ماهان شبکه ایرانیان

نقد سریال The Walking Dead: قسمت اول، فصل هشتم

اولین اپیزود فصل هشتم The Walking Dead نشان می‌دهد که شیشه‌ی پنجره‌ها مهم‌ترین منبع بقای بازماندگان آخرالزمان است!

نقد سریال The Walking Dead: قسمت اول، فصل هشتم

اپیزود افتتاحیه‌ی فصل هشتم «مردگان متحرک» (The Walking Dead)، صدمین اپیزود کل سریال و آغازکننده‌ی رسمی خط داستانی جنگ تمام‌عیار بین ریک و نیگان محسوب می‌شود. اپیزودی که سریال در چند ماه گذشته از آن به عنوان وسیله‌ای برای اختصاص دادن کمپین تبلیغاتی فصل هشتم به آن استفاده می‌کرد. اپیزودی که هم می‌خواهد مسیر دور و درازی را که این سریال پشت سر گذاشته به رخ بکشد (انگار کمیت اهمیت دارد!) و هم می‌خواهد فصل را به سنت اکثر افتتاحیه‌های سریال طوفانی شروع کند و چیزی را که طرفداران 16 اپیزود فصل هفتم انتظارش را می‌کشیدند بالاخره بهشان بدهد. اما اعلام آمار تعداد بینندگان قانونی و غیرقانونی این اپیزود که هرکدام حدود 30 تا 50 درصد افت کرده‌اند نشان می‌دهد که دیگر دیر شده است. آره، سازندگان با حقه‌ای که در پایان فصل ششم زدند موفق شدند بینندگان زیادی را به افتتاحیه‌ی فصل هفتم برای اطلاع از هویت قربانی نیگان بکشانند و یکی از پربیننده‌ترین اپیزودهای «مردگان متحرک» را روی آنتن ببرند و احتمالا اسکات گیمپل و سران ای.ام.سی خیلی از کاری که کرده بودند خوشحال بودند و با دمشان گردو می‌شکستند، اما حقیقت این است که شاید داستانگویی واقعی تاثیر طولانی‌مدتی داشته باشد، اما حقه و نیرنگ سوار کردن نه. بالاخره بینندگان بعد از یکی-دوبار که به شعورشان بی‌احترامی شد بی‌خیال می‌شوند. خب، اگر فکر می‌کردید سریال در واکنش به انتقادات گسترده‌ی منتقدان به فصل هفتم و ریزش بینندگانش، تغییری در روند سریال‌سازی‌شان داده است اشتباه می‌کردید. چون افتتاحیه‌ی فصل هشتم که «بخشش» نام دارد نشان می‌دهد که مشکلات این سریال با قدرت پابرجاست. که تنها راه رهایی یافتن سریال از جهنمی که در آن گرفتار شده است عوض کردن تیم خلاق پشت دوربین و ایجاد تحولی اساسی در اتاق نویسندگان است. چون ما در طول دو فصل گذشته و این اپیزود مدام شاهد تکرار مشکلات یکسانی هستیم که وقوع چندباره‌ی آنها فقط در صورتی امکان‌پذیر است که نویسندگان اصلا آنها را به چشم مشکل نمی‌بینند. تقریبا تا آنجایی که حافظه‌ام یادآوری می‌کند اخیرا تمام اپیزودهای «مردگان متحرک» در بهترین حالت حداقل یک صحنه‌ی احمقانه داشته‌اند که همه‌چیز را زیر سوال می‌برند و «بخشش» هم یکی از آنها را دارد. یکی از آن کله‌گنده‌هایی که به جمع دستاوردهای سریال خواهد پیوست!

