روشنفکران ایرانی و مدرنیته

مدرنیته همواره یکی از مفاهیم کلیدی در مناقشات و مباحثات روشنفکری ایرانی بوده است. روشنفکران ایرانی در تقابل با پدیده مدرنیته تاکنون چهار نسل را پشت سر گذاشته اند و در هر دوره رویکردی خاص به مدرنیته داشته اند

چکیده:

مدرنیته همواره یکی از مفاهیم کلیدی در مناقشات و مباحثات روشنفکری ایرانی بوده است. روشنفکران ایرانی در تقابل با پدیده مدرنیته تاکنون چهار نسل را پشت سر گذاشته اند و در هر دوره رویکردی خاص به مدرنیته داشته اند. نسل چهارم عمدتا روشنفکران پس از انقلاب می باشند که می توان آنها را «روشنفکران گفتگوگرا» نامید. آنان برای کمک به استقرار این داد و ستد گفتگویی با مدرنیته، خود را از قید تهدید «غربی بودن یا علیه غرب بودن » رهایی بخشیده اند.

امروز مدرنیته یکی از مفاهیم کلیدی در مناقشات و مباحثات روشنفکری ایرانی است. هیچ بحث سیاسی در ایران امروز در نمی گیرد مگر آنکه در وهله اول دقیقا معین کند جامعه ایرانی تا چه حد عمیق و تا چه میزان سطحی و کم مایه، یک دنیای مدرن است. آیا نیازی به آن هست که از «مدرنیته ایرانی » سخن بگوییم؟ یعنی عبارتی به کار ببندیم که در تضاد با «مدرنیته بالغ یا پیشرفته » غرب، «مدرنیته بدوی یا ناقص » نامیده شود؟ با این همه چنین علایق و اشتغالاتی صرفا اختصاص به روزگار امروزین ما ندارد. به یک معنا، نخبگان ایرانی از صد و پنجاه سال پیش، بعد از شکست قاجاریه در برابر ارتش روسیه (عهدنامه گلستان و ترکمانچای) با این مباحث درگیر شدند. عباس میرزا و امیرکبیر کوشیدند تا ارتش و زعامت سیاسی را مدرن کنند. این هر دو خشم و خصومت روحانیون ایرانی را برانگیختند. هم به خاطر اعزام دانشجویان ایرانی به اروپا و هم به خاطر دعوت از مستشاران خارجی به ایران برای راه اندازی مدارس جدیدی مثل دارالفنون. تلاشهای آنها در کوتاه مدت توفیقی در بر نداشت، اما در درازمدت یقینا نتایج مثبت و سودمندی به بار آورد. این دو بر آن بودند که مملکت را از بالا مدرن کنند، چندان که بسیاری از اصلاح طلبان زمان قاجار، سودایی چنین در سر داشتند. این مساله عمدتا دو دلیل داشت: اولا، به خاطر آنکه بسیاری از اصلاح طلبان قاجار، خود از جمله نخبگان و برگزیدگان بودند و ثانیا، به دلیل آنکه بسیاری از اصلاح طلبان، مستقیما در ساخت سیاسی و اجتماعی زمانه خود، دخیل و شاغل بودند. این اصلاح طلبان به توانایی توده ها برای خلق یک جامعه بهتر، چندان اعتقادی نداشتند. به علما هم امید زیادی نبسته بودند; چراکه احساس می کردند علما، دل در گرو منافع شخصی خود دارند. هدف این اصلاح طلبان که می توانیم آنها را «نسل اول روشنفکران ایرانی » بنامیم، تمجید از مفهوم «ترقی و پیشرفت » به مثابه یک ارزش والا بود. بنا به استدلال ایشان، رشد اروپا مرهون برخورداری از دو دسته عوامل است: «یکی به خاطر تولید کالا و دیگر به دلیل ساختن انسان ». روشنفکرانی چون میرزا ملکم خان از طریق تشویق نخبگان سیاسی قاجار به اخذ و اقتباس فن حکومت و نظم و انتظام اروپایی، نوعی «مدرنیته ابزاری » را ترویج و تجویز می کردند. اما نسل اول روشنفکری پس از نومیدی از تحقق طرح «مدرنیته ابزاری » به این باور رسید که باید جامعه قاجاری را از طریق سامانمند کردن قدرتهایی که در گرد تخت پادشاهی بودند، متناسب با علایق و امیال روشنفکرانه خود، به آرامی ریخت و ساخت جدیدی بخشید. طبیعی بود که این طرح و تدبیرها به صاحبان قدرت که مخاطب اصلاح طلبان بودند نفوذ و تاثیر مستقیم نداشت. اصلاح طلبان منورالفکر با مخالفتهای فراوانی از سوی دولت و علما مواجه شدند. ضعف دیگر در این نسل از روشنفکران این بود که این اصلاح طلبان، خود بخشی از نظام بودند و در سیاست جاری، سهم و نفعت شخصی داشتند. نزد ایشان، میل به اصلاح نظام سیاسی قاجار، چیزی بیش از ایجاد و استقرار انجمنها و مجامع سری نبود.

نسل دوم روشنفکران در سالهای پرآشوب انقلاب مشروطه (1905 - 1906) پایه ریزی شد و کسانی چون فروغی، داور، قوام، هدایت و تقی زاده پا به میدان گذاشتند. هدف و امید نسل دوم آن بود که ساختار جامعه ایرانی را به شیوه های نظام مند و جامع، نوسازی و دنیوی کنند. آنان برای تحقق این «نوسازی جامع » به اضافه «نوسازی ابزاری » زمان قاجار، دو فضای متفاوت برگزیدند: از سویی با ترجمه ها و مکتوبات و خطابه هایشان، حال و هوای فرهنگی را برتری ببخشند و از دیگر سو، در فرایند اصلاحات سیاسی و اجتماعی رضاخان (1943 - 1921) همدلی و مشارکت می کردند. برای نسل دوم روشنفکران ایرانی، رضاشاه نماد یک رهبر فرهمند بود که صلح و ثبات را جایگزین وضعیت آشفته ایران در سالهای پس از جنگ جهانی اول کرده بود; حمایت از رضاشاه عمدتا نتیجه اندیشه های ملی گرایانه، دنیوی و متجددانه بود.

نسل دوم برخلاف نسل اول، بر آن بود تا تمدن نوین را به ایران بشناساند، نه فقط با تقلید از غرب بلکه با رهیافتی سازوار و نظام مند به فرهنگ اروپایی. فروغی یکی از معدود روشنفکران ایرانی در زمانه خود بود که آشکارا می کوشید میان ملی گرایی ایرانی و آگاهی مدرن، تعادلی رضایت بخش بیابد. با این همه، رویکرد بیش از حد خوش بینانه او در باب عقلانیت ابزاری و مفهوم «پیشرفت و ترقی » به او اجازه نمی داد گفتگویی با سنت و داد و ستدی مبتنی بر گفتگو با تجدد، ترتیب دهد. تاثیر و نفوذ روشنفکران ایرانی بر دولت و جامعه، در خلال همین سالها، مرهون تفوق و برتری مفهوم «فرد» بود، اما [ هنوز] خبری از «من مدرن » در میان نبود.

با پایان دهه 1950 و زوال نسل دوم روشنفکران از صحنه سیاست ایران، «اشتیاق به ترجمه » که پیشتر آغاز شده بود، مانند الگویی پراهمیت برای شناخت غرب، بالیدن گرفت. درصد بالایی از این ترجمه ها در خصوص شعر، داستان و نثر از نویسندگان روسیه، آمریکا و اروپا بود. از مهمترین برکات این «اشتیاق به ترجمه » در میان نسل سوم روشنفکران ایرانی، ساده نویسی و ساده سازی اندیشه های مدرن به زبان فارسی بود. برخلاف نسل دوم که خود را میراث داران عصر روشنگری به حساب می آوردند، نسل سوم عمدتا متاثر از «نگرش تام گرا»ی مارکسیسم روسی بودند. در مقابل تجددگرایی جامع و عام که میان روشنفکران نسل دوم شایع بود، اندیشه ها و مفاهیم بومی گرا در خلال سالهای 1960 و 1970، تعبیر اصلی خود را در مفهوم «مدرنیته ایدئولوژیک » صورت داد که مانند یک نقاد آتشین مزاج برای غربی گرایی بود. شاید نامدارترین نمونه این جریان روشنفکری که درک ایدئولوژیک از مدرنیته داشت، جلال آل احمد باشد. این گفتمان آمیزه ای از سارتر، هایدگر و فانون بود. از سوی دیگر، تاکید آل احمد بر مذهب تشیع به عنوان منبع اصلی هویت ایرانی در برابر مدرنیته غربی، او را در کانون مباحث روشنفکری ای قرار می داد که توسط استادانی چون نراقی، نصر، شریعتی و شایگان پیش از انقلاب 1979 در افکنده شده بود.

برخی از روشنفکران، نظیر شایگان، پس از انقلاب به بازبینی و بازاندیشی و تصحیح دیدگاه های اولیه خود، به نفع مدرنیته رسیدند. به گمان من این تغییر در دیدگاه های شایگان، دوره انتقال از نسل سوم روشنفکران ایرانی به نسل چهارم است. وجه مشخصه نسل سوم، نوعی تفکر اتوپیایی و جستجوی گونه ای مدرنیته ایدئولوژیک بود و شاخصه نسل چهارم، هموار شدن راه برای مبادله و داد و ستد غیرتقلیدی و غیرتصنعی و مبتنی بر گفتگو با مدرنیته است. نسل چهارم عمدتا شامل روشنفکران پس از انقلاب می شود که در سنین سی و چهل سال هستند و می توان آنها را «روشنفکران گفتگوگرا» نامید. این نسل آموخته است که باید از «سیاست بنیادگرا» و «عقلانیت اتوپیایی » بپرهیزد. لزوم مواجهه سیاسی و عقلانی ایران با مدرنیته عالمگیر، نیازمند داد و ستدی مبتنی بر گفتگوی میان فرهنگها است و این، علاج فرمولهای دشوار و یکجانبه نسلهای پیش است. در واقع این گفتگو، عرضه «من ایرانی » به «دیگری » غرب مدرن است. این دیدگاه از «من ایرانی » می خواهد که برای خطر کردن بر سر ارزشهای سیاسی و فرهنگی و نگرشهای عقلی، تمایلی از خود نشان دهد تا به جای آنکه تماما در موضع تقلید یا انکار ایدئولوژیک مدرنیته باشد، جسورانه در جریانی متحول و متغیر غوطه بزند. شاید از زمان اولین مواجهه ایران با غرب، برای نخستین بار است که مدرنیته بالاخره همچون جریانی تلقی می شود که می تواند برای ما درسها و عبرتهایی داشته باشد تا هویتمان را تثبیت کند و هیچ واهمه ای ندارد که میراث دوران مدرن را از آن خود، تلقی کند. نسل چهارم روشنفکران ایران برای کمک به استقرار این داد و ستد گفتگویی با مدرنیته، خود را از قید تهدید «غربی بودن یا علیه غرب بودن » رهایی بخشیده است.

بررسی

1. با وجود ابتکار آقای جهانبگلو در دسته بندی روشنفکران ایرانی در چهار نسل «مدرنتیه ابزاری »، «مدرنیته جامع » «مدرنیته ایدئولوژیک » و «مدرنیته گفتگوگرا»، شاید نتوان این مرزبندی را به طور کامل پذیرفت. اگر در نسل دوم به هویت ایرانی نیز توجه می شود، از باب ناسیونالیسمی است که در مدرنیته وجود دارد وگرنه، چرا به مذهب چنین توجهی نمی شود. یا آنچه با نام رهیافت گفتگوگرا به عنوان شاخصه نسل چهارم بر می شمرند، تفاوتی جوهری با نسلهای قبل ایجاد نکرده است. لابد گفتگویی می تواند به مرزبندی اساسی منجر شود که حاصل آن، تفاوتهایی اساسی با مدرنیته داشته باشد، نه آنکه همان جوهره با تمام ویژگی های اساسی آن حفظ شود و تنها رنگ و لعابی از فرهنگ خودی به آن زده شده باشد. ای کاش آقای جهانبگلو چند نمونه بنیادین از حضور «من ایرانی اسلامی » در گفتگوی با «مدرنیته غربی » ذکر می کردند، تا معلوم شود کار روشنفکران نسل چهارم چیزی بیش از تقلید است. روشنفکران نسل چهارم نیز بیشتر مقلد فرهنگ مدرنیته بوده اند، نه طرف گفتگوی جدی با آن.

2. روشنفکران نسل چهارم را نمی توان «غیرایدئولوژیک » دانست. اگر نسل سوم ایدئولوژیک می اندیشید، دلیلی وجود ندارد که نسل چهارم این گونه نمی اندیشد. چرا مارکسیسم را ایدئولوژی می دانید اما لیبرالیسم را نه؟ لیبرالیسم نیز همان ویژگی هایی را دارد که برای ایدئولوژی ها برمی شمارند. روشنفکران نسل چهارم نیز که گرایش های لیبرالیستی در آنها غلبه دارد، ایدئولوژی اندیشند. ترجیح لیبرالیسم بر سایر ایسمها و مکتبها، در میان روشنفکران امروز ایران، بر پایه دلیل و برهان نیست تا گفته شود لیبرالیسم ایرانی ایدئولوژی نیست. حتی در جوامع مدرن غربی نیز وضع از این قرار است. به طور کلی از منظر کسانی که به لحاظ معرفتی نسبی گرا هستند، که معمول روشنفکران ما چنین اند، و دست یافتن به حقیقت را ناممکن می دانند(لااقل دست یافتن به حقیقت مطلق را ناممکن می دانند)، انتخاب دیدگاه های اساسی و زیرساختهای اندیشه و نوع رهیافت و طرز تلقی محوری سبت به مسائل مختلف انسانی، از جمله مسائل اجتماعی، انتخابی است که از سر دلیل صورت نمی پذیرد و صبغه ایدئولوژیک پیدا می کند.

3. توجه به این نکته نیز مهم است که مارکسیسم یا دیگر ایدئولوژی های تام گرا را نباید صرفا یک برداشت از مدرنیته دانست، بلکه آنها از اجزای لاینفک مدرنیته هستند. بنابراین تقلید از آنها نیز، تقلید از یک جنبه مدرنیته است. اگر در میان این گونه دیدگاه ها نسبت به مدرنیته نقادی صورت می پذیرد، در واقع این انتقادها متوجه بخشی از مدرنیته است. البته شاید آقای جهانبگلو نمی خواستند مارکسیسم و فاشیسم را خارج از جریان مدرنیته یا حداکثر عارضه ای بر آن، تلقی کنند. ما فقط خواستیم که با تذکر این نکته از بدفهمی جلوگیری کرده باشیم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان