ماهان شبکه ایرانیان

یافته‌های نوین دربارۀ ذهن انسان محدودیت‌های عقل را نشان می‌دهد

چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟

پژوهش‌هایی که محققانِ علومِ شناختی انجام می‌دهند روزبه‌روز محدودیت‌های عقل را بیشتر برای ما روشن می‌کند

چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟
 
نیویورکر؛ برخی دانشجویان دریافتند که آن‌ها استعدادی شگفت در انجام این کار دارند. از بین 25 جفت یادداشت، آن‌ها یادداشت واقعی را 24 بار به‌درستی تشخیص دادند. دیگر دانشجویان دریافتند که آن‌ها در انجام این کار ناتوان‌اند. آن‌ها تنها ده بار یادداشت واقعی را تشخیص دادند. 
 
در سال 1975، پژوهشگرانِ دانشگاه استنفورد از گروهی از دانشجویان کارشناسی برای شرکت در پژوهشی دربارۀ خودکشی دعوت کردند. به شرکت‌کنندگان بسته‌هایی شامل دو یادداشتِ خودکشی داده شد. در هر بسته، یک یادداشت به قلم فردی معمولی نوشته شده بود، یادداشت دیگر به قلم فردی که متعاقباً خودکشی کرده بود. سپس، از دانشجویان خواسته شد تا یادداشت‌های حقیقی را از یادداشت‌های ساختگی تشخیص دهند.
 
برخی دانشجویان دریافتند که آن‌ها استعدادی شگفت در انجام این کار دارند. از بین 25 جفت یادداشت، آن‌ها یادداشت واقعی را 24 بار به‌درستی تشخیص دادند. دیگر دانشجویان دریافتند که آن‌ها در انجام این کار ناتوان‌اند. آن‌ها تنها ده بار یادداشت واقعی را تشخیص دادند.
 
همان‌طور که اغلب دربارۀ پژوهش‌های روان‌شناختی شاهد هستیم، کل آزمایش ساختگی بود. هرچند نیمی از یادداشت‌ها واقعاً حقیقی بودند، آن‌ها از دفترِ پزشکی قانونی ایالت لس‌آنجلس گرفته شده بودند، اما امتیازات ساختگی بودند. به‌طور متوسط، دانشجویانی که به آن‌ها گفته شده بود تقریباً همواره درست تشخیص داده‌اند، در مقایسه با دانشجویانی که به آن‌ها گفته شده بود در بیشتر موارد اشتباه کرده‌اند، از بصیرت بیشتری برخوردار نبودند.
 
در مرحلۀ دوم پژوهش، پرده از روی این فریب‌کاری برداشته شد. به دانشجویان گفته شد که هدف اصلی آزمایش سنجش واکنش‌های آن‌ها به این امر بوده است که فکر کنند درست تشخیص داده‌اند یا نادرست. (بعد مشخص شد که این نیز یک فریب‌کاری بوده است.) در نهایت، از دانشجویان خواسته شد تا تخمین بزنند که آن‌ها چه تعداد از یادداشت‌های خودکشی را واقعاً به‌درستی طبقه‌بندی کرده‌اند و از نظر آن‌ها یک دانشجوی متوسط چه تعداد را به‌درستی تشخیص خواهد داد.
 
در این نقطه، چیز عجیبی رخ داد. دانشجویانِ دارای امتیاز بالا گفتند که آن‌ها فکر می‌کرده‌اند واقعاً عملکرد بسیار خوبی داشته‌اند، به‌طور چشمگیری بهتر از دانشجوی متوسط، هرچند، آن‌چنان که به آن‌ها گفته شده بود، آن‌ها هیچ دلیلی برای باور به این امر نداشتند. بالعکس، دانشجویانِ دارای امتیاز پایین گفتند که آن‌ها فکر می‌کرده‌اند به‌طور چشمگیری عملکرد آن‌ها بدتر از دانشجوی متوسط بوده است، نتیجه‌گیری‌ای که به‌طور مشابه مبتنی‌بر هیچ دلیلی نبود.
 
پژوهشگران با خونسردی مشاهده کردند که «عقاید پس از شکل‌گیری به‌طور چشمگیری پایدار می‌مانند».
 
چند سال بعد، گروه جدیدی از دانشجویان دانشگاه استنفورد برای پژوهشی مشابه به کار گرفته شدند. به دانشجویان بسته‌هایی اطلاعاتی دربارۀ دو آتش‌نشان به نام‌های «فرانک کی» و «جورج اچ» داده شد.
 