اما قبل از اینکه به آن صحنه برسیم، بگذارید از نکات مثبت این اپیزود بگویم. یا بهتر است بگویم تنها نکته‌ی مثبت این اپیزود. و آن هم این است که «بخشش» یک هدف مشخص دارد. یکی از بزرگ‌ترین مشکلات «مردگان متحرک» در فصل گذشته شلختگی‌اش بود. معلوم نبود هر اپیزود درباره‌ی چه چیزی است. به نظر می‌رسید نویسندگان فقط یک چیزی را دورهمی سر هم می‌کردند. تنها اپیزود فصل هفتم که کمی هدفمند بود، اپیزودی بود که در آن ریک و میشون با متصل کردن کابل به دو ماشین، سیلی از زامبی‌ها را تیکه و پاره می‌کنند. در آن اپیزود یک هدف مشخص داشتیم. در اپیزود این هفته یک هدف مشخص داریم: اجرای اولین فاز حمله به پایگاه نیگان. اما مشکل این است که سریال آن‌قدر در روایت یک داستان سرراست دست و پاچلفتی است که حتی این هدف مشخص را هم نمی‌تواند مثل بچه‌ی آدم عملی کند. در نتیجه این داستان ساده را آن‌قدر الکی پیچیده روایت می‌کند که انگار در حال تماشای فن فیلمِ بدی از طرفداران کریستوفر نولان هستیم. آره، منظورم همان صحنه‌های عقب و جلو رفتن در زمان است که مثلا برای کنجکاو کردن تماشاگران انتخاب شده است. اما نه تنها این ترفند به کنجکاو کردن تماشاگر منجر نمی‌شود، بلکه باعث شده تا داستانِ مشخص سریال، دچار شکستگی‌های متوالی بی‌دلیلی شود که جلوی شتاب قصه را می‌گیرد. آره، این ترفند اگر به درستی مورد استفاده قرار بگیرد، نتیجه‌ی خیلی تاثیرگذاری می‌تواند به همراه داشته باشد. اصلا همین اپیزود در لحظاتی در رسیدن به این نتیجه موفق است. اولین‌باری که (فکر می‌کنم) به آینده و دوران پیری ریک فلش‌فوروارد می‌زنیم و او را با آن ریش جوگندمی روی تخت می‌بینیم خوب است. صحنه‌ای که خیلی یادآور فلش‌فوروارد زدن به آینده‌ی والتر وایت در آغاز فصل پنجم «بریکینگ بد» است.

اما سازندگان «برکینگ بد» و «مردگان متحرک» زمین تا آسمان با هم فرق می‌کنند. بنابراین اگر وینس گیلیگان و تیمش به همان یک فلش‌فوروارد بسنده می‌کنند و در هشت اپیزود بعدی به داستان زمان حال می‌پردازند و فقط یک‌بار دیگر از فلش‌فوروارد در آغاز قسمت نهم فصل پنجم استفاده می‌کنند، «مردگان متحرک» تا گند این تکنیک را در نیاورد بی‌خیال بشو نیست. در نتیجه ما در این اپیزود یک فلش‌فوروارد داریم که ریک را با چهره‌ای رنگ و رو رفته، عرق کرده و نفس‌نفس‌زنان که به خارج از لنز دوربین نگاه می‌کند نشان می‌دهد. فلش‌فوروارد دیگری داریم که ریکِ پیرمرد را می‌بینیم که با عصا این‌سو و آنسو می‌رود. یک فلش‌فوروارد داریم که ریک را بالای دوتا قبر نشان می‌دهد. فلش‌فوروارد دیگری داریم که بازماندگان‌مان در حال آماده شدن برای اجرای نقشه هستند. فلش‌فوروارد دیگری هست (البته شخصا در این نقطه دیگر نمی‌دانستم در حال تماشای فلش‌فوروارد هستم یا زمان حال یا هرچیزی دیگری) که ریک را در حال سخنرانی برای ارتشش نشان می‌دهد. بعد به صحنه‌هایی کات می‌زنیم که حمله‌ی اصلی صورت می‌گیرد. بعد دوباره به بخش سخنرانی برمی‌گردیم. در همین حین، چند باری به آن ریک رنگ و رو رفته و ریک پیرمرد هم برمی‌گردیم. خلاصه بلبشویی است. واقعا تعجب دارد. هدف داستان خیلی خیلی سرراست است. ریک برای ارتشش سخنرانی می‌کند، آنها مقدمات حمله را عملی می‌کنند و سر از جلوی در پایگاه نیگان در می‌آورند. اما همه‌چیز آن‌قدر پس و پیش روایت می‌شود که این داستان به‌طرز بی‌دلیلی درهم‌برهم به نظر می‌رسد. این حاصل همان مشکلِ خودبزرگ‌پنداری سریال است و به بهترین شکل ممکن مشکل اصلی این سریال را فاش می‌کند: سازندگان هویت سریال‌شان را نمی‌دانند. «مردگان متحرک»‌ یک اکشن آخرالزمانی با مقدار کمی شخصیت‌پردازی است. این سریال نباید ادا و اطوار در بیاورد. این سریال نباید خودش را با «ممنتو» اشتباه بگیرد. ولی کارگردانی سریال طوری است که انگار با یک سینمای هنری شاعرانه طرفیم. پس بگذارید حرفم را پس بگیرم. «بخشش» یک نکته‌ی مثبت در قالب هدف مشخص اپیزود دارد. اما نه برای طولانی‌مدت. فقط قبل از اینکه خود سریال با روایت قاطی‌پاتی‌اش این نکته‌ی مثبت را از بین ببرد و به یکی از نکات منفی‌اش اضافه کند.

