حواس انسان از نظر قابلیت ادراک ابعاد زمان و مکان خیلی با هم فرق میکنند. و همین تحریف ابعاد است که به مؤثرترین و مختل کنندهترین خطاها در تجربیات ما منجر میشود. مثلاً اگر دمای بدن به بیش از 38℃ برسد، معمولاً زمان را قاطی میکنیم: دقیقهها ممکن است به نظرمان ساعتها بیایند. اگر به یک نقطۀ نورانی که در تاریکی واقع شده است خیره شویم شاید ببینیم که حرکت میکند و در فضا نقش دقیقی به وجود میآورد، در حالی که این نقطه واقعاً ساکن است.
خوشبختانه، چنین آشفتگیهایی یکباره در همۀ حواس به وجود نمیآیند، و حواس مختلف نیز زمان و مکان را با تأثیر یکسان به ما القا نمیکنند. خیلی بعید است که دو حس شیمیایی بویایی و چشایی اصلاً بتوانند نمایانگر مکان باشند؛ کار اصلی آنها این است که از کیفیتهای بیشمار چیزهایی که میخوریم و میآشامیم و از هوایی که تنفس میکنیم، اطلاعاتی به ما بدهند. شنوایی حس برتر برای تمایز زمان و ارائۀ آن است ولی در مقام یک حسِ مکانی مسلماً بعد از بینایی قرار میگیرد. از سوی دیگر، چشم یک سازمانده بینظیر مکان است ولی رفتار آن در قلمرو زمان کاهلانه است. حسی که بین این دو قرار دارد حس لامسه است که مکان را بهتر از گوش، و زمان را بهتر از چشم سازمان میدهد.
به نظر میرسد که قابلیت پوست برای تعیین محل لمس محدود باشد، این را هر کسی که سعی کرده باشد با چشمان بسته محلی را روی پوست خود نشان بدهد که شخصی دیگر نوک یک مداد را با آن تماس داده است، به خوبی میداند. در «موضعیابی» یک خطای طبیعی وجود دارد که در بعضی از قسمتهای بدن مثل ناحیۀ پشت، بزرگ ولی در نواحی حساستر مثل لبها و سرانگشتان نسبتاً کوچک است. این خطاها در مقایسۀ با آنهایی که طی دهۀ گذشته در آزمایشگاه ارتباطات پوستی دانشگاه پرینستون تحت بررسی بودهاند، نسبتاً ناچیزند. با تنظیم درست زمانِ تحریک، خطاهایی در تعیین موضع به وجود میآیند که از خطای معمول موضعیابی بسیار بزرگترند. اگر نوک مداد به مدت بسیار کمی، مثلا چند هزارم ثانیه با پوست ساعد تماس بگیرد و پس از زمان کوتاهی، نقطۀ دیگری که به فاصلۀ 12 سانتیمتر از نقطۀ قبلی روی بازو قرار گرفته است به همین ترتیب لمس شود، نقطۀ اول در جای «واقعی» خود احساس نمیشود بلکه قدری به طرف نقطۀ دوم جابهجا خواهد شد. اگر فاصلۀ زمانیِ بین ضربهها به بزرگی ربع ثانیه باشد، این جا به جایی خیلی کوچک خواهد بود، شاید هم نامحسوس، ولی اگر این مدت قدری کمتر باشد، مثلاً یک دهم ثانیه، به نظر خواهد آمد که ضربۀ اول به اندازۀ نصف فاصلهاش تا ضربۀ دوم به طرف آن منتقل شده است. حال اگر این زمان نصف شود یعنی به پنجاه هزارم ثانیه برسد، سه چهارم فاصلۀ بین دو نقطه «خورده» میشود؛ و اگر فاصلۀ بین ضربهها فقط بیست هزارم ثانیه باشد، ضربۀ اول روی ضربۀ دوم خواهد افتاد و فقط یک تک ضربۀ قویتر احساس خواهد شد.
با آزمایشهای مناسب میتوان نشان داد که این ناپایداری در حس لامسه، عمدتاً نتیجه چیز به خصوصی است که در مغز اتفاق میافتد و نه خارج از آن و در روی پوست. به نظر میرسد که مغز میتواند تأثیر یک لمس را به مدت تقریباً یک چهارم ثانیه نگه دارد. اگر در مجاورت این تماس چیز دیگری اتفاق نیفتد که باعث تغییری شود، این تأثیر تثبیت میشود و تماسی که آن را به وجود آورده است، در محدودۀ خطای طبیعی، آنجایی که «هست» احساس میشود. اگر در دور و بر این نقطه، در داخل آن بازه، ضربۀ دیگری واقع شود، تأثیر اول به سوی تأثیر دوم کشیده میشود. این که ضربۀ دوم دقیقاً چقدر جابهجا میشود، عمدتاً به فاصلۀ زمانی دو ضربه بستگی دارد. اگر این مدت طولانی باشد، جابهجایی کوچک است و اگر کوتاه باشد جابهجایی بزرگ خواهد بود. محققان دانشگاه پرینستون این پرش موضع را Saltation (از واژۀ لاتین Saltare به معنی جهیدن، پریدن یا رقصیدن) گفتهاند. علاوه بر نشان دادن این که جهش موضع به زمان بستگی دارد، آنها معلوم کردهاند که بر روی پوست نواحی محدودی، که ابعادشان برای هر قسمت بدن فرق میکند، وجود دارند که جابهجاییها در داخل آنها صورت میگیرند. این «ناحیۀ جهش» در رانها، سینه، و بازوها کاملاً بزرگ، بر روی کف دست کوچکتر، و در سرانگشتان کاملاً کوچک است. از اینجا چیزهای زیادی میفهمیم دربارۀ اینکه چگونه قشر مخ سازمان یافته است تا تأثیرات لمسی را دریافت کند، چون معلوم شده است که نواحی جهش، همانطور که میشود پیشگویی کرد، به ابعاد نواحی متناظر در مخ بستگی دارد.