در زندگی‌نامۀ فرانک اشاره شده بود که او، علاوه‌بر دیگر چیزها، یک دختربچه دارد و به غواصی با کپسول اکسیژن علاقه‌مند است. جورج یک پسر کوچک دارد و گلف بازی می‌کند. بسته‌های اطلاعاتی همچنین شامل پاسخ‌های دو آتش‌نشان به آن چیزی بود که آن‌ها «آزمون گزینش مخاطره‌پذیری-محافظه‌کاری»1 می‌نامند. مطابق با یک نسخه از بسته‌های اطلاعاتی، فرانک آتش‌نشانی موفق بود که در این آزمون تقریباً همیشه ایمن‌ترین گزینه را انتخاب می‌کرد. در نسخۀ دیگر، فرانک باز هم ایمن‌ترین گزینه را انتخاب می‌کند، اما او آتش‌نشان بسیار بدی بود که از سوی سرپرستان خود چندین بار «مورد مؤاخذه» قرار گرفته بود. یک بار دیگر، در میانۀ پژوهش، به دانشجویان اطلاع داده شد که آن‌ها فریب داده شده‌اند و تمام اطلاعات دریافتی آنان سراسر ساختگی بوده است.
 
سپس، از دانشجویان خواسته شد تا باورهای خود را توصیف کنند. از نظر آنان، یک آتش‌نشان موفق چه نگرشی به ریسک خواهد داشت؟ از دیدگاه دانشجویانی که بستۀ اطلاعاتی نخست را دریافت کرده بودند، او از ریسک پرهیز خواهد کرد. از دیدگاه دانشجویان گروه دوم، او پذیرای ریسک خواهد بود.
 
پژوهشگران دریافتند که، حتی پس از آنکه شواهد «در حمایت از باورهای افراد کاملاً ابطال شده است، افراد از انجام تصحیحات مناسب در آن باورها ناتوان‌اند». در این مورد، این ناتوانی «به طرزی ویژه چشمگیر» بود، زیرا دو مجموعه‌داده هرگز اطلاعات کافی برای تعمیم به دست نمی‌دهد.
 
پژوهش‌های دانشگاه استنفورد در همه جا پخش شد. این اعتقاد که مردم نمی‌توانند به‌درستی فکر کنند از سوی گروهی از دانشگاهیان در دهۀ هفتاد میلادی مطرح می‌شد و شوکه‌کننده بود. اما دیگر چنین نیست. هزاران آزمایش متعاقبْ این یافته را تأیید (و بسط) داده است. همان‌طور که هر کسی که این تحقیقات را پیگیری کرده است، یا حتی گاه‌وبی‌گاه یک نسخه از نشریۀ سایکالوجی تودی2 را مطالعه کرده است، می‌داند، هر دانشجوی تحصیلات تکمیلی با یک کلیپ‌بورد می‌تواند نشان دهد که افراد معقول‌نما اغلب کاملاً غیرعقلانی هستند. اکنون اهمیت این بینش بیش از هر زمان دیگری آشکار شده است. باوجوداین، هنوز یک معمای بنیادی باقی است: چگونه ما به این وضعیت رسیده‌ایم؟
 
چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟ 
 
دانشمندان علوم شناختی، هوگو مرسیر و دان اسپربر، در کتابی جدید با عنوان معمای عقل3 (نشر دانشگاه هاروارد) می‌کوشند به این پرسش پاسخ دهند. مرسیر در یک مؤسسۀ تحقیقاتی در لیون فرانسه کار می‌کند، و اسپربر اکنون در دانشگاه مرکزی اروپا در بوداپست درس می‌دهد. آن‌ها می‌گویند عقل، همانند حرکت با دو پا یا بینایی سه‌رنگی، یک ویژگی تکامل‌یافته است. عقل در دشت‌های آفریقا ظهور کرده است و باید در آن چارچوب فهم شود.
 
استدلال مرسیر و اسپربر، عاری از پیچیدگی‌های علوم شناختی، به زبان ساده کم‌وبیش چنین است: بزرگ‌ترین برتری انسان بر دیگر گونه‌ها توانایی ما در همکاری است. ایجاد همکاری دشوار است و حفظ آن نیز تقریباً به همان اندازه دشوار است. برای هر فرد، طفیلی‌بودن همواره بهترین کار است. عقل نه برای حل مسائل انتزاعی و منطقی توسعه یافته است، نه حتی برای کمک به ما برای اقتباس نتایج از داده‌های تازه، بلکه آن برای حل مسائلی توسعه یافته است که زندگی در گروه‌های همیار ایجاد می‌کند.
 