در اپیزود این هفته یک هدف مشخص داریم: اجرای اولین فاز حمله به پایگاه نیگان

این موضوع به‌علاوه‌ی یک سری مشکلات دیگر که جلوتر بهشان می‌رسیم اگرچه امیدهایم را نقش بر آب کردند، اما چیز جدیدی در مقایسه با سوتی‌های بزرگ‌تری که از این سریال دیده‌ایم نبودند. تا اینکه لحظات پایانی اپیزود از راه رسیدند. قبل از این لحظه خودم را این‌طور قانع می‌کردم که: «مردگان متحرک است دیگر، کاریش نمیشه کرد!»، اما در لحظات پایانی اپیزود در کمال ناباوری از چیزی که داشتم می‌دیدیم با لبخند تلخی بر لب، سرم را به چپ و راست تکان می‌دادم. ماجرا از جایی شروع می‌شود که اعضای هیل‌تاپ، الکساندریا و پادشاهی همه دور هم جمع می‌شوند و با ماشین‌های مجهز به سپرهای محافظ و با سربازان تا دندان مسلح جلوی در پایگاه نیگان پیاده می‌شوند. ریک کمی عقب‌تر در جریان سخنرانی‌اش به بقیه می‌گوید که فقط یکی از ناجیان باید بمیرد و آن هم نیگان است. این در حالی است که آنها بعد از این سخنرانی می‌روند و چندتا از نگهبانان نیگان را می‌کشند. ریک طوری رفتار می‌کند که دوست ندارد زیردستان نیگان را به خاطر رهبر عوضی‌شان بکشد، اما خیلی راحت یکی از آنها را از شدت تنفر به خورد یک زامبی می‌دهد. پس ظاهرا منظور ریک از «فقط یک نفر از ناجیان باید بمیرد»، نیگان به‌علاوه‌ی پنج-شش‌ نفر دیگر بوده است. همچنین قهرمانان‌مان هروقت تنفرشان از ناجیان بالا گرفت برای کشتنشان آزاد هستند. حالا از این تناقضات که بگذریم، بیایید تصور کنیم که آره ریک راست می‌گوید و واقعا فقط به به کشتن نیگان فکر می‌کند. که اگر آنها فقط بتوانند نیگان را نفله کنند، می‌توانند خیلی سریع و با کمترین تلفات در هر دو جبهه پیروز جنگ باشند. استراتژی عجیب و غریبی نیست. کشتن فرمانده و رهبر و پادشاه مساوی است با از هم پاشیدگی و ناامیدی سربازان دشمن و پیروزی.

با این پیش‌زمینه ریک و بقیه پشت درِ پایگاه نیگان حاضر می‌شوند. و می‌دانید چه می‌شود؟ نیگان در را باز می‌کند و جلوی چندین و چند اسلحه‌ای که در حدود سی-چهل متری‌اش او را نشانه گرفته‌اند حاضر می‌شود. اول اینکه تصمیم نیگان برای تقدیم کردن خودش به گلوله‌های دشمن اصلا با عقل جور در نمی‌آید. کدام آدم احمقی این‌قدر راحت خودش را در موقعیت خطر قرار می‌دهد. نیگان در این لحظه فرقی با یک سیبل ندارد. آیا سازندگان طوری از اشتباهات فصل پیش در زمینه‌ی کش دادن داستانِ درس گرفته‌اند که می‌خواهند تمام آنها را در همین اپیزود با کشتن نیگان و پایان دادن به جنگ تمام‌عیار جبران کنند؟ نیگان طوری در دیدرس قرار دارد که در آن لحظات چیزی به اسم ابهام در مُردن یا نمردن او وجود نداشت. چیزی به اسم شک و تردید در مرگ او وجود نداشت. بنابراین در آن ثانیه‌ها به دنبال راهی برای توجیه اینکه چرا نیگان به این راحتی خودش را در خطر حتمی قرار داده است می‌گشتم. با خودم گفتم امکان ندارد که نیگان در این اپیزود بمیرد. از طرف دیگر نیگان آن‌قدر احمق نیست که بی‌دلیل خودش را در خطر قرار داده باشد. پس فقط یک چیز برای توجیه این اتفاق وجود دارد. او حتما برگ‌برنده‌ای برای رو کردن در لحظات آخر دارد. از همان برگ‌برنده‌هایی که وقتی توسط آنتاگونیست داستان رو می‌شود، قهرمان با اینکه اسلحه را در چند سانتی‌متری سرش هدف گرفته است، اما توانایی کشیدن ماشه را ندارد. همگی اما آخر این داستان را می‌دانید. می‌دانید که نیگان هیچ برگ‌برنده‌ای نداشت و هیچ دلیلی برای مطمئن شدن از امنیتش در مقابل کسانی که قصد جانش را کرده بودند نداشت. همه‌اش به خاطر اینکه نیگان ظاهرا از طریق نویسندگان سریال می‌دانست که ریک نه خودش قصد شلیک کردن به او را دارد و نه دستور آن را می‌دهد. آره، اگرچه کم‌کم پنجاه‌تا تفنگ به سمت نیگان نشانه رفته است، اما هیچکس شلیک نمی‌کند. واقعا چرا؟

هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا به محض اینکه نیگان صورتش را نشان می‌دهد هیچ‌کس به سمتش شلیک نمی‌کند

هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا به محض اینکه نیگان صورتش را نشان می‌دهد هیچ‌کس به سمتش شلیک نمی‌کند. مثل این می‌ماند که هیتلر در بیست قدمی نیرو‌های متفقین بیاستد و همه به جای اینکه خشاب‌هایشان را روی او خالی کنند، به حرف‌هایش گوش کنند. بالاخره ریک برای اینکه نشان دهد خیلی خفن هست شروع به شمردن شمارش معکوس می‌کند و قبل از اینکه به یک برسد، شروع به تیراندازی می‌کند و اینجاست که معلوم می‌شود چرا او تاکنون در تیراندازی به نیگان معطل می‌کرد: مهارت هدفگیری این بابا، تعطیل تشریف دارد. بله، ریک و تک‌تک اعضای تیمش کم‌کم دو-سه‌تا خشاب خالی می‌کنند، اما دریغ از مرگ فرد با اهمیتی. البته نباید هم کسی بمیرد. چرا که همه تفنگ‌هایشان را به سمت آسمان می‌گیرند و پنجره‌ها و شیشه‌های بیچاره‌ی پایگاه نیگان را به رگبار می‌بندند. ارتش ریک طوری با جدیت به شیشه‌های ساختمان تیراندازی می‌کردند که برای لحظاتی فکر کردم این هم بخشی از نقشه‌‌ی نبوغ‌آمیزشان است. انگار نقشه‌ی ریک، نه کشتن نیگان، بلکه شکستنِ شیشه‌های ساختمان برای ورود گرد و خاک و سرما و صدای زامبی‌ها به داخل، عصبانی کردن ساکنان ساختمان و جرقه زدن یک انقلاب داخلی بوده است! نکته‌ی جالب ماجرا این است که جلوی تمام این مشکلات را می‌شد به راحتی گرفت. کافی بود تا نیگان به‌طرز عاقلانه‌ای داخل ساختمان می‌ماند و با استفاده از بی‌سیم با ریک صحبت کند یا نماینده‌ای (مثل یوجین) را برای صحبت با ریک بیرون می‌فرستاد. اما قضیه وقتی‌ بدتر می‌شود که گابریل برای فرار از دست زامبی‌ها به داخل کاروانی در اطراف ساختمان وارد می‌شود. معلوم می‌شود نیگان هم در همان کاروان پناه گرفته است. او در حال ادای یکی از افتضاح‌ترین جملاتش از سایه‌ها بیرون می‌آید که همگی آن را در تریلرهای این فصل دیده‌ایم. گابریل با تفنگی در دست آنجاست، اما به جای اینکه نیگان را به رگبار ببندد، مثل احمق‌ها آن‌قدر به او زل می‌زند تا گروگان گرفته شود. واقعا دارم کم‌کم به این نتیجه می‌رسم که مونولوگ‌های نیگان یک‌جور قدرت جادویی دارد و آدم‌ها به محض شنیدن صدای او از خود بی‌خود شده و به هرچیزی به جز کشتن او فکر می‌کنند. شرط می‌بندم همه‌ی اینهایی که به من مشکل می‌خوانم، صحنه‌های مقدمه‌چینی رونمایی از قدرت جادویی صدای نیگان است که آخر فصل از آن فاش خواهد شد. این هم از تئوری این هفته! 

نتیجه این است که فصل هشتم در همین شروع کار نشان می‌دهد که دوباره تنها هدفش وقت تلف کردن و کش دادن داستان است. آره، معلوم است که نیگان در همین اپیزود اول نخواهد مُرد، اما نویسندگان می‌توانند طوری مرگ او را عقب بیاندازند و سخت‌تر کنند که شبیه کش دادن داستان به نظر نرسد. مثلا اگر ریک در این اپیزود با مقاومتِ ناجیان مواجه می‌شد و بعد از یک نبرد پرآتش، مجبور به عقب‌نشینی می‌شد یا اینکه مشکل غیرمنتظره‌ای پیش می‌آمد و باعث می‌شد تا نقشه‌ی ریک طبق برنامه پیش نرود و آن را پیچیده‌تر کند. یا هرچیز دیگری. منظورم را متوجه می‌شوید. حرفم این است که خیلی راحت می‌شد با استفاده از اولین حمله‌ی ریک نشان داد که کشتن نیگان آن‌قدر آسان که این اپیزود می‌خواست نشان بدهد هم نیست. اما این اپیزود نشان داد نه تنها پیاده شدن جلوی درِ پایگاه نیگان در عرض یک اپیزود مثل آب خوردن است، بلکه نیگان آن‌قدر احمق است که خودش را جلوی گلوله قرار می‌دهد. کشته نشدنِ او در حالی که هیچ سربازی برای دفاع از خودش نداشت هم باعث شد تا رسما این اپیزود هم به جمع اپیزودهایی که فقط جهت هایپ کردن توخالی تماشاگران و برای کش دادن داستان ساخته‌ شده‌اند بپیوندد.

این فقط گوشه‌ای از مشکلات روشنی است که در لحظه لحظه‌ی این اپیزود یافت می‌شود. صحنه‌ای که گابریل از ماشین پیاده می‌شود تا مثلا به گرگوری کمک کند و بعد گرگوری را در حال قال گذاشتن او با ماشین خودش تماشا می‌کند آن‌قدر عجیب بود که زبانم از توضیحش قاصر است. به رگبار بستن ساختمان ناجیان به‌طرز خنده‌داری بد است. ناسلامتی در یک دنیای کمبود محمات قرار داریم، اما ریک و گروهش طوری روی ساختمان خشاب خالی می‌کنند که انگار الکساندریا یک کارخانه‌ی فعال گلوله‌سازی دارد که شب و روز کار می‌کند و ما از آن بی‌خبریم. حالا گیریم که ریک واقعا هیچ کمبود مهماتی ندارد. مسئله این است که او با تیراندازی بی‌ملاحظه به ساختمان می‌تواند باعث به خطر انداختن جانِ آدم‌های بی‌گناه و حتی بچه‌ها شود. در صحنه‌ی دیگری وقتی دار و دسته‌ی کارول به یکی از ناجیان برخورد می‌کنند، او فرار می‌کند و پشت یک ماشین مخفی می‌شود. قهرمانان‌مان هم مثل دیوانه‌ها دستشان را روی ماشه می‌فشارند و دست‌کم هزاران گلوله روی ماشین خالی می‌کنند که حتی یکی از آنها هم به هدف نمی‌خورد. واقعا متوجه نمی‌شوم. آیا واقعا بعد از بنزین و مواد غذایی، گلوله هم دارد به جمع اقلام نامحدود می‌پیوندد؟

تا دلتان بخواهد از این‌جور مشکلات در این اپیزود یافت می‌شود. چهره‌پردازی ریکِ پیرمرد افتضاح بود. انفجارهایی که برای هدایت زامبی‌ها اتفاق می‌افتاد جلوه‌های ویژه‌‌ی بدی داشتند. مخصوصا ماشینی که وسط اتوبان منفجر می‌شود انگار جدیدترین شاهکارِ مسئولِ آهوی معروف بود. دریل با موتور گازش را گرفته بود، اما زامبی‌ها آن‌قدر سریع دنبالش می‌کردند که فکر می‌کنم آنها فقط وقتی که دوربین رویشان است ادای تلوتلو خوردن در می‌آورند و وقتی که دوربین نشان‌شان نمی‌دهد، می‌دوند. صحنه‌ای که افراد جامعه‌های مختلف مثل انید و آرون قبل از آغاز حمله با هم صحبت می‌کردند، آن‌قدر مصنوعی بود که موهای تنم را سیخ کرد. کارل به لطف نویسندگان همین‌طوری تصادفی تصمیم گرفته است که تبدیل به آدم خوش‌بینی شود. همه چپ و راست در رابطه با قدرت رهبری هندوانه زیر بقل مگی می‌گذارند. حتی ریک تا جایی پیش می‌رود که می‌گوید بعد از این ماجرا خودش هم دنباله‌روی مگی خواهد بود. اما یادم نمی‌آید اصلا چیزی دیده باشیم که مهارت‌های رهبری مگی را بهمان ثابت کرده باشد. جدیدا چیزی به اسم منطق و قوس شخصیتی وجود ندارد. نویسندگان در لحظه تصمیم می‌گیرند که کاراکترها باید چه طرز فکر و چه کاربردی داشته باشند. آخرین‌باری که ارتش نیگان را دیدیم آنها خیلی زیادتر و بزرگ‌تر از این حرف‌ها بودند. حالا آنها در این اپیزود فقط با دو-سه‌تا ماشین پایگاه را ترک می‌کنند. سوال بهتر این است که چرا نیگان تمام نیروهایش را برای بررسی نگهبانانش بیرون فرستاد و کسی را در دوران جنگ برای حفاظت از پایگاه باقی نگذاشت. راستی، این اپیزود به مناسبتِ صدمین اپیزود سریال به اپیزود اول سریال ادای دین می‌کند. صحنه‌ای که کارل کلاهش را از سر برمی‌دارد تا از زیر ماشین، منبع صدا را بررسی کند. دختربچه‌ی واکری که از دور به ریک نزدیک می‌شود و نمای پایانی اپیزود که محاصره شدن کاروان توسط زامبی‌ها را به تصویر می‌کشید همه ارجاعاتی به تصاویر مشابه‌ای از قسمت اول سریال بودند. اما شما را نمی‌دانم. اگرچه اشاره به روزهای خاطره‌انگیز گذشته خوب است، اما شخصا آن را دوست نداشتم. چون باعث شد یا دورانی از «مردگان متحرک» بیافتم که سریال هرچه بود، این‌قدر پرت و پلا نبود. کاش سازندگان می‌تواستند به جای بازسازی چهارتا تصویر از گذشته، حس و حال گذشته را به اکنون منتقل می‌کردند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان