ماهان شبکه ایرانیان

سازوکار خودکامگی

عضویت در یک فرقه چه مزه‌ای دارد؟

پژوهش رسمی‌ام را در ۱۹۹۹ آغاز کردم، هشت سال پس از آنکه با کشمکش راهی برای خروج از یک گروه به‌اصطلاح مارکسیست-لنینیست یافتم که رهبرش حتی خصوصی‌ترین جزئیات زندگی‌ام را کنترل می‌کرد.

 عضویت در یک فرقه چه مزه‌ای دارد؟
 
ایان؛ او تعیین می‌کرد چه بپوشم: نسخه‌ای از آموزه‌های لباس موفقیت1 (1975) اثر پرفروشِ جان مولی که کت‌وشلوارهای آبی‌رنگ خوش‌قواره و پاپیون مخمل قرمز شُل را توصیه می‌کرد.مهم‌تر آنکه او تصمیم می‌گرفت چه زمانی می‌توانم ازدواج کنم، و آیا بچه‌دار خواهم شد یا نه.
 
یادداشت‌های تایپ‌شده روی کاغذهایی به رنگ بژ که «رابط» من دستی بهم تحویل می‌داد، واسطۀ انتقال فرمان‌های رهبر بود. چون عضو دون‌رتبه‌ای بودم، رهبر را نمی‌شناختم.

وقتی به این گروه مستقر در مینیاپولیس پیوستم که «سازمان» خوانده می‌شد، باور داشتم که به هدف اظهارشدۀ آن‌ها یعنی عدالت اجتماعی کمک می‌کنم، و این هدف ارزشی بود که خانواده‌ام در من تزریق کرده بودند.
 
ولی کار واقعی‌ام حول سه چیز بود: اول ماشین‌کارِ کارخانه که اپراتور چرخ‌های کنترل عددی بودم، بعد کارگری در مغازۀ پخت نان‌های سبوس‌دار گروه (حداقل نان خوبی می‌پختیم)، و در نهایت نوشتن برنامه‌های رایانه‌ای برای کسب‌وکار. توجه داشتم که نمی‌شد هیچ استراتژی تغییر اجتماعی‌ای یافت که پیوند نزدیکی با این کارها داشته باشد.
 
دائم می‌پرسیدم که این چیزها چطور به عدالت برای فقرا و ضعفا منجر می‌شود، تا اینکه یاد گرفتم دیگر نپرسم. «کشمکش در عمل» تنها جوابِ جدی‌ای بود که می‌گرفتم، و دوباره سراغ کارم می‌رفتم تا مثل باکسر، آن اسب مزرعۀ حیوانات (1945) اثر جورج اورول، به سخت‌کوشی ادامه دهم بی آنکه هنوز دربارۀ هدف غایی روشن شده باشم.

با گذر چند سال که به تعبیر درون‌گروهی‌مان «رشد» کردم، برایم فاش شد که «کشمکش با عمل» دگرگونمان می‌کند تا آمادۀ ایفای نقش در دنیای قشنگ نویی باشیم که در آن باید برای رهایی سرکوب‌شدگان بجنگیم. در همین حال، دو شیفت کار برای سال‌های متوالی، انتقادها و خودانتقادی‌های بی‌انتها، و خشم رهبری از هرگونه مسرّت و اقدام بی‌برنامه، چنان رمق ما سربازهای پیاده را گرفته بود که دیگر نه توان و نه زیرکی لازم برای تداوم پرسش‌گری را نداشتیم.

با این حال، علی‌رغم این رویۀ کسالت‌بار و طاقت‌فرسا (یا شاید هم به خاطر آن)، در 1991 بالاخره من و دو رفیق ناراضی دیگر از گروه خارج شدیم. ما با هم چیزی ساختیم که اکنون نامش را «جزیرۀ مقاومت» گذاشته‌ام. ما توانستیم به تدریج آن آیین پنهان‌کاری را بشکنیم که هرگونه ندای تردید دربارۀ گروه و رهبرش را خفه می‌کرد. ما که فقط همدیگر را برای تأیید خودمان داشتیم، بیان داستان واقعی، ملالت‌انگیز و هولناک زندگی در «سازمان» را آغاز کردیم که خاستگاه نیروگیری‌اش، هرچند نامحتمل به نظر می‌آید، به تعاونی‌های غذای دهۀ 1970 میلادی در غربِ میانۀ آمریکا بازمی‌گشت.

پس از خروجی دراماتیک، کتاب خاطراتم را با عنوان وارونه2 (2002) نوشتم. این کتاب می‌خواست توضیح دهد که چطور من، یک جوان 26 سالۀ مستقل و کنجکاو و باهوش، برای این مدت طولانی گرفتار و اسیر چنین گروهی شدم. این کتاب داستانی هشدارآمیز برای افرادی بود که هنوز چنین سرنوشتی وسوسه‌شان نکرده است، تا از گروه‌های منزوی‌سازی بر حذر باشند که ایدئولوژی‌های اقناعی و ضرباهنگی تهدیدآمیز دارند.

در آن زمان، نکاتی دربارۀ ذهن‌شویی اسرای جنگی و دیگران در چینِ تحت سلطۀ مائو و کرۀ شمالی در دهۀ 1950 یاد گرفته بودم. اصلاح فکر و روان‌شناسی تمامیت3 (1961) اثر مورّخ روان‌شناسی رابرت جی لیفتون، و فرقه‌ها در میان ما4 (1996) به قلم روان‌شناس مارگارت سینگر را خوانده بودم. سینگر شش وضعیت کنترل فرقه‌ای را توضیح می‌دهد از جمله: کنترل محیط؛ نظام پاداش و تنبیه؛ خلق حس ناتوانی، ترس و وابستگی؛ اصلاح رفتار و نگرش‌های فرد پیرو، همه در قالب یک نظام بستۀ منطقی.
 
لیفتون تأکید می‌کرد که اصلاح فکر هنگامی رُخ می‌دهد که ارتباط انسانی کنترل شود. علاوه‌برآن، فرقۀ آخرالزمان5 (1966) را یافتم: مطالعۀ بی‌نظیر و پوششی او روی هستۀ اولیۀ «کلیسای اتحاد»6 (مونی‌ها7) که هفت قدم برای تغییر کامل آیین مطرح کرده بودند. هفت قدم در جهتِ منزوی‌سازی پیرو از هرکسی جز اعضای فرقه.
 
همۀ این دانش‌پژوهان قبول داشتند که جوهرۀ این فرایند، جداسازی قربانی از ارتباطات سابقش و بی‌ثبات کردنِ هویت اوست، تا سپس هویتی جدید و تسلیم‌پذیر در چهارچوب یک شبکۀ جدیدِ متصلب در او تأسیس گردد. استفادۀ متناوب از یک رژیم تهدید همراه با تأیید مشروط، راه دست‌یابی به این هدف بود.

در ادامۀ فرایند بهبودم از ترومای حضور در آن فرقه، به نظریۀ دلبستگی جان بالبی، روان‌شناس بریتانیایی، برخوردم. این نظریه می‌گوید کودکان و کسانی که به سن بلوغ رسیده‌اند، هنگام اضطراب، معمولاً دنبال نزدیکی به افراد دیگری می‌روند که امن تلقی می‌شوند (حتی اگر این کار نزد بالغان صرفاً نمادین باشد)، تا در برابر تهدید محافظت شوند. به نظرم این نظریه می‌توانست در فهم اینکه چرا افراد در تلۀ روابط فرقه‌ای گرفتار می‌شوند، مفید باشد.

در نهایت دوستانم دستم را گرفتند و به دانشگاه مینه‌سوتا فرستادند. موقتاً در دوره‌ای که یکی از آن‌ها برایم یافته بود شرکت کردم: کلاس جورج کلیگر دربارۀ فرقه‌ها و تمامیت‌خواهی.
 
در فهرستی که او برای مطالعه داده بود، آثار نظریه‌پرداز سیاسی هانا آرنت را دیدم: آوارۀ یهودی آلمانی که مضامین بلندی را دربارۀ آزادی بشر و سرکوب با شواهد مفصل بررسی کرده بود. او در اثر سترگش ریشه‌های توتالیتاریسم (1951) دریافته بود که رژیم‌های هیتلر و استالین حیات عمومی و خصوصی را ویران کردند: هر دو رژیم خود را بر اساس «تنهایی، بر اساس تجربۀ عدم هیچ‌گونه تعلقی به دنیا» بنا نهادند «که در زمرۀ رادیکال‌ترین و اسف‌بارترین تجربه‌های بشری است.»

هرچند «سازمان» گروه کوچکی بود که در دوران اوج خود هم تعداد اعضایش به 200 نفر نمی‌رسید، کتاب آرنت بهتر از همه برایم روشن ساخت ماهیت آن گروهی که به نظرم یک جنبش تمامیت‌خواه کوچک می‌آمد، چیست. «سازمان»، مثل همان جنبش‌هایی که آرنت نیم‌رخشان را رسم کرده بود، تابع میل رهبر کاریزماتیک و خودکامه‌ای بود که نظام منحصربه‌فردی از باورها را روی تک‌تک اعضا تحمیل می‌کرد تا منزوی‌شان کند و بر آن‌ها سلطه یابد.

در آن کلاس، چیزهایی هم دربارۀ آموزش یاد گرفتم. در جلسۀ آخر، کلیگر فروتن و فرتوت در بحث اینکه چرا افراد در مواجهه با تمامیت‌خواهی منفعل می‌شوند، برایمان گفت که شخصاً تجربه کرده است ناتوانی القاشده چه توان مهیبی دارد. ایستاد و بی‌صدا دکمه‌های آستینش را باز کرد. لباسش را که بالا زد، جای یک عدد داغ‌شده روی بازویش هویدا شد که رنگ جوهرش هنوز نپریده بود، و توضیح داد که در نوجوانی جان سالم از اردوگاه بوخن‌والد به در بُرده است.

با الهام از کلیگر، در 45 سالگی وارد دورۀ کارشناسی ارشد مطالعات آزاد شدم. آنجا با آزمایش‌های استنلی میلگرام در دهۀ 1960 دربارۀ اطاعت آشنا شدم که نشان می‌دادند دو سوم از افراد عادی مایلند شوک‌های الکتریکی شدید به غریبه‌ها بدهند اگر که آزمون‌گر چنین دستوری به آن‌ها بدهد.
 
همچنین با آزمایش‌های روان‌شناس اجتماعی سولومون آش در دهۀ 1950 دربارۀ همرنگی آشنا شدم که نشان داده بود هنگام مواجهه با اطلاعات ناصحیح، 75 درصد از شرکت‌کنندگان به جای مقاومت در برابر نظر اکثریت، شواهد پیش چشمشان را علناً انکار می‌کنند. ولی وقتی فقط یک نفر با اکثریت مخالفت کرده و اِجماع را بشکند، اثر همرنگی به کل از میان می‌رود.

همۀ این‌ها، کلید مطالعات من دربارۀ روان‌شناسی اجتماعیِ سازمان‌های سیاسی افراطی شدند. همۀ این پژوهشگران به قدرت نفوذ اجتماعی افراطی در محصور و فاسدکردنِ حتی معمولی‌ترین افراد واقف بودند. تمامیت‌خواهی مؤثر است چون رهبران روش‌های دستکاری اجبارگر ذهن را روی افراد معمولی (حداقل آن‌هایی که دانش قبلی دربارۀ شیوه‌های کنترل‌گری در تمامیت‌خواهی ندارند) به کار می‌گیرند. اگر موقعیت به قدر کافی قوی و منزوی‌ساز باشد بی‌آنکه راه فراری دیده شود، فرد عادی تسلیم فشارهای ذهن‌شویی می‌شود.

در سال 2007، دکترایم را تمام کرده بودم. موضوع رساله‌ام، بررسی یک فرقۀ سیاسی به‌اصطلاح چپ‌گرای مستقر در نیویورک به نام «نیومن تندنسی» بود که فِرِد نیومن، مدرس سابق فلسفه در دانشگاه، هدایتش می‌کرد. این محفل که ترکیب عجیبی از مارکسیسم، سیاست‌ورزی انتخاباتی، گروه‌درمانی و نمایش‌گری بود، هم‌زمان با «سازمان» فعالیت می‌کرد. ولی چون «سازمان» نبود، می‌توانستم بدون آنکه درگیر تجربۀ خودم شوم، با فاصله‌ای محققانه به آن بنگرم.

نیومن به مدت 40 سال تا زمان مرگ خود در 2011، این گروه را کنترل می‌کرد. پس از مصاحبه با تنی چند از اعضای سابق، فهمیدم اعضای گروه از طریق برنامه‌های مختلف به آن کشانده می‌شوند ولی همگی موظف به حضور در جلسات درمانی می‌شوند که می‌بایست هزینه‌اش را بپردازند. آن‌ها به تدریج شغل‌های بیرونی خود را رها کرده و برای گروه کار می‌کردند، اغلب بی‌آنکه حساب دستمزدشان جایی ثبت شود. در آپارتمان‌های اشتراکی زندگی می‌کردند، در جلسات آخر شب حضور داشتند، و روابطشان با افراد بیرونی را محدود می‌ساختند.
 
در عوض، برای بسیاری از آن‌ها روابط جنسیِ گذرا با سایر پیروان تدارک می‌دیدند، که به آن «دوست‌آمیزی» می‌گفتند. همچنین برای هرکدام یک «دوست» معین می‌شد که بر آن‌ها نظارت کرده و از ایشان انتقاد می‌کرد تا در مسیر بمانند. راه پولدارها زود از گروه جدا می‌شد. نیومن به برخی زنان گروه گفته بود سقط جنین کنند، و چند نفری هم هنگام پیوستن به گروه بچه داشتند.

نیومن تندنسی، مثل «سازمان»، پنج مشخصۀ یک نظام تمامیت‌خواه را داشت که بر اساس آثار آرنت و لیفتون شناخته بودم. اولین مشخصه آن است که رهبر، هم کاریزماتیک و هم خودکامه است. بدون کاریزما، رهبر نمی‌تواند افراد را به سوی خود بکشاند. بدون خودکامگی، رهبر فاقد انگیزۀ درونی و توانایی قلدری و کنترل پیروان است. یکی از پیروان سابق نیومن می‌گفت: «بله، بالاخره کسی به او یاد داده بود چطور از افراد سوءاستفاده کند. او فریبنده هم هست... اگر کنارم می‌نشست، می‌گفتم: فِرِد، چطوری؟ هنوز هم افراد را تباه می‌کنی؟ ... هنوز هم‌زمان با 18 زن می‌خوابی؟... ولی می‌دانید، او آدم دوست‌داشتنی‌ای بود.»

همۀ رهبران به دنبال ثروت، مطامع جنسی یا قدرت سیاسی نیستند. ولی همگی خواهان کنترل مطلق بر دیگران‌اند. پول، سکس، کار مفت یا رزم‌جویان وفادار همگی مزایای حاشیه‌ای هستند، و مطمئناً اکثر رهبران از این چیزها هم بسیار زیاد استفاده می‌کنند. اما کلید ماجرا، کنترل مطلق روی روابط‌شان با پیروان است.

این رهبران بر ساختارهایی منزوی‌ساز، عمیقاً سلسله‌مراتبی و بسته حکم‌رانی می‌کنند؛ و بعضاً گروه‌های پوششی هم دارند تا واسطۀ ارتباطشان با دنیای بیرونی باشد. این ساختار منزوی‌ساز، مشخصۀ دوم یک گروه تمامیت‌خواه است. سازمان به موازات رشد خود، لایه‌های هم‌مرکز و پیازی‌شکل می‌سازد که رهبر در مرکز آن قرار دارد و مایۀ تحرّک می‌شود. شاید چندین و چند لایه در کار باشد: از رهبر، تا کارگزاران، تا حلقۀ داخلی نخبگان، تا دیگر سطوح متغیر عضویت، و در نهایت همراهان یا همدلان محض.

آرنت با تعابیری تند و تیز، داخلی‌ترین بخش این ساختار را وصف می‌کند: «در مرکز جنبش، موتوری که آن را به حرکت می‌اندازد، رهبر نشسته است. آنچه او را از تشکیلات نخبگان جدا می‌کند، یک حلقۀ داخلی از پذیرفته‌شدگان است که هاله‌ای از رمزآلودگی نفوذناپذیر حول او می‌افکنند.» رمزآلودگی، این احساس را مضاعف می‌کند که رهبر همه‌جاست و همه‌چیز را می‌بیند. در همین حال، رهبر با کاشتن بذر بی‌اعتمادی، و ارتقاء و تنزل پرسنل به گونه‌ای ظاهراً تصادفی، نمی‌گذارد حلقۀ داخلی در نقطه‌ای به توازن برسد.

حلقۀ داخلی نیومن از مجموعه‌ای از زن موسوم به «همسران» یا «حرمسرا» تشکیل شده بود که معتمدترین کارگزاران او و هر از گاهی همبسترهایش بودند. ورای آن‌ها، حدود 40 «ابدی» بودند که لایۀ بعدی اداری را شکل داده و بخش عمدۀ اجتماع‌درمانی به عهدۀ آن‌ها بود. پس از آن‌ها، هسته‌های اعضای رتبه‌دار و عادی حزب بود که همگی تحت کنترل کامل نیومن، تأمین مالی را بر عهده داشته و کارگری می‌کردند.

در سازمان‌های تمامیت‌خواه، افراد چنان به هم فشرده می‌شوند که فردیت‌شان، و هرگونه تعامل اعتمادآمیز میانشان مضمحل می‌شود. همه «دوست» هستند اما دوستی حقیقی را نوعی انحراف یا حتی تهدید برای تعلق خاطر به آرمان، رهبر و گروه می‌دانند و سرکوب می‌کنند. در واقع، پیروان به جای آنکه رفیق یا همدم حقیقی بیابند، با انزوایی سه‌گانه مواجه می‌شوند: از دنیای بیرون، از یکدیگر در داخل نظام بسته، و از دیالوگ درونی‌شان که می‌تواند خاستگاه روشن‌اندیشی دربارۀ گروه باشد.

