ماهان شبکه ایرانیان

اصلاحات، مبانی و خاستگاه ها

معرفت: لطفا مبانی نظری اصلاحات را در غرب و اسلام بیان بفرمایید.

 میزگردی با حضور آیة الله مصباح، دکتر منوچهر محمدی، دکتر نعمت الله باوند

معرفت: لطفا مبانی نظری اصلاحات را در غرب و اسلام بیان بفرمایید.

دکتر باوند: با توجه به فرصت کم، به صورت فشرده، ولی استنتاجی به سیر تاریخی و فلسفی اصلاحات در غرب و اسلام اشاره می کنم:

ارتباطات انسان در چهار دسته تقسیم بندی می شود: ارتباط با مبدا هستی، ارتباط با جهان، ارتباط با دیگران و ارتباط با خودش.ارتباط اصلی انسان، ارتباط با مبدا هستی و سه نوع دیگر به آن بر می گردد.مبدا هستی، حقیقت همه موجودات، اعم از خود انسان و جهان است.بنابراین، نحوه تلقی و ارتباط ما با مبدا هستی، نحوه ارتباط و سرنوشت ما را در جهان، جامعه، سیاست و تاریخ در ارتباط با دیگران و با محیط زیست و خودمان تعیین می کند.

یکی از حرکت های اصیل در طول تاریخ، حرکت انبیاعلیهم السلام بوده است.به موازات آن، حرکتی وجود دارد که مخالف حرکت اصلاحی انبیاعلیهم السلام است. انبیاعلیهم السلام برای اصلاح آمده اند; حال این اصلاح می تواند اعم از انقلاب یا به معنای یک حرکت تدریجی باشد.در هر صورت، انبیاعلیهم السلام برای تغییر آمده اند.این تغییر، بنیادی یا دفعی یا در بعضی مقاطع، آرام است، ولی به هر صورت، آنان برای دگرگونی، تصرف، دخالت و هدایت بشر آمده اند.در برابر حرکت انبیاعلیهم السلام از زمان فرزندان حضرت آدم علیه السلام خطی وجود داشته که مدافع شرک و در صورت صریح آن، کفر است.

قدیمی ترین متون در تاریخ ادیان، کتاب مقدس و آن هم عهد قدیم - یعنی تورات - است.من هم ارائه شواهد را از تورات شروع خواهم کرد.قرآن کریم در سوره بقره، پس از ذکر چند آیه، به مسائلی درباره یهود می پردازد.من قاطعانه عرض می کنم که پس از پیامبراکرم صلی الله علیه وآله هیچ پیامبری به بزرگواری و مظلومیت حضرت موسی علیه السلام وجود نداشته است.ایشان پیغمبری بسیار عظیم الشان بوده است. اگر انسان با قرآن انس پیدا کند، به ساحتی از مقامات آن بزرگوار می رسد و به همین دلیل، در قرآن از حضرت موسی علیه السلام و مظلومیتش فراوان سخن گفته شده است.

مساله دیگری که قرآن کریم زیاد به آن می پردازد، بنی اسرائیل است.خداوند حتی در مورد کسانی که در جهنم و بهشت مخلدند، استثنا قایل می شود و می فرماید: اگر بخواهم، سرنوشتشان را دگرگون خواهم کرد; ولی این قوم (بنی اسرائیل) را تا قیامت لعن کرده است.خداوند بنی اسرائیل را قومی بسیار مخرب می داند.اینان همیشه از مخالفان اصلی اصلاحات، اعم از انقلاب یا هرنوع تغییر در جهت بهبود کیفیت رابطه انسان با خود، جهان و با خدا محسوب می شده اند.

یکی از مسائلی که در تورات درباره مبدا هستی مطرح می شود، مساله الهیات (نوع رابطه انسان با خدا) است.هر تمدن، فرهنگ و دینی به الهیات، نظر خاصی دارد و این تعیین کننده کلیه شؤون فکری، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و تاریخی هر ملت، تمدن، امت و هر دینی است.متاسفانه در جهان اسلام، بنا به عللی (که ذکر خواهد شد) ، رابطه الهیات با سیاست قطع شد تا این که حضرت امام قدس سره پس از چهارده قرن، این رابطه را به صورت «جمهوری اسلامی » محقق کردند.این در حالی است که طاغوت ها در طول تاریخ نگذاشتند حکومت دینی تشکیل شود.به همین دلیل، رابطه الهیات با سیاست منقطع شد.

در تورات آمده است که خداوند هر درخت خوش نما و خوش خوراک را از زمین رویاند و از میان این درختان، درخت حیات و درخت معرفت نیک و بد را در وسط باغ قرار داد. (1) در این عبارات، کلمه «وسط » کلمه مهمی است که باید با قرآن و سخنان امیرمؤمنان علیه السلام تفسیر شود.سپس به آدم علیه السلام امر فرمود که «بدون هیچ گونه ممانعت، از همه درختان باغ بخور; اما از درخت معرفت نیک و بد نخورید; زیرا روزی که از آن خوردی، هر آینه خواهی مرد.» (2) این نگاه تورات به رابطه انسان با خدا و علم و معرفت است.در جای دیگری از تورات آمده است: «خداوند گفت: همانا انسان مثل یکی از ما و عارف نیک و بد شده، اینک مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز برگرفته، بخورد و تا ابد زنده ماند.پس خداوند او را از باغ عدن بیرون کرد.» (3)

این عبارت اشاره دارد به این که تا وقتی انسان به نیک و بد عالم نباشد، در باغ عدن خواهد ماند.بنابراین، از نظر یهود و به دنبال آن مسیحیت، میان سعادت بشر و بودنش در جوار خدا و بهره مندی از علم تعارض وجود دارد.این تعارض سپس به صورت تضاد میان علم و دین یا عقل و وحی تجلی می کند; اساس مخربی که زندگی و تاریخ بشر را دچار بحران کرده است; یعنی بشر تا وقتی سعادتمند است که عالم نباشد.به عبارت دیگر، ایمان به خدا مستلزم علم نیست.ایمان همان تعبد و تحکم است و از سوی خدا هم آنچه اصل است، همین امر و نهی است و بشر هم بدون تعقل باید از او اطاعت کند.

این یک جنبه از تفکر یهود درباره رابطه انسان و خداست که بعدها وارد مسیحیت نیز شد.

در مسیحیت هم می بینیم که این جریان به همین صورت تجلی کرده است.در یکی از اناجیل موجود، عبارت مشابهی وجود دارد: «خوشا به حال آنان که ندیده ایمان آوردند.» در اناجیل، برخلاف قرآن، به طبیعت کم تر اشاره می شود و همه امور غیرعادی و معجزه آساست; منطقی و عقلانی نیست.خوشا به حال آنان که ندیده ایمان آوردند! دیدن مقدمه فکر کردن است، ولی فکر کردن مبنای ایمان نیست، بلکه ایمان بر اساس تعبد است. نتیجه این بینش در مسیحیت تاریکی های قرون وسطا بود.اساس بحران و تخریب و موانع اصلاحات، اعتقاد به عدم تطابق عقل با وحی، و ناهماهنگی انسان با خدا، جهان طبیعت با ماورای طبیعت و علم با دین است; چون بر این اساس، انسان باید به خدا اصالت بدهد و در نتیجه، عقل و اختیار خود را نفی کند و ثمره اش قرون وسطاست که در غرب به صورت مسیحیت متجلی می شود.در آن جا، خدا و ایمان و دین اصل است و انسان و علم و جهان مغفول واقع می شود.در بعضی از مقاطع قرون وسطا، ظلمت و رکود و عقب ماندگی غرب نسبت به دوره پیشرفته قبل (یونان و روم) کاملا مشهود است.علت این عقب ماندگی آن است که از نظر تورات - که در مسیحیت هم تجلی پیدا کرده - میان انسان و خدا تقابل وجود دارد; یا خدا باید حاکم باشد و هرچه می گوید، بدون تعقل و چون و چرا اطاعت شود، یا انسان باید آزاد باشد و در این صورت، دین شکل دیگری به خود می گیرد که در عصر جدید، تجلی کرده است.یک وقت می گوید: «خوشا به حال آنان که ندیده ایمان آوردند» و در جایی دیگر، آن گاه که مالیات را نزد حضرت مسیح علیه السلام آوردند، درباره زندگی عملی می گوید: «کار قیصر را به قیصر واگذار و کار مسیح را به مسیح ».این به معنای جدایی دین از سیاست است; زیرا بین انسان و خدا هماهنگی و تطابق وجود ندارد.بنابراین، ارتباط متعادلی مطرح نیست.

این تفکر منتهی به این می شود که یا حکومت دینی نباید تشکیل شود یا اگر تشکیل می شود، عقل، انسان و آزادی معقول در آن جایگاهی ندارد; آنچه اصل است تحکم است، نه تفکر; آنچه اصل است استبداد است، نه آزادی; آنچه اصل است رکود، تقلید و تعصب است، نه تفکر.در بعضی از مقاطع قرون وسطا، دستگاه تفتیش عقاید، ده ها هزار انسان و حتی برخی از طلاب علوم دینی را شکنجه کرد و از بین برد; مثلا، برونو را زنده زنده در آتش سوزاندند.

تفکر تفریطی عصر جدید غرب واکنشی در مقابل این افراطهاست، البته این زاییده تفکر نامتعادل یهود است.در تعلیمات یهود آمده است که خداوند می گوید: «این انسان روز به روز قوی تر می شود و من از نیرومندی او می ترسم.»

همچنین در انجیل آمده است: «بر امت بشر "یک لغت" حاکم بود.خداوند دید مردم دارند رشد می کنند و صاحب تمدن می شوند، ترسید و به دستیارانش گفت: بروید و زبان آن ها را متشتت و در معانی واژه ها، اختلال و ابهام ایجاد کنید تا انسان ها دچار ابهام و سردرگمی شوند.»

نگاهی به متن تورات، مفهوم این سخن را روشن تر می کند.تورات در این باب می گوید: «و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود.خداوند نزول کرد تا شهر و برجی (تمدن) را که بنی آدم بنا می کردند، ملاحظه نماید.خداوند گفت: همانا قوم یکی است (وحدت دارند) و جمیع ایشان را یک زبان است و این کار را شروع کرده اند و الآن هیچ کاری که قصد آن بکنند از ایشان ممتنع نخواهد بود; رشد کرده اند.اکنون نازل شویم و زبان ایشان را در آن جا مشوش سازیم تا سخن یکدیگر را نفهمند.پس خداوند، ایشان را از آن جا بر روی تمام زمین پراکنده ساخت.» (4)

مراد از وحدت، وحدت زبان و فکر است و چون ثمره این وحدت، تعاون، همکاری، ایجاد تمدن و پیشرفت است، خدا می گوید: باید زبانشان را متشتت کنیم و وحدتشان را متفرق سازیم و آدم ها را از آن جا به سراسر جهان پراکنده کنیم! این دیدگاه تورات است. با چنین دیدگاهی است که قرآن کریم در بیش ترین سوره ها به یهود اشاره می کند; البته برخی از یهودیان اهل ایمان و تقوا را مستثنا می کند، اما در مجموع، بسیاری از علمای یهود و تحریف کنندگان حقایق را سرزنش می نماید.

به هر حال، نتیجه این تفکر، تقابل میان انسان با خداست.اگر خدا حاکم باشد، تکلیف معلوم است; حقوق انسان باید نقض شود، و قرون وسطا ثمره آن است.انسان قرون وسطا می گوید: «من ایمان دارم، پس هستم » ; یعنی مبنای وجود من خودم نیستم، خداست.اما وقتی این تمدن به بن بست می رسد، غرب عصیان می کند و در عصر جدید، می گوید: «من فکر می کنم، پس هستم.» فکر از آن انسان است; یعنی انسان متعلق به خود اوست و بنیان وجود انسان در خود اوست، و این به معنای قطع ارتباط با خداست.

این قطع ارتباط با خدا، طغیان و عصیان است.من عصیان می کنم، پس هستم.این واکنش در برابر قرون وسطاست، و قرون وسطا تحت تاثیر فکر یهود بود.حتی در یونان هم، که عقل جایگاه خاصی داشت، تعارض میان خدایان با همدیگر و تعارض خدای خدایان (زئوس) با بشر دیده می شود.در نمایش نامه «پرومته در زنجیر» ، یکی از خدایان، آتش را، که مظهر تمدن و پیشرفت است، به بشر داد.زئوس او را گرفت و مجازات کرد که چرا آتش را به بشر دادی تا رشد کند؟

تعارض میان انسان و خدا، اساس تخریب در طول تاریخ بوده، ولی شیوه انبیاعلیهم السلام بر عکس دیگران است.قرآن کریم، بر خلاف تعالیم تورات موجود می فرماید:

«و علم آدم الاسماء کلها» (بقره: 31)

و خدای عالم همه اسما را به عالم تعلیم فرمود.

«انی جاعل فی الارض خلیفة » (بقره: 30);

من در زمین جانشین تعیین می کنم.ما باورمان نمی شود اما از خداوند کلام کذب صادر نمی شود.کلمات خداوند، حتی بر معانی دلالت لفظی ندارد، بلکه بر مسائل و هستی دلالت عینی و خارجی و وجودی دارد; «کن فیکون » ; یعنی به محض این که خداوند بگوید «کن » ایجاد می شود.بین زبان و هستی در رابطه با خدا رابطه ای تنگاتنگ وجود دارد; این رابطه اعتباری نیست که در آن مبالغه باشد; همچنین است

«و لقد کرمنا بنی آدم » (اسراء: 70)

از سوی دیگر، می بینیم که بیش از هفتصد آیه در مورد تفکر و تشویق مسلمانان به تفکر و تدبر در طبیعت و در آفاق وانفس در قرآن وجود دارد.به همین دلیل، اسلام دینی متعادل است; می فرماید:

«لا تنس نصیبک من الدنیا» (قصص: 77);

نصیبت را در دنیا فراموش نکن.یا می فرماید:

«خذوا زینتکم عند کل مسجد» (اعراف: 30);

هنگامی که به مسجد می روید، زینت کنید.

«قل من حرم زینة الله التی اخرج لعباده و الطیبات من الرزق » (اعراف: 32);

بگو چه کسی زینت هایی را که خدا حلال ساخته و روزی های پاک را بر شما حرام کرده است؟ خدا متعادل است; در کنار این ها می فرماید:

«لا یکلف الله نفسا الا وسعها» (بقره: 28);

در جایی هم که انسان مضطر می شود، او را نجات می دهد و اگر گناهی مرتکب شد می بخشد.این همان خدایی است که ما را به عنوان جانشین خود برگزیده است.

ما از بس قرآن خوانده ایم و شنیده ایم برایمان عادی شده است، ولی یک نفر غربی که در کتاب مقدس رابطه انسان و خدا را باهم متعارض دیده، آیات قرآن را می شنود، شگفت زده می شود.قرآن می فرماید: همه چیز را برای شما مسخر کردم، و مقام انسان کامل را، حتی از فرشتگان هم، بالاتر می رود و او را واسطه فیض می کند. (5)

در این باره حضرت علی علیه السلام در دعای معروفشان، که کمال انقطاع را از خداوند می خواهند، (6) به پنج ساحت وجودی انسان اشاره می کنند: ظاهر، باطن، قلب (عقل) ، روح و سر است.متناظر این پنج بعد در وجود بشر، پنج ساحت در عالم وجود دارد.ظاهر با عالم ناسوت در ارتباط است، باطن با عالم ملکوت و عالم برزخ، عالم قلب و عقل در برابر عالم آخرت قرار دارد که عالم جبروت نامیده می شود، عالم چهارم روح انسان است که با عالم لاهوت و مقام «او ادنی » ارتباط دارد، و سر وجود انسان، پرتو آن ذاتی است که انسان به واسطه آن، آفریده شده است;

«نفخت فیه من روحی » (حجر: 29)

که به ذات الهی و مقام لاهوت یا سرالذات بر می گردد.البته عرفا دو مرتبه نیز در مراتب خدا ذکر کرده اند که ربطی به انسان ندارد.

در جایی از حضرت علیه السلام می پرسند، نفس چیست؟ حضرت درباره نفس نباتی و نفس حیوانی توضیحاتی می دهند و بعد به نفس «ناطقه قدسیه » می پردازند که متناظر بعد سوم، عالم جبروت یا همان عالم آخرت و بهشت و دوزخ است، و بعد ویژگی های نفس ناطقه قدسیه را برمی شمارند.ایشان در ادامه، به مرتبه نهایی اشاره می کنند و می فرمایند: نفس دیگر، نفس کلیه الهیه است که اولیای کامل به آن می رسند.پس پنج عالم در انسان منطوی است.

انسان به میزانی که این عوالم را خرق کند و حجب را کنار بزند، به مقام انقطاع بیش تری صعود می کند.سپس حضرت علیه السلام می فرمایند: این عوالم مثل دایره های متداخل هستند.دایره کوچک ناسوت است.دایره بزرگ تر که آن را احاطه کرده، ملکوت است.بزرگ تر از آن، عالم جبروت است و سپس لاهوت و بعد از آن، مقام سرالذات. آن گاه می فرمایند: «والعقل وسط الکل.» (7) در این جا دو مطلب بسیار مهم است که «وسط » و «عقل » چیست؟

عقل، عقل نظری نیست; چرا که عقل نظری مرتبه نازل است.مراد از «عقل » ، عقل کامل وجودی است که وسط می باشد.این عقل، پرتو ذات است; نسبتش به همه عوالم، از ناسوت تا سرالذات یکسان است.حق مخلوق به است; فیضی که از خدا صادر شده و همه عوالم پنج گانه و موجودات از آن صادر گردیده اند.حال سؤال این است که نسبت عقل با این موجودات و عوالم چیست؟ آیا قرب و بعد دارد؟ پاسخ منفی است:

«فاینما تولوا فثم وجه الله.» (بقره: 115);

آن عقل، وجه الله است; انسان کامل است; مخلوق اول; عقل کلی; مقام خود حضرت علیه السلام است; حقیقت علویه و حقیقت محمدیه است که مرتبه فیض می باشد.

چرا می فرمایند: «وسط » اگر جسم خودمان را در نظر بگیریم، اجزای آن نسبت به هم دوری و نزدیکی دارد، ولی نسبت روح و نفسمان یکسان است; چون حقیقتی غیبی و از عالم عقل است.نفس از امور معقول است، نه محسوس که دارای کثرت و اجزا و قرب و بعد باشد; نسبتش به بدن ما یکسان است.نسبت خدا و وجه الله نیز به همه هستی یکسان است.

یهود می گوید: از آن درختی که وسط باغ است، نخور، در حالی که مراد از «وسط » وجه الله، یعنی عقل کلی و انسان کامل است; «وسط » یعنی انسان معصوم، پیامبران و اوصیای عظیم الشان آن ها; یعنی مقام ولایت.

در این جا، یک اختلال بزرگ و ظریف ایجاد می شود و رابطه انسان را با عقلی که حقیقت غیبی است، قطع می کند; یعنی زندگی انسان باید با آن حقیقت عقلانی مقدس و جبروتی غیرمرتبط باشد.در این صورت، ارتباط انسان با عقل کلی و آن پرتو ذات قطع می شود. همین جاست که تعادل و ارتباط میان انسان و غیب برهم می خورد.با برهم خوردن این تعادل و ارتباط، آدمی دچار بحران می شود.به همین دلیل، یهود نمی گوید خدا نیست، بلکه می گوید: خدا هست، اما کشتی می گیرد.نمی گوید پیامبری نیست، بلکه می گوید: هست و به ظاهر از آن ها تکریم می کند، اما به پیامبران نسبت های زشت می دهد; در عصمت آن ها خدشه وارد می کند.یهود آشکارا کفر نمی گوید، بلکه شرک می گوید; حق را به باطل می آمیزد.علتش چیست؟ علتش آن است که «وسط » و حقیقت مقدس و مبنای تفکر و وجود بشر را از دست داده است و از همین جا، رابطه زندگی و فکر انسان با عالم غیب مخدوش می شود.وقتی رابطه انسان با مبدا هستی مخدوش شد، رابطه او با خودش و انسان های دیگر هم دچار بحران می شود.

این که پیامبر صلی الله علیه و آله می فرماید: بگویید: خدا یکی است و رستگار شوید. (8) این همان حقیقت کلی است و در سایه آن، دیگر تصرف و تصغیر و استثمار دیگران معنا ندارد.ارتباطات استثمارآمیز و ظالمانه انسان با انسان، در طول تاریخ ناشی از اعتقاد به یک ارتباط نامتعادل میان انسان و خدا بوده است.این تقابل بین انسان و خدا دو دوره نامتعادل را ایجاد می کند: یا دوره قرون وسطا که ایمان در آن اصل است، یا عصر جدید که تعقل منقطع از وحی و آزادی نامعقول، اصل است; در آن جا تکلیف و در این جا حقوق و آزادی، به همین سبب، در عصر جدید، سیر خاصی وجود دارد.عصر جدید، که واکنشی در برابر قرون وسطاست، می گوید: «ما باید اصلاحات کنیم.» اصلاح را هم ابتدا از دین شروع می کند و سپس در عرصه فلسفه، انسان محوری (اومانیزم) را مبنا قرار می دهند.دکارت می نویسد: «من فکر می کنم، پس هستم.» در علم، تحول جدید رخ می دهد و فیزیک ریاضی مبنای علم جدید می شود.در مباحث اجتماعی و سیاسی مساله «قرارداد اجتماعی » طرح می گردد و با استبداد مقابله می شود، انقلاب فرانسه پیش می آید; شعار اصلاحات در غرب، «آزادی، برابری و برادری » است و انقلاب صنعتی رخ می دهد. لازمه تمام این ها توجه به عقل بشر، عدم اعتقاد به حجیت دین و متون دینی و جدایی اخلاق و سیاست از دین است.این بدان معناست که خدا یا باید انکار گردد یا به یک نقطه دور طرد شود و ارتباط جدی با ما نداشته باشد; «دئیسم » از آن بیرون می آید.ما در خلقمان نیاز به خدا داشتیم، اما پس از خلق، نیازی به او نداریم; مثل ساعت و ساعت ساز.

ولتر و روسو به خدای حداقل معتقد بودند، آن هم در حدی که نباید در زندگی ما دخالت کند; چون دخالت او حاکمیت وحی مسیحی است و وحی مسیحی مورد استفاده ابزاری علمای مسیحی قرار گرفته و ما را عقب نگه داشته است.به ناچار، ما خدای خالق را قبول داریم، ولی خدای شارع را قبول نداریم.از این روست که بیش تر فلاسفه غرب خدا را انکار نمی کنند، اما حجیت و حقانیت دخالت خدا در قالب وحی را در زندگی اجتماعی و سیاسی انکار می نمایند.در این جاست که سکولاریزم رشد می کند و از بطن آن لائیزم بیرون می آید و پس از مدتی می بینیم که دین کنار گذاشته می شود و سپس در حجیت دین شک می شود.در ادامه، اشتباهات انجیل و تورات در مورد پیدایش جهان و حرکت زمین و چیزهای دیگر مطرح می شود.اومانیزم اساس تفکر می شود، و آن گاه سیر اومانیزم در هیوم و کانت به شکاکیت می رسد; آن ها به یک سلسله احکام جدلی الطرفین برمی خورند که سبب تردید در حجیت فلسفه نیز می شود.بعد از مدتی، علم و اثبات گرایی (پوزیتویسم) مطرح می شود; اما اثبات گرایی هم در اواخر قرن 19 و در قرن 20 مورد سؤال قرار می گیرد.حجیت علم نظری نیز از جانب فلاسفه علم غیر الهی - مانند پوپر، لاکاتوش و فایرابند - مورد تردید واقع می شود.

پس غرب به چه مرحله ای می رسد؟ غرب در ابتدای رشد خود، شاهد انقلاب هایی نظیر انقلاب انگلیس، امریکا و فرانسه بود.تمام این ها انقلاب صنعتی را پدید آورد.اما نظام های سرمایه داری به شکاف های طبقاتی منجر شد و سوسیالیسم در برابر آن واکنش نشان داد.جریان اصلاحات ادامه پیدا کرد، اما در کنار این جریان، غرب در قرن بیستم، هم در دین و هم در فلسفه های انسان گرایانه و نیز در علم و ارزش نظری آن ها تردید کرد.پوپر می گوید: علم ما به قوانین عالم تعلق نمی گیرد، بلکه آنچه را که می یابیم یک سلسله حدس و ابطال است که قابل اثبات و تحقیق نمی باشد. (9) از سوی دیگر، فایرابند می گوید: فرقی بین علم و سحر نیست، جز این که آن ارزش عملی دارد و از یک روش استفاده می کند.صنعت و فن آوری جای علم را گرفت و بدین سان، غرب فاقد فلسفه و دین و حتی فاقد یک فلسفه علمی گردید.شکاکیت غرب را فرا گرفت و در قرن بیستم، بحران عظیمی از سوی فلاسفه بزرگ غرب ایجاد شد.

این دو جریان افراط و تفریط، دو جریان قرون وسطا و عصر جدید، یکی در جهت سرسپردن متعبدانه و متکلفانه مرتاضانه در برابر فرامین کلیسا و دیگری متمایل به آزادی و طغیان در برابر کلیسا - آن هم آزادی بدون حد و سکولاریزم - و دوری سیاست و جامعه و تاریخ از معنویت و اخلاق است.این دو گرایش بحران زا بنا به استناد تاریخ و قرآن، هر دو زاییده تفکر یهود است.خود تورات می گوید که بشر نمی تواند به خدا معتقد باشد و در سایه این اعتقاد رشد کند.بشر باید قربانی خدا بشود.در قرون وسطا، انسان قربانی خدا شد، اما سپس طغیان نمود و خدا را انکار کرد، یا در برابرش ایستاد و آن را طرد ساخت.

نیچه در قرن نوزدهم گفت: خدا مرده است، اما از آن جا که خدا مبدا هستی است.میشل فوکو در قرن بیستم گفت: به دنبال خدا بشر نیز مرده است، و «مدرنیته » به یک سرانجام غم بار می رسد.

عصر جدید یک واکنش اصلاحی در برابر قرون وسطا بود که لیبرالیسم و سوسیالیسم جلوه کرد.سوسیالیسم و کمونیسم سرانجام، در چند دهه اخیر فروپاشیدند، ولی لیبرالیسم هنوز ادامه دارد; اما مشاهده می شود که در پایان، غرب با یک بحران و اصلاح مجدد روبه روست.برژینسکی در کتاب خارج از کنترل، صفحه 129 می گوید: «امریکا به وضوح نیازمند یک دوره بازنگری فلسفی و انتقاد از فرهنگ خودی است.امریکا باید به درستی این واقعیت را بپذیرد که لذت طلبی همراه با نسبی گرایی، که راهنمای اصلی زندگی مردم شده، هیچ گونه اصول ثابت اجتماعی را ارائه نمی دهد; باید بپذیرد جامعه ای که به هیچ یک از ویژگی های مطلق اعتقاد ندارد، بلکه در عوض، رضایت فردی را هدف قرار می دهد، جامعه ای است که در معرض تهدید، فساد و زوال قرار دارد.» او می گوید: امریکا به نسبیت رسیده.این نسبیت زاییده انکار حجیت نظری دین، فلسفه و علم است، و چون نسبیت گرایی جامعه را دچار بحران کرده، پی برده اند که باید به اصول ثابت برگردند.

امروزه در درون غرب، اصول گرایی مطرح است.با وجود این، بعضی از افراد و حتی بعضی از مسؤولان، که مطالعات بنیادی در مورد غرب و اسلام نداشته اند، گمان می کنند که غرب، «مدینه فاضله » است و باید به دنبال آن باشند.برژنیسکی در صفحه 223 از همان کتاب می گوید: «معضلات سیاسی جهان شدیدا تحت تاثیر عوامل فلسفی و فرهنگی است و نمی توان آن ها را با چند نسخه خاص و چند توصیه نامه سیاسی برطرف کرد.»

وی در جای دیگری می نویسد: «در این مسیر، غرب باید ارزش های فرهنگی خود را به دلیل خلا معنوی موجود در آن، مورد بررسی مجدد قرار دهد.در غیر این صورت، نخواهد توانست فرهنگ مصرفی خود را، که مبتنی بر علایق نامحدود به ارضای تمایلات فردی و ماورای نیازهای اساسی است، اصلاح و به جهان معرفی کند.» (10)

در جای دیگر می گوید: «چنانچه جامعه بشر بخواهد بر سرنوشت خود تسلط یابد، باید بر بحران جهانی خلا معنوی فایق آید.» این شخص که یک ترسیم کننده خطمشی استراتژیک و یک اندیشمند در عرصه نظر و سیاست عملی است، به این جا رسیده و کتاب او پر از این موارد است.

فلاسفه بزرگی مثل نیچه و پست مدرن های کنونی بنیاد مدرنیته را مورد سؤال قرار داده اند.حتی در فلسفه های تحلیلی هم شخصی مثل کواین در مقاله معروفی می نویسد: «اساسا قصه شاه پریان با علم جدید هیچ تفاوتی ندارد.ماکس پلانک می گوید: ما از دو دوره قرون وسطا و عصر جدید، ضربه خورده ایم.این ها دوره های افراط و تفریط بوده اند. ما باید به دنبال مذهبی باشیم که بین علم و دین، و اخلاق و علم، تضاد قایل نباشد.

این کدام دین است! دین کنونی مسیحیت که نیست; معلوم است دینی که نه افراط می کند، نه تفریط، بلکه متعادل است، چیزی جز دین امت وسط نیست که در آن، خدا اصل است و انسان نیز خلیفه او می باشد.در این جا، اگر انسان تسلیم خدا شود، نه تنها حقوقش نفی نمی شود، بلکه استعدادهایش شکفته تر می گردد.خدا حافظ است; ضامن است; خالق و رب است; آفریننده و به فعلیت رساننده امکانات فکری و عملی انسان است.انسان دو بعد دارد که هیچ موجودی ندارد: تفکر و اختیار و هر دو ریشه در خدا دارد; همان گونه که وجود ما ریشه در خدا دارد.

بیش تر فلاسفه غرب مثل راسل می گویند: ما سازوکار فهم و علم را تا به حال نفهمیده ایم.چیزی را که نمی فهمیم، به یک باره در می یابیم.این یک جهش است; یک انکشاف است; یک تجلی یا یک هدیه است.او می گوید: «فهم » مثل پیامی است که به ما می دهند; مثل تلگرافی که ما آن را می خوانیم و تفسیر می کنیم.می گوید: از جای دوردستی به ما می دهند و ما گیرنده آن هستیم.آن فرستنده کیست؟ اسلام معتقد ست خدا همچنان که در طبیعت تجلی می کند، در تفکر و عقاید ما هم تجلی می کند و در انفس و آفاق نیز تجلی می نماید.

متکلمان جدید براساس کلام جدید غرب، می گویند: ما خدایی داریم و انسانی، و باید بگوییم توقع و انتظارمان از دین چیست.در پاسخ این متفکران باید گفت: اصل طرح این مساله غلط است; چرا که پیش فرضش این است که انسان موجودی مستقل، و خدا هم موجودی محدود و در مقابل انسان است، و به قول جان هیک، فاصله ای هم بین این دو وجود دارد; چون اگر فاصله ای بین این دو نباشد، انسان مکلف می شود و اختیارش را از دست می دهد; به همین دلیل، ما باید نسبت این ها را با هم مقایسه کنیم و بنابراین، خدا و جهان باهم درستیزند.

معرفت: مبانی نظری اصلاح طلبان معاصر در کشور ما چیست؟

دکتر باوند: یکی از نظریه پردازان می گوید: اسلام دین تکلیف است، نه دین حقوق.این فکر زاییده یک پیش فرض نادرست است و اصولا طرح چنین مساله ای نادرست می باشد و علت آن تقابل انسان و خداست، در حالی که در قرآن بین این دو تقابل وجود ندارد.در اسلام، انسان در طول وجود خدا و علمش نیز در طول علم اوست.پس خداوند خالق و حافظ و مشیت کننده و به فعلیت رساننده استعدادهای ماست و هیچ تضادی بین ما و او نیست.ما به هر مرتبه که تسلیم بشویم، فکر و عملمان شکوفاتر می شود.منشا آزادی نمی تواند تمایلات نفسانی و جهان ناسوت باشد که محدود و متعارض است.ریشه درخت آزادی باید در یک عالم نامحدود باشد.«آزادی » یعنی رهایی; یعنی این که واقعا قیدی در کار نباشد و تنها عالم غیب است که لایتناهی است و آزادی حقیقی را فقط در همان جا می توان یافت.

پس پیش فرض نادرست اصلاحاتی که از سوی روشن فکران ما مطرح می شود، همان تقابلی است که در غرب مطرح است و برخی از آن ها علنا هم می گویند که «جمهوری اسلامی » باید به «جمهوری دموکراتیک » تغییر یابد تااصلاحات صورت بگیرد.البته در یک نگاه آسیب شناسانه به تمدن اسلامی، می بینیم که پس از پیامبراکرم صلی الله علیه وآله تحریف هایی انجام شد و در نتیجه، امامان علیهم السلام قیام کردند و اصلاحاتی صورت دادند که انقلاب فرهنگی این اصلاحات را امام باقرعلیه السلام و امام صادق علیه السلام انجام دادند، و پیش از آن، امام حسین علیه السلام یک قیام اصلاحی مسلحانه کردند و به شهادت رسیدند.حضرت امیرعلیه السلام نیز پیش از آن ها فرمودند من جامعه را دگرگون و زیر و رو می کنم; عقب افتاده ها را جلو می آورم.جلو افتاده ها را برجایشان می نشانم، ولی آن حضرت را هم شهید کردند.امامان علیهم السلام اصلاحات را آغاز کردند، ولی اجازه داده نشد ولایتشان فعلیت یابد.در نتیجه، دین از سیاست جدا شد و در اسلام، تحریف صورت گرفت و ما می بینیم سیاستی که باید بر مبنای معنویت باشد، بر خودکامگی و استبداد بنی امیه، بنی عباس و سلاطین دیگر استوار گردید و نتیجه اش فقدان آزادی، نبودن مردم در صحنه و عدم پیوند مردم با حکومت بود.

پس در جهان اسلام، دو بعد اساسی حکومت و علم و معرفت تجزیه شد و در مرحله بعد، خود علوم هم گاهی تعارض پیدا کردند و نحله های کلامی نامتعادلی به وجود آمد و ثمره اش این شد که در بعضی مقاطع تاریخی، با وجود درخشش تمدن اسلامی، شاهد این هستیم که علوم پیشرفت می کند، اما علوم اجتماعی نداریم، علوم سیاسی نداریم.می بینیم که همراه پیشرفت علوم طبیعی و ریاضی، علوم سیاسی رشدی ندارد و همان حرف های یونان را تکرار می کنند.در نتیجه، اسلام رو به ضعف می گذارد و با وجود درخشش تمدن اسلامی، پس از مدتی استعمار غرب و استبداد داخلی آن را به ستوه می آورند.پس تمدن اسلامی نماینده اسلام نیست و فقط بخشی از اسلام در تمدن اسلامی تحقق یافت و بخشی از آن تحقق پیدا نکرده است; بخش فعلیت نایافته آن در بعد ولایت امامان علیهم السلام پس از پیامبراکرم صلی الله علیه وآله است که بزرگ ترین ضایعه در جهان اسلام به شمار می رود.در ادامه، انقلاب مشروطه رخ داد.این انقلاب نیز که بانی آن علما و روشن فکران بودند، به شکست انجامید و پس از آن، دوباره استعداد شبه نوین رضاخانی تا زمان انقلاب اسلامی روی کار آمد.در نهایت، حضرت امام خمینی قدس سره از نو، با بازگشت به قرآن و عترت و وصیت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، اسلام را در کلیتش مطرح کردند.

برای تحقق حکومت اسلامی، باید اسلام در تمام ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فلسفی و فقهی آن تحقق یابد.این جاست که مبنای حکومت اسلامی روشن می شود.مبنای حکومت اسلامی فقاهت و عدالت است; این بزرگ ترین اصلاح است.ثمره حاکمیت فقاهت و عدالت، استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی است.

مصلح بزرگ، امام خمینی قدس سره کسی است که جوانان بیش از همه جذب او می شوند، برای بانوان بیش از حد احترام قایل می شوند و می فرمایند: «نقش بانوان در انقلاب بیش از مردان است.» از سوی دیگر، ایشان اولین منادی گفت وگوی تمدن هاست، به گورباچف نامه نوشتند، دلایل فلسفی ارائه دادند، او را دعوت به اسلام کردند و گفتند که به قم بیا و نزد علمای بزرگوار آن جا، علوم اسلامی و الهی را بیاموز و به اسلام بپیوند.پس می بینیم حضرت امام قدس سره اساس یک طرح را بنا گذاشتند.

اما اکنون دو جریان نامتعادل تحجر قرون وسطا و تجدد روشن فکر مآبانه عصر جدید، که هر دو زاییده آموزه های یهود است، در جامعه وجود دارد; هر دو معتقدند که نباید حکومت دینی باشد.یکی از آن ها انجمن حجتیه است که امام قدس سره از آن به بدی یاد کردند و فرمودند: آن ها مارهای خوش خط و خال و مقدس نماهای احمق هستند که الآن مخالف حکومت دینی هستند.دیگری هم روشن فکران لائیک و جریانی است که یکی از نظریه پردازان مهم آن، هم شاگردان متبحر تحت تاثیر فرهنگ یهود قرار دارد و هم شاگرد کارل پوپر یهودی الاصل و آموزه های متجددانه و روشن فکرانه غرب است.

اما طرح شیوه اصلاحات و اجرای آن، مجال وسیعی می طلبد که فراتر از فرصت این جلسه است.

معرفت: آنچه در یکی دو سال گذشته تحت عنوان «اصلاحات » در کشور ظهور کرده، روند یکسانی نداشته و از جهت گیری های متفاوتی برخوردار بوده است.به نظر می رسد که عمده ترین و مهم ترین تاکید جریان موسوم به «اصلاح طلب » در این زمینه، بر دموکراتیک کردن حکومت و عرفی کردن دین و سوق دادن حکومت به سوی تحقق آرمان های لائیک بوده است.جناب آقای دکتر محمدی، به نظر حضرت عالی، این برداشت و این تلقی درست است یا خیر؟ اگر درست است، لطفا به مبانی نظری اصلاحات در قرن معاصر نیز اشاره نمایید.

دکتر محمدی: علم سیاست و علوم سیاسی بیش از علوم فلسفی و عرفانی با واقعیت های زمان آشناست.به عنوان مقدمه این بحث، عرض می کنم که اصلا چیزی به نام «اصلاحات » در غرب امروز و به خصوص امریکا، وجود ندارد.اصلا در مبانی فکری امریکایی های پس از جنگ جهانی دوم چیزی به نام اصلاحات نیست.نظریه ای که در غرب و به خصوص در امریکای امروز مطرح است، «نظریه واقع گرایی » می باشد که بر مبنای قدرت استوار است.

هانس مورگن تاو، از بزرگ ترین نظریه پردازان غرب و به خصوص امریکاست که پس از جنگ جهانی دوم ظهور کرد.امروز در حقیقت، همه سیاست های امریکا بر پایه نظریات این شخص استوار است.او می گوید: «بشر قدرت طلب است، شهوت قدرت دارد و این شهوت سیرشدنی نیست تا زمانی که او را در گور بخوابانند.تنها کاری که ما می توانیم برای او انجام دهیم، این است که این قدرت را به او بدهیم.» (11)

امریکا هم امروز به عنوان بزرگ ترین قدرت در جهان معاصر مطرح است.بنابراین، باید قدرت داشته باشد و قدرتش هم هرچه بیش تر گسترش پیدا کند و این حق اوست; چون اصولا بشر قدرت طلب است.بنابراین، نظریه اش را بر این پایه می گذارد و می گوید: شرایط امروز به گونه ای است که باید اساس سیاست ما و سیاست دنیا بر حفظ وضع موجود باشد.هر چیزی برخلاف حفظ وضع موجود باشد، منفی است و باید طرد شود.برای مثال، امپریالیسم را تعریف می کند، می گوید: امپریالیسم چیزی است که می خواهد وضع موجود را برهم بریزد.حتی زمانی که نهضت فلسطین آغاز شده بود و صهیونیست ها بر فلسطین حاکم شده بودند، می گفت: امپریالیسم همین ها هستند; این هایی که می خواهند وضع موجود را به هم بزنند. (12) بنابراین، اساس و مبنای فکر آن ها حفظ وضع موجود است.پس مبانی تحولات نیز در آن جا بر همین اساس است; یعنی نه انقلاب مورد قبول است، نه اصلاحات و نه کودتا، مگر این که در جهت تقویت وضع موجود و قدرت امریکا باشد.

آقای هانتینگتون، که نظریه پرداز «برخورد تمدن ها» است، در سال 1960 کتابی به نام سیاست در میان ملت های در حال توسعه نوشت و گفت: انقلاب، پدیده ای برای دگرگونی، اصلاحات یا «رفرم » است و تعریف او از «رفرم » حرکتی تدریجی و در چارچوبه قانون است.«رفرم » هم حرکتی است برای تحول و دگرگونی است، ولی نه انقلاب لازم است و نه «رفرم ».او هیچ کدام را تایید نمی کند. (13) ولی وقتی به جهان سوم می آیند، نگاه می کنند که کدام یک از این تحولات به نفع آن هاست.با مطالعه تاریخ کشور خودمان، می بینیم که غرب و انگلیس، نهضت مشروطه را به این علت تایید می کردند که زمینه ای برای کسب قدرت امپریالیسم و استکبار غرب است، اما وقتی مشروطه حاکم شد و دیدند که همین مساله اصلاحات یا نهضت مشروطه از این به بعد با خواسته های آن ها مغایرت دارد، با حرکت های کودتایی جلوش را گرفتند; زیرا خودشان به قدرت رسیده بودند و می بایست این قدرت حفظ می شد; بعد وقتی کودتا کردند تابع حفظ وضع موجود شدند; یعنی هر حرکتی که می خواست مخالف این کودتا صورت بگیرد، مخالف نظریه امریکایی ها بود و شدیدا با آن برخورد می کردند.در دوره رضاخان، کودتایی علیه شاه طراحی شده بود که به شدت محکوم گردید.در دوره محمدرضا هم همین طور.

امریکایی ها به همین صورت وارد جهان سوم می شوند.آن ها پس از جنگ جهانی دوم، در قالب دوستی با ملت و اصلاحی که به عنوان «نهضت ملی شدن صنعت نفت » مطرح بود، وارد شدند تا در رقابت با انگلیس جایگاه خود را پیدا کنند.زمانی هم که موقعیت خود را پیدا کردند، کودتاچی شدند; یعنی اصلاحات با معنای حرکتی تدریجی و قانونی نیازها و منافع آن ها را تامین نمی کرد.به همین دلیل، کودتای 28 مرداد را شکل دادند و آن استبداد وحشتناک را به وجود آوردند.به انقلاب اسلامی که می رسیم، می بینیم به شدت با آن مخالفت می کنند و حتی حاضر به انجام کودتا می شوند، اما زمانی که لیبرال ها در ایران میدان پیدا می کنند، امریکایی ها موافق اصلاحات لیبرالیستی می شوند.زمانی که دکتر سنجابی وزیرخارجه دولت موقت شد، امریکایی ها گفتند: با این انتصاب ما آسوده خاطر شدیم; زمانی که انقلاب پیروز شد، نگفتند که ما انقلاب اسلامی را به رسمیت می شناسیم، گفتند دولت مهندس بازرگان را به رسمیت می شناسیم و بعد دیدیم که از هر حرکت غیراصلاحی - یعنی کودتایی و تروریستی - حمایت کردند تا می رسید به پس از دوم خرداد 1376.امروز هم آن ها طرفدار اصلاحات هستند!

واقعیت این است که امریکایی ها درباره اصلاحات، مبانی نظری و اندیشه خاصی ندارند.به طور خلاصه، امریکایی ها با هر پدیده ای، از جمله اصلاحات، که بتواند موجب تضعیف بنیادهای نظام جمهوری اسلامی بشود، موافقند; حال کودتا باشد یا انقلاب یا اصلاح.به طور کلی، آن ها با هر پدیده ای که موجب تقویت مبانی این نظام بشود مخالفند.بنابراین، تعریف «اصلاحات امریکایی » کاملا روشن و مرز بین «اصلاح امریکایی » و «اصلاح اسلامی » مشخص است.به نظر می رسد باید کلمه «اصلاح امریکایی » را به «افساد امریکایی » تعبیر کنیم; چون هر جا که فساد باشد، امریکایی ها آن جا هستند.

از آغاز انقلاب، نظام ما در پی اصلاحات بوده است.بازنگری در قانون اساسی یک اصلاح بود و در جهت حل معضلات و مشکلات نظام طراحی شده بود.حال چه شده که پس از بیست سال سکون و رخوت و در طول این سه سال، یک دفعه می خواهند اصلاحاتی انجام دهند که بتواند انقلاب ما را بیش تر تایید کند؟ خطر همین جاست و باید دقت داشته باشیم! مقام معظم رهبری می فرمایند: «فقر و فساد و تبعیض، موجبات فساد و تضعیف نظام هستند و باید این ها را اصلاح کنیم، اما امریکایی ها اصلا موافق این اصلاحات نیستند.بنابراین، حرکتشان در جهتی است که نظام ما را هرچه بیش تر تضعیف کنند.

معرفت: آیا اصلاح می تواند در مبانی و بنیادها صورت گیرد؟ در این صورت، «اصلاح » به چه معناست؟ یا اصلاح می تواند در عملکردها و در جهت گیری ها و یا ابعاد دیگر باشد؟

استاد مصباح: اصلاحات چند قسم دارد.«اصلاح » از ماده «صلاح » است.«صلاح » یعنی «شایستگی » ، در مقابل «فساد» که به معنای تباهی » است.این ها دو مفهوم ارزشی هستند و تعریف این مفاهیم ارزشی جز با توجه به مبانی ارزشی مورد قبول جامعه میسر نیست.وقتی می گوییم «اصلاح خوب است » و «افساد بد است » ، هیچ وقت نمی توان برای این عنوان کلی مصداقی تعیین کرد و نمی توان معین کرد که چه کاری «اصلاح » است و چه کاری «افساد».ابتدا باید معتقد باشیم که یک چیزی خوب است و یک هدف مطلوبی داریم و بعد هرچه در جهت حرکت به سوی آن هدف مطلوب باشد، صلاح است.حال به حرکت هایی که انجام می گیرد، اگر آرام و تدریجی باشد، اصطلاحا «اصلاح » می گویند و اگر دفعی و جهشی باشد، اصطلاحا «انقلاب » گفته می شود و همان گونه که مقام معظم رهبری در بیاناتشان فرمودند، «اصلاح » نه در معنای لغوی و نه در اصطلاح اسلامی اش، به معنای کار تدریجی نیست، شامل کار انقلابی هم می شود.در هر صورت، باید یک هدف مطلوبی داشته باشیم تا حرکت تدریجی یا جهشی به سوی آن را «اصلاح » بنامیم.پس به ناچار، باید مبنایی در زمینه فلسفه ارزش ها داشته باشیم که آیا انسان هدف مطلوب مطلقی دارد یا خیر؟

امروز تفکر غربی مبتنی بر نسبی گرایی است.به عبارت دیگر، به نسبی گرایی منتهی شده و نتیجه اش این است که ما نمی توانیم هدف مطلوب مطلقی را معرفی کنیم، به خصوص با گرایش های فردگرایانه و اومانیستی و گرایش های لیبرالی که امروز بر غرب حاکم می باشد، اصولا تعریف یک هدف مطلق برای انسانیت معنا ندارد تا بتوان گفت رفتن به سوی آن هدف اصلاح است.بدین سان، اگر کسانی دم از «اصلاح » و «افساد» می زنند، اصلاح بر طبق مبانی خودشان است; یعنی در مکتبی خاص، یک حرکت می تواند اصلاح باشد و همان حرکت به نظر پیروان مکتب دیگر افساد باشد.

ولی ما، که به وجود یک هدف مطلق اعتقاد داریم، قایل به اصلاح و افساد واقعی هستیم; یعنی حرکتی می تواند حقیقتا اصلاح باشد، چه ما آن را «اصلاح » بدانیم، چه ندانیم و حرکتی می تواند افساد باشد، چه به آن معتقد باشیم یا نباشیم.این یک امر واقعی است و تابع پسند و سلیقه و طرز فکر ما نیست.ما به این معتقدیم که صلاح و فساد واقعی داریم و ارزش هایی اصیل وجود دارد که تابع هوس ها، سلیقه ها و پسندهای افراد یا ملت ها نیست.براساس این بینش، ما یک هدف مطلوب و مطلق داریم که مقصود از آفرینش، انزال کتب و انزال رسل رسیدن به آن است.طبعا هرچه در آن مسیر قرار گیرد، اصلاح است و هرچه برخلاف آن مسیر باشد، افساد.

زمینه های فساد در انسان از پیش از خلقت او پیش بینی شده بود.وقتی خدای متعال فرمود: «انی جاعل فی الارض خلیفة (بقره: 30) ; ملائکه این ویژگی را در انسان می شناختند; آن ها می دانستند که انسان، موجودی فسادگر خواهد بود; یعنی زمینه فساد در او هست.به همین دلیل گفتند: «اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء (بقره: 30) ; پس یک افساد واقعی وجود دارد که ملائکه می دانستند افساد است و می دانستند که در زندگی انسان تحقق خواهد یافت.کسانی هم هستند که به اشتباه یا برای اغفال دیگران، ادعای «صلاح » می کنند، در صورتی که کارشان «افساد» است.قرآن هم در این باره می فرماید:

«اذا قیل لهم لا تفسدوا فی الارض قالوا انما نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون ولکن لا یشعرون.» (بقره: 12)

منافقان ادعا می کنند که ما مصلح هستیم، در صورتی که مصلح نیستند; مفسد حقیقی آن ها هستند.این به معنای وجود «صلاح » و «فساد» واقعی است.شناخت های افراد ممکن است فرق کند; کسانی حقیقت را به درستی دریابند و کسانی نشناسند، اما یک صلاح واقعی و یک معرفت حقیقی وجود دارد.کسانی هستند که به درستی صلاح و فساد را می شناسند، اگرچه برخی اشتباه می کنند و خیال می نمایند اصلاح طلبند، در صورتی که مفسدند.این چیزی است که از قرآن کریم و مبانی عقلی ما استفاده می شود.

حال کلام در این است که امروزه در غرب، با مبنای فکری نسبی گرایانه اش، مبنای اصلاح و صلاح خواست مردم است.در متنی هم که دکتر باوند از برژینسکی نقل کردند، ایشان صریحا می گوید: وضعیت ما به سرعت روبه فساد و تباهی می رود و برای این که به اصلاح برگردیم، باید به معنویت روی بیاوریم.پس معلوم می شود که آن ها هم اجمالا پذیرفته اند که دور شدن از معنویات و غوطه ور شدن در مادیات و به خصوص فردگرایی و لذت طلبی، منشا فساد است، ولی همه این را قبول ندارند.بسیاری از افراد هم می گویند: این کارها خوب است و عین صلاح است، و ما اصلا صلاح و فسادی جدای از لذت گرایی و هوس ها و سلیقه ها و آراء مردم نداریم; «صلاح » همان است که مردم می خواهند، «فساد» هم همان است که مردم از آن پرهیز می کنند.گروه های مختلف خواسته های مختلفی دارند.پس صلاح و فساد هم فرق می کند.به عبارت دیگر، آیا ما در تشخیص صلاح و فساد باید پلورالیست شویم؟ یا بگوییم صلاح و فساد واحد است; ما یک صلاح واحد واقعی بیش تر نداریم، بقیه همه فساد است.

قرآن تاکید دارد که روش انبیا علیهم السلام تنها روش حق است و هر چه مخالف آن باشد، باطل.حق همین است که از طرف خدا آمده و آنچه با این حق سازگار نیست، باطل و گم راهی است.ولی بر اساس سبی گرایی و براساس پلورالیسم مطلق، این گونه نیست. البته پلورالیسم ممکن است در برخی زمینه ها قابل قبول باشد; مثلا، در زمینه اقتصاد و فعالیت های سیاسی، اما با پذیرش پلورالیسم مطلق، دیگر جایی برای اصلاح مطلق و افساد مطلق باقی نمی ماند.با این مبنا، هر جمعیت و صنفی و هر قشری، بلکه هر گروهی برای خودش صلاح و فسادی دارد و طبعا بین این صلاح ها تعارض خواهد بود.طبق این نظریه، در جامعه ای مانند جامعه شصت میلیونی ایران، که در آن گرایش های مختلف مذهبی، قومی، سیاسی و اجتماعی وجود دارد، نمی توان یک اصلاح واحد و مطلق معرفی کرد.

بر اساس نظریه ای که مبتنی بر پلورالیسم و نسبی گرایی است، ما اصلا نمی توانیم بگوییم «اصلاح » چیست و «افساد» کدام است.اصلاح یک گروه همان است که آن ها می خواهند، ولی گروه دیگر هم چیز دیگری می خواهد و اصلاحش نیز همان است.این نکته ای اساسی است که متاسفانه در بحث های نظری و بنیادی مورد غفلت واقع شده و ما بدون توجه به این موضوع، درباره خوبی یا بدی و تقسیمات اصلاحات سخن می گوییم.اصلا اصلاح بر چه اساسی مبتنی است؟ چه چیزی اصلاح است؟ با چه معیاری ما گوییم حرکتی اصلاحی است یا افسادی؟ البته میان «اصلاح » و «انقلاب » این فرق را گذاشته اند که «اصلاح » کاری تدریجی و در چارچوبه قانونی است، حال قانون عادی باشد یا بالاتر از آن (یعنی قانون اساسی باشد یا فراتر از آن، مثل اعلامیه حقوق بشر) ; چون یکی از حرکت هایی که اصلاح طلب ها می خواهند، تغییر قانون اساسی است.اگر بنا باشد که اصلاحات در چارچوب قانون اساسی باشد، این یک تناقض است; هم اصلاح هست و هم نیست; هم تابع قانون است و هم برای نقض قانون است.این چگونه اصلاحی است که می خواهد قانون را ابطال کند؟ ناچار باید تفسیر دیگری برای «قانون » ارائه کرد تا در نهایت، برسد به حقوق طبیعی و حقوق اساسی و چیزهایی که - مثلا - در اعلامیه حقوق بشر آمده است، و آن وقت بحث اصلی برمی گردد به این که مفاد اعلامیه حقوق بشر از کجا اعتبار پیدا کرده است.اگر کسی مخالف آن باشد چه می شود؟ و برای آن اصلاحات چه معنایی داریم؟

پس اصلاح پیش فرض هایی دارد.اگر بخواهیم بگوییم چیزی اصلاح است و همه باید بدانند و بپذیرند که این اصلاح است، فرضش آن است که ما در ارزش ها قایل به ارزش مطلق باشیم و نسبی گرایی را مطلقا، حتی درزمینه ارزش ها، نفی کنیم; قایل به ارزش مطلق بشویم تا بگوییم یک هدف مطلوبی داریم که برای همه انسان ها مطلوب است و همه باید به آن برسند.آن وقت هر حرکتی که در جهت رسیدن به آن باشد، «اصلاح » نامیده می شود و اگر چیزی بر خلاف آن باشد، افساد.عملا چون همه انسان ها معصوم نیستند، گرایش های منفی دارند (اتجعل فیها من یفسد...) ، افرادی در اجتماع وجود دارند که اهل افساد هستند و غالبا هم اکثریت با این افراد است، و کسانی نیز هستند که باید علیه این ها حرکت کنند و جلو افساد این ها را بگیرند.آن ها می شوند «مصلح » ، خودشان می شوند «صالح » و حرکتشان را «حرکت اصلاح طلبانه » می خوانند.

این که قرآن می فرماید:

«ان الارض یرثها عبادی الصالحون » (انبیاء: 15)

گویای این است که تا آخرالزمان همیشه فساد، کم یا زیاد، حاکم است; برای این که وارثان زمین در نهایت صالحان خواهند بود.پس پیش از صالحان، فاسدان هستند.حال یا فاسدان به طور مطلق اختیارات را در دست دارند یا - به هر حال - فساد و صلاح در هم آمیخته است، چون صالحان مطلق کسانی هستند که در پایان امر، حاکم می شوند.حال در مورد آخرالزمان، به اعتقاد ما، از زمان ظهور حضرت ولی عصر - عجل الله تعالی فرجه - ایشان هستند که صالح و مصلحند و می توانند دیگران را اصلاح کنند.دیگران کم وبیش به فساد آلوده اند.البته اگر حرکت هایی اصلاحی باشند، می توانند بعضی از مفاسد را از بعضی گروه ها حذف کنند یا جلویش را بگیرند، یا تبدیل به صلاح کنند، ولی صلاح مطلق وقتی پیدا می شود که جامعه بشری به رشد کافی رسیده باشد و آن هم وقتی است که رهبر و مصلح کل ظهور خواهد کرد، ان شاءالله.

معرفت: اندیشه تقابل بین انسان و خدا، یا دین و دنیا، نوعی «اصلاحات غربی » است. در جامعه ما هم این طرز فکر، چند صباحی است که به شدت ترویج می شود.با وجود این، یک سیر مطالعاتی و آماری در مطبوعات و نشریات داخلی نشان می دهد که جریان موسوم به «اصلاح طلب » در داخل کشور ما، از اتخاذ موضع صریح و پاسخ گویی روشن به سؤالات اساسی در زمینه اصلاحات طفره می رود و همواره به کلی گویی بسنده می کند.برخی این طفره رفتن را ناشی از تنگنای نظری است.آن ها می بینند که طرف داران آن میان خودشان دچار تشتت آراء واقعی شده اند; برخی هم آن را نوعی بازی پیچیده می دانند و معتقدند که آن ها برای طرح حرف آخرشان یا حرف بعدیشان منتظر رسیدن زمان مناسبند و قصدشان این است که جامعه را یک گام به سوی تحقق اهداف خودشان (جامعه مدرن/جامعه مدنی/جامعه سکولار) پیش ببرند; برخی هم بین این دو جمع می کنند.آیا حضرت عالی با این نظر موافقید یا رویکرد دیگری دارید؟

دکتر باوند: در ابتدا برای توضیح و شرح فرمایش حضرت استاد مصباح عرض می کنم که مرحوم علامه طباطبائی در المیزان، در بحثی درباره همین مساله فرموده اند که در حکومت اسلامی و یا در جمهوری اسلامی، میزان صلاح و فساد و حق و باطل چیست. غرب که در چهارصدسال اخیر، در هر دو جریان فکری - فلسفی اش، که ریشه در اومانیزم دارد، به ذهن گرایی منتهی شده و این که انسان تنها حقیقتی است که نمی توان در موردش شک کرد; نفس الامر خارجی موجود، تلویحا یا تصریحا، نفی می گردد و سبیت حاکم می شود; یعنی دیگر عینیت خارجی و حقیقت عینی وجود ندارد.

ولی ما معتقدیم که مستقل از ما، در عالم خارج، حقیقت ثبوت و واقعیت دارد.مفاهیم ما هم اگر اعتباری است، محل انتزاع دارد و این اعتبار هم ریشه حقیقی دارد.به همین دلیل، حسن و قبحی که در اخلاق برای ما مطرح است، از یک حقیقت بنیادین و مطلقی ریشه می گیرد و در نهایت، به خدا می رسد.پس ما باید تسلیم حق شویم، نه تسلیم جمع و نظر اکثریت.

اگر ملاک مشروعیت نظام، خواست و دلخواه مردم، به همان شیوه غربی باشد، لازمه اش انکار حق است و خدا هم باید انکار یا محدود شود.بحثی که این آقایان درباره خدا و دین پژوهی می کنند، خدایی که عرضه می کنند، خدایی که نمی تواند دین، کتاب و پیامبرش را عرضه و حفظ نماید و خدایی که قادر نیست تعالیمش را به انسان برساند، آیا چنین خدایی متناقض و نفی کننده خودش نیست؟ «خدا» یعنی چه؟ تصور از خدا ابتدا باید تعریف شود، «انسان » باید تعریف شود تا رابطه آن ها قابل تعریف باشد.وقتی این رابطه تعریف شد، ملاک ها و میزان ها در حکومت، اخلاق، سیاست، فرهنگ و روابط اجتماعی مشخص شود.میزان ها و ملاک های ما ریشه در وحی دارد، ولی وحی ما مطابق با عقل است: «کلما حکم به العقل حکم به الشرع.»

همچنین در توضیح فرمایش حضرت استاد، سؤال می کنم که خود کلمه «جمهوری اسلامی » یعنی چه؟ یعنی این که جمع بین انسان و خدا اصل است.اما چون اصل است، نافی و ناقض حقوق و مصالح ما نیست، بلکه اعتقاد ما به خداوند نه تنها ما را محدود نمی کند و آزادیمان را از بین نمی برد، بلکه یک آزادی واقعی و حقیقی به ما می دهد، نه آزادی دروغینی که غربی ها به دنبال آن هستند و پایان آن نیز سرخوردگی و اعتیاد و عصیان یا نهیلیسم و طغیان است.امروز شعار جوانان امریکا این است «خوب بخور، عشق بورز، آن گاه بمیر.» اسلحه سر کلاس می برند و معلم را ترور می کنند!

برژینسکی در اتریش در جمع دولت مردان غرب گفته بود: «ما دچار بحران اخلاقی، خانوادگی، اجتماعی، فلسفی و سیاسی هستیم.» این مساله بسیار مهم است.ابتدا باید الهیات و کلام جدید به درستی نقد شود که این ها اساسا در طرح مساله شان اشتباه کرده اند که تقابل انسان و خدا را با یک زمینه های غربی مطرح نموده اند. متاسفانه بعضی از مسؤولان فرهنگی ما نمی دانند که این مباحث پایه، چه قدر در ارائه الگوهای اصلاحی یا تشخیص «اصلاح » از «عدم اصلاح » تاثیر دارد.

نکته بعد این که برخی از کسانی که «اصلاحات » را مطرح می کنند و میزان اصلاحات و مبنای مشروعیت نظام و اداره جامعه اسلامی را «خواست مردم » می دانند، نادان و جاهلند.بعضی ها واقعا معتقدند که قرائت جدیدی در غرب از دین عرضه شده و اسلام مبتنی بر تکلیف را کنار می زند و آزادی و حقوق بشر را احیا می کند و ما را نجات می دهد.این ها تلقی ساده لوحانه دارند، اما برخی نیز مغرض اند.اما اگر اصلاحات موردنظر آن ها تکیه بر جمهوریت و مردم دارد، باید بدانند که در اسلام، اساسا تکیه بر مردم و جمهوریت است، اما نه با مبانی اومانیستی.حضرت امام محمدباقرعلیه السلام می فرمایند: «علم کتاب و احکامش (اصول و فروع) و تغییر زمان و آنچه در آن واقع می شود، به من داده شده است.»

متاسفانه در تمدن اسلامی، تا حد زیادی رابطه علم کتاب و فروع با تغییر زمان و حکومت و سیاست منقطع شده است.به همین دلیل، آزادی و حقوق انسان ها نفی گردید و همین موجب پیدایش زمینه ای شد که تا حدی شبیه قرون وسطای غرب است; وضعیتی که بعضی سلاطین جبار، حقوق بشر را لگدمال کردند.ناگزیر تفسیر محدودی از اسلام ارائه شد که بیش تر جنبه فردی و مابعدالطبیعی داشت.

اما حضرت امام خمینی رحمه الله یک مصلح واقعی بودند.ایشان، جامع همه مراتب علوم اسلامی بودند.یعنی فقیه، فیلسوف، عارف، معلم اخلاق، سیاستمدار، مدیر، مدبر و یک مجتهد برجسته.به همین علت است که می فرمایند: «اگر بخواهیم اصلاحات را در نظام اسلامی تعریف کنیم، اول باید ببینیم اسلام چیست؟ » اگر اسلام یکی بوده و هست و خواهد بود، چرا انقلاب شد؟ پس معلوم می شود این تمدن اسلامی آسیب هایی دیده است.

اگر با یک دید آسیب شناسانه به تمدن اسلامی، به فرمایش حضرت امام رحمه الله نگاه کنیم، می بینیم که ایشان پس از انقلاب، شورای عالی انقلاب فرهنگی را تاسیس کردند.این بدان معناست که ایشان می دانستند بیست و دوم بهمن پایان نظام طاغوت نیست، آغاز انقلاب و مبارزه با طاغوت است.فرهنگ آلوده، در دانشگاهی که قریب شصت سال ریشه های شرق شناسی، غرب شناسی، فراماسونری، یهود و حتی برخی از مذاهب مجعول بهاییت در آن نفوذ فرهنگی کرده و هر روز هم تهاجمشان گسترده تر می شود، باید اصلاح شود.این اصلاحات باید در دو بعد صورت گیرد:

1.باید اسلامی که ریشه در فقه جواهری دارد، با جامعه و تاریخ پیوند بخورد و رابطه مباحث ثابت با مباحث متغیر روشن شود تا در اثر این پیوند، اسلام در عین اعتقاد به صواب و اطلاق حقایق، به نوآوری و تحول متعادل نیز نایل گردد. امام رحمه الله، هم اصول گرا بود، هم نواندیش.ایشان در منشور روحانیتشان می فرمایند: یک مجتهد علاوه بر زهد، باید توانایی اداره یک جامعه بزرگ اسلامی و حتی غیراسلامی را داشته باشد.مجتهد باید نبض تفکر جامعه را در دست داشته باشد و همواره جلوتر از جامعه، در قبال مسائل مستحدثه مهیای واکنش مناسب باشد. بنابراین، اصلاح باید اول از دانشگاه و حوزه شروع و به صورت نظری تبیین شود. حضرت امام رحمه الله بر این اساس، حکومت اسلامی را طرح کردند.

2.همان گونه که بزرگوارانی همچون شهید مطهری و خود حضرت استاد مصباح در این زمینه تلاش ها کرده اند.امیدواریم نیروهایی جدید بتوانند به تبیین بیش تر بپردازند که در اسلام، هم خدا اصل است و هم مردم حقوق مشروع و متعادلی دارند و با طرح درست مساله، کسانی که می خواهند از این مباحث، استفاده ابزاری کنند، خلع سلاح شوند; چون این ها دچار یک سوء تفاهم هستند; استدلال ندارند.بعضی از آن ها نمی دانند، بعضی دیگر نیز اغراض سیاسی دارند و می خواهند زمینه های فکری غرب را به اسلام منتقل کنند و معتقدند که این جمهوری اسلامی گذری از استبداد شاهنشاهی به جمهوری دمکراتیک است.

بنده گلایه ای هم از مسؤولان فرهنگی و سیاسی دارم: در یک کشور اصولگرا و اسلامی، همه چیز باید فرهنگی باشد، از جمله سیاست، در حالی که متاسفانه در نظر بسیاری از مسؤولان فرهنگی و سیاسی همه چیز سیاسی است; از جمله فرهنگ! باید فرهنگ اسلامی و انقلاب فرهنگی محقق شود، ان شاء الله.

معرفت: با توجه به زمینه ها و شرایطی که در غرب وجود داشته، آیا تطبیق این شرایط و پیش فرض های اصلاحات، بر جامعه اسلامی ایران کاری جایز یا شدنی است یا آن که برداشت ما از اصلاحات با توجه به این پیش فرض ها باید به گونه دیگری باشد؟

دکتر محمدی: در زمان تدوین قانون اساسی، شیوه انتخابات قدری تحت تاثیر غرب بود.امروز این تاثر گریبانگیر مساله «اصلاحات » هم شده است.واقعا شیوه تبلیغاتی انتخابات و نوع انتخابات دستاوردی بود که جای خودش را در قانون اساسی ما باز کرد و هنوز هم کارایی خود را دارد.در این نوع انتخابات، نامزدها باید نظریاتی را مطرح کنند که بتواند افراد و آرائشان را جذب کند.

یکی از مسائلی که اخیرا مطرح شد، مساله اصلاحات بود.مردم دچار مشکل هستند و دلشان می خواهد که مشکلاتشان برطرف و اصلاح شود و روشن است که کسی نمی توانست با آن مخالفت کند.اما این شعار چماقی شد بر سر رقیبان که آن ها محافظه کارند و ما اصلاح طلب! و با همین ادعا توانستند بسیاری جای خودشان را در اجتماع باز کنند و «اصلاحات » بدون این که به درستی تعریف شود، جا افتاد.البته عالما و عامدا تعریف نشد.بسیاری از این اصلاح طلبان امروز خودشان را مخفی کرده اند و امیدوارند زمانی برسد که نیات خود را اعلام کنند.آن ها کسانی هستند که دنبال «اصلاحات امریکایی » هستند.

آنچه در غرب رخ می دهد و با کشور ما فرق دارد، دارای یک ویژگی است و آن این است که در غرب، براساس فرهنگ و معیارهای ارزشی خودش و بدون نفوذ از بیرون صورت می گیرد.ولی متاسفانه در جامعه ما، که بخشی از آن جهت تاریخی دارد، به دلیل نفوذ اندیشه ها و ارزش های غربی، هر پدیده و مفهومی که می خواهد بیان شود، درباره اش این نگرانی وجود دارد - و درست هم هست - که ریشه در خارج از کشور و جاهایی دارد که دنبال مطامع و منافع خودشان هستند.

آقای برژینسکی، که امروز این حرف ها را می زند، من فکر کردم و دیدم که اصلا صادق نیست; چون او کسی است که در زمان اوج انقلاب، مشاور امنیت ملی کارتر بود و هرچه شاه کم تر می کشت، اعتراض می کرد و می گفت کشتار مردم باید بیش تر شود و اختلافش با ولس، وزیرخارجه وقت امریکا، این بود که ولس می گفت: ما باید در ایران کم تر خشونت به خرج دهیم، ما به این علت داریم می بازیم که خشونت می کنیم. حرف ایشان این بود که اگر ما در ایران قافیه را ببازیم، در بعضی از کشورهای جهان سوم و - به اصطلاح - دوستانمان هم خواهیم باخت.حالا چرا برژینسکی امروز می گوید: ما از معنویت دور شده ایم؟ او امروز احساس می کند روند فسادی که در غرب هست، به همان سمتی می رود که اتحاد جماهیر شوروی (سابق) رفت.

آقای برژینسکی آدم بسیار باهوشی است.او در سال 1975 زوال اتحاد جماهیر شوروی را پیش بینی کرد و گفت: روندی که در اتحاد جمهوری شوروی وجود دارد، منجر به زوال آن خواهد شد.آن ها می گفتند اصلاح است; این شخص می گفت: نه، زوال است.امروز هم احساس می کند که لیبرالیزم و معیارهای ارزشی غرب به آخر رسیده; بنابراین، اظهار نگرانی می کند و می گوید: اگر می خواهیم این انسجام و قدرت غرب ادامه پیدا کند، لازم است قدری به طرف معنویت برویم; چون نسل جوان امروز غرب دیگر قدرت ندارد علوم و فنون را که اساس و اسلحه غرب برای پیشرفت است، حفظ کند، دیگر این امکان برای جوانی که از سن دوازده سالگی به عشرتگاه ها و رقاص خانه ها می رود و به فساد کشیده می شود، وجود ندارد.او به این موضوع توجه کرده، می گوید: اگر می خواهیم در آینده - کماکان - سلطه غرب تداوم داشته باشد، باید به دین بپردازیم و آن را حفظ کنیم، و در همین حال، معتقدند که جامعه ایرانی، که به طرف معنویت برگشته، سلطه غرب را حذف کرده و باید برگردد; یعنی آزاد و بی بند و بار باشد; یعنی اجازه بدهد جوان ها از آنچه در غرب هست، پیروی کنند.آن ها به انتهای خط رسیده اند، ما را هم به همان خطی که در حقیقت موجب افساد خواهد شد، می خوانند.

معرفت: «اصلاح دینی » به ویژه «اصلاح اسلامی » ، به لحاظ محتوایی، چه شاخصه هایی دارد و «مصلح دینی » کیست؟

استاد مصباح: تعریفی که از اصلاحات دینی می کنند یا کاربردی که برایش قایل هستند، یک تعریف قراردادی است و ما هم ابایی نداریم که منظور ایشان را از اصلاحات دینی بپرسیم، اگرچه از لابه لای حرف ها با صرف نظر از نیت گویندگان دو معنا برای واژه اصلاحات به دست می آید:

یکی اصلاحاتی که براساس دینی باشد; یعنی مفروض ما دین و هدفی مقدس باشد و دین راه رسیدن به آن هدف را تعیین کند.می بینیم در جامعه، کسانی از این مسیر منحرف و از دین جدا شده اند.حال بر اساس دین، اصلاحاتی در جهت اهداف دین در جامعه صورت می گیرد.این همان چیزی است که در بیانات مقام معظم رهبری در مقابل «اصلاحات امریکایی » مطرح شده است.

دوم اصلاحات دینی به آن معناست که پروتستانتیست ها پس از عصرنوزایی (رنسانس) مطرح کردند که خود دین دچار انحرافاتی شده و می خواهیم دین را اصلاح کنیم.بخشی از تاریخ تمدن ویل دورانت به این مساله اختصاص داده شده است.

البته هر دوی این ها می تواند صحیح باشد; یعنی در جامعه ما هم فسادهایی وجود دارد که دین نمی پسندد و ما راه آن را بازگشت به دین می دانیم.این اصلاحات دین پسند است.از این نظر، می گوییم: «اصلاحات دینی یعنی حرکت های اصلاحی که مطابق برنامه های دینی است، و این هدف ما و همه انبیاعلیهم السلام و همه کسانی است که در راه ایشان صادقانه تلاش می کنند.

یک حرف دیگر این است که دین موجود در جامعه دچار انحرافاتی شده و باید اصلاح شود.حقیقت این است که بسیاری از ادیان موجود در جوامع گوناگون، به خصوص یهودیت و مسیحیت، دچار انحرافات فاحشی شده اند و دین اسلام هم کمابیش از این آفت مصون نبوده; تحریفاتی به دین بسته شده است و تفسیرهایی انحرافی از دین شده که باید اصلاح شود، منتها این که نقطه های ضعف و انحراف دین کجاست، به این باز می گردد که آیا ما معرفت صحیح دینی واحد مطلقی داریم یا نه؟

اگر معتقد شدیم به این که ما لااقل مسائل اساسی دین را به یک شیوه و با یک جواب واحد می توانیم به دست آوریم، می توانیم بر این اساس اصلاحات کنیم; مثلا، وقتی سؤال می شود که آیا خدا وجود دارد یا نه، یک جواب دارد و آن این است که خدا موجود است; وقتی سؤال می شود خدای موجود واحد است یا کثیر، یک جواب دارد و آن این است که خدا واحد است; وقتی سؤال بشود که وحی و نبوت حق است یا تخیل و یک تجربه و احساس شخصی ، یک جواب دارد و آن این است که وحی یک رابطه حقیقی است، نه یک تخیل نفسانی و تجربه شاعرانه; وقتی سؤال می شود که آیا پیغمبر و امام معصوم هستند یا نه، معتقدیم یک جواب دارد و آن این است که پیغمبر و امام، معصوم هستند و جواب های دیگر جواب هایی نادرست است.به همین صورت، اگر پذیرفتیم سایر مسائل اساسی دین، هر کدام یک جواب واحد دارند و حق یکی است و هرچه جز آن باشد گم راهی است، آن وقت «اصلاح دینی » هم معنایش این می شود: جواب های درستی که ما درباره مسائل دینی داریم، باید به آن ها پای بند و در عمل به آن ها ملتزم بشویم و اگر انحرافاتی در باورها، ارزش ها و رفتارها، حاصل شده، باید آن ها را به همان معرفت درستی که نسبت به دین داریم، برگردانیم; معرفتی که از خدا و پیغمبر و ائمه اطهارعلیهم السلام تلقی شده است.

اما اگر به پلورالیسم معرفتی و قرائت های مختلف قایل شدیم، این هیچ پاسخی ندارد. وقتی می گوییم «اصلاح دینی » و «دین باید اصلاح شود» ، قصدمان کدام دین است؟ اگر اصلاحات باید براساس دین انجام گیرد، می گوییم براساس کدام قرائت؟ وقتی - مثلا - مقام معظم رهبری می فرمایند: دانشگاه ها باید اسلامی بشود، مسؤولان در جواب می گویند: کدام اسلام؟ ! این جوابی ندارد: هر کسی یک اسلام برای خودش دارد و می گوید اسلام همین است که من می گویم.برخی هم می گویند: اسلام همین چیزی است که وجود دارد، و این دیگر اصلاحی ندارد.پس در این جا هم ما وقتی می توانیم «اصلاح دینی » به معنایی صحیح داشته باشیم که یک معرفت واحدی را در دین بپذیریم، باید بر همین اساس عمل کنیم.

البته در برخی مسائل فرعی، پاسخ های ظنی وجود دارد; مثل بسیاری از مسائل فقهی. علت این موضوع آن است که دست ما به معصوم نمی رسد و در خطوط و نقل قول ها از معصوم در طول 1400 سال ممکن است اشتباهاتی واقع شده باشد و طبیعی است که مجتهدان نتوانند در برخی مسائل جواب قطعی بدهند و ممکن است اختلاف فتوا پیش بیاید.این اختلاف قرائت ها در آن جا مقبول است، البته بین صاحب نظران، نه برای هرکسی.اما در مواردی، نص قرآن، خبر متواتر یا خبر واحد محفوف به قراین قطعیه موجود است و دیگر، قرائت های کثیر معنا ندارد; آن جا یک دین و یک قرائت وجود دارد، و قرائت هم همان است که خدا و پیغمبر و امام معصوم علیه السلام فرموده اند و به خصوص آن جا که اجماع بین شیعه و سنی است، دیگر اختلاف قرائت معنا ندارد.

پس، فرض این که بخواهیم اصلاحی در دین انجام گیرد این است که ما قرائت های معتبری در دین داریم که با آن ها می توانیم صلاح و فساد را محک بزنیم و برای این که بگوییم مساله ای مطابق دین هست یا نه، مقیاسی داریم.اگر بخواهیم دین را هم برخواست مردم تطبیق کنیم و بگوییم هرچه مردم گفتند همان دین درست است، این دیگر «اصلاح » نخواهد بود و همان مشکل نسبیت گرایی پیش می آید و اصلاح و افساد هم نسبی می شود.آن گاه هر کسی برای خود، اصلاح و افسادی دارد و دیگری را هم نمی تواند محکوم کند.بنابراین، هیچ حزبی حق ندارد گرایش حزب دیگر را، حتی در زمینه های دینی، محکوم کند; همین طور در مسائل سیاسی کسی حق اعتراض به دیگری ندارد. حداکثر این است که حرف خودش را بزند; هرکس هم که تابع او هست آن را بپذیرد.پس اصلاح و افساد واقعی وجود نخواهد داشت; چون تابع سلیقه های اشخاص است.با چنین مبنایی، دیگر اصلاح و افساد معنا ندارد و نمی توان گفت آنچه امروز در جامعه وجود دارد، بیراهه و انحراف از دین است یا دین واقعی.

بنابراین باید راه و معیاری برای معرفت صحیح دین داشته باشیم که هرچه غیر از آن باشد، گم راهی است.پس ابتدا باید پلورالیسم در معرفت دینی را ابطال کنیم تا جایی برای اصلاح در دین پیدا شود، وگرنه این یک تناقض خواهد بود و کسانی که چنین حرف هایی می زنند یا از روی غفلت و بی توجهی است یا برای فریب دادن دیگران.

پی نوشت ها:

1. ر.ک.به: کتاب مقدس، عهد عتیق (تورات) ، سفر پیدایش، ص 3

2. ر.ک.به: همان، ص 3

3. ر.ک.به: همان، ص 5

4. ر.ک.به: کتاب مقدس، پیشین

5. ر.ک.به: همان، ص 14

6. «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انرابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الی المعدن العظمة و تصیر ارواحنا معلمة بعز قدسک. » (حاج شیخ عباس قمی، مفاتیح الجنان، زیارت جامعه کبیره)

7. مولی محسن فیض کاشانی، کلمات مکنومه، انتشارات فراهانی، ص 78

8. "قولوا لا اله الله تفلحوا" شعار پیامبراکرم هنگام بعثت

9. کارل پوپر، حدس ها و ابطال ها، ترجمه احمد آرام

10. خارج ازکنترل، برژینسکی، ترجمه نوه ابراهیم، انتشارات فراهانی، صفحات 4- 233

11. Hansj. Morgenthao, Politics Among Nations; The struggle for power and peace; ( New York 1950), p.21.

12. I bid,p.43.

13. S. Huntington, Political Order In Changing Societies (Yale aniversity,1976),P.344.

ارسال نظر
جدیدترین مقالات
امام صادق (ع) و حفظ آرمان اساسی تشیع
حکومت از دیدگاه امام صادق علیه السلام
پربحث ترین ها
دعای جوشن کبیر
احکام روزه ‏(استفتائات روزه بر اساس فتوای مقام معظم رهبری)
زندگی نامه حضرت شاه چراغ
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان