بادنجان سیاه: کسی که با وجود شرکت در بسیاری عملیات ، کم ترین آسیبی ندیده است؛ دریغ از یک ترکش نخودی و زخم و جراحت سطحی. کنایه از این که مانند بادنجان سیاه(بمی) خودش بی آفت بود.
پاتک شب: پتو انداختن سرکسی که تازه پست نگهبانی اش تمام شده و خسته و کوفته از گرد راه رسیده و بچه ها غافلگیرش کرده اند تا با مشت و مالی به او خدا قوت بگویند و از خجالتش دربیایند.
دستمال همه فن حریف: چفیه، دستمال نخی و چهارخانه یا راه راه که نوعاً مربع شکل بود و به هرکاری می آمد. موقع حرب و شجاعت باند روی زخم بود، وقت نظافت، حولة حمام، در زمستان شال گردن و شال کمر و کلاه بود و در گرمای تابستان سایبان و اگر مرطوبش می کردی و در جهت باد قرار می دادی، کولر آبی و سفره برای نان و بعد از شهادت، میراث و همة مال و منالی که از هم رزمان باقی می ماند.
صافی: کسی که تمام بدنش از شدت جراحت و کثرت تیر و ترکش سوراخ سوراخ است. درست مثل «آبکش» به بیان دیگر، آن که ترکش های کوچک، دیگر در او تأثیر نمی کرد. تعابیر دیگری از جمله خشاب، جاخشابی و کلکسیون تیر و ترکش هم به همین منظور به کار برده می شد.
غذای دریایی: غذای آبکی، غذایی که به اصطلاح، مایه و ملاطش کم بود؛ عوض همه چیز آب جوشیده بود. غذاهایی مثل آبگوشت و سوپ و نظیر آن که مخصوصاً وقتی نیرو زیاد می شد، آن را دوباره به آب می بستند.
فیض بردن: پامرغی، کلاغ پر و سینه خیز رفتن. وقتی از شخصی که بنا به اقتضایی، مقداری پامرغی و ... رفته بود، می پرسیدند: کجا رفته بودید و چه کار می کردید، برای این که نشان بدهد اندوهی به دل راه نداده است، می گفت: رفتیم فیض بردیم.
فتیله بالارفتن: خیلی اهل عبادت و نماز و دعا و خلوت با خدا بودن. مثلاًَ از نورانیتش معلوم است که فتیلة معنویتش بالا رفته.
حسین جان مادرم گفته غلامت باشم: حال خوشی پیدا کرده بودیم؛ اما بعضی این حرف ها سرشان نمی شد. وقتی شوخی شان گل می کرد، دیگر ملاحظة هیچ چیز را نمی کردند. لب رودخانه پاهایمان را لخت کرده بودیم و از گرما داخل آب گذاشته بودیم و یکی از بچه ها داشت این نوحه و زبان حال را که یکی از مداح ها خوانده بود، زمزمه می کرد: حسین جان! مادرم گفته غلامت باشم، خادم درگه و راهت باشم و ... که یک مرتبه او وارد شد و بدون مقدمه دست کسی را که داشت می خواند، گرفت و بلندش کرد که: راه بیفت، مادرت هم نمی گفت قبولت می کردم! و ما مانده بودیم که بخندیم یا گریه کنیم.
مورد آب مفهومه: هرچی فکر کردم چیزی دستگیرم نشد. به یکی از بچه ها گفتم: قضیة مورد آب مفهومه چیه؟ که این جوری همه از خنده غش و ریسه می روند. گفت: مثل این که یک بار، در یکی از این اعزام های سراسری، بندة خدایی قاطی نیروهای مردمی میاد منطقه؛ از آن خانواده هایی که همیشه نانشان گرم و آبشان سرد است و تو شهر، دائم به قر و فرشان می رسند. دست بر قضا یک روز که تنها داخل سنگر اجتماعی بوده، خمپارة بخت برگشته ای میاد و می خوره آن نزدیکی ها و گونی های سنگر را کمی جابه جا می کنه، بعد بچه ها می دوند طرف سنگر او، تا ببینند چی شده، او شروع می کند به فریاد زدن که: «آب... آ... ب، به دادم برسید، مُردم!» خلاصه برادرا دستپاچه می شوند و خودشان را می رسانند بالای سرش که: «بیا برادر، بیا آب، چیزیت نیست» و او در حالی که به سختی از یک جیبش آینه و از جیب دیگرش شانه را در می آورد دستش را زیر آب قمقمة یکی از بچه ها می گیرد و تر می کند و می زند به موهای آشفته اش و شروع می کند به شانه کردن و رُفتن!
حالا هر وقت بچه ها می خواهند به شوخی و جدی به هم بگویند که مثلاً: فلانی هم اهلش نیست، طاقت و تحمل دوری از خانواده و بی غذایی و بی آبی و از این قبیل چیزها و مسائل را در جبهه ندارد، می گویند: مورد آب...