت را با خود دارد؟!
در آغوش آسمان
پیامبر باید او را به تمام گوش ها و چشم ها برساند؛ زیرا از ضمیر و آینده مردم خبر دارد و از فرداروز که ورق برمی گردد، آگاه است.
پس باید حسن خویش را در آغوش، به منبر ببرد و بر مهربانی زانوانش بنشاند. مردم باید موعظه و حسن را با هم بشنوند؛ باید سجده های پیامبرشان را با کودکانه های حسن علیه السلام به خاطر بسپارند؛ باید زوایای ذهن خویش را با خاطره این کودک به یاد ماندنی، آذین ببندند.
پیامبر نه فقط برای حسی پدرانه که به خاطر فرداروز پیروانش، باید حسن را مانند رسالتی که پیش از این داشت، به دوش بکشد تا مردم، به مجتبی بودنش ایمان بیاورند.
بوی کرامت پسر فاطمه علیهاالسلام
حسین امیری
بر آتش دل، آبی نشان، ای روزگار شیعه که تلخی غیبت به کام داری!
روشن شو، ای فانوس چشم عاشقان آل یاسین! نهان شو در سینه، ای غم! خنده نگاه مهربان حسن بن علی علیه السلام را در طلوع آفتاب امروز دیده ام. کرامت نامش را در بارش ستاره های دیشب نیوشیده ام.
باده ام ده، ای امید؛ ساغرم را مشکن، ای غم که بوی کرامت پسر فاطمه، شادی آسمانیان را وعده داده است.
به خانه فاطمه خوش آمدی!
آرام بگیر در آغوش فاطمه! بگذار بوی یاس آمدنت را حس کنم. آرام بگیر تا صدای قلبت به قلب فاطمه، جان بدهد! تنهایی خاک مدینه را از دل فاطمه ببر! لختی از گریه دست بردار، کودک دلفریب خانه علی!
بوی پدرم از تو به مشام می رسد.
جلوه کرامت خدا، جلوه جمال محمد به خانه تنهایی فاطمه، به دنیای غربت خوبان خوش آمدی!
اگر تو نبودی...
اگر تو نبودی، کدامین سرو را به قامت قیامت محمد صلی الله علیه و آله تشبیه می کردند و شاعران، با کدامین واژه، مهربانی یاس را صدا می کردند و آسمان، ماه را با کدامین نام به میهمانی ستاره ها می خواند؟
سرور جوانان بهشت! اگر تو نبودی، نامه زیبارویان را چه کسی مهر تأیید می زد و کدامین معنی، واژه عطای بی منت را دلالت می کرد؟ ای دلیل عشق ورزی شیعه، ای مظلومیّت عشق در مغاک عقل!
زمین، تو را کم داشت
شهلا خدیوی
همه چیز بود و بی تو انگار هیچ چیز نبود. زیاد بود ولی بی تو به چشم نمی آمد. زمین چیزی که زیاد داشت، آدم بود، ولی هیچ کس تو نمی شد. خاک هم بود، اما بخل وجودش را گرفته بود و به دانه ای جان نمی داد... .
بذرها تو را خواستند. صدای بذرها در بادها پیچید. نبودنت را فریاد زدند. خبر به یاس و نرگس و شبنم رسید. ماه آخرین صدا را گرفت و به آسمان برد. آسمان، غربت ماه را دید، آستینش را بالا زد، اشک توی چشمانش دوید و تو را از خدا گرفت... .
کریم اهل بیت علیهم السلام
خانه رحمت را از سوت و کوری درآوردی. نمی دانم اگر تو نمی آمدی، آیا زمین به ماه، روی خوش نشان می داد؟ آیا چیزی می داد که از رخوت در بیاییم؟
کریم اهل بیت علیهم السلام میوه دل واپسینْ پیامبر! عالم، مدیون کرامت توست.