ماهان شبکه ایرانیان

تأملی در فسلفة ختم نبوت از دیدگاه شهید مطهری(ره)

فلسفة ختم نبوت، از زمره مباحث کلامی با سابقة نه چندان طولانی در نزد متکلمان و اندیشمندان مسلمان است. هر چند اشاراتی پیرامون آن را در آثار متکلمان و عرفا بلکه روایات معصومان (ع) می توان یافتف ولی این مسئله به طور مستقل و صریح تنها در دهه های اخیر و بیشتر توسط روشنفکران مذهبی طرح شده است

فلسفة ختم نبوت، از زمره مباحث کلامی با سابقة نه چندان طولانی در نزد متکلمان و اندیشمندان مسلمان است. هر چند اشاراتی پیرامون آن را در آثار متکلمان و عرفا بلکه روایات معصومان (ع) می توان یافتف ولی این مسئله به طور مستقل و صریح تنها در دهه های اخیر و بیشتر توسط روشنفکران مذهبی طرح شده است. از این میان شاید بیش از همه استاد شهید مطهری پیرامون این موضوع سخن گفته و قلم زده است.

استاد در سه اثر خود به بررسی تفصیلی مسئله فلسفه ختم نبوت پرداخته است. اولین و مفصل ترین اثر ایشان در این زمینه، سلسله سخنرانی های ایشان در حسینیه ارشاد در سال 1347 می باشد که مجموعة ده جلسه سخنرانی وی در موضوع ختم نبوت است که بدون هیچ گونه تصرفی تحت عنوان «خاتمیت» به چاپ رسیده است. دومین اثر ایشان مقاله ای تحت عنوان «ختم نبوت» است که سالها پیش در مجموعه ای به نام «محمد خاتم پیامبران» به چاپ رسیده است. سومین اثر استاد جزء سوم از مجموعه «مقدمه ای بر جهان بینی اسلامی» با نام «وحی و نبوت» می باشد که در بخشی از آن به مسئله فلسفه خاتمیت پرداخته شده است. در دیگر آثار ایشان نیز همچون «اسلام و مقتضیات زمان»، «آشنایی با قرآن» و «نقدی بر مارکسیسم» اشاراتی به این مسئله دیده می شود. مقاله حاضر با توجه به این منابع و سایر آثار مرحوم مطهری به بررسی و نقد «فلسفه خاتمیت» از دیدگاه ایشان می پردازد.

استاد مطهری در مرحله اول دو سئوال را در ذهن مخاطب خویش طرح می نماید. ابتدا پرسش از اینکه چرا با آمدن شریعت اسلام سیر تحول و تولد شرایع نوین توسط رسولان صاحب شریعت پایان می یابد و اسلام به عنوان و اسلام به عنوان آیینی ماندگار و همیشگی به بشریت عرضه می گردد؟ پرسش دوم از شریعت باشد، بلکه بیشتر پیامبران مبلغان شریعت انبیاء گذشته بودند، پس با فرض خاتمیت آیین اسلام، سئوال از خاتمیت پیامبر اسلام همچنان باقی است.

به عبارت دیگر شهید مطهری در آثار خود میان نبوت تبلیغی و نبوت تشریعی تفکیک نموده و پیامبران را به پیامبران صاحب شریعت و پیامبران مبلغ شرایع انبیاء گذشته تقسیم می کند و فلسفه و حکمت ختم نبوت را در هر یک از این دو قسم نبوت متفاوت از دیگری دانسته است ولی پایه و اساس فلسفه ختم نبوت در هر دو قسم یکی می باشد و آن رشد عقلی و علمی بشر است. ایشان به تبعیت از علامه محمد اقبال لاهوری دوره های تاریخی حیات بشر را به دو دوره کودکی و دوران بلوغ و رشد عقلانی تقسیم می کند، و ظهور اسلام را در میان این دو دوره می داند.

وی فلسفه ختم نبوت تشریعی، و یا فلسفه ختم شرایع را در دو بعد طرح می نماید، اول صلاحیت و لیاقت بشر برای دریافت آخرین شرایع و دوم توانایی حفظ شریعت خاتم. ایشان می گوید:

در دوره های پیش بشریت به واسطة عدم بلوغ و رشد قادر نبود که یک نقشه کلی برای مسیر خود دریافت کند و با راهنمایی آن نقشه راه خویش را ادامه دهد. لازم بود مرحله به مرحله ومنزل به منزل راهنمایی شود و راهنمایانی همیشه او را همراهی کنند ولی مقارن با دوره رسالت ختمیه و از آن به بعد این توانایی که نقشة کلی دریافت کند، برای بشر پیدا شده است و برنامه دریافت راهنمایی های منزل به منزل و مرحله به مرحله متوقف گشت. علت تجدید شریعت ها ... این بود که بشر قادر نبود برنامه کلی و طرح جامع خود را دریافت کند. با پیدایش این امکان و این استعداد طرح کلی و جامع در اختیار بشر قرار گرفت و این علت تجدید نبوت ها و شرایع نیز کتفی گشت».[1]

استاد شهید در آثار خویش اشاره ای گذرا نیز به بیان عرفا پیرامون ختم نبوت می نماید. تأکید عارفان اسلامی بر لیاقت و علو مرتبه شخص پیامبر(ص) برای طی آخرین مراحل کمال انسانی و کامل ترین مکاشفه برای دریافت شریعت و معارف الهی است. وی می فرماید:

عرفا به این نکته دست یافته اند که نوبت از آن جهت پایان یافت که تمام مراحل و منازل فردی و اجتماعی انسان و راهی که انسان باید بپیماید یک جا کشف گشت، پس از آن هر بشری که هر دریافت کند بیشتر از آن نخواهد بود ناچار محکوم به پیروی است، «الخاتم من ختم المراتب باسرها» خاتم کسی است که همه مراتب را طی کرده و مرتبه طی نشده باقی نگذاشته است.[2]

ایشان این کلام عرفا را با ختم نبوت تشریعی مرتبط می سازد و می فرماید:

... در این تعریف که از خاتمیت شده است صرفاً به این جهت توجه نیست که دیگر پیغمبری بعد از او نخواهد آمد، بلکه علت این مطلب که چرا دیگر پیغمبر صاحب شریعتی نخواهد آمد نیز ذکر شده است که دیگر گفتنی از نظر نبوت یعنی از نظر آنچه که بشر از طریق وحی و الهام باید درک کند نه آنچه که وظیفه دارد و از راه علم عقل- آن راه دیگری و در امکان خود بشر هست- دریابد، وجود ندارد. از نظر آن چیزهایی که از طریق وحی و الهام باید به بشر القاء بشود و گفتنی دیگرباقی نمانده است، ران نرفته دیگر باقی نمانده است، سخن نگفته دیگر باقی نمانده است.[3]

البته این ادعای عرفا مبتنی بر اصل است که کمال انسانی متناهی است و آخرین حد کمال ممکن برای او وجود دارد. استاد در کتاب «نقدی بر مارکسیسم» بعد از نقل محیی الدین عربی پیرامون خاتمیت که می گوید: « الخاتم من ختم المراتب باسرها» این چنین توضیح می دهد:

... به هر حال مسئله باید به شکل طرح شود که آیا انسان آخرین حد کمال ممکن را دارد که وقتی به آن حد برسد دیگر برای انسان کمال بالاتر از آن فرض نمی شودو بالاتر از آن وجوب وجود است یا نه، انسان هر چه که برود باز هم راه برای او باز است؟ در شرح صحیفه سجادیه، سید علیخان برای این مسئله را طرح کرده است که آیا صلوات بر پیامبر(ص) برای ایشان اثاری دارد یا نه؟ فقط برای ما مفید است و برای ایشان که فوق حد نصاب است اثری ندارد؟ عده ای آیه «یا اهل یثرب لامقام لکم»[4]را به یثرب انسانیت تأویل کرده اند و انسان حد نهایی ندارد، آخرین حد کمال ممکن را ندارد و رسول اکرم (ص) هم همیشه در تکامل هستند.[5]

مرحوم مطهری در توضیح بعد دوم فلسفه ختم نبوت تشریعی که لیاقت بشر در حفظ شریعت و کتاب آسمانی خود است می فرماید:

«بشر قدیم به علت عدم رشد و عدم بلوغ فکری قادر به حفظ کتاب آسمانی خود نبود، معمولاً کتب آسمانی مورد تحریف و تبدیل قرار می گرفت و یا به طور کلی از بین می رفت. از این رو لازم می شد که این پیام تجدید شود. زمان نزول قرآن یعنی چهارده قرن پیش که مقارن است با دوره ای که بشر کودکی خود را پشت سر شده و مواریث علمی و دینی خود را می تواند حفظ کند و لهذا در آخرین کتاب مقدس آسمانی یعنی قرآن تحریف رخ نداده است. مسلمین از ساعت نزول هر آیه عموماً آن را در دل ها و در نوشته ا حفظ می کردند به گونه ای که امکان هر گونه تغییر و تبدیل و تحریف و حذف و اضافه از بین می رفت. لهذا دیگر تحریف و نابودی در کتاب آسمانی رخ نداد و این علت که یکی از علل تجدید نبوت بود منتفی گشت.»[6]

«تدوین علوم مختلف زبان عربی هم چون علم لغت، صرف و نحو، علم معانی، بیان و بدیع همه برای این بود که بشر می خواست کتاب آسمانی خود را نگهداری کند خصوصاً این نکته جالب است که اکثریت پدید آورندگان این علوم از مردم غیر عرب بودند. شکل گیری علم تفسیر و علم حدیث در همان قرن اول هجری همه نشانه رشد و بلوغ بشریت در دوره ظهور اسلام است و نشانه ختم نبوت می باشد.»[7]

«.... حتی می توان گفت به یک معنا تاریخ بشریت از زمان ظهور اسلام شکل گرفته است اگر مقصودمان از دوران تاریخ در مقابل دوران ماقبل تاریخ دوره ای باشد که بشر تاریخ خودش را مسلسل حفظ کرده است. این از زمان ظهور اسلام است. آثار یونانیان، هندیان و ایرانیان توسط مسلمانان حفظ شد و بشر قبل از اسلام سعی در حفظ مواریث گذشته خویش نداشت. فاتحان به محو و نابودی آثار ملت های مغلوب می پرداختند و این خود نشانه عدم رشد و بلوغ فکری بشریت قبل از اسلام بوده است، دوره ای که اسلام از آن به «جاهلیت» یاد می کند و این تقسیم بندی نیز اشاره به این دارد که دوران بعد از ظهور اسلام دوره مقابل جاهلیت، که دوره علم و عقلانیت می باشد است.»[8]

این واقعیت را نمی توان از نظر دور داشت که بیشتر پیامبران الهی صاحب شریعت نبوده اند، بلکه مبلغ و مروج شریعت پیامبر پیش از خود بوده اند و با پذیرش اینکه اسلام آخرین شریعت الهی و پیامبر اسلام آخرین پیامبر صاحب شریعت می باشد، همچنان این سئوال پابرجاست که چرا پیامبران تبلیغی بعد از پیامبر اسلام ظهور ننمودند تا مبلغ و مروج شریعت او باشند؟ همین نکته سبب شده است که استاد شهید در بیان فلسفه ختم نبوت تبلیغی و نبوت تشریعی فرق گذارد و به تبیین و تحلیل جداگانه هر یک بپردازد. ایشان دو وظیفه انبیاء تبلیغی را تبیین و ترویج شریعت و نیز تطبیق اصول کلی شریعت بر مصادیق آن در گذر زمان می داند که این هر دو در دوران رسالت ختمیه بر عهده مردمانی می باشد که با بلوغ و رشد فکری خود صلاحیت پذیرش این دو مسئولیت خطیر را یافته اند، وی می فرماید:

«... بلوغ فکری و رشد اجتماعیش به او اجازه می دهد که ترویج و تبلیغ و اقامه دین و امر به معروف و نهی از منکر را خود بر عهده بگیرد. نیاز به پیامبران تبلیغی که مروج و مبلغ شریعت پیامبران صاحب شریعت بوده اند به این وسیله رفع شده است. این نیاز را علما وصلحای امت رفع می کنند... از نظر رشد فکری به جایی رسیده که می تواند در پرتو «اجتهاد» کلیات وحی را تفسیر و توجیه نماید و در شرایط مختلف مکانی و متغییر زمانی هر موردی را به اصل مربوط ارجاع دهد. این مهم را نیز علمای امت انجام می دهند.»[9]

وحی عالی ترین و وافی ترین مظاهر و مراتب هدایت است. وحی رهنمون هایی دارد که از دسترس حس و خیال و عقل و علم و فلسفه بیرون است و چیزی از اینها جانشین آن نمی شود. ولی وحیی که چنین خاصیتی دارد وحی تشریعی است نه تبلیغی، وحی تبلیغی برعکس است. تازمانی بشر نیازمند به وحی تبلیغی است که که درجه عقل و علم و تمدن، به پایه ای نرسیده است که خود بتواند عهده دار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیرو اجتهاد در امر دین خود بشود. ظهور علم و عقل به عبارت دیگر رشد و بلوغ انسانیت خود به خود به وحی تبلیغی خاتمه می دهد و علما جانشین چنان انبیاء می گردند.»[10]

همچنان که در این فراز از گفتار استاد شهید و دیگر آثار ایشان آشکار است او «اجتهاد» را به عنوان نیروی محرکه اسلام در دوران ختم رسالت و جانشین نبوت تبلیغی دانسته است. و به باور ایشان اگر اجتهاد مقرون به حسن تشخیص و حسن استنباط باشد قادر است بشر را در طول تحولات اجتماعی راهنمایی نماید.[11]

مرحوم مطهری اگر چه در اصل نظریه خویش متأثر از علامه اقبال لاهوری می باشد ولی در کنار «وحی و نبوت» به تفصیل به نقادی نظریه اقبال می پردازد و نکات گوناگونی را به عنوان ایراد و انتقاد بر وی بیان می نماید. از این روی ضرورت دارد برای روشن تر شدن اندیشه استاد شهید در این موضوع دیدگاه اقبال نیز مورد بررسی قرار گیرد. اقبال نظریه خود را در کتاب «احیای فکر دینی در اسلام» این گونه طرح می نماید:

«وحی اتصال با ریشة وجود است و مخصوص انسان نمی باشد و شامل هر گونه هدایت غریزی موجودات زنده در راه تکامل زندگی آنان می باشد.»

وی سپس مثال هایی از هدایت غریزی گیاهان و جانوران می زند و نیز تجربه های دینی و معنوی انسانها را نمونه هایی از وحی معرفی می نماید و آنگاه می گوید:

«در دوران کودکی بشر راهنمایی سعادت بشر حاضر و آماده به وسیله وحی عرضه می گردد و بدین طریق در تکامل بشر صرفه جویی می شود. ولی با رشد عقلانیت و ملکه نقادی، زندگی به خاطر نفع خود آن شکل از خود آگاهی پیامبرانه را متوقف می سازد تا با جلوگیری از اشکال دیگر معرفت، عقل رشد و تقویت یابد. پیامبر اسلام میان جهان قدیم و جهان جدید است، تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط است به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که پای روح الهام وی در کار می آید متعلق به جهان جدید است.»[12]

مرحوم مطهری در کتاب«وحی و نبوت» بخش های دیگری از سخنان اقبال را از کتاب «احیای فکر دینی در اسلام» نقل و نقادی می نماید که به جهت اطناب از نقل آن فرازها خودداری می کنیم. اما ایشان چند انتقاد مهم بر همین بخش از سخنان اقبال وارد نموده است که یک یک آنها را نقل می کنیم:

«اولین ایرادی که وارد است این است که اگر این فلسفه درست باشد نه تنها به وحی جدید و پیامبر جدید نیاز نیست به راهنمایی وحی مطلقاً نیازی نیست زیرا هدایت عقل تجربی جانشین هدایت وحی است. این فلسفه اگر درست باشد فلسفه ختم دیانت است نه ختم نبوت».[13]

اشکالات دیگر مرحوم مطهری بر اقبال چنین است:

«ثالثاً اینکه اقبال وحی را از نوع غریزه دانسته است خطا است. همین جهت موجب اشتباهات دیگر او شده است،غریزه همانطور که اقبال خود متوجه دارد یک خاصیت صد در صد طبیعی (غیر اکتسابی) و نا آگاهانه و نازلرتر از حس و عقل است که قانون خلقت در مراحل اول حیاتی حیوان (حشرات و پایین تر از حشرات) در حیوانات قرار داده است. با رشد هدایت ها درجه بالاتر (حس و عقل) غریزه ضعیف می شود و فروکش می کند. لهذا انسان که قوی ترین حیوان ها را از نظر دستگاه اندیشه است، ضعیف ترین آنها از نظر غریزه است. اما وحی، برعکس، هدایت مافوق حس و عقل و بعلاوه تا حدود زیادی اکتسابی است. بالاتر اینکه در اعلا درجه «آگاهانه» است. جنبه آگاهانه بودن وحی به درجات غیر قابل توصیفی بالاتر از حس و عقل است.»[14]

«رابعاًً... اقبال وحی را نوعی غریزه معرفی می کند و مدعی می شود که با به کار گرفتن دستگاه عقل و اندیشه وظیفه غریزه پایان می یابد و خود غریزه خاموش می شود. این سخنان درست است اما در موردی که دستگاه اندیشه همان راهی را دنبال کند که غریزه می کرد. اما اگر فرض کنیم، غریزه وظیفه ای دارد و دستگاه اندیشه وظیفه دیگر، دلیلی ندارد که با به کار افتادن دستگاه اندیشه، غریزه از کار بیفتد. پس فرضاً وحی را از نوع غریزه بدانیم و کار این غریزه را عرضه نوعی جهان بینی و ایدئولوژی که از عقل و اندیشه ساخته نیست بدانیم، دلیلی ندارد که با رشد عقل برهانی استقرایی ( به قول خود علامه اقبال) کار غریزه پایان یابد.»[15]

آنچه گذشت چکیده ای از اندیشه شهید مطهری در آثار متعدد خود پیرامون مسئله فلسفه ختم نبوت می باشد که همچون دیگر اندیشه های ارزشمند ایشان تأثیر بسزایی در اندیشمندان معاصر داشته است.[16]

نقد و بررسی

1. بی تردید نظریه مرحوم مطهری متأثر از دیدگاه علامه اقبال لاهوری، بلکه چهره اصلاح شده همان نظریه علامه فقید است. مشترکات این دو نظریه آنقدر فراوان است که نمی توان دیدگاه استاد شهید را نظریه ای کاملاٌ نوین و بدیع دانست؛ تقسیم تاریخ حیات بشر به دوران کودکی و به دوران رشد و بلوغ عقلانی و ظهور اسلام در میان این دو دوره و عقل و علم را سر بی نیازی بشر از نبوت جدید دانستن مهمترین اصول نظریه اقبال می باشند که به همان شکل در نظریه شهید مطهری نیز یافت می شوند. به نظر می رسد تنها تفاوت عمده میان این دو نظریه تنها کاستی ویا بهتر بگویم اجمالی است که در نظریه اقبال می باشدو شاید چنین القاء کند که وی علم و عقل را جانشین وحی و دین نموده است و چنانکه گذشت به نظریه شهید مطهری نظریه او را از تفسیر ختم نبوت به تفسیر ختم دیانت می کشاند. ولی باید توجه داشت اندیشمندی که نام کتاب خویش را «احیای فکر دینی در اسلام » نهاده است و در سراسر کتاب از آموزه های دینی و قرآنی سخن رانده است و بلکه رسالت خویش را در جامعه امروز تبیین نیاز جامعه به علم و دین می داند چگونه می توان از نظریه او ختم دیانت را تجربه گرفت.

مرحوم مطهری بعد از نقد نظریه اقبال می گوید:

«... این مطلب نه تنها خلاف ضرورت اسلام است، مخالف نظریه خود اقبال است. تمام کوشش ها و مساعی اقبال در این است که علم و عقل برای جامعه بشر لازم است اما کافی نیست. بشر به دین و ایمان مذهبی همان اندازه نیازمند است که به علم. اقبال خود تصریح می کند که زندگی نیازمند به اصول ثابت و فروع متغیر است و کار «اجتهاد اسلامی» کشف انطباق فروع بر اصول است.»[17]

جمع بندی میان اندیشه های اقبال و تبیین نکات مبهم و مجمل دیدگاه وی پیرامون ختم نبوت با توجه به سایر آراء و اندیشه های او، بینشی کاملاً مشابه آنچه مرحوم مطهری در نظریه خویش ارائه کرده است عرضه می نماید.[18]

2. اگرچه مرحوم مطهری در کتاب «وحی و نبوت» به نقد جدی مقایسه اقبال میان غریزه و وحی پرداخته است ولی خود ایشان در اثر دیگرش یکی از اولین مقدماتی را که برای بحث فلسفه خاتمیت طرح می نماید مقایسه رابطه میان هدایت غریزی و هدایت عقلی است. او این رابطه را به گونه معکوس می داند. یعنی موجودات زنده به هر میزان از رشد و بلوغ علمی و عقلانی کمتری برخوردار باشند هدایت خداوند از طریق الهامات فطری و غریزی بیشتر آنان را فرا می گیرد و به عکس، هر چه موجودات زنده حتی حیوانات از نظر آگاهی و شعور کامل تر شوند از هدایت الهامی و غریزی بی نیاز می گردند. تا انسان که کاملترین موجود در هدایت عقلانی و ضعیف ترین آنان در هدایت غریزی است.[19]ایشان در اثر بعدی خود نیز که مقاله «ختم نبوت» می باشد این مقدمه را به طور کامل طرح می نماید.[20]

اگرچه استاد شهید در این دو اثر خویش صریحاً وحی را از نوع غریزه ندانسته است ولی مقایسه رابطه معکوس میان غریزه و عقل رامقدمه بحث ختم نبوت قرار داده و هدایت غریزی را با هدایت الهامی مقرون نموده است و این گویای اثرپذیری ایشان در این موضوع از اقبال در آثار اولیه خویش است.

اما قضاوت مرحوم مطهری پیرامون مقایسه اقبال میان غریزه و وحی در آخرین اثر ایشان پیرامون فلسفه خاتمیت، خالی از اشکال نیست. برای روشن شدن این مسئله سزاوار است به سخنان اقبال مراجعه کنیم:

«این اتصال با ریشه وجود به هیچ وجه تنها مخصوص آدمی نیست. شکل استعمال کلمه «وحی» در قرآن نشان می دهد که این کتاب آن را خاصیتی از زندگی می داند و البته این است که خصوصیت و شکل آن بر حسب مراحل مختلف تکامل زندگی متفاوت است. گیاهی که به آزادی در مکانی رشد می کند، جانوری که برای سازگار شدن با محیط تازه زندگی دارای عضو تازه ای می شود و انسانی که از اعماق درونی زندگی روشن تازه ای دریافت می کند همه نماینده حالات مختلف وحی هستند هکه بنابر ضرورت های ظرف پذیرای وحی یا بنابر ضرورت های نوعی که این ظرف به آن تعلق دارد اشکال گوناگون دارند.»[21]

اقبال در بحث خاتمیت بیش از این پیرامون مقایسه غریزه و وحی سخن نگفته است. و همین بخش از سخنان وی را مرحوم مطهری بعینه در کتاب «وحی و نبوت» نقل کرده است و مبنای نقادی خویش را که پیشتر به آن اشاره شده قرار داده است.

ولی از این گفتار اقبال به هیچ وجه به دست نمی آید که وحی از نوع غریزه است بلکه او تنها معنای اعمی برای وحی در نظر گرفته است که شامل غریزه نیز می شود. و این دقیقاًًً همان روشی است که مفسرانی مانند علامه طباطبایی در ذیل آماتی چون «و اوحی ربک الی النحل ان اتخذی من الجبال بیوتا»[22]برگزیده اند. ایشان در ذیل این آیه معنای اعم وحی را القاء وحی به گونه ای که مخفی بر غیر مخاطب باشد دانسته است و آن را شامل غریزه الهام و وحی پیامبران گرفته است.[23]

جالب اینجاست که خود مرحوم مطهری در کتاب دیگر خویش به نام «نبوت» که تحلیل سلسله درس های ایشان در سال 1348 می باشد در بیان موارد استعمال وحی در قرآن چنین می فرماید:

«قرآن وحی را اختصاص نداده به آنچه که انبیاء به اصطلاح گفته می شود که ما اصطلاحاً «نبوت» می گوییم، وحی را تعمیم داده به یک معنا در همه اشیاء اقبال لاهوری در کتاب «احیاء فکر دینی در اسلام» عبارت خوبی دارد...».

سپس ایشان بعد از نقل عبارات قریب الذکر اقبال می گوید:

«این حرف به نظر من بسیار حرف متین و حرف صحیح و درستی است و موارد استعمال کلمه «وحی» در قرآن همین مطلب را تأیید می کند.»[24]

مرحوم مطهری حتی پا را از این هم فراتر می نهد و بر خلاف اقبال که وحی را خاصیتی از زندگی و حیات دانسته است آنرا به موجودت غیرزنده نیز توسعه می دهد و در توضیح عبارات اقبال که وحی را خاصیتی از زندگی می داند می فرماید:

چون می بینم که وحی را تنها در مورد انسان نمی گوید، در مورد زنبور عسل می گوید در مورد مورچه می گوید،در مورد درخت می گوید، در مورد اشیاء که من در حاشیه نوشته ام. «بلکه خاصیتی از وجود و اختصاص به جاندارها ندارد» برای اینکه می گوید: «و اوحی فی کل سماء امرها»[25] در هر چیز، کاری که باید انجام بدهد به او وحی کرده ایم...».[26]

سپس آیات دیگری را نیز به عنوان استشهاد ذکر می نماید. همین مطلب بدون اشاره به کلام اقبال در آغاز کتاب «وحی و نبوت» نیز مورد تأکید قرار گرفته است.[27]

پس ضرورتی ندارد ما کلام اقبال را بر خلاف ظاهر آن به گونه ای معنا کنیم که اشکالات عدیده ای بر آن وارد باشد. اقبال تنها در صدد این است که معنای اعم وحی را که شامل غریزه نز می گردد بیان کند نه اینکه وحی را نوعی غریزه معرفی نماید.

3. مهم ترین رکن نظریه مرحوم مطهری که بر گرفته از اندیشه اقبال می باشد تقسیم تاریخ حیات بشر به دوران کورکی و ضعف عقلانی و دوران بلوغ فکری و علمی است. این کلام مقدمه ای است برای ظهور اسلام در حد فاصل میان این دو دوره و ابلاغ آخرین شریعت الهی برای بشر خردمندی که هم صلاحیت پذیرش این شریعت نهایی را دارد و هم از عهده حفظ و تبلیغ آن برمی آید.

مرحوم مطهری بیش از دیگران برای اثبات این مقدمه تلاش نموده است، مجموعه ای از قرائن و همچون مصونیت قرآن از تحریف و تأسیس علوم مختلف زبان عربی توسط مسلمانان برای این هدف مقدس و نیز سعی مسلمین در حفظ مواریث علمی و فرهنگی ملت های مغلوب را شاهد بر بلوغ فکری مردمان صدر اسلام می داند.

بررسی علمی این مقذمه نیاز به تحقیقی ژرف و مستند در منابع تاریخی صدر اسلام و ملت های دیگر، و غور و تفحص و ادله نقلی درون دینی (قرآن و سنت) مرتبط با این موضوع دارد. ولی در این میان نمی توان از یک اشکال واضح و اساسی در این مورد چشم پوشی نمود و آن این است که در این نظریه گویا یک پیش فرض وجود دارد و آن یکسان انگاری تحول و دگرگونی حیات علمی عقلی ملت ها و جوامع گوناگون و پراکنده در کره خاک است. و این ادعا با شواهد و واقعیت های مسلم و ملموس تاریخی سازگار نیست.

در جوامع متفرق و از هم گسیخته صدر اسلام که در بسیاری موارد هیچگونه ارتباط تبادل فرهنگی میان آنها وجود نداشت، و گاه از وجود یکدیگر نیز آگاه بودند همچون سرزمین های پهناور که قرن ها بعد توسط آدمیان این سوی کره خاک کشف شد، چگونه می توان ادعا نمود که در 1400 سال پیش جملگی دوران طفولیت خود را سپری نمود و پا به عصر بلوغ فکری و علمی نهادند؟! به راستی می توان گفت بومیان استرالیایی و مناطق استوایی آفریقا و آمریکای جنوبی که تا همین چند دهه اخیر در اوج توحش و بی بهره از کمترین آثار تمدن بودند، بامردمان با فرهنگ و متمدن یونان و ایران و چین باستان هم زمان وارد دوره بلوغ فکری شده اند؟! به نظر می رسد هم اکنون نیز بعضی از جوامع بدوی هنوز به تمدن و رشد عقلانی آتن و اسکندریه در 2500 سال پیش نرسیده اند.

پس حکم یکسان بر تمامی ملت ها نمودن و همه را در یک عصر به جهت ورود به دوره بلوغ عقلانی بی نیاز از پیامبران انگاشتن به دور از واقعیت های محسوس تاریخی است.

در این میان ممکن است این چنین به ذهن خطور کند که لازم نیست این بلوغ فکری و علمی برای همه جوامع ثابت شود، بلکه همین قدر که در سرزمین ظهور اسلام این رشد و بلوغ واقع گردد کافیست تا لیاقت پذیرش آخرین شریعت و حفظ و تبلیغ آن برای مردمان آن سرزمین حاصل شود تا به تدریج جوامع دیگر نیز از نتیجه این رشد عقلانی مسلمانان صدر اسلام که حفظ شریعت ختمیه و ابلاغ آن به ایشان می باشد بهره مند گردند.

اما این نظر نیز گرفتار سؤالات بی پاسخ دیگری می باشد. از جمله اینکه هیچ جامعه ای قبل از جامعه جزیره العرب به رشد و بلوغ نرسیده بود تا آن جامعه و مردم مفتخر به چنین شرافتی گردد؟! به عبارت دیگر: آیا جامعه عرب هنگام ظهور اسلام بالغ ترین و شکوفاترین جامعه بشری بود؟! این ادعایی است که با وجود شاهدان فراوان تاریخی و قرآنی و روایی بر خلاف آن، به سختی بتوان پذیرفت.

ممکن است گفته شود که اسلام خود را از عوامل مهم شکوفا شدن جامعه مسلمانان صدر اسلام بود، و در واقع اسلام بود که جامعه عرب و مسلمانان صدر اسلام را در آن دوران به رشد و بلوغ فکری و علمی رساند. در این صورت لازم نیست جامعه عرب یا منطقه خاورمیانه قبل از ظهور اسلام دارای امتیاز خاص و برگزیده ای در رشد فکری نسبت به جوامع دیگر باشد. آنچه مهم است این می باشد که این بشر به مرتبه ای رسید که توانست خود عهده دار حفظ و تبلیغ دیانت گردد، اگر چه این رتبه و شأن خود نتیجه ظهور اسلام بود.

این سخن نیز بی اشکال نیست، زیرا در فلسفه ختم شرایع و نبوت تشریعی چاره ای نیست جز اینکه از بلوغ فکری و لیاقت عقلانی پیشین سخن به میان آید تا زمینه ظهور شریعت ختمیه ایجاد نماید که در این صورت علاوه بر اشکال دور مصرح، این مناقصه نیز وجود دارد که این شریعت در هر دو دوره و زمانی می توانست ظهور نماید و خود عامل بقاء خویش را فراهم سازد.

به هر صورت بحث مفصل تاریخی و جامعه شناختی در این خصوص مجالی واسع می طلبد که از عهده و توان این نگارنده خارج است.

تبلیغ و ترویج دین و دعوت مردم به آیین الهی که وظیفه همه پیامبران می باشد مسئولیتی نیست که تنها بعد از عصر خاتمیت برعهده عالمان و دین شناسان و مؤمنان قرار گرفته باشد. بلکه بی تردید به شهادت کتاب و سنت و همچنین روایات تاریخی یاران و خواص پیامبران گذشته و بلکه مؤمنان مسئولیت شناس نیز هر یک در عصر انبیاء سلف به امر تبلیغ آیین الهی می پرداختند. قرآن به صراحت از مردی یاد می کند که «... از نقطه دور دست شهر با شتاب فرا رسید و گفت: ای قوم من! از فرستادگان خدا پیروی کنید، از کسانی پیروی کنید که از شما اجری نمی خواهند و خود هدایت یافته اند...»[28]

پس عهده داری امر تبلیغ توسط دین شناسان مؤمن تنها محصول دوران خاتمیت نیست تا ظهور آن را با بلوغ فکری و علمی بشر که مقارن عصر خاتمیت تولد یافته است توجیه نما ییم. قرآن از اهل ایمان می خواهد که یاران پروردگار باشند و در این امر به حواریون عیس بن مریم علیهما السلام تأسی کنند، آن هنگام که وی خطاب به حواریون فرمودند: چه کسانی در راه خدا یاوران من هستند؟ حواریون پاسخ دادند: ما یاوران خدا هستیم.[29]

5. اقبال مسلمانی سنی بود که اصل امامت به گونه ای که در میان شیعیان مطرح است در اندیشه او پرورش نیافته بود. و برای فردی با باورها و اعتقادات اهل سنت مسئله فلسفه ختم نبوت به گونه ای دیگر مطرح می باشد. در اعتقادات اهل سنت بشریت پیوسته از آغاز آفرینش تا زمان رحلت رسول گرامی اسلام(ص) توسط سفیران الهی راهنمایی شده است. اما در 1400 سال پیش به ناگاه این سلسله پیوسته از هم گسیخت و حضرت محمد(ص) به عنوان آخرین پیامبر با رحلت خویش رابطه رسمی میان آسمان و زمین را منقطع نمود و سلسله هادیان و راهنمایان الهی پایان گرفت.

بعد از این اگر چه بندگان شایسته خداوند در اعتلای کلمه حق و ترویج و تبلیغ آخرین آیین ربوبی کوشا خواهند بود، ولی هیچ یک از ایشان به عنوان نماینده رسمی، و حجت معصوم خداوند، تکیه گاه معتبر و مصون از لغزش و گناه، که ریسمان الهی میان زمین و آسمان خواهند بود، تلقی نخواهند شد.

در این مرحله جای این سئوال به جد مطرح است که چه تحولی در نظام حیات مادی و معنوی بشر به وقوع پیوسته است که چنین نتیجه خطیری را ببار آورده است؟ به راستی چه بر بشر گذشته است که او لیاقت میزبانی پیام آوران الهی را از دست داده است؟ و یا خود به چنین شأن و مرتبه بلندی نائل آمده است و بی نیاز از حضور نورانی آنان گشته است؟ بشر در این قرن های واپسین چگونه به پاسخ پرسش های ژرف و عمیق خویش دست یابد و پراکندگی و تشتت فهم ها و پریشانی و اختلاف اندیشه های خود را در کدامین محکمه حل نماید؟

اندیشه «فلسفه ختم نبوت» از دیدگاه اقبال پاسخی به چنین تأملات می باشد که زیربنای آن باور و اعتقاد راسخ به این نکته است که دوران راهنمایان الهی و سفیران حق به پا رسیده است.

اما در اندیشه شیعه مبانی به گونه ای دیگر است. شیعیان بر این باور نیستند که دوران حجت های الهی و راهنمایی آنان به سر آمده است، بلکه این سلسله تا قیامت استمرار می یابد و هیچ گاه بشریت از وجود آنان بی نیاز نخواهد گشت. آنچه در 1400 سال پیش به وقوع پیوست تغییر و دگرگونی در شکل و نحوه ارتباط میان خداوند و نمایندگانش بوده است. پیش از این نمایندگان خدا در قالب نبوت، یا رسالت، و گاه وصایت با مبدأ هستی مرتبط بودند و پس از این در قالب امامت و ولایت این ارتباط برقرار خواهد بود. پس در باور تشیع آنچه عمدتاً دگرگون گشته نحوه ارتباط نمایندگان خدا با اوست، به اصل وجود این ارتباط، و نه اصل وجود ارتباط میان مردم و این نمایندگان، تا آنگاه سخن از بی نیازی بشر به وجود این راهنمایان و بلوغ فکری و علمی انسان ه به میان آید.

آنچه اندیشه اقبال و هر سنی دیگری را بسوی کاوش در سر خاتمیت سوق می دهد بسیار متفاوت است با جایگاه خاتمیت در مذهب تشیع. اقبال همچون سایر هم کیشان خود سؤال از علت پایان دوران سفیران حق، و آغاز دورانی که آدمیان بدون حضور آنان می بایست راه را ادامه دهند، می کند. و بدیهی است که یکی از پاسخ های معقول و موجه بع این سؤال می تواند بی نیازی بشر از حضور آن سفیران باشد؛ بی نیازی که سر آن در شکوفایی اندیشه و علم بشریت نهفته است.

اما شهید بزرگوار مطهری با اعتقادو باور به اینکه بشریت همچنان نیازمند راهنمایی راهنمایان الهی می باشد چگونه قدم در راهی می نهد که شالوده آن استغناء و بی نیازی بشر است؟!

پر واضح است که مرحوم مطهری به شدت تحت تأثیر نظریه اقبال واقع گشته و به نقد عمیق ریشه های آن نپرداخته است. هر چند آن بزرگوار در سال های پسین زندگی خود در کتاب «وحی و نبوت» به نقادی برخی از فروعات این نظریه پرداخته است.و امید می رفت با ادامه حیات پر برکت خویش این توفیق را می یافت که ریشه ومبنای نظریه اقبال را نیز بر اساس باورهای ناب تشیع به استواری نقد نماید.

در کتاب «خاتمیت» که سلسله سخنرانی های استاد در حسینیه ارشاد در سال 48 می باشد این اشکال واضح و روشن به ذهن بعضی از مستمعان مجلس سخنرانی ایشان خطور می کند و بعد از طرح آن، استاد در صدد پاسخ گویی برآیند. از لابلای کلمات ایشان به دست ی آید که وظایف پیامبران عبارت است از: 1. آوردن شریعت و قانون از جانب پروردگار برای مردم، وظیفه مربوط به پیامبران صاحب شریعت می باشد و از عهده امام خارج است. 2. تبلیغ و ترویج آیین الهی که توسط شخص پیامبر یا پیامبر گذشته آورده شده است. امام در این مقام نیز جانشین پیامبر نیست و علما و دانشمندان در عصر خاتمیت این وظیفه را بر دوش می کشند. زیرا امام(ع) همچون کعبه است که باید به سوی او بیایند، نه اینکه او به سوی مردم رود و آنان را به دین دعوت نماید. البته ائمه(ع) به از جهت آنکه امام بودند، بلکه از آن جهت که یک مسلمان و یک مؤمن بودند وظیفه امر به معروف و نهی از منکر و دعوت وتبلیغ دین را نیر به نیکی انجام می دادند.

3. مرجعت علمی، و حل اختلافات میان دین شناسان و دانشمندان و رفع بدعتها و تحریفها، این مقام وظیفه سوم است که امام(ع) عهده دار آن از سوی پیامبر(ص) می گردد. و به همین اعتبار او حجت خداوند بر اهل زمین است.[30]

برای وضوح بیشتر بحث به عین عبارات ایشان مراجعه می کنیم:

«... امام نه آورنده شریعت و قانون است، و نه زا آن جهت که امام است (نه از آن جهت که مؤمنی از مؤمنین یا عالمی از علما است) وظیفه دارد که برود سراغ مردم و آنها را دعوت و تبلیغ کند.»[31]

«... سپس پیغمبران صاحبان شرایع – غیر از صاحب شریعت اول – دو کار می کردند، یکی اینکه قانونی برای مردم می آوردند که این قانون حل کننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را تأمین کند. یک کار دیگرشان این بود که مبارزه می کردند با بدعت هایی که قبلاً پیدا شده بود یعنی مرجع حل اختلافات مذهب بودند. امام کارش فقط در این قسمت دوم است. امام جانشین پیغمبر است در این قسمت آخر فقط یعنی امام حجت خداست در میان مردم وظیفه دارد که اختلافاتی را که اهل اهواء و بدع، اهل اغراض به وجود می آورند رفع کند.[32]

با مداقّه نقادانه در کلمات مرحوم مطهری پیرامون این موضوع به این نکات می رسیم:

الف) پذیرش این تحلیل از استاد شهید در وظایف سه گانه پیامبران و جانشینی امام(ع) در یکی از آنها، نقضی بر نظریه ختم نبوت ایشان است. زیرا آن نظریه بر پایه استوار است که بشریت به جهت بلوغ فکری و علمی بی نیاز از فرستادگان الهی شده است، و خود با بهره گیری از عقل و تکیه بر اندوخته های وحیانی گذشته و اتخاذ شیوه «اجتهاد» راه آینده خویش را خواهد یافت. در صورتی که در تحلیل آخیر سخن از نیاز آدمیان به مرجع و مأوایی برای حل نزاع های علمی، و محو و تحریف ها و بدعت ها، ارائه چهره حقیقی دین به میان آمده است؛ مسئولیتی که جامعه بشری از عهده آن بر نمی آید، و تنها وجود امام معصوم است که این بی نیاز خطیر را برآورده می سازد. پس در واقع بشریت در این خصوص به خودکفایی و بی نیازی نرسیده است، بلکهپیش از این نیاز مبرم او را پیامبران اجابت می نمودند و در دوران خاتمیت امامان می باشند که این نیاز را برآورده می سازند. از این رو نظریه مورد نظر لااقل نیازمند به تقسیم و تقییدی اینچنین می باشد، تا اظلاق فریبنده آن ضرورت نیاز به امام معصوم(ع) را زیر سؤال نبرد.

ب) ایشان اگرچه در کتاب «خاتمیت» میان مرجعیت علمی که جایگاه امام معصوم(ع) است، و تبلیغ دین که وظیفه دین شناسان در عصر خاتمیت می باشد، تفکیک نموده است و آنگاه سرّ خاتمیت را در رشد و تعالی انسان ها برای عهده داری وظیفه دوم (تبلیغ) دانسته است، ولی در کتاب «اسلام و مقتضیات زمان» وظیفه امامان(ع) و عالمان را در یک راستا که همان «اصلاح دین» است قرار داده است. در این صورت این سؤال مطرح می شود که چرا ایشان لااقل نقش مشترک امامان(ع) را که در کنار عالمان می باشد در آثار مستقل و تفصیلی خود در بحث خاتمیت نادیده گرفته است او می گوید:

«در اینکه احتیاج به اصلاح و مصلح هست بحثی نیست، ولی تفاوت در این جهت است که در زمان شرایع سابق مردم این مقدار قابلیت و استعداد را نداشتند که افرادی از میان آنها بتوانند جلوی تحریفات را بگیرند و با تحریفات مبارزه کنند. باید پیغمبری با مأموریت الهی می آمد و این کار را انجام می داد. از مختصات دوره خاتمیت قوه اصلاح و وجود مصلحین است که می توانند اصلاح بکنند.

علاوه بر اینکه مطابق عقیده ما شیعیان یک ذخیره اصلاحی هم وجود دارد که حضرت حجت بن الحسن (ع) است. او هم احتیاجی نیست که به عنوان پیغمبر اصلاح بکند، بلکه به عنوان امام، امام یعنی کسی که تعلیمات و حقایق اسلامی را از طریق وراثت خوب می داند. یعنی آنچه پیغمبر می دانسته است به امیرالمؤمنین(ع) گفته است. خالص اسلام در دست حضرت امیر بوده است و بعد از او هم به دست ائمه(ع) ما رسیده است، احتیاجی به وحی جدید نیست، امام همان چیزی را که از طریق وحی به پیغمبر رسیده است بیان می کند.»[33]

اگر به آخرین جملات استاد توجه کنیم درمی یابیم که ایشان به طور طبیعی بر اساس باورهای شیعه خلأ ختم نبوت را با وجود امام(ع) پرنموده است و سر خاتمیت را در جانشینی امامان(ع) یافته است. نکته ای که در آثار تفصیلی ایشان پیرامون خاتمیتف تحت تأثیر اقبال مورد غفلت قرار گرفته است.

ج)نبوت تبلیغی که سمت بیشترین پیامبران می باشد به معنای ابلاغ و بیان حقیقت دین که غالباً آیین پیامبران گذشته صاحب شریعت می باشد، و نیز دعوت مردم به آن حقیقت است.

این مسئولیت در کاملترین شکل آن تنها از عمده کسانی برمی آید که با عالم غیب مرتبط و از هر گونه خطا در فهم و بیان دین مصون و معصوم باشند. از این روی به همان دلیل عقلی ک عصمت در پیامبران صاحب شریعت ضرورت دارد در پیامبران تبلیغی نیز لازم و ضروری است. بی تردید نقطه اوج تبلیغ دین مقارن با عصمت و ارتباطی خاص با عالم غیب است، و عالمان و فقیهان با همه قدر و منزلت چون از این دو صفت قدسی بی بهره اند نمی توانند جانشینان پیامبران در بالاترین مرتبه ابلاغ و دعوت به آیین آلهی باشند و این دقیقاً همان استدلالی است که ضرورت امامت را به اثبات می رساند. مرحوم شهید مطهری در یکی از آثار خود که مربوط به امامت می باشد همین راه را پیموده است، او می گوید:

«ما شیعیان می گوییم ... به همان دلیل که پیغمبر(ص) مبعوث شد، از جانب پیغمبر افرادی معین شدند که جنبه قدسی داشتند و پیغنبر اکرم(ص) تمام حقایق اسلام را برای اولین آنها یعنی علی (ع) بیان کرد و آنان آماده بودند که به تمام سئوالات جواب دهند... امام یعنی کارشناس امر دین، کارشناسی حقیقی که به گمان و اشتباه نیفتد و خطا برایش رخ ندهد ... اگر امامت را به این شکل تعریف کنیم که امری است «متمم نبوت» از نظر بیان دین، یعنی به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیغمبر را در بیان احکام انجام دهد، به همان دلیلی که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد امام نیز باید چنین باشد.»[34]

پس بار گران تبلیغ در دوران خاتمیت بر دوش امامان معصوم(ع) می باشد و ایشان هستند که حقایق دین را برای مردم بازگو می کنندو در مقابل سیل بدعت ها و تحریفات و کج فهمی ها به خوبی می ایستند. بلکه می توان گفت امامان نقش تتمیم و تکمیل نبوت تشریعی را نیز دارند، زیرا اگرچه پیامبر(ص) حامل تمامی شریعت ختمیه از جانب پروردگار برای ابلاغ به مردم بود، ولی چون موفق نشد این شریعت را به تمام و کمال برای مرم بازگو کند و بسیاری از باورها و احکام آن را ائمه(ع) به مردم رساندند پس امامان در انجام وظیفه نبوت تشریعی نیز متمم و مکمل رسالت رسول خدا(ص) بوده اند.

با این نگرش که شالوده باورهای تشییع می باشد فلسفه خاتمیت در ختم نبوت تبلیغی و تشریعی تنها در وجود امامان معصوم توجیه پذیر می باشد. و این دقیقاً همان راهی است که بسیاری از اندیشمندان شیعه پیموده اند.[35]

استاد جعفر سبحانی اگرچه دریکی از آثار خود نظریه شهید مطهری و نظریه جانشینی امامان را به عنوان دو نظریه در سر خاتمیت یکسان نقل نموده است.[36]ولی در کتاب دیگر خود نظریه جانشینی امامان را سازگارتر با باورها و اصول اعتقادی شیعه دانسته است.[37]و بالاخره در اثر متأخر خویش بدون تصریح به نام شهید مطهری می گوید نظریه بلوغ فکری (نظریه شهید مطهری) با اصول سنت سازگار است و از دیدگاه شیعه نظریه کاملتر نظریه جانشینی امامان(ع) است. [38] با این توضیحات به نیکی روشن می گردد که چرا بعضی از معاصران اهل سنت به تفصیل به بررسی نظریه شهید مطهری پیرامون ختم نبوت و تهافت آنان با دیدگاه شیعه نسبت به اامت پرداخته، و مغرضانه این گونه نتیجه می گیرد که تئوری امامت در ترازوی نقد وزنی ندارد و نیازمند به تجدید نظر وبازسازی تئوریک است.[39]

در پایان تذکر این نکته لازم است که از سخنان استاد شهید چنین برداشت می شود که ایشان معنای عمیق و مهم تبلیغ را رها کرده و بیشتر به معنای عرفی و سطحی آن که دعوت و ترویج دینداری، وعظ و خطابه می باشدنظر دارند، و به همین جهت است که تأکید دارند که امام همچون کعبه می ماند که به سوی مردم نمی رود بلکه مردمان به سوی او می آیند و بر گرد او می چرخند. این معنا اگر چه خدمتی بسیار ارزشمند به دین می باشد، ولی قابل مقایسه با مسئولیت خطیر مرجعیت علمی و بیان حقایق دین در مقابل انحرافات نیست، مسئولیتی که به تصریح ایشان تنها امامان معصوم(ع) عهده دار آن می باشند.

د) آیات و روایات فراوانی که در موضوع ولایت و امامت ائمه(ع) و یا در خصوص امامت امیرالمؤمنین(ع) وارد شده است، مشحون به تصریحات و اشارات گوناگون بر جانشینی امامان(ع) در بسیاری از وظایف بزرگ نبوت و رسالت پیامبر خاتم(ص) می باشد.

امام رضا(ع) در حدیث معروف عبدالعزیزبن مسلم در توصیف امامت می فرماید:

ان الامامه هی منزله الانبیاء؛ امامت جایگاه پیامبران است.[40]

امام صادق(ع) می فرمایند:

ان الامامه رسول الله (ص) الا انهم لیسوا بانبیاء؛[41]امامان همچون رسول خدا (ص) هستند مگر اینکه پیامبر نیستند.

و در حدیث منزلت که متواتر و متفق الفریقین می باشد پیامبر اکرم(ص) خطاب به امیرالمؤمنین(ع) فرمودند:

انت منی بمنزله هارون من موسی الا انّه لا نبی بعدی؛[42]تو در نزد من همچون هارون در نزد موسی می باشی مگر اینکه پیامبری بعد از من نخواهد بود.

به طور کلی اوصافی همچون «خلیفه»، «وصی»، «وارث» که در روایات ابواب ولایت و امامت کتب حدیث در توصیف ائمه(ع) فراوان به چشم می خورند همه گویای همین حقیقت می باشند.

مطالعه اجمالی روایات ابواب امامت تردید باقی نمی گذارد که امامان دارای همان شأن و مرتبه پیامبر اکرم(ص) می باشند، و حائز همه کمالات و مقامات آن وجود مقدس هستند. از این روی همه مسئولیت های گران آن حضرت نیز بر دوش ایشان است و تنها تفاوت آنان با پیامبر(ص) در این است که دیگر دوران نبوت و وحی به پایان رسیده است و ارتباط آسمانی آنان با خداوند به گونه ای دیگر می باشد. با این وجود چگونه می توان ادعا کرد که غیر ایشان وظایف خطیر نبوت را بر دوش می کشند، و علوّ فکری و علمی آن غیر است که خل نبوت را پر نماید و پرده از راز ختم نبوت بر می دارد؟!

ه) شاید آنچه عامل اصلی این گونه نظریه پردازی برای مرحوم مطهری است، ملاک قرار دادن دوران فعلی که عصر غیبت معصوم(ع) می باشد است؛ با این پندار که دینداری مردم در عصر غیبت با مراجعه به عالمان و دین شناساند می باشد که با اجتهاد که همان مراجعه به کتاب و سنت، و در کنار آن بهره مندی از اندیشه و دانش روز است، راه سعادت دینی را می یابند و انسان ها را به اعتقاد و عمل به آن دعوت می نمایند. پس در عصر غیبت فهم و بیان دین، و همچنین تبلیغ و ترویج آن بر عهده عالمان و دانشمندان دینی نهاده شده است؛ وظیفه و مسئولیتی که پیش از این بر عهده پیامبران بود. از این روی سزاوار است که عالمان را وارثان پیامبران بنامیم، و وجود انان را پرکننده خلأ فقدان انبیاء و رمز پایان یافتن عصر ایشان بدانیم.

اما این تحلیل فاقد درک صحیح و جامعی از دوران غیبت است، زیرا اینگونه تلقی از زمان غیبت بر این مبنا استوار است که این دوران را زمان بی نیازی، خودکفایی و استقلال بشریت از مردان الهی (پیامبران و امامان(ع)) بشماریم. و بر اساس آن ختم نبوت را تفسیر نماییم، در حالی که این دوران به تصریح روایات معصومان(ع) روزگار محرومیت، فقدان و سرگردانی است.

این برداشت از عصر غیبت نه تنها دارای پشتوانه قوی مأثور می باشد و با شواهد عینی تاریخی نیز سازگار است، بلکه به مبانی متقن امام شناسی شیعه نیز انطباق دارد. استاد شهید در یکی از آثار خود با توجه به باور مهدویت در اصلاح و بازسازی دین چنین می فرماید:

«آیا این خاصیت (تحریف دین) از مختصات بشرهای قبل از خاتم انبیاء(ص) است یا بشرهای دوره های بعد هم این طبیعت را دارند... مسلم طیبعت بشر عوض نشده است بعد از پیامبر خاتم هم همین طور است.... اگر طور نبود این همه فرق از کجا پیدا شد، معلوم است که بدعت در دین خاتم هم امکان پذیر است. چنانکه ما که شیعه هستیم و اعتقاد داریم به وجود مقدس حضرت حجت بن الحسن(ع) می گوییم ایشان که می آیند «یأتی بدین جدید» تفسیرش این است که آنقدر تغییرات و اضافات در اسلام پیدا شده است که وقتی او می آید و حقیقت دین جدش را می گوید به نظر مردم می رسد که این دین غیر از دینی است که داشته اند.»[43]

در روایات متعددی از حضرات معصومین(ع) وضعیت شیعیان در عصر غیبت به گله ای رها و بدون چوپان تشبیه شده است که در جستجوی مرتع به این سو و آن سو می روند و آنرا نمی یابند.[44]

با مراجعه به روایات پیرامون غیبت کراراً از حیرت، شکوک، فتنه ها و ضلالت آن دوران یاد شده است، و این همه نتیجه پشت کردن مردم به پیشوا و راهنمای الهی آنان است. با این وصف چگونه می توان سرّ فقدان سفیران الهی را در رشد و بلوغ فکری بشریت جستجو نمود و سخن از بی نیازی بر زبان راند.

تاریخ خود بهترین گواه و شاهد بر ناتوانی همه جوامع بشری در این روزگار از راهیابی به طریق سعادت واقعی خود است. که اگر غیر از این بود چ حاجت و نیازی به ظهور موعود(ع)می بود؟

به راستی راه سعادت درگرو فهم و تفسیر کدام عالم و اسلام شناس می باشد؟ دامنه هزار توی فهم ها و قرائتهای مختلف عالمان از دین و دینداری چنان فراخ وگسترده است که پیوسته شاهد خصومت ها و جدال های پایان ناپذر علمی بوده و خواهیم بود، اختلافاتی که گاه به تفسیق و تکفیر نیز انجامیده است. آیا این همان بلوغ فکری است که ما را از حضور پیامبران خدا بی نیاز ساخته است؟!

در اینجاست که می بایست سخن گذشته خود را کامل و بلکه اصلاح کنم که اندیشه اقبال درختم نبوت نه تنه با مبانی تشیع و حقیقت تاریخ غیبت ناسازگار است بلکه با اندیشه مهدویت که ازمبانی مسلم و غیر قابل انکار اهل سنت نیز می باشد قابل جمع نیست.

این سخنان به معنای قدر شناسی کوشش های گرانقدر عالمان و انکار ضرورت مراجعه عوام به ایشان نمی باشد. شیعیان در این روزگار با همه محرومیت ها و کاستی ها که نتیجه غیبت حجت خداست راهی جز مراجعه به دین شناسانی خدا ترس که با تمسک به ثقلین پرچم هدایت را برافراشته داشته اند ندارند. آری، با درکی اینچنین واقع بینانه و استوار از دوران اضطراری غیبت که از هر گونه بلند پروازی و استغنا از امام زمان(ع) به دور است و متکی به مجموعه روایات مهدویت می باشد می توان ادعا نمود که دانشمندان دین وارثان پیامبران می باشند.

سخن پیرامون عصر غیبت و شناخت درست این روزگار که از مهم ترین و ضروری ترین مباحث قابل طرح جامعه امروز ماست مجالی واسع و توفیقی الهی می طلبد.

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر نـهادم آیـنه ها در مـقابل رخ دوست

نثار روی تو هربرگ گل که در چمن است فدای قدّ تو هر سرو بن که برلب جوست

والسلام

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان