ویدیویی پخش میشود که داستان ملاله یوسفزی را بیان میکند. دختر پاکستانی برندهی جایزهی صلح نوبل که در 15 سالگی از یک تیر مستقیم به سرش که توسط یکی از سربازان طالبان شلیک شده بود؛ جان سالم به دربرد. او میگوید: «من میخواهم درس بخوانم و روزی یک دکتر شوم.» و اضافه میکند که طالبان روی صورت عدهای اسید پاشیده و مردم زیادی را کشته است؛ اما «من تسلیم نخواهم شد».
یک پسر 15 ساله در انستیتوی مغز و خلاقیتِ دانشگاه کالیفرنیای جنوبی این ویدیو را روی لپتاپی تماشا میکند. او در ظاهر نسبت به داستان ملاله بیتفاوت است. چهرهای بدون حالت دارد و شانههایش کاملا افتادهاند. گزارشگر از احساس او میپرسد. پسر با آرامش پاسخ میدهد: «نمیدانم» و بیشتر از این چیزی نمیگوید. پژوهشگرها از این بحث عبور میکنند و میپرسند که دوست دارد وقتی بزرگ شد چهکاره شود.
او میگوید: «میخواهم آدم خوبی شوم.»
-«میخواهی به دانشگاه بروی؟»
- «بله.»
- «برنامهای برای دانشگاه داری؟»
- «هنوز دربارهاش فکر نکردهام.»
- «دنبال چجور شغلی هستی؟»
- «مطمئن نیستم.»
او یکی از 72 نوجوان کمدرآمد است که مری هلن اِموردینو یانگ، یکی از پژوهشگران دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در یک تحقیق پنجساله سرنوشت آنها را پیگیری کرده است. مری به دنبال کشف تأثیر فرهنگ، روابط خانوادگی، مشاهدهی خشونت و سایر فاکتورهایی است که میتوانند مغز انسان را تحت تأثیر قرار دهند. افراد هدفِ این آزمایش همگی از کالیفرنیای جنوبی هستند و 40 ویدیو کلیپ را مشاهده میکنند. هرکدام از این ویدیوها داستانی واقعی از انسانهای واقعی را به تصویر میکشد. بعضی از داستانها (مانند داستان ملاله یوسفزی) به این دلیل انتخاب شدهاند که تأثیرگذار و الهامبخش هستند. این نوجوانان بخشهایی از کلیپها را زیر دستگاه MRI مجددا مشاهده میکنند و پاسخهای مغزی آنان ثبت میشود. حالا، دو سال بعد، آنها به انستیتوی مغز و خلاقیت فراخوانده شدهاند؛ یک مرکز آموزشی و قطب نوآوریهای این دانشگاه. این انستیتو مجهز به آزمایشگاه، دستگاه MRI، اتاق ملاقات، گالریهای هنر مدرن و عکاسی و همچنین یک اتاق کنفرانس برای خواندن ادبیات، ارائهی مقالات علمی و کنسرتهای موسیقی است. پروسهی تست در این مکان بارها تکرار میشود تا تغییرات بهمرور ثبت شوند.
نتایج اولیه الگویی نگرانکننده را نشان میدهد: کودکانی که در محیطهای ناآرام رشد کردهاند، با توجه به اسکنهای MRI، در بخشهایی از مغز خود که مرتبط با هوشیاری، تصمیمگیری و پردازش اخلاقی و احساسی است، ارتباطات همزمان عصبی ضعیفتری دارند.
اموردینو یانگ در شاخهای از عصبشناسی به نام «عصبشناسی فقر» فعالیت میکند. با اینکه این تحقیقات اکثرا به واکنش مغز در مواجهه با فضاهای خاص محدود میشود؛ پژوهشگران به نتایج تأسفآوری دستیافتهاند. فقر و شرایطی که به آن ضمیمه است (خشونت، صداهای بلند، آشفتگی در خانه، آلودگی، سوءتغذیه، پرخاش و بیکاری والدین) میتوانند رفتارها، شکلگیری و ترکیببندی ارتباطات مغز را در سن کم تحت تأثیر قرار دهند.
باید اشاره کرد که دو گزارش علمی جدید این موضوع را به مرکز توجه رسانهها تبدیل کردهاند. در گزارش اول محققان دریافتهاند که کودکانِ کمبضاعت مادهی خاکستری کمتری در هیپوکامپ (بخش مرتبط با حافظه)، لوب جلویی مغز (مرتبط با تصمیمگیری، حل مسئله، کنترل ضربان و رفتار اجتماعی و احساسی) لوبِ تمپورال (مرتبط با پردازش زبان، دید و شنیدار و خودآگاهی) دارند. این نواحی از مغز در کنار یکدیگر بخش عمدهای از یادگیری و تمرکز را مدیریت میکنند. مواردی که در موفقیت آکادمیک بسیار حیاتی هستند.
این تحقیق که در «JAMA Pediatrics» و در سال 2015 منتشر شده، 389 نفر را بین سنهای 4 تا 22 سال مورد آزمایش قرار داده است. یکچهارم از شرکتکنندگان از خانههایی بسیار پایینتر از خط فقر آمدهاند (در سال 2016 خط فقر در آمریکا 24،230 دلار درآمد سالیانه برای خانوادهای چهارنفره بوده است). کودکانی که از بخش کمدرآمد جامعه میآیند؛ رشد کمتری در مادهی خاکستری داشته و نتایج ضعیفتری در تستهای استاندارد کسب کردهاند.
پژوهش کلیدی دوم که در «Nature Neuroscience» منتشر شده است، 1099 نفر را بین سنهای 3 تا 20 سال مورد بررسی قرار داده و نتیجه میگیرد کودکانی که توسط والدین کمدرآمد بزرگ میشوند، دارای فضاهای مغزی کمتری نسبت به کودکانی هستند که در خانوادهای با درآمد 150 هزار دلار یا بیشتر زندگی میکنند.
دکتر جک شانکاف، رئیس مرکز رشد کودکان در دانشگاه هاروارد میگوید دانشمندان از تأثیر تفاوت کلاس اجتماعی در تحصیل و سلامت اطلاع داشتند. اما حالا عصبشناسان توانستهاند فضای پیرامونی و رفتار والدین را به فعالیت مغز ارتباط دهند. این نتایج میتواند به تغییرات اساسی در سیاستهای اجتماعی و تحصیلی منجر شود. تغییراتی از جمله بازنگری در برنامههای یادگیری. بهخصوص برنامههایی که یادگیری را از سنین پایینتر آغاز میکنند. او میگوید برنامههای جدید میتوانند در کنار آن بر رشد اجتماعی و احساسی تمرکز کنند؛ از آنجایی که علم نشان میدهد روابط اجتماعی و روابط با محیط اطراف بر شکلگیری قسمتهای مختلف مغز که ناظر بر رفتار انسانها هستند (مانند توانایی تمرکز) تأثیر میگذارند. این تحولات میتوانند بر دستاوردهای آکادمیک هر فرد (مانند یادگیری خواندن و نوشتن) نیز مؤثر باشند. شانکاف میگوید: «ما شاهد یک انقلاب در علم زیستشناسی هستیم. انقلابی که به ما رابطهی میان محیط و عصب را نشان میدهد.»
استفانی وِرگارا 19 ساله است. زمانی که به خاطرات خود از یک مدرسهی راهنمایی در جنوب لسآنجلس نگاه میکند؛ دستگاه فلزیاب، سگهای پلیس و آشوب را به یاد میآورد. مدرسهاش یکبار برای هفت روز در محاصره بود. دانشآموزان به دلیل نگرانی پلیس از رفتار گروههای خلافکار در اطراف مدرسه، نمیتوانستند محوطه را ترک کنند یا آزادانه در راهروها قدم بزنند.
خواهر استفانی، وَنسا که 16 سال دارد؛ لحظات بدتری را به خاطر میآورد. یکبار در حال راه رفتن به همراه دوستش تا کلاس ورزش، 5 دختر دیگر به او حمله میکنند. آنها دوست ونسا را بهشدت مجروح میکنند. تنها به این دلیل که فکر میکردند «ادای قلدرها را درمیآورد». هیچکدام از این دو خواهر در مدرسه احساس امنیتت نکردهاند. افراد ناشناس، از طریق میلههای شکسته، بهراحتی راه خود را به حیاط مدرسه باز میکردند. اعضای گروههای خلافکار در مقابل مدرسه برای خروج دانشآموزان انتظار میکشیدند. ونسا میگوید: «آنها همیشه مسلح بودند؛ و جلوی در منتظر بچهها میماندند.»
فضای دبیرستان بهتر بود؛ هرچند آنهم مشکلات خود را داشت. ونسا یک نمونهی دیگر از زندانی شدن در مدرسه را به یاد میآورد. فضایی متشنج که به دلیل یک تیراندازی در اطراف مدرسه به وجود آمده بود. تمامی دانشآموزان به سالن ورزش هدایت شده بودند. در حالی که یکی از تیراندازها در حیاط مدرسه در حال دویدن بود و همچنان اسلحهی خود را در دست داشت.
ونسا و استفانی در یک خانهی 90 متری به همراه خواهر و برادر بزرگتر خود زندگی میکردند. والدین آنها دو مهاجر بودند که در یک کارخانه نساجی با یکدیگر آشنا شدند. آنها این خانه را در سال 1999 و پس از سالها پسانداز و تلاش خریداری کردند. خانهای که در یک محلهی پرتنش بنا شده است و حداقل 4 گروه خلافکار برای تصرف مناطق آن در حال مبارزه هستند. با این وجود افراد خانواده میگویند که خانه فاصلهی کمی با مدارس اطراف دارد.
ورگارا در سال 2013 به پژوهش اموردینو یانگ ملحق شد. تستهای MRI را پشت سر گذاشت و به تماشای ویدیوها پرداخت. او داستان دختری را دید که سرطان سختی دارد و سعی میکرد با فروش لیموناد به هزینهی درمان خود کمک کند. تجربهی این آزمایش توجه او را جلب کرد و داوطلب شد که بهعنوان دستیار یانگ مشغول به کار شود. او سعی کرده است از محلهی خود افرادی را برای شرکت در آزمایش متقاعد کند. محلهای که 43 درصد از خانوادهها زیر خط فقر زندگی میکنند.
پیش از کار کردن در آزمایشگاه، ونسا میدانست که اهالی محلههای ثروتمندتر چگونه به زندگی او نگاه میکنند و چرا پژوهشگران به تحقیق در رابطه با او و همکلاسیهایش علاقهمند هستند. اما با دیدن نتایج MRI همکلاسیهای خود، او متوجه شد که چیزی بسیار ناراحتکننده در آنها وجود دارد: «مغز ما مشابه مردمی که در سایر جوامع زندگی میکنند، رشد نمیکند.»
او هنوز نمیدانست که ارتباطی مستقیم بین سیستم پاسخ به پریشانی بدن و رشد مغز وجود دارد. و اینکه فقیر بودن در ذات خود پریشان کننده است. این دو خواهر همیشه میدانستند که چه زمانی محلهشان در شرایط قرمز است و خشونت دستهها افزایش یافته. آنها میدانستند که کدام بخش از محله را چه گروهی اداره میکند. آنها از گنگستر بودن بعضی از همسایهها اطلاع داشتند و اینکه چگونه کودکان از سنین کم وارد این گروهها میشوند. ورگارا هرگز تیر خوردن کسی را ندیده؛ هرچند چندین بار شنیدن صدای شلیک را در اتاقخواب خود تجربه کرده است.
با این وجود، طبق گفتههای یانگ، برای اینکه خشونت تأثیر خود را بگذارد، نیازی به دیدن درگیریها نیست. این آشفتگیها و شنیدن صدای تیراندازی «به سیستم بدن شما اطلاع میدهد که در دنیای ترسناکی زندگی میکنید». یانگ ادامه میدهد: «چنین دنیایی بسیار خطرناک است و امکان وقوع هر فاجعهای وجود دارد. شما نمیتوانید به خوب بودن انسانهای اطرافتان اطمینان کنید.» در چنین حالت مضطربی، ساختار ذهن شما شروع به تغییر میکند. محل اتصال عصبها عوض میشود و نورونهای مغز به شکل متفاوتی فعالیت میکنند. هورمونهای استرسی که در نتیجهی آشفتگی به مغز وارد میشوند تا حد زیادی روی آن تأثیر میگذارند.
در بسیاری از افراد مواجهه با خشونت و اسلحه واکنشی طبیعی به نام «جنگ یا گریز» را به دنبال خواهد داشت. این واکنش هورمونهایی مانند «کورتیزول» و «اپینفرین» را منتشر میکند که به عضلهها انرژی و نیرو تزریق خواهند کرد. انتقالدهندههای عصبی مانند «نوراپینفرین»، «آدرنالین» و «دوپامین» در مادهی خاکستری مغز منتشر میشوند و مغز را مجاب میکنند که فعالیت قلب و ریهها را سریعتر کند. در چنین شرایطی احساسات و هوشیاری در بالاترین سطح خود هستند؛ و بدن آماده میشود که فرار کند یا برای زندگی بجنگد. جنگوگریز بسیار بحرانیتر از اضطراب است. یک پژوهش از کالج کینگز در لندن 106 قربانی دزدی خیابانی را بررسی کرد و متوجه شد که 33 درصد از آنها به اختلالهای پس از سانحه دچار هستند؛ در حالی که 80 درصد گزارش کردهاند که در مقابله با مردم احساس ترس میکنند.
فردی را تصور کنید که روزانه با چندین و چند مورد از رفتار خشونتآمیز مواجه است. دنیایی که در آن هرلحظه ممکن است کسی از تاریکی سر برسد و شما را مورد آزار و اذیت قرار دهد؛ وسایلتان را بدزدد یا به سمت شما تیراندازی کند. در این شرایط هورمونهای استرس همواره آمادهی واکنش خواهند بود؛ و پس از مدتی بدن توانایی کنترل این واکنش را از دست میدهد. در چنین شرایطی، ذهن همواره در حالت جنگ یا گریز قرار دارد. گونهای از استرسِ مزمن که مانع رشد سلولهای بنیادی، اتصالات مغز و نورونها میشود. مری یانگ در آزمایشگاه خود تحقیقاتی را پیگیری میکند تا متوجه شود آیا ارتباطی بین میزان مشاهدهی خشونت و توانایی یک نوجوان در برنامهریزی دقیق، تعیین هدف، تصمیمگیری درست، بر پایهی اخلاق و ثبات احساسی وجود دارد یا نه. یانگ میگوید: «فعالیت ذهنی این نوجوانان کمتر منظم است. ذهن آنها کمتر پرورشیافته و سیستماتیک رفتار میکند.»
این آسیبها در بین کودکانی که با عدم توجه از طرف والدین، بههمریختگی در خانواده و آزار و اذیت دستبهگریبان بودهاند نیز دیده میشود. این تأثیرهای عصبی و بیولوژیکی معمولا کودکان و نوجوانان را هدف قرار میدهد. هرچند در بین خردسالان و نوزادان نیز دیده شدهاند. یک پژوهش که بر روی 77 کودک و توسط دانشگاه ویسکانسین مدیسون انجام شده است نشان میدهد نوزادانی با سن 5 ماه و کمتر که در خانوادههای کمدرآمد زندگی میکنند در مقایسه با کودکان مرفهتر از مادهی خاکستری کمتری در بخشهای جلویی و جدارهی مغز خود برخوردارند. این پژوهش و سایر پژوهشهای از این دست که بر روی مغز نوزادان انجام شده نشان میدهد کودکانی که از سن کم با فقر مواجه هستند، رشد ذهنی پایینتری خواهند داشت.
با توجه به اهمیت مغز در فعالیتهای انسان، اگر کودکی بهکندی زندگی را آغاز کند؛ احتمالا فرصت رقابت با دیگران را از دست خواهد داد.
توجیهی برای نژادپرستی؟
عنوانهایی که رسانهها برای این تحقیق عصبشناسی استفاده کردهاند تا حد زیادی عجیب و نگرانکننده هستند: «چگونه فقر مانع از رشد مغز کودکان میشود؟» (هافینگتون پست)؛ «فقر مغز را از کودکی کوچک میکند» (نِیچر)؛ «چرا افراد فقیر تصمیمات ضعیفتری میگیرند؟» (آتلانتیکس).
شنکاف میگوید این نوع انتخاب کلمات «ما را به مرزهای خطرناکی هدایت میکند. تفاوت بزرگی بین گفتنِ «به شکل متوسط مادهی خاکستری کمتری دیده میشود» و گفتن «مغز تو آسیب دیده است» وجود دارد. این نوع از صحبت کردن به شکل ناعادلانهای مردم را هدف قرار میدهد.» خارج از مفهوم اصلی خود، این تحقیق میتواند به باورهای غلطی دامن بزند. از جمله اینکه نژاد انسانها در هوش آنان مؤثر است و اینکه افراد فقیر پایینتر از جامعه هستند. چنین افکاری بهراحتی برای توجیه نژادپرستی استفاده خواهد شد.
متیو هیولی، پرفسور جامعهشناسی در دانشگاه کنتیکت، از نگرانی خود درباره این موضوع میگوید:
ما نگران هستیم که این تحقیقها تبدیل به تغذیهای برای جنبشهای اصلاح نژادی نوین شود. جملههای کوتاهی مانند «مغز افراد فقیر متفاوت است» نگاهی سادهانگارانه، ترسناک و در نهایت اشتباه به کل موضوع است.
این درست است که در ایالات متحده اقلیتها بیشتر از سایر جامعه با تنگدستی مواجهاند. طبق مستندات دانشگاه میشیگان، در سال 2014 نرخ ملی فقر 14.8 درصد بود. بر اساس آمار سرشماری ایالات متحده، 26.2 درصد از سیاهپوستان و 23.6 از جامعهی لاتین آمریکا تنگدست هستند. در مقایسه 10.1 درصد از سفیدپوستها و 12 درصد از جامعهی آسیایی-آمریکایی این کشور فقیر به شمار میروند. این آمار نشان میدهد که فقر به شکل مساوی در میان گروههای قومی مختلف تقسیم نشده است.
اقلیتهای جوانی که بیش از سایرین در معرض روبرو شدن با تنگدستی هستند (و در نتیجه با چالشهای بیشتری برای یادگیری مواجه هستند) ممکن است با مانعی جدید بر سر راه خود روبرو شوند. کارسون برد، پروفسور دانشگاه لویسویل، در این باره میگوید:
این تحقیقات ممکن است باعث ایجاد ذهنیتی شود. دیدگاهی مبنی بر اینکه کودکان برآمده از جامعههای فقیرتر کمتر از همسالهای ثروتمندتر خود توانایی دارند. رشد کردن بهعنوان یک کودک فقیر بهتنهایی باعث نمیشود که ذهن تحت تأثیر قرار بگیرد. بلکه شکلی که فقر خود را نشان میدهد؛ و در کنار آن برخورد جامعه با افراد فقیر، تأثیر بسزایی در این مسئله دارد.
شرایط سخت سکونت برای افراد فقیر که اکثرا در خانههای فرسوده ساکن هستند؛ تفاوت برخورد با کودکان تنگدست در مدرسه، سوء تغذیه و مدارس با بودجهی کم در جوامع فقیرنشین میتوانند تأثیر مهمی بر رشد مغز داشته باشند. مجموعهی این موارد میتواند یادگیری را تقریبا غیرممکن کند و نشان دهد چرا -بهعنوانمثال- اقلیتهای قومی بیشتر از سایر جوامع با فقر دستبهگریبان هستند. برد میگوید: «بهراحتی میتوان درک کرد که چرا یک نقلقول کوچک دربارهی رشد کمتر مغز میتواند به عاملی محرک برای افراد کوتاهنظر درزمینهی نابرابری اجتماعی تبدیل شود.» این عوامل باعث تکرار بحثهای نژادپرستانه از قرنهای گذشته خواهد شد. این بحثها ممکن است عدهای را مجاب کند که بهغلط نتیجه بگیرند افراد سیاهپوست مغزی کوچکتر دارند و به همین دلیل از هوش کمتری نسبت به اروپاییها برخوردار هستند.
دانشمندانی که این پژوهشها را انجام دادهاند نیز میگویند به تحقیق آنها در رسانهها بهسادگی نگاه شده و حتی گاهی خود پژوهش از خبر حذف شده است. کیمبرلی نوبل، عصبشناس دانشگاه کلمبیا، میگوید:
برای مثال آنها دربارهی رابطهی علیت صحبت میکنند، در صورتی که ما تنها به همبستگی دو موضوع اشاره کردهایم. نشان دادن نتیجهی تحقیقات به این شکل معمولا اصل موضوع را بهاشتباه منتقل میکند. نمیشود از مغز با قطعیت صحبت کرد. هیچکس نمیتواند با دقت پیشبینی کند که یک نوزاد با توجه به وضعیت خانوادگی خود، چگونه مغزی خواهد داشت.
همچنین درآمد والدین تنها یک قطعه از پازل را تشکیل میدهد. شانکاف در این باره میگوید: «ما کودکانی را مشاهده کردهایم که در تنگدستی بزرگ شدهاند؛ اما مغزی کاملا معمولی دارند.» زیرا فقر تنها عددی است که درآمد خانوار را توصیف میکند و بهتنهایی نمیتواند مسیر حیاتی را پیشبینی کند که در آن اضطراب و خشونت نقش اصلی را بازی میکنند. کودکانی که در محلههای فقیرتر یا خشن بزرگ شدهاند، همچنان میتوانند در طول زندگی خود احساس امنیت کنند. به این دلیل که والدین از آنها محافظت و برای مقابله با موقعیتهای ناخوشایند آماده کردهاند.
از طریق داشتن رابطهای درست با خانواده، معلمها و سایر افراد بزرگسال که به آنها حس امنیت را منتقل میکنند و به آنها مکانیسمهای تطابق را آموزش میدهند، این کودکان کمتر با شرایط جنگ یا گریز روبرو خواهند شد و میتوانند از مغز خود در مقابله با شرایط ناخوشایند محافظت کنند. شانکاف میگوید:
موضوع مهم این است که سیستم اضطراب خود را به نقطهی اول برگردانید و توانایی مقابله با مسائلی مانند خشونت و فقر را داشته باشید.
این اطلاعات در اصل راهحلی پیش روی ما میگذارند: کودکانی که در تنگدستی رشد میکنند، نیازمند آن هستند که راههای مقابله با استرس را از سن کم فرابگیرند. شنکاف توضیح میدهد که «حتی اگر پایهی عصبی یک انسان به دلیل برخورد با خشونت ضعیف شده باشد؛ هرگز برای تغییر دیر نیست. مغز انسان همواره در حال رشد است.» مدارهای عصبی همواره آماده هستند که تحت تأثیر عوامل بیرونی تغییر کنند. مغز خاصیتی به نام «نوروپلاستیسیتی» دارد؛ که از طریق آن میتواند ساختار خود را بازبینی کند. این خاصیت در بدو تولد و دوران خردسالی در مؤثرترین شرایط خود است و با گذشت زمان کمتر میشود. هرچند تأثیر آن هرگز به صفر نمیرسد. همچنین در سنین 15 تا 30 سال مغز به رشد دوبارهای در پلاستیسیتی خود دست پیدا میکند. با این معنی که افراد جوان، با آموزش و تمرین صحیح، میتوانند ساختار متفاوتی را بپذیرند.
برای کمک به این تغییر ساختار، کارشناسان رفتارشناسی، جامعه را به بازنگری برنامهها و سیاستها در قبال محلههای محرومتر تشویق میکنند. آنها معتقدند تمرکز اصلی باید بر پروژههایی باشد که با جرایم، آلودگی، ازدحام و آزار مقابله میکند. همچنین در 5 سال نخست، کودک به یاری والدین خود نیازمند است. برنامههای جدید تنها بر کودکان تمرکز نمیکنند بلکه تمرکز خود را بر والدینی معطوف میکند که خود در تنگدستی رشد کردهاند. این والدین نیز گاهی از مهارتهای لازم برای مقابله با محیط بهرهمند نیستند؛ و به همین دلیل در آموزش آنها به کودکان خود ناتوان خواهند بود.
همچنین مدارس میتوانند آموزش مهارتهای اجتماعی و عاطفی را در فهرست درسهای خود از مقطع ابتدایی تا پایان دبیرستان جای دهند. درسهایی که به کودکان آموزش میدهند عواطف خود را درک و به آن توجه کنند. خصوصا در شرایطی که با ترس و استرس روبرو هستند. چنین درسهایی مانند ریاضی و زبان میتوانند به دروس ضروری هر مدرسه تبدیل شوند. این کار نیازمند بازنگری گسترده در اولویتها در سیستمهای آموزشی است. همچنین هر برنامه نیازمند بودجهی اختصاصی خود خواهند بود.
چنین تغییراتی تنها توسط مجلس، مسئولان محلی، مدیران مدارس و سیستم قضایی قابل انجام است. در سال 2013، پژوهشگری به نام کلنسی بلیر از دانشگاه نیویورک به این نتیجه دستیافت که مدتی که هر کودک در فقر و تشنج سپری میکند؛ رابطهای مستقیم با سطح ترشح هورمون استرس او خواهد داشت. بلیر میگوید مشاهداتی ازایندست میتوانند گسترش پیدا کنند و (مانند زمانی که پژوهشگران رابطهای بین بیماریهای داخلی و مصرف تنباکو، شکر و تنقلات پیدا کردند) در نهایت به تغییر سیاستها و قوانین بیانجامند. پژوهشهایی مانند نمونهی بلیر میتواند برای پشتیبانی از لایحههای مرتبط استفاده شود و حتی در دادگاه در مقابله با سکونت در شرایط سخت و پرازدحام، قیمت بالای مسکن یا شرایط بد خدمات درمانی به کار برده شود.
در نتیجه سیستمهایی که به ایجاد فقر، مدارس و زیرساخت نامناسب، محلههای ناامن، آزار و اذیت کودکان، آلودگی، کمبود خدمات درمانی و وسایل حملونقل عمومی یا محدودیت در محیطهای سبز منجر شوند با برخوردهای قانونی مناسب روبرو خواهند شد.
زوایای گوناگون
از زمانی که ورگارا دوران دستیاری خود را در کنار یانگ به اتمام رساند، تقریبا دو سال میگذرد. او دبیرستان را در سال 2015 و با میانگین 3.8 به پایان رساند و در امتحان دانشگاه خود بیشترین نمرهی کلاس را کسب کرد. او که حالا در دانشگاه ایالت سن خوزه -با بورس تحصیلی- مهندسی پزشکی را فرا گرفته است، میگوید بسیاری او را یک قهرمان میدانند. زمانی که همکلاسیها از شرایط او در خردسالی مطلع میشوند، از پیشرفت او متعجب میشوند.
هرچند ورگارا خوب میداند چه چیزهایی نقش اصلی را در داستان موفقیت او بازی کردهاند. در دوران کودکی، خانهی او در نقش پناهگاه بود. والدین الزاما نمیتوانستند خیابانها را کنترل کنند؛ اما در محیط خانه اصول خود را داشتند. حیاط آنها یکی از بهترینها در محله است. با بتههای رُزی که با رنگهای قرمز، صورتی و زرد تزئین شدهاند. محیط خانه مرتب است. دیوارها رنگ صورتی دارند و با عکسهای خانوادگی تزئین شدهاند. یکی از عکسها خواهر ورگارا را نشان میدهد که در لباس سفید در حال جشن گرفتن مراسم سنتی «کوئینسینرا» است.
ورگارا اتاقخوابش را با دو خواهر و دختر خواهر خود شریک است. بسیاری ممکن است فضای آن را زیادی کوچک تصور کنند؛ هرچند خود او این نظر را ندارد. زمانی که والدین آنها از تنگدستی رنج میبرند؛ کودکان را در غم خود شریک نکردند و در کنار صرفهجویی، غذای خانگی همیشه بخش جدانشدنی روز بود. والدین او در کارخانه با یکدیگر آشنا شدند. آنها مسیر خود را از کارگری به مدیریت خطوط باز کردند و امسال توانستهاند وامهای خانه را به شکل کامل پرداخت کنند.
والدین ورگارا همچنین قواعد خود را در تربیت کودکان رعایت کردهاند. آنها انجام تکالیف را جدی گرفتند و کودکان را به زندگی اجتماعی تشویق کردند. ورگارا در تیمهای فوتبال و والیبال مدرسهی خود بازی میکرد و از طریق ورزش از بسیاری خطرات اجتماع فاصله گرفت. آنها همچنین میتوانند با والدین خود گفتگو کنند و از والدین در ارتباط با محیط خارج کمک بگیرند. این کودکان نام و چهرهی تمام اعضای گروههای خلافکار را میدانستند. هرچند در کنار این میدانستند در مواقع خطر، چه کسی به آنها یاری خواهد رساند؛ کسانی مانند صاحب بستنیفروشی یا یکی از همسایهها.
مربی والیبال مدرسه در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی تحصیل کرده بود و ورگارا از همین طریق با مهندسی پزشکی آشنا شد. او مدتی بعد تصمیم گرفت در همین رشته تحصیل کند. مربی او همچنین او را با ایموردینو یانگ آشنا کرد و به ورگارا کمک کرد که نهتنها دربارهی رشد مغز مطالعه کند، بلکه بتواند درخواستی مناسب به دانشگاه ارائه دهد.
ورگارا خوب میداند که از خانواده و مربیان بهتری نسبت به بسیاری از دوستان خود برخوردار است. او در کودکی متوجه شد که معلمان و مدیران همواره دانشآموزان را به دو دستهی بااستعداد و عادی تقسیم میکردند و با هر گروه برخوردی متفاوت داشتند. هرچند این کشفیات جدید ما را به عمق شکلگیری مهارتهای یادگیری هدایت میکند و نشان میدهد که این مهارتها ساختاری بسیار پیچیدهتر از باور عموم دارند. ورگارا امیدوار است که این تحقیقات «چشمها را به روی این معضل باز کند».
یانگ میگوید این انقلاب علمی تنها شروع کار خواهد بود. پژوهشهای او همچنین مشخص کردهاند که نوجوانانی با واکنش بیشتر نسبت به خشونت، در مغز خود نشانههای بیشتری از انعطاف، دلسوزی و خلاقیت نشان میدهند. او میگوید:
ما توجه بسیاری را به داستانهای این افراد جلب کردهایم. داستانهایی از اضطراب و تنگدستی که تأثیراتی مهم در شکلدهی به ساختار مغز و رشد بیولوژیکی کودکان خواهند داشت؛ و بهاحتمالزیاد این تأثیر را در طول زندگی حفظ خواهند کرد.