مؤلفۀ سوم تمامیت‌خواهی، ایدئولوژی تامّه است، یا به تعبیر نیومن: «یک تامیّت تاریخی که آغاز، میانه یا خاتمه ندارد.» این نظام انحصاری باورها کاملاً توسط رهبر کنترل می‌شود، که با خلق دنیایی تخیلی از رازها و دروغ‌ها او را توانمند می‌سازد.

مثلاً فقط معدودی از افراد از زندگی نیومن با «حرمسرا»، انتقال پول به پلکان‌های بالاتر سلسله‌مراتب، کلاهبرداری مالی، انبار اسلحه و آموزش تسلیحاتی که در یک دوره (ظاهراً با هدف حفظ پول‌ها) در جریان بود خبر داشتند. آن‌هایی که گمان می‌کردند برای آرمان عدالت اجتماعی پول می‌بخشند، داوطلب می‌شوند یا هفت روز هفته کار می‌کنند، هیچ راهی برای خبردار شدن از زندگی درونی حلقۀ داخلی و واقعیت‌های مربوط به رهبر نداشتند. دروغ‌ها یک دنیای تخیلی خلق می‌کردند که فرد هرچه بیشتر به عمق نظام راه می‌یافت، آن دنیا هم وهم‌انگیزتر، پیچیده‌تر و غیرعادی‌تر می‌شد.

تخیلی و جعلی‌بودن ایدئولوژی تامّه، عامل تقویت آن سردرگمی و نهایتاً گسستگی‌ای است که پیروان تجربه می‌کردند. ینومی پارک که در سال 2007 با مادرش از کرۀ شمالی گریخت، در کتاب خاطراتش برای زنده ماندن8 (2015) می‌گوید: «در ذهن اهالی کرۀ شمالی، دو داستان هم‌زمان در جریان است، مثل دو قطار روی دو ریل موازی.» او هر روز به یتیمان گرسنه برمی‌خورد اما به شعار پروپاگاندای دولت اعتقاد داشت که: «کودکان پادشاهند.»

به همین ترتیب، جنگجویان اسلام‌گرا هم وقتی جلیقه‌های انتحاری خود را منفجر می‌کنند، وعدۀ پاداش بهشتی گرفته‌اند. این انفصال شدید موجب می‌شود پیرو از فهم واقعیت امور دربماند. جیلیان، یکی از اعضای سابق نیومن تندنسی، به من گفت: «اگر سعی کنید توضیحی بخواهید، می‌گویند این چیزی نیست که بتوانید بفهمید... هرچیزی از پیشینۀ خود به میان بیاورید، ویران و بی‌معنا می‌شود... پس از مدتی، چیزهایی که مضحک به نظر می‌رسیدند، دیگر طبیعی به نظر می‌آیند.»

البته روایت تخیلی کم‌شتاب آغاز می‌شود، چنانکه در ابتدا فقط پروپاگاندا برای عموم و کل جامعه است. به‌عنوان نمونه، ساینتولوژی شعار «راهی به سوی آزادی بیشتر» را جار می‌زند و دستورکار خود برای جهانی عاری از مواد مخدر را پخش می‌کند. الهیات افسانه‌وار ساینتولوژی (موجودات بیگانه‌ای که از یک آتشفشان پرتاب شده‌اند مقیم بدن‌های مایند) یک ایدئولوژی درونی و مختص اعضای ارشد و تلقین‌پذیر گروه بود؛ درز آن به بیرون موجب شد کل جامعه از آن خبردار شوند.

پس از پروپاگاندا نوبت تلقین می‌رسد، یعنی وضعیتی که نظام تمامیت‌خواه کنترل خود را تحکیم می‌کند، آن هم از طریقی که آرنت چنین توصیف می‌نماید: «قدرت نصب پرده‌های آهنین تا هیچ‌کس، حتی با اندکی واقعیت، نتواند سکون مخوف دنیایی سراسر خیالی را آشفته کند.»

پس از نصب پردۀ آهنینِ ایدئولوژی تمامیت‌خواه، هیچ پرسش یا تردیدی مجال ظهور ندارد. اگر دلواپسی‌هایتان را مطرح کنید، شبکه‌ای از ناظران شما را تحویل می‌دهند تا بازآموزی شوید. اگر آن بازآموزی نتیجه ندهد، از گروه بُریده می‌شوید تا هیچگاه دوباره با رفقای سابقتان حرف نزنید.

برای آنکه نظام تمامیت‌خواه کنترل کامل داشته باشد، رهبر باید به «ترس» متوسل شود. ترس چهارمین عنصر تمامیت‌خواهی است. فرایند ذهن‌شویی در نظام تمامیت‌خواه، نوعی فرایند دستکاری روان‌شناختی-اجبارگر است که در آن رهبر یا گروه، به نوبت وحشت را با «عشق» تحویل پیروان می‌دهد. بالبی می‌گفت که وقتی می‌ترسیم، فقط از ترس نمی‌گریزیم، بلکه به سوی یک‌جور مأمن می‌گریزیم، «به سوی کسی...» و آن کس معمولاً فردی است که به او دلبسته‌ایم. ولی وقتی آنچه گمان می‌کنیم مأمن ماست خاستگاه ترس هم باشد، گریختن به سوی او راهبردی بی‌سرانجام خواهد بود: فردی که ترسیده، فلج می‌شود چنانکه بین نزدیک‌شدن و دورشدن گیر می‌افتد.

ماری مین، پژوهشگر برجستۀ دلبستگی در دانشگاه کالیفرنیا-برکلی، این نوع رابطۀ ترس‌محور را «دلبستگی نابسامان» می‌نامد. این حالت دو نتیجه دارد: یکی پیوند عاطفی مغشوش با خاستگاه ترس که نتیجۀ تلاش ناکام برای آرامش‌جویی است؛ و دیگری ناهمسانی شناختی، یعنی ناتوانی در تفکر و تأمل دربارۀ احساسات خویشتن. ترس یا استرس بدون گریز (یا به تعبیر پژوهشگران دلبستگی «هراس بی‌راه‌حل») وضعیتی آسیب‌زاست که توان فرد در تفکر منطقی و روشن دربارۀ وضعیتش، و در نتیجه توان اقدام برای گره‌گشایی از آن را نابود می‌کند. به‌علاوه، چون هرگز نمی‌توانند از تهدید ایمن شوند، دائم به همان رابطه بازمی‌گردند بلکه ایمن گردند.
 
با از کار انداختن تفکر منطقی دربارۀ رابطۀ آسیب‌زا، رهبر می‌تواند مقدار بیشتری از ایدئولوژی تخیلی خود را به پیرو تزریق کند تا وحشت او را کم‌اهمیت جلوه داده و به سوی دیگری منحرف سازد.

این یک‌جور حلقۀ بازخورد مثبت است که مؤلفه‌ای بیوشیمیایی هم دارد: از منظر فیزیولوژیک، قربانی در تلاش برای مدیریت سطح کورتیزول یا اضطراب خود از طریق طلب مجاورت با مأمن خود است، اما هرگز به آرامش مناسب دست نمی‌یابد. به همین دلیل است که می‌توانیم پیش‌بینی کنیم نظام‌های فرقه‌ای سعی خواهند کرد در هرگونه رابطۀ دلبستگی‌آور بدیل فرد مداخله کرده یا آن را کنترل نمایند.
 
اگر این کار را نکنند، پیرو می‌تواند مأمن خود را جای دیگری بیابد و بالقوه از کنترل عاطفی و شناختی گروه بگریزد. همین پدیده است که در دیگر رابطه‌های کنترلگر هم شاهدش هستیم: خشونت خانگی، سندرم استکهلم، قوّادان و فواحش، و همین‌طور قاچاق انسان.

اعضای نیومن تندنسی در وضع دائمی هراس به سر می‌بُردند: محروم از خواب، منزوی از همۀ نزدیکانی که عضو گروه نبودند، و مواجه با انتقاد دائمی. با این وضعیت در تله‌ای گیر می‌کردند که قدرت عمل یا فکر مستقل نداشتند. در همین حال، گروه خود را به عنوان یگانه مأمن جا می‌اندازد. دنیس، یکی از اعضای سابق، از طریق درمان به گروه آورده شده بود.
 
او پیش‌تر غیرسیاسی بود، اما به جایی رسید که در شیفت‌های طولانی و بی‌دستمزد (منهای یک مواجب ناچیز) روی پروژه‌های گروه کار می‌کرد، در یک خانۀ گروهی به سر می‌بُرد، و رابطه‌ای با یک پیرو دیگر داشت. حتی وقتی که برای یکی از کارزارهای سیاسی تندنسی به سرف رفته بود، باید از باجه‌های تلفن برای دریافت درمان زنگ می‌زد، و البته پول درمان را هم می‌داد.

او به من گفت: «من خیلی می‌ترسیدم. می‌دانید، همان داستان فیلی که به یک زنجیر یا میله بسته‌اند و سعی می‌کند... خودش را آزاد کند. در نهایت، می‌توانید با یک طناب فیل را گرفتار کنید چون حیوان در ذهنش باور دارد که نمی‌تواند آزاد شود، و قصۀ من هم این‌طور بود.»

گروه‌های مختلف از مضمون‌ها و روش‌های متفاوتی برای هراس‌انگیزی بهره می‌برند: آخرالزمان قریب‌الوقوع، ترس از بیرونی‌ها، ترس از تنبیه، و فرسودگی، و دیگر انواع استراتژی‌های تهدیدآمیز. ولی در همۀ موارد، رهبر یگانه منجی است، کسی که آن‌ها را از ترسی که تجربه می‌کنند دور می‌کند (یا می‌گذراند) تا به امنیتی شگفت‌انگیز برسند، به بهشت، به یک دنیای بی‌نقص و دگرگون.

نظام‌های منزوی‌ساز و ترس‌محور تحت رهبری چهره‌های خودکامه، پیروانی مأموریت‌پذیر بار می‌آورند، پیروانی که برای خدمت به گروه، نیازهای خود برای بقا و استقلال را فدا می‌کنند. خلق این پیروان مأموریت‌پذیر، پنجمین مشخصۀ چنین گروه‌هایی است. مارینا، که او هم از طریق درمان به عضویت تندنسی درآمده بود، تا جایگاه یک عضو مطلوب رشد کرد که تمام‌وقت روی روزنامۀ گروه («اتحاد ملی») و تکالیف دیگر کار می‌کرد. او در حالی که شاهد پول‌شویی، کلاه‌برداری و فروپاشی سایر خانواده‌ها بود، توجهی به دو فرزندش نداشت. او گفت چنان وفادار بوده است که «یادم هست حاضر بودم به جای فِرِد گلوله بخورم.»

هر روز در رسانه شاهد قدرت مخرّب این کنترل روان‌شناختی اجبارگر هستیم که رهبران بیمار آن را به کار می‌گیرند. خواه والدینی باشند که به فرمان یک رهبر از کودکانشان غافل می‌شوند یا آزارشان می‌دهند، یا جنگجویان تروریستی که خود را به امید رهایی منفجر می‌کنند، یا اهالی یک کلیسا که واعظان به‌اصطلاح «شکوفایی» آن‌ها را به فقر کشانده‌اند، در همۀ این موارد رساندن افراد به این نقطه مستلزم همان شرایط و فرایندهایی است که در اینجا شرح دادم.
 
وقتی این کنترل ترس‌محور به جریان بیافتد، شکستن حصارش دشوار می‌شود: پیرو چنان گسسته می‌شود و دلبستگی عاطفی نابسامانی به رهبر یا گروه می‌یابد که نگاه روشن و شفاف به رُخدادها برایش بسیار سخت می‌شود. در واقع، هر تلاشی که برای این کار بکند به ترس بیشتر می‌انجامد، و در نتیجه پیوند نابسامان بیشتری با گروه می‌یابد تا بلکه استرسش را تخفیف دهد.

ولی راه‌هایی برای خروج از این وضعیت هست. یک راه، مثل من، یافتن آدمِ معتمدِ دیگری است تا کمک‌تان کند نگاهی خوب و دقیق به واقعیت بیاندازید. گذراندن مدتی دور از گروه تا تفکر دوباره یکپارچگی خود را به دست آورد، یک راه خروج دیگر است.
 
مسعود بنی‌صدر در کتاب مسعود: خاطرات یک شورشی ایرانی9 (2004) می‌نویسد وقتی توانست گروه ایرانی مارکسیست-اسلام‌گرای مجاهدین خلق را ترک کند که مدتی را دور از نفوذ گروه در یک بیمارستان ماند. مجید نواز در کتاب رادیکال: سفرم از افراط‌گرایی اسلامی تا بیداری دموکراتیک10 (2012) تعریف می‌کند که پس از زندانی شدن در مصر بود که توانست تفکر انتقادی‌اش را دوباره سامان دهد و حزب‌التحریر اسلام‌گرا را ترک کند.

گاهی اوقات که آدم‌ها مکرراً شاهد مثال‌های نقضی باشند که ایدئولوژی گروه را به چالش می‌کشد (مثلاً مهربانی «دشمن» یا محقق‌نشدن پیش‌بینی‌های آخرالزمانی یکی پس از دیگری)، شاید تفکرشان به جای درست خود برگردد. همچنین اگر رهبری تقاضاهایی به شدت تند و تیز داشته باشد که پیرو فاقد آمادگی لازم برای آن‌ها باشد، فرد ممکن است گروه را ترک کند. مارینا اورتز زمانی بالاخره توانست نیومتن تندنسی را ترک کند که رهبری به او گفت بچه‌اش را به بهزیستی بسپارد.

در دنیای امروز، ما باید سازوکار رهبران کاریزماتیک و خودکامه و سازمان‌هایشان را درک کنیم. همۀ اعضای چنین نظام‌هایی نیز توسط گروه نیروگیری نشده‌اند: برخی در گروه‌های مذهبی بنیادگرا به دنیا آمده‌اند، برخی هم ربوده شده‌اند مثل کودک‌سربازان «ارتش مقاومت خداوند»11 که متعلق به ژوزف کُنی است. برخی نیز ناچار در دولت‌های خودکامه زندگی می‌کنند.
 
بسیاری از نجات‌یافتگان اکنون تجربه‌های خود را برای عموم مردم می‌گویند. در میان آن‌هایی که داستان زندگی‌شان را می‌گویند، بزرگسالانی هستند که در فرقه‌ها و ادیان بنیادگرای افراطی به دنیا آمده و بزرگ شده‌اند، یا کودک‌سربازان سابق از «ارتش نجات‌بخش خلق»12 سودان و خمرهای سرخ کامبوج. اخیراً گریختگان از کرۀ شمالی هم روایت واقعیت آن رژیم را آغاز کرده‌اند.

در این دوران که با تغییرات سریع، جابجایی‌های عظیم مردم و احساس کلی بی‌ثباتی مواجهیم، مردم طبیعتاً به دنبال امنیت و ثبات می‌روند. فرقه‌ها و رژیم‌های تمامیت‌خواه در این شرایط رونق می‌یابند. اگر شرایط مساعد باشد، هرکسی در برابر فشارهای روان‌شناختی و موقعیتی که به بحث گذاشته‌ام آسیب‌پذیر است. پژوهش‌گران محترم در حوزۀ مطالعاتی‌ام بارها گفته‌اند که یگانه مسیر حفاظت از خودمان، راه «دانش» است.
 
در 1952، آش نوشت: «هرچه انسان به اصول اجتماع پیرامونش جاهل‌تر باشد، بیشتر در معرض کنترل آن اجتماع قرار می‌گیرد؛ و هرچه دانشش از سازوکارها و پیامدهای ضروری‌شان بیشتر باشد، در برابر آن‌ها آزادتر می‌شود.»

چنین دانشی باید تخصصی باشد: فرایند کنترل چگونه عمل می‌کند، و رهبران چگونه از منزوی‌سازی، بلعیده‌شدن و ترس به‌عنوان روش‌های ذهن‌شویی بهره می‌گیرند. هفتاد سال پژوهش‌های پس از جنگ جهانی دوم، همراه با انبوهی از تحقیقات جدید، در این زمینه موجودند. باید از این منابع ارزشمند، همراه با حرف‌های نجات‌یافتگان، برای مقاومت استفاده کنیم.
 
نویسنده: الکساندرا استین

مترجم: محمد معماریان


پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ 20 ژوئن 2017 با عنوان «How totalism works» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و وب‌سایت ترجمان در تاریخ 6 شهریور 1396 آن را با عنوان «عضویت در یک فرقه چه مزه‌ای دارد؟» ترجمه و منتشر کرده است.

** الکساندرا استین (Alexandra Stein) استاد سابق روان‌شناسی اجتماعی در دانشگاه لندن است که امروزه در مرکز مری وارد تدریس می‌کند. تحقیقات او بر مسائل روان‌شناختی مرتبط با ایدئولوژی‌های افراط‌گرا متمرکز است. آخرین کتاب او ترور، عشق و مغزشویی: پیوستن به فرقه‌ها و نظام‌های تمامیت‌خواه (Terror, Love and Brainwashing: Attachment in Cults and Totalitarian Systems) نام دارد.

[1] Dress for Success
[2] Inside Out
[3] Thought Reform and the Psychology of Totalism
[4] Cults in Our Midst
[5] Doomsday Cult
[6] Unification Church
[7] Moonies: این لقب تمسخرآمیز برگرفته از نام بنیان‌گذار کلیسا سان میونگ مون است [مترجم].
[8] In Order to Live
[9] Masoud: Memoirs of an Iranian Rebel
[10] Radical: My Journey from Islamist Extremism to a Democratic Awakening
[11] Lord’s Resistance Army
[12] People’s Liberation Army
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان