نخست از شما تشکر می کنیم که در این گفتگو شرکت فرموده اید و هم چنین امید می بریم که در این فرصت کوتاه بتوانیم به نتایج ارزنده ای برسیم. اطلاع دارید که در بخش مدیریت حوزه، نهادی تاسیس شده است که موضوع جنبش نرم افزاری و تولید علم را در دستور کار خود قرار داده است. بدین رو سؤالات ما نیز پیرامون همین مسئله خواهد بود؛ یعنی موضوعاتی از قبیل تعریف علم، ماهیت تولید علم و فرایند نظریه سازی و نظریه پردازی. بدیهی است که پاسخ های شما نیز از منظر تخصص و علایق علمی جناب عالی خواهد بود؛ هم چنان که در مصاحبه با دیگر صاحب نظران، پاسخ ها و نظریه هایی که مطرح شد، هر یک از منظرهای گوناگون و در فضاهای ویژه ای بود که آن بزرگواران در آنها تخصص و اطلاعات ارزشمندی داشتند.
[90] تولید علم، از ابداع احتمال یک نظریه علمی آغاز می شود و تا تولید پیش انگاره ها و فلسفه جدید تا پارادایم های ویژه ادامه می یابد. این فرایند، با مشکلات و مسائل بسیاری روبه رو است که من در اینجا به برخی از آنها اشاره می کنم.
یکی از مشکلات رایج و جدی در این عرصه، تبدیل مباحث اصلی و مهم به مسائل جزئی است. ما هر گاه که می خواهیم یک دیدگاه دینی را با دیگر دیدگاه های موجود، مقایسه کنیم، خود را درگیر مسائل جزئی می کنیم؛ یعنی یک مرتبه مواجه می شویم با این واقعیت که درگیری ما با دیدگاه های رقیب، بسیار جزئی شده است؛ مثل این که آیا آزادی اجتماعی در اسلام، حدود و ضوابطی دارد یا نه؟ دیدگاه اسلام در مقایسه با آرای لیبرالیستی، چه تعریف و ماهیتی از آزادی، ارائه می دهد؟ در حالی که این موضوع، مبتنی بر یک سری پیش انگاره هایی است که از نظرها دور مانده است. تا آن مسائل اساسی و اولیه را برنرسیم، نمی توانیم وارد چنین مباحث جزئی و محدودی شویم. مثلا نخست باید روی این مسئله، بحث کرد که آزادی در مفهوم جدید و امروزین خود، چگونه شکل گرفت؛ آزادی به مفهوم لیبرالیستی آن، در چه بستری تکون یافت و بالید و به این شکل و وضع امروزین در آمد. .. مفاهیم بسیاری است که باید پیش از بحث درباره مفهوم آزادی، مورد توجه قرار گیرد؛ مفاهیمی مانند اومانیسم (انسان محوری) ، تجربه گرایی، حقوق فردی، نسبی گرایی و. .. مادامی که این مفاهیم، تبیین نشود نمی توانیم به مراحل دیگر بپردازیم. چون - مثلا - آزادی در مفهوم لیبرالیسمی آن، سخت متکی بر مسئله «نسبی گرایی» است. تا آنجا وضع روشن و شفافی پیدا نکند، هر گونه موضع یا بحثی درباره «آزادی های اجتماعی» ، موضع مبنایی و بحث عمیق و نتیجه بخشی نخواهد بود.
بدین رو ما باید از مرحله ابداع احتمالات جزئی عبور کنیم و پا را فراتر بگذاریم. هر چه عقبه بحث را عمیق تر و دقیق تر بررسی کرده باشیم، به نتایج استوارتری می رسیم. در واقع راه اسلام از غیر خود، در چارچوب های کلی و انگاره های اساسی جدا می شود و اگر محل تقاطع اصلی را در نظر نگیریم، این امکان وجود دارد که به برخی از نظریه های جدید، تن بدهیم، در حالی که هیچ گونه هم خوانی و سازگاری با اصول اولیه و کلی ما در اسلام ندارد. این که الان برخی اندیشه های غیر دینی، بر ذهن و روان مسلمانان،سیطره یافته است، حداقل یک دلیلش همین است که مباحث و مجادلات علمی ما ریشه ای نبوده است و بیشتر خودمان را مشعول شاخه و برگ ها کرده ایم. همین نقص و کاستی در مباحث علمی ما است که شما می بینید گاهی برخی از فقهای ما در مباحث حقوقی، وقتی سخن از برابری زن و مرد در حقوق می گویند و آن را دیدگاه اسلام هم می دانند، در پیش فرض ها و فلسفه حقوق خود را تسلیم چارچوب هایی کرده اند که خاستگاه آنها اسلام نیست؛ یعنی بر ذهنیت ایشان، نظریاتی مقبول افتاده است که قبلا در آنها تامل چندانی نکرده اند و بدون امعان نظر در ریشه ها و زیر ساخت های چنین دیدگاه هایی، نظر می دهند. عارضه خطرناکی که در چنین وضعی رخ می دهد، برابر کردن دین با مشتی آموزه های جزئی است. گویا اصلا دین قصد تغییر چهارچوب های ما را ندارد و فقط خواسته است یکسری آموزه های خرد به ما بدهد! تعیین چهارچوب ها و فضای کلی حاکم بر ذهنیت ها، خارج از برنامه های دین است؟ یا دین آمده است که به همین چارچوب ها تلنگر بزند و همین را تغییر دهد؟ چون بر همین استوانه ها و ریشه ها، آموزه های جزئی چیده می شود. من این نوع مواجهه با دین را بسیار خطرناک تلقی می کنم؛ البته این را نیز می افزایم که این خطر، از ابتدا بوده است و اختصاصی به عصر ما ندارد. شاید نخستین ریشه های آن را بتوان به عصر ترجمه برگرداند؛ یعنی از همان وقتی که نخستین رویارویی میان اندیشه وران ما با افکار و آثار غیر خودی رخ داد. فقط هم مسئله یونان و غرب آن روز نیست؛ این التقاط و همنوایی های بی اساس، با شرق آن روز، در حوزه عرفان و پاره ای فلسفه های هندی هم پیدا شد. ابتدا یک اصطکاک جزئی و محدود بود؛ ولی کم کم به نفوذ فراگیر انجامید. البته از همان زمان ها هم عده ای احساس خطر کردند و به دیده نقد به نظریات جدید نگریستند؛ ولی ناخواسته بسیاری از انگاره ها و پیش فرض های آنها جذب اندیشه دینی شد؛ به گونه ای که امروزه، تفکیک آنچه دینی است از آنچه غیر دینی است، بسیار سخت شده است. به یکی دو حوزه هم محدود نمی شود. در فلسفه هست؛ در عرفان هم نفوذ کرده و حتی در کلام و غیره. از همین جا معلوم می شود که توجه به تاریخچه علوم چه اندازه ضروری است و حوزه چاره ای جز این ندارد که تاریخ علم را در برنامه های درسی خود بگنجاند. چون واقعا تا بستری را که آن علم در آن بستر تاسیس، تولید و بالنده شده است نشناسیم نمی توانیم نگاه جامع و دقیقی به آن داشته باشیم.
آنچه امروز در دست ماست، حاصل قرن ها نظریه پردازی های پی در پی است و ما نمی توانیم محصول این نظریه پردازی ها و اندیشه وری ها را به دیده قبول بنگریم مگر آنکه دقیقا از بستر شکل گیری و سیر تاریخی آنها اطلاع پیدا کنیم. چون جریان شناسی تاریخی علم است که چشم ما را باز می کند و به ما این توانایی را می دهد که از روی بصیرت، قضاوت کنیم. مثلا وقتی شما دانستید که «وحدت وجود» ریشه در فلسفه فلوطین دارد و او این نظریه را برای توجیه تثلیث و آشتی دادن آن با توحید ابداع کرده است بهتر می توانید آن را ارزیابی کنید. اگر ما تاریخچه علوم را تبیین کرده بودیم و می دانستیم این نظریه های گوناگون از چه خاستگاه هایی به دست ما رسیده است، در پذیرش بسیاری از آنها این همه عجله نمی کردیم و برخی را در هاله هایی از تقدس نمی نشاندیم. وقتی نظریه ای را شما مقدس کردید، دیگر نمی توانید آن را نقد کنید و حال آن که، این امکان وجود دارد که آن نظریه از اساس در چارچوب های فکری و دینی ما نگنجد. جریان شناسی علم حداقل این ثمره را دارد که می توانیم تشخیص دهیم که این نظریه، از تراوشات ذهن بشری است یا مبدا الهی دارد. چون اگر دانستیم که از برساخته ها و دریافت های ذهن بشری است؛ بهتر می توانیم نقدش کنیم و به آن تلنگر بزنیم. چرا الان طوری شده است که هر کس به خود جرئت نمی دهد مثلا با اصالة الوجود در افتد؟ چون آن قدر این نظریه را با آموزه های اصیل دینی خود مخلوط کرده ایم که یادمان رفته است که این، یک نظریه بشری است و هر گونه نقد و جرح و تعدیل را بر می تابد. وقتی کل ادبیات دینی و اعتقادات کلامی خود را بر یک نظریه - مانند اصل اصالة الوجود - استوار کردیم، طبیعی است که از نقد آن بترسیم؛ چون این واهمه را داریم که با فروریختن این نظریه، همه اعتقادات دینی ما نیز فرو ریزد. در پیوند دادن نظریات علمی به آموزه های علمی، خیلی باید احتیاط کرد. همه این نظریات با چند و چون مواجهند و نباید مشکلات آنها، به تعالیم دینی سرایت کند. همین اشتباه باعث شده است که امروزه، هر نظریه نو و جدیدی که به میدان می آید، ما را با بحران هویت مواجه می سازد. این آسیب پذیری، محصول آن سادگی هایی است که در قبول نظریات بشری و تلقی آنها به عنوان آموزه های دینی داشتیم.
اینجا باید دو مقام را از هم جدا کرد: یک وقت است که شما ابداعات جدید را که متاثر از اندیشه های بیرونی است، در آشفتگی های موجود مؤثر می دانید، و مقام دیگر آن است که شما اتفاقاتی مانند «نهضت ترجمه» را مقصر می بینید. به سخن دیگر شما نظریه های جدیدی را که از بیرون آب می خورند، در موضع اتهام می نشانید یا اصل ترابط و تعامل با اندیشه های بیرونی را؟
عرض من، خیلی کلی تر از این حرف هاست. من می گویم ما باید تاریخ علم تدوین کنیم و اصل و نسب اندیشه را نشان دهیم. اگر این کار بزرگ و ضروری را کردیم، معلوم می شود کدام نظریه، دینی است و کدام اندیشه، بشری است. چون خیلی فرق است بین آن چه ملاصدرا یافته با آنچه در متن دین است. یافته های دیگران را می توان نقد کرد، پذیرفت، برنتافت و هزار کار دیگر؛ به شرط آنکه مطمئن باشیم این نظریه، ربطی به متن دین ندارد. ولی اگر معلوم شد که فلان اندیشه، ریشه در متن دین دارد، مواجهه ما هم فرق می کند. ما گاه با همه نظریه هایی که در متون علمی ماست یکسان برخورد می کنیم. یعنی همان مقدار برای برخی نظریات علمی، حرمت و اصالت قائلیم که برای یک آموزه اصیل دینی. این خیلی اشتباه است. ما به این تفکیک محتاجیم. اگر خلط بشود، گاهی ممکن است به این خیال که داریم یک نظریه علمی را نقد و رد می کنیم، یکی از آموزه های دینی را کنار بزنیم! این، خطرناک نیست؟ ما اجازه دخل و تصرف و دستکاری در بطن و متن دین را نداریم؛ ولی این اجازه و شایستگی را داریم که نظریات علمی را بسنجیم و در رد یا قبول آنها، تصمیم بگیریم. چنین اتفاقی، وقتی می افتد که بدانیم در حال بررسی چه نوع مقوله ای هستیم: نظریه بشری یا آموزه دینی؟ نظریه ملاصدرا - با همه اهمیت و احترامی که دارد - نظریه دینی محسوب نمی شود. سخن یک دانشمند شیعی است که برای معنا دار کردن و پیوند میان آموزه های دینی با یکدیگر ارائه داده و بر اساس ساختاری که خود اندیشیده و تاسیس کرده است، سخن می گوید. این نظریه، ممکن است درست باشد، ممکن است خطا باشد. همین که فهمیدم نظریه ملاصدرا است، نه آنچه از مقام عصمت صادر شده است و یا منشا وحیانی ندارد، دست ما باز می شود و این گشاده دستی، مقدمه تولید علم و پیشرفت های جدی در عالم نظریه پردازی است.
بنابراین تولید علم در مرحله متن، امکان ندارد؛ چون ما اجازه هیچ گونه دخل و تصرفی در متن و بطن دین نداریم. منظور شما همین است؟
در مرحله متن، نمی توان از تولید علم سخن گفت؛ ولی می توان صحبت از «کشف» کرد. تولید به معنایی که الان می فهمیم، نداریم؛ ولی کشف نو داریم و لازم هم هست. تولید، تقریبا معادل اختراع است و اختراع، یعنی ایجاد چیزی که نبوده است؛ بر خلاف کشف که به معنای رسیدن به نکته یا مطلبی است که بوده، ولی ما از آن غافل بودیم، یا وقت آن نرسیده بود که آن را دریابیم. وظیفه ما در برابر متن مقدس، استنطاق است و حرف کشیدن، نه افزایش یا کاهش متنی. رابطه ما با وحی، یک طرفه است. ما که نمی توانیم با وحی به دیالوگ بنشینیم. وقتی سرو کار ما با وحی شد، باید در اندیشه فهم بهتر و عمیق تر باشیم، نه این که ما هم حرفی بزنیم: چو قرآن بخوانند دیگر خموش به آیات قرآن فرا دار گوش.
جدا کردن این مرزها از یکدیگر، موقوف به تدوین تاریخ علم است. اگر به چنین کار بزرگی توفیق بیابیم، در همان مراحل اولیه چند فایده مهم نصیبمان می شود. یکی این که از این احساس بی هویتی تاریخی که گریبانگیر ایران و جهان اسلام شده است نجات می یابیم.
چون احساس غالب در قاطبه مردم و حتی اهل علم این است که علم همیشه در یک جاده یک طرفه از غرب به شرق می آمده است و ما همواره میوه هایی را چیده ایم که بذر آن را دیگران کاشته و آب داده اند. تاریخ علمی که غربی ها نوشته و تبلیغ کرده اند، چنین احساسی را به وجود می آورد. طبیعی است که وقتی آنها بنویسند، همین نتیجه را می دهد. بنا به القائات نوشتاری و گفتاری و نرم افزاری آنها، ما همیشه مصرف کننده بوده ایم و غرب، تولید کننده! اگر می خواهیم این احساس را عوض کنیم و طرحی دیگر بیندازیم، باید قلم از دست آنها بگیریم و از نو تاریخ علمی را بنگاریم که معلوم شود ، این طور نبوده است که اینها می گویند. چون واقعا هم یک طرفه نبوده است. در یک مراحل تاریخی، ما تولید کننده بودیم و آنها مصرف کننده و البته الان وضع دیگری پدید آمده است. اگر بتوانیم ثابت کنیم که جاده علم دو طرفه بوده است، احساس هویت نیرومندی در خود و دانشمندان ممالک اسلامی پدید آورده ایم و به اصطلاح به همه، روحیه داده ایم. آنها با تاریخ علمی که نوشته اند، روحیه ما را ضعیف و شکننده کرده اند.
فایده دوم این فعالیت علمی مهم، این است که نشان می دهیم اصل و نسب نظریه ها چیست و کدام نظریه از خارج آمده و چه تحولاتی را از سرگذرانده است. فقط هم پیدا کردن منشا مهم نیست؛ این که بدانیم از مبدا تا اکنون، چه تحولاتی را پشت سر گذاشته و چه تطوراتی را پذیرفته، مهم است. چون گاهی برخی از نویسندگان و گویندگان، یک نظریه را متهم می کنند که غربی است؛ ولی توجه نمی کنند که آن نظریه در مدت چندین قرن، استحاله شده و به اصطلاح تطهیر شده است. علمای بسیاری از مجموعه دانشمندان اسلامی، روی آن کار کرده اند تا به شکل امروزی در آمده است. گذشته از این، وقتی می گوییم «غرب» ، باید توجه داشته باشیم که غرب امروز، غیر از غرب یونانی است. به لحاظ تاریخی، یکی ادامه دیگری است؛ اما به لحاظ معرفتی، خیلی با هم فرق می کنند.
فایده سومی که تدوین تاریخ علم دارد این است که می فهمیم کدام نظریه، بشری است و کدام اندیشه، الهی است. در واقع نوعی قداست زدایی کرده ایم از آنچه سزاوار قداست نیست. تا این کار را هم نکنیم، جرئت نقد آنها را پیدا نمی کنیم. چون در این باره قبلا هم صحبت کرده ام، بیش از این توضیح نمی دهم؛ ولی تکرار می کنم که این مسئله، خیلی اهمیت دارد و ما سخت محتاج قداست زدایی از برخی نظریه ها هستیم، و البته این قداست زدایی هم باید با احتیاط صورت گیرد تا مبادا به آموزه های اصیل دینی، خدشه وارد شود. اگر چنین تصمیمی گرفتیم، نقطه آغاز، تدوین آگاهی های تاریخی و آشنایی با سیر تاریخی علوم است.