مرسیر و اسپربر می‌نویسند: «عقل سازگاری با موقعیت فوق‌اجتماعی‌ای است که انسان‌ها برای خود به وجود آورده‌اند.» آن عادات ذهنی که با نگاه «خردمندانه»، عجیب یا اشتباه یا حماقت محض به نظر می‌رسند از چشم‌انداز «تعاملی» هوشمندانه خواهند بود.
 
آن چیزی را در نظر بگیرید که با نام «پیش‌داوری تأیید»4 شناخته می‌شود، گرایش افراد برای پذیرش اطلاعاتی که باورهای آنان را تأیید می‌کند و طرد اطلاعاتی که باورهای آنان را نقض می‌کند. از میان انواع تفکر نادرست که شناسایی شده است، پیش‌داوریِ تأیید به بهترین نحو مورد مطالعه قرار گرفته است؛ کتاب‌هایی مملو از آزمایش‌های مختلف به این موضوع اختصاص یافته است. یکی از معروف‌ترینِ این آزمایش‌ها باز هم در دانشگاه استنفورد انجام شده است. برای این آزمایش، پژوهشگران گروهی از دانشجویان را گرد هم آوردند که دیدگاه‌هایی متعارض دربارۀ مجازات اعدام داشتند. نیمی از دانشجویان از آن حمایت می‌کردند و آن را مانع جرم می‌دانستند، نیمی دیگر با آن مخالف بودند و عقیده داشتند اعدام تأثیری بر جُرم ندارد.
 
از دانشجویان خواسته شد تا دو پژوهش را ارزیابی کنند. یک پژوهش حاوی داده‌هایی در حمایت از استدلال ممانعت از جرم بود و دیگری حاوی داده‌هایی بود که این استدلال را به چالش می‌کشید. هر دو پژوهش، همان‌طور که شما هم حدس زده‌اید، ساختگی بودند و برای آن طراحی شده بودند که، به بیان عینی، آمارهایی را نشان دهند که به‌طور یکسان قانع‌کننده باشد.
 
دانشجویانی که از ابتدا حامی مجازات اعدام بودند داده‌های پشتیبان ممانعت از جرم را بسیار مقبول ارزیابی کردند و داده‌های ضدممانعت را غیرقابل‌قبول؛ دانشجویانی که از ابتدا مخالف مجازات اعدام بودند واکنشی معکوس نشان دادند. در پایان آزمایش، یک بار دیگر از دانشجویان دربارۀ دیدگاه‌های آنان پرسیده شد. آن‌هایی که از آغاز حامی مجازات اعدام بودند اکنون حتی بیش‌ازپیش پشتیبان آن بودند؛ آن‌هایی که مخالف آن بودند حتی بیش‌ازپیش با آن خصومت نشان می‌دادند.
 
اگر عقل برای تولید قضاوت‌های درست طراحی شده باشد، در این صورت، به‌دشواری می‌توان خطای طراحی‌ای را تصور کرد که از «پیش‌داوری تأیید» جدی‌تری باشد. مرسیر و اسپربر می‌گویند موشی را تصور کنید که مثلِ ما فکر می‌کند. چنین موشی اگر «متمایل باشد به تأیید باور خود مبنی‌بر اینکه هیچ گربه‌ای پیرامونش وجود ندارد»، به‌زودی خوراک گربه‌ها خواهد شد. «پیش‌داوری تأیید» آدم‌ها را ترغیب می‌کند به طرد شواهد مربوط به تهدیدهای جدید یا کمتر مورد توجه، یعنی معادل انسانیِ گربه‌های محیط پیرامون، و از این لحاظ این پیش‌داوری ویژگی‌ای محسوب می‌شود که گزینش در فرایند تکامل باید در تضاد با آن صورت گیرد.
 
از نگاه مرسیر و اسپربر، این واقعیت که هم ما و هم موش به حیات خود ادامه می‌دهیم نشان می‌دهد که «پیش‌داوری تأیید» باید دارای کارکردی انطباقی باشد، و از دیدگاه آن‌ها، این کارکرد به «فوق‌اجتماعی‌بودن» ما مربوط است.
 
مرسیر و اسپربر اصطلاح «پیش‌داوری طرف خودم» را ترجیح می‌دهند. آن‌ها می‌گویند انسان‌ها به‌طور تصادفی زودباور نیستند. ما در رویارویی با استدلال فردی دیگر، در تشخیص نقاط ضعف کاملاً ماهریم. تقریباً همیشه، دیدگاه‌هایی که مشکلاتشان از چشم ما پوشیده می‌مانند دیدگاه‌های خودمان هستند.
 
یک آزمایش تازه از سوی مرسیر و برخی همکاران اروپایی او، به‌روشنی، این عدم‌تقارن را نشان می‌دهد. در این آزمایش از شرکت‌کنندگان خواسته می‌شد تا به مجموعه‌ای از مسائلِ استدلالیِ ساده پاسخ دهند.
 
سپس، از آن‌ها خواسته می‌شد تا پاسخ‌های خود را توضیح دهند و به آن‌ها فرصت داده می‌شد تا در صورت تشخیص اشتباه، پاسخ‌ها را اصلاح کنند. اکثریت از انتخاب‌های نخستین خود رضایت داشتند؛ کمتر از پانزده درصد در مرحلۀ دوم دیدگاه خود را تغییر دادند.
 
در مرحلۀ سوم، به شرکت‌کنندگانْ یکی از همان مسائل قبلی نشان داده می‌شد، همراه با پاسخ آن‌ها و پاسخ شرکت‌کننده‌ای دیگر که به نتیجه‌ای متفاوت رسیده بود. یک بار دیگر، به آن‌ها فرصت داده می‌شد تا پاسخ‌های خود را تغییر دهند. اما نوعی فریب‌کاری صورت گرفته بود: پاسخ‌هایی که به‌عنوان پاسخ‌های فردی دیگر به آن‌ها عرضه شده بود در واقع پاسخ‌های خودشان بود و بالعکس. حدود نیمی از شرکت‌کنندگان دریافتند که چه اتفاقی در حال وقوع است. در بین نیمۀ دیگر، ناگهان افراد روحیۀ انتقادیِ بسیار بیشتری از خود نشان دادند. اکنون حدود شصت درصدْ پاسخ‌هایی را که پیش از این از آن‌ها رضایت داشتند رد کردند.
 
 
چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟ 
باز هم از تشریف‌فرمایی شما تشکر می‌کنم. معمولاً این مهمانی‌های کاری برای من ناراحت‌کننده هستند.
 
از دیدگاه مرسیر و اسپربر، این جانب‌داریْ بازتاب وظیفه‌ای است که عقل برای اجرای آن تکامل یافته است، یعنی جلوگیری از اینکه ما توسط دیگر اعضای گروه فریب داده شویم. ازآنجاکه نیاکان ما در دسته‌های کوچک شکارچی-گردآورنده زندگی می‌کردند، عمدتاً توجه آن‌ها به جایگاه اجتماعی خودشان معطوف بود و می‌کوشیدند اطمینان حاصل کنند که آن‌ها کسانی نباشند که زندگیِ خود را در شکار به خطر می‌اندازند، درحالی‌که دیگران در داخل غار به خوش‌گذرانی مشغول‌اند. اندیشه‌ورزیِ روشن از مزیت اندکی برخوردار بود، درحالی‌که پیروزی در مباحثات سود بسیاری به همراه داشت.
 
در میان خیلِ موضوعاتِ فراوانی که نیاکان ما دربارۀ آن‌ها نگران نبودند، آثار بازدارندۀ مجازات اعدام و ویژگی‌های آرمانی یک آتش‌نشان است. آن‌ها همچنین مجبور نبودند با مطالعات ساختگی یا اخبار جعلی یا توییتر نزاع داشته باشند. بنابراین، این امری شگفت‌انگیز نیست که امروزه عقل اغلب به نظر می‌رسد ما را با شکست روبه‌رو می‌کند. همان‌طور که مرسیر و اسپربر می‌نویسند، «این یکی از موارد بسیاری است که در آن، محیط با شتابی بیش از حد تغییر کرده است، به‌نحوی‌که انتخاب طبیعی نمی‌تواند خود را با محیط وفق دهد».
 
استیون اسلومان، استاد دانشگاه براون، و فیلیپ فرنباخ، استاد دانشگاه کلرادو، نیز دانشمندان علوم شناختی هستند. آن‌ها نیز معتقدند که اجتماعی‌بودن امری کلیدی در فهم چگونگی کارکرد ذهن انسان یا شاید، اگر بهتر بگوییم، اختلال کارکرد آن است. آن‌ها کتاب خود با عنوان توهم معرفت: چرا هرگز به‌تنهایی تفکر نمی‌کنیم5 (انتشارات ریورهد) را با نگاهی به دستشویی‌ها آغاز می‌کنند.
 
عملاً هر کسی در آمریکا، و در واقع در کل کشورهای توسعه‌یافته، با دستشویی آشنایی دارد. یک دستشویی سیفون‌دار معمولی دارای یک محفظۀ سرامیکی پر از آب است. هنگامی که دسته کشیده می‌شود یا دکمه فشار داده می‌شود، آب و هرآنچه در آن قرار دارد به داخل یک لوله مکیده می‌شود و از آنجا وارد سیستم فاضلاب می‌شود. اما این امر در واقع چگونه رخ می‌دهد؟
 
در یک پژوهش در دانشگاه ییل، از دانشجویان تحصیلات تکمیلی خواسته شد تا فهم خود از ابزارهای روزمره شامل دستشویی‌ها، زیپ‌ها و قفل‌های سیلندری را امتیازبندی کنند. سپس، از آن‌ها خواسته شد تا توضیحاتی گام‌به‌گام و دقیق از چگونگی کارکرد ابزارها بنویسند و دوباره فهم خود را امتیازبندی کنند. در ظاهر، این کوشش جهل دانشجویان را برای خودشان آشکار کرد، زیرا ارزیابی آن‌ها از خودشان کاهش یافت. (معلوم می‌شود که دستشویی‌ها پیچیده‌تر از آن چیزی هستند که در ظاهر به نظر می‌رسد.)
 
اسلومان و فرنباخ این پدیده را «توهم ژرفای تبیینی»6 می‌نامند و آن را همه جا مشاهده می‌کنند. آنچه مردم باور دارند که می‌دانند به‌مراتب بیش از میزان واقعی دانسته‌هایشان است. آنچه به ما اجازه می‌دهد بر این باور پافشاری کنیم دیگر افراد هستند.
 
دربارۀ دستشویی خانۀ من، فرد دیگری آن را به نحوی طراحی کرده است که من می‌توانم آن را به‌راحتی به کار گیرم. این امری است که انسان‌ها بسیار در آن مهارت دارند. از زمانی که ما دریافتیم چگونه با همکاری یکدیگر شکار کنیم، که احتمالاً پیشرفتی کلیدی در تاریخچۀ تکاملی ما بوده است، ما بر تخصص یکدیگر تکیه کرده‌ایم.
 
اسلومان و فرنباخ معتقدند ما آن‌چنان به‌خوبی با یکدیگر همکاری می‌کنیم که به‌سختی می‌توانیم بگوییم فهم خودمان کجا پایان می‌یابد و فهم دیگران کجا آغاز می‌شود.
 
آن‌ها می‌نویسند: «یکی از پیامدهای طبیعی‌بودن تقسیم کار فکری در میان ما» آن است که «بین ایده‌ها و دانش یک فرد» با «ایده‌ها و دانش دیگر اعضای گروه» هیچ «مرز مشخصی وجود ندارد».
 
این بی‌مرزی یا، اگر می‌پسندید، آشفتگی همچنین برای آنچه پیشرفت می‌نامیم اهمیتی حیاتی دارد. همان‌طور که افراد ابزارهای جدیدی برای شیوه‌های جدید زندگی اختراع کردند، هم‌زمان با آن قلمروهای جدیدی از جهل نیز به وجود آوردند؛ برای مثال، اگر هر کسی قبل از استفاده از یک چاقو بر تسلط به اصول فلزکاری پافشاری می‌کرد، عصر برنز با موفقیت چندانی روبه‌رو نمی‌شد. در رویارویی با تکنولوژی‌های جدید، فهم ناکامل عامل توانمندسازی ماست.
 
از دیدگاه اسلومان و فرنباخ، این امر در حوزۀ سیاسی است که ما را با مشکل روبه‌رو می‌کند. کشیدن سیفون دستشویی بدون اینکه بدانم چگونه کار می‌کند یک چیز است، طرف‌داری از (یا مخالفت با) قانون منع مهاجرت بدون آنکه بدانم دربارۀ چه صحبت می‌کنم چیز دیگری است.
 
اسلومان و فرنباخ به نظرسنجی‌ای اشاره می‌کنند که در سال 2014 انجام شد، کمی پس از آنکه روسیه منطقۀ تحت حاکمیت اوکراین، یعنی شبه‌جزیرۀ کریمه، را ضمیمۀ خاک خود کرد. از پاسخ‌دهندگان پرسیده شد از دیدگاه آن‌ها آمریکا چگونه باید واکنش نشان دهد، و همچنین آیا آن‌ها می‌توانند اوکراین را روی نقشه مشخص کنند.
 
هر چقدر آن‌ها اوکراین را بر روی نقشه دورتر از محل واقعی‌اش مشخص می‌کردند، با احتمال بیشتری از مداخلۀ نظامی پشتیبانی می‌کردند. (پاسخ‌دهندگان آن‌چنان در مورد مکان جغرافیایی اوکراین نامطمئن بودند که میانۀ حدس‌ها 1800 مایل با مکان واقعی فاصله داشت، تقریباً فاصلۀ بین کی‌یف تا مادرید.)
 
نظرسنجی‌ها دربارۀ بسیاری مسائل دیگر به‌طور مشابه نتایجی نومیدکننده به دست داده‌اند. اسلومان و فرنباخ می‌نویسند: «به‌طور کلی، احساسات شدید دربارۀ مسائل از فهم عمیق سرچشمه نمی‌گیرد.» و در اینجا، وابستگی ما به دیگر اذهانْ مشکل را تقویت می‌کند. برای مثال، اگر دیدگاه شما دربارۀ «لایحۀ مراقبت مقرون‌به‌صرفه»7 بی‌اساس است و من بر دیدگاه شما تکیه دارم، در این صورت، نظر من نیز بی‌اساس است.
 
هنگامی که من با تام صحبت می‌کنم و او نیز با دیدگاه من موافقت می‌کند، دیدگاه او نیز بی‌اساس است، اما اکنون که ما سه نفر با یکدیگر هم‌عقیده هستیم، ما نسبت‌به دیدگاه‌های خود بیش‌ازپیش احساس غرور می‌کنیم. اکنون اگر همۀ ما هر گونه اطلاعاتی را که دیدگاه ما را نقض می‌کند به‌عنوان اطلاعات ناموجه طرد کنیم، خوب در این صورت، دولت ترامپ نصیبمان می‌شود.
 
از دیدگاه اسلومان و فرنباخ، «بدین شیوه یک اجتماع مبتنی‌بر دانشِ مشترک می‌تواند به امری خطرناک تبدیل شود». این دو دانشمند، با جایگزینی ابزارهای خانگی با سیاست‌گذاری عمومی، نسخۀ خاص خود از آزمایش دستشویی را انجام داده‌اند.
 
در یک پژوهش در سال 2012، آن‌ها از نگرش مردم دربارۀ پرسش‌هایی نظیر موارد زیر پرسش کردند: آیا باید یک نظام مراقبت سلامت دولتی وجود داشته باشد؟ یا آیا باید پرداخت شایستگی برای معلمان وجود داشته باشد؟ از شرکت‌کنندگان خواسته شد تا دیدگاه‌های خود را براساس شدت موافقت یا مخالفت خود با پیشنهادات امتیازبندی کنند.
 
سپس، به آن‌ها دستور داده شد تا با دقتِ هرچه تمام‌تر آثار اجرای هر پیشنهاد را توضیح دهند. اکثر افراد در این نقطه با مشکل روبه‌رو شدند. هنگامی که دوباره از آن‌ها خواسته شد تا دیدگاه‌های خود را امتیازبندی کنند، آن‌ها شدت دیدگاه خود را کاهش دادند، به‌نحوی‌که با شدت کمتری یا موافقت می‌کردند یا مخالفت.
چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟ 
 

اسلومان و فرنباخ، در نتیجۀ حاصل از این پژوهش، کورسوی امیدی برای جهانی تاریک مشاهده می‌کنند. اگر ما یا دوستان ما یا صاحب‌نظرانِ سی.ان.ان وقت کمتری صرف اظهارنظر و قضاوت یک‌طرفه نماییم و بیشتر بکوشیم تا پیامدهای پیشنهادات در حوزۀ سیاست‌گذاری را بررسی کنیم، درخواهیم یافت که تا چه اندازه ناآگاه هستیم و دیدگاه‌های خود را تعدیل خواهیم کرد. آن‌ها می‌نویسند: «این شاید تنها نوع اندیشه‌ورزی باشد که توهم ژرفای تبیینی را خواهد زدود و نگرش‌های مردم را دگرگون خواهد کرد.»
 
از یک دیدگاه، علم را می‌توان به‌مثابۀ یک نظام در نظر گرفت که گرایش‌های طبیعی مردم را اصلاح می‌کند. در یک آزمایشگاه دقیق، «پیش‌داوری طرف خودم» هیچ جایگاهی ندارد؛ نتایج باید در دیگر آزمایشگاه‌ها و توسط دیگر محققان امکان بازتولید داشته باشد، محققانی که هیچ انگیزه‌ای برای تأیید آن نتایج ندارند. و می‌توان گفت که این امر دلیل موفقیت چشمگیر این نظام است. در هر لحظۀ خاص، یک حوزۀ تحقیقاتی ممکن است تحت غلبۀ مشاجرات و مناقشات باشد، اما در پایان، روش‌شناسی است که حکم می‌کند. علم به پیش می‌رود، حتی با وجود آنکه ما سر جای خود متوقف مانده باشیم.
 
جک گُرمانِ روان‌پزشک و دخترش، سارا گرمان، متخصص سلامت عمومی، در کتابِ انکار تا دم مرگ: چرا ما واقعیت‌هایی را نادیده می‌گیریم که ما را نجات خواهند داد8 (انتشارات آکسفورد)، شکاف بین آنچه علم به ما می‌گوید و آنچه ما به خودمان می‌گوییم را بررسی می‌کنند.
 
توجه آن‌ها معطوف به آن باورهای سرسختانه است که نه‌تنها به‌وضوح نادرست‌اند، بلکه همچنین به‌طور بالقوه مرگ‌بارند، نظیر اعتقاد به اینکه واکسن‌ها خطرناک‌اند. البته، آنچه خطرناک است واکسینه‌شدن نیست؛ واکسن‌ها از اول برای این کار ابداع شده‌اند. گرمان‌ها اشاره می‌کنند که «مصون‌سازی یکی از دستاوردهای پزشکی مدرن است».
 
اما مهم نیست که چه تعداد از مطالعات علمی نشان می‌دهد که واکسن‌ها ایمن هستند، و اینکه بین مصون‌سازی‌ها و اوتیسم ارتباطی وجود ندارد؛ مخالفان واکسیناسیون همچنان بر اعتقاد خود اصرار می‌ورزند. (آن‌ها اکنون می‌توانند، به نوعی، دونالد ترامپ را در صف خود به شمار آورند، زیرا او گفته است که، هرچند او و همسرش پسرشان، بارون، را واکسینه کرده‌اند، اما از انجام این کار مطابق با جدول زمانی پیشنهادی از سوی متخصصان اطفال خودداری کرده‌اند.)
 
گرمان‌ها نیز بر این باورند که شیوه‌هایی از تفکر که اکنون خودنابودگر به نظر می‌رسند باید در زمان خاصی دارای مزیت سازگاری با محیط بوده باشند. و آن‌ها نیز صفحات بسیاری را به پیش‌داوری تأیید اختصاص می‌دهند که به ادعای آن‌ها دارای مؤلفه‌ای فیزیولوژیک است.
 
آن‌ها به پژوهش‌هایی اشاره می‌کنند که نشان می‌دهد افراد هنگام پردازش اطلاعاتی که باورهای آن‌ها را تأیید می‌کند، لذتی اصیل، یعنی تراوش زیاد «دوپامین»9، را تجربه می‌کنند. آن‌ها می‌نویسند: «حتی اگر ما دیدگاهی نادرست داشته باشیم، پافشاری بر باورهایمان احساس خوبی به ما می‌دهد.»
 
گرمان‌ها تنها در پی طبقه‌بندی شیوه‌های اندیشه‌ورزی نادرست ما نیستند، آن‌ها می‌خواهند آن شیوه‌های نادرست را اصلاح کنند. آن‌ها معتقدند باید راهی برای قانع‌کردن افراد وجود داشته باشد که واکسن‌ها برای کودکان مفید است، و اسلحه‌های کمری خطرناک‌اند. (یک باور رایج دیگر اما از نظر آماری بی‌اساس که آن‌ها مایل‌اند آن را بی‌اعتبار سازند این است که داشتن اسلحه شما را ایمن‌تر می‌کند.)
 
اما برای این کار درست با همان مسائلی روبه‌رو هستند که خودشان برشمرده‌اند. به نظر نمی‌رسد دادن اطلاعات دقیق به افراد کمکی به حل مشکل کند؛ آدم‌ها به‌سادگی این اطلاعات را نادیده می‌گیرند.
 
شاید تمسک به احساسات کارآمدتر باشد، اما این کار به‌وضوح با هدف ترویج علم واقعی در تعارض است. گرمان‌ها در صفحات پایانی کتاب خود می‌نویسند: «چالشی که باقی می‌ماند این است که دریابیم چگونه با گرایش‌هایی روبه‌رو شویم که به باور علمی نادرست منجر می‌شوند.»
 
معمای عقل، توهم معرفت و انکار تا دم مرگ همگی قبل از انتخابات ریاست‌جمهوری در ماه نوامبر نوشته شده‌اند. و بااین‌حال، این کتاب‌ها شخصیت «کلی‌آن کانوی»10 و ظهور «فَکت‌های بدیل»11 را پیش‌بینی می‌کنند.
 
این روزها، احساس می‌کنیم که گویی کل کشور تحت آزمایش روان‌شناختی بزرگی قرار گرفته است، آزمایشی که مسئول اجرای آن یا هیچ‌کس است یا استیو بنون12 کنشگران عقلانی به راه‌حلی خواهند اندیشید، اما، در این موضوع، آثار مکتوبْ دلگرم‌کننده و اطمینان‌بخش نیست.
 
اطلاعات کتاب‌شناختی:
Mercier, Hugo, and Dan Sperber. The enigma of reason. Harvard University Press, 2017
 
Sloman, Steven, and Philip Fernbach. The knowledge illusion: why we never think alone. Penguin, 2017
 
Gorman, Sara E., and Jack M. Gorman. Denying to the grave: why we ignore the facts that will save us. Oxford University Press, 2016
 
پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ 27 فوریه 2017 با عنوان «WHY FACTS DON’T CHANGE OUR MINDS» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است و برای نخستین‌بار با عنوان «چرا فَکت‌ها نظر ما را عوض نمی‌کنند؟» در سومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی به چاپ رسیده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ 17 تیر 1396 این مطلب را با همین عنوان بازنشر کرده است.
** الیرابت کولبرت (Elizabeth Kolbert) روزنامه‌نگار مشهور آمریکایی است که تا به امروز دوبار جایزۀ ملی مگزین (2006 و 2010) و یک بار جایزۀ پولیتزر را در بخش کتاب غیرداستانی (2015) دریافت کرده است. کولبرت تحصیلات خود را در دانشگاه ییل به پایان رسانده است و مقالات فراوانی از او در نیویورک تایمز و نیویورکر به چاپ رسیده است. آخرین کتاب او انقراض ششم، تاریخی غیرطبیعی یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال 2015 در آمریکا بود. مسائل محیط زیستی و تغییرات آب‌و‌هوایی در رأس علایق پژوهشی اوست.
[1] Risky-Conservative Choice Test
[2] Psychology Today
[3] The Enigma of Reason
[4] confirmation bias
[5] The Knowledge Illusion: Why We Never Think Alone
[6] illusion of explanatory depth
[7] Affordable Care Act: کنگرۀ آمریکا این لایحه را برای کاستن از هزینه‌های مراقبت سلامت تصویب کرد و اوباما آن را امضا کرد [مترجم]
[8] Denying to the Grave: Why We Ignore the Facts That Will Save Us
[9] Dopamine: پیام‌رسانی عصبی در مغز که تراوش آن لذت‌بخش است [مترجم]
[10] Kellyanne Conway: مشاور دونالد ترامپ [مترجم]
[11] alternative facts: اصطلاحی که کانوی در یک مصاحبه برای توجیه دروغ دبیر مطبوعاتی کاخ سفید به کار برد و به نماد واقعیت‌های کاذب تبدیل شده است [مترجم]
[12] Steve Bannon: استراتژیست ارشد و مشاور دونالد ترامپ [مترجم]
[13] The Sixth Extinction: An Unnatural History
[14] Gérard DuBois

الیزابت کولبرت؛ ترجمۀ: علی برزگر 
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان