بعضی سریالها حکم رویدادهای جهانی و بزرگی را دارند که دنیا را اسیر خودشان میکنند. مثل فینال جام جهانی فوتبال میمانند که حتی کسانی را که سال به سال فوتبال نمیبینند هم پای تماشای خود مینشانند. در حال تماشای اینجور سریالها فقط میخکوب داستانشان نمیشویم، بلکه تمام فکر و ذکرمان توسط آنها بلعیده میشود. نه فقط ما، بلکه همه. مثل فردای یک فوتبال مهم در مدرسه میماند. همه با هم دارند دربارهی بازی حرف میزنند، داوری را زیر سوال میبرند، بازیکنان را سبک و سنگین میکنند، حسشان از گلها و تیرکها و خطاهای گرفته شده و نشده را میگویند و مهمتر از همه طرفداران تیم برنده و بازنده برای هم کری میخوانند. اولیها سعی میکنند تا پیروزیشان را تا سر حد امکان توی سر دشمن بزنند و دومیها هم سعی میکنند باختشان را ناچیز نشان بدهند. خلاصه غوغایی میشود. اینجور مواقع کافی است تا بازی دیشب را از دست داده باشید تا در مدرسه حکم روح نامرئیای را داشته باشید که از فاصلهای به اندازهی یک دنیا از کسانی که در چند متریتان بحث میکنند احساس جدایی و تنهایی کنید. بعضی سریالها در دسته سریالهای «فوتبال مهم دیشب» قرار میگیرند. اگر آنها را از دست بدهید رویداد پرسروصدایی را که دنیا را به جنون کشیده است از دست میدهید. و سریالهای کمی پیدا میشوند که به اندازهی مستند «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) تا این حد بحثبرانگیز و جنجالآفرین و درگیرکننده باشند و تمام تماشاگران را از هر سن و بکگراند و جامعهی آماری و طرز فکر و سلیقهای به خودشان جذب کنند. از آن سریالهای پرابهام و پرتئوری که تازه بعد از تمام شدن شروع میشوند. از آن سریالهایی که بعد از تماشای رگباری آن با کمترین وقفه بین اپیزودهایش، فقط یک احساس نداشتم، بلکه همزمان احساس آزردگی، افسردگی، سردرگمی، بدگمانی، ترس، ناامیدی، هیجان و خستگی و کوفتگی و له و لوردگی ذهنی میکردم. احساس میکردم یک شبانه روز را در تونلهای باریک فاضلاب گذراندهام و حالا شدیدا به یک حمام برای شستن تمام کثیفیها از بدنم و یک فضای باز برای آزادانه نفس کشیدن نیاز دارم. بعدش میخواستم بیایم تا به بقیه پیشنهاد کنم تا «ساختن یک قاتل» را خود تجربه کنند.
«ساختن یک قاتل»، سریال جنایی/کاراگاهی 10 اپیزودی نتفلیکس که در سال 2016 عرضه شد از نظر تبدیل شدن به خوراک مطبوعات آنلاین و مردم برای روزها و ماهها، دینامیتیترین سریال این شبکه است. غول شبکههای استریمینگ با موفقیت بیگانه نیست. آنها سریالهای تحسینشده و غوغاگر متعددی دارند. از فصلهای ابتدایی «خانهی پوشالی» (House of Cards) گرفته تا «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) و «بوجک هورسمن» (BoJack Horseman) و «استاد هیچی» (Master of None) و «نارنجی رنگ سال است» (Orange Is the New Black) و سریالهای ابرقهرمانیاش مثل «دردویل» (Daredevil) و «جسیکا جونز» (Jessica Jones). تمام اینها سریالهایی هستند که تا حالا جای خودشان را در فرهنگعامه محکم کردهاند و طرفدارانشان به محض انتشار هر فصل آنها را بهطور رگباری تماشا میکنند و چند هفتهای دربارهشان به گفتگو میپردازند. تمام اینها سریالهایی هستند که نشان میدهند وقتی نتفلیکس سیستم «انتشار همزمان تمام اپیزودها»یش را به خوبی در چارچوب ساختار داستانگویی سریال اجرا میکند، به چه نتیجهی لذتبخشی که منجر نمیشود. ثابت میکنند که سیستم نتفلیکس میتواند چقدر معتادکننده باشد. «ساختن یک قاتل» اما فرق میکند. نه فقط به خاطر اینکه حالا به جای یک درام یا کمدی خیالی، با مستندی در ژانر جرایم واقعی سروکار داریم، بلکه به خاطر اینکه این سریال بینندگان نتفلیکس را به یک نیروی واحد تبدیل کرد. اگرچه بقیهی سریالهای نتفلیکس که بالا بهشان اشاره کردم پرطرفدار هستند، اما مخاطبانِ مشخصی دارند. همه با آنها ارتباط برقرار نمیکنند. اکثرا فقط طرفداران داستانهای کامیکبوکی جذب سریالهای ابرقهرمانی مارول میشوند و اکثرا فقط کسانی که به دنبال یک کمدی/درام پیچیده و غیرمتعارف باشند سراغ «استاد هیچی» را میگیرند. «ساختن یک قاتل» ولی در بدو انتشار طوری منفجر شد که بعضیوقتها به نظر میرسید تمام بینندگان نتفلیکس با سلیقههای متفاوت از غارهای خودشان بیرون آمدهاند و برای یکبار هم که شده، سر یک چیزی با هم اتفاق نظر دارند: این سریال حرف ندارد.
پس داستان و معمای گناهکار بودن یا نبودن استیون اِوری سوالی که خورههای تلویزیون معمولا از یکدیگر در گردهماییها و سرکار و مدرسه میپرسیدند را تغییر داده بود. حالا دیگر سوال دربارهی این نبود که آیا «ساختن یک قاتل» را دیدهای یا نه. بلکه این بود که «ساختن یک قاتل» را در چه مدت به پایان رساندی؟ یک هفته؟ چقدر دیر! سه روز؟ داری نزدیک میشی. یک روز؟ خودشه! منهای «بازی تاج و تخت» به جرات میتوان گفت «ساختن یک قاتل» تنها سریالی است که مثل سونامی پدیدار شد و همه را با هم شست و روی امواج خروشانش با خود همراه کرد. «ساختن یک قاتل» از آن سریالهایی است که در توصیفش باید گفت: «سرگرمیهای معتادکنندهی قبل از تو سوءتفاهم بوده است». اما حتما میپرسید مگر «ساختن یک قاتل» دربارهی چه چیزی است که به چنین دستاوردی دست پیدا کرد؟ مگر این سریال چه چیزی دارد که اینطوری مردم را شیفتهی خودش کرده است؟ قضیه به سال 2014 برمیگردد. محصولات ژانر جرایم واقعی همیشه یکی از موضوعات پرطرفدار صنعت سرگرمی بوده و ما آدمها علاقهی عجیبی به بخش حوادث روزنامهها و داستانهای واقعیای که به قربانیهای بختبرگشته و قاتلها و جنایتکاران ترسناک میپردازند داریم و همیشه در عمق وجودمان یکجور عطش و نیاز برای سرک کشیدن به گوشهکنارهای تاریک جامعه احساس میکنیم. بنابراین سرگرمیهایی که وحشتها و بیعدالتیها و تاریکیها و خونهای ریخته شده در دنیای واقعی خودمان را روایت میکنند همیشه رابطهی نزدیکتری با ما برقرار میکنند. آثار جرایم واقعی نه تنها نشان میدهند که رازهای سرگیجهآور جنایی به ذهن خلاق نویسندگان خلاصه نمیشوند و در همین دنیای واقعی هم یافت میشوند، بلکه از آنجایی که از دل زندگی خودمان برآمدهاند، در نتیجه حکم روانکاوی و موشکافی لایههای جامعه و ساکنانش را هم بازی میکنند.
«ساختن یک قاتل»، سریال جنایی/کاراگاهی 10 اپیزودی نتفلیکس که در سال 2016 عرضه شد از نظر تبدیل شدن به خوراک مطبوعات آنلاین و مردم برای روزها و ماهها، دینامیتیترین سریال این شبکه است
اما از سال 2014 بود که این ژانر در فرهنگعامه با استقابل گستردهی جدیدی روبهرو شد و از ژانری که تاکنون در پسزمینه فعالیت میکرد ناگهان به خط مقدم منتقل شد. از ژانری که هر از گاهی شاهد آثاری از آن بودیم، به ژانری تبدیل شد که همهی شبکهها میخواستند به آن ناخنک بزنند. چون در سال 2014 پادکست «سریال» (Serial) منتشر شد. پادکستی اگرچه همهچیزش به صدا خلاصه شده، اما به یکی از بهترین و مورمورکنندهترین محصولات جرایم واقعی که شخصا تجربه کردهام بدل شد. ساختار «سریال» از این قرار بود که یک پروندهی ناشناخته را برداشته بود و با بررسی موبهموی آن و مصاحبه با متهمی که به جرم قتل به زندان افتاده بود نشان میداد جنایتی که در ابتدا بسیار ساده به نظر میرسید، چه پیچ و تابها و غافلگیریهای گوناگونی دارد که در نگاه اول نادیده گرفته میشوند. «سریال» مثل بمب صدا کرد و نه تنها فضای مدیوم پادکست را دگرگون کرد و دیگران را برای ساخت پادکستهای جنایی خودشان سراسیمه کرد، بلکه روی دیگر مدیومهای خارجی هم تاثیر گذاشت. «ساختن یک قاتل» درست در ادامهی آتشِ به راه افتاده توسط «سریال» قدم به میدان گذاشت و همچون رانندهی دیوانهی کامیون 18 چرخی حامل مواد اشتعالزا عمل کرد؛ رانندهای که درست در لحظهای که به نظر میرسید آتشِ «سریال» در حالا سوسو زدن است به درون آن راند و خودش را طوری منفجر کرد که دیگر کسی نمیتوانست از روشنایی کورکنندهی شعلههای سرخ و نارنجیاش روی برگرداند.
اما دلیل اصلی که باعث شد «ساختن یک قاتل» به جای یک تقلید کورکورانه برای بهرهبرداری از سفرهای که پهن شده، به اثر مستقل و منحصربهفردی در این حوزه تبدیل شود و چیز جدیدی برای عرضه داشته باشد به موضوع اصلیاش برمیگردد. با اینکه اسم ژانر جرایم واقعی با قتلهای خونبار و هولناک و متهمان مشکوک و مرموزشان گره خورده است، اما «ساختن یک قاتل» در این دسته از آثار این ژانر قرار نمیگیرد. چرا، سریال حول و حوشِ یک قتل هولناک که جسد مقتول در حد نابودی سوزانده شده است میچرخد، اما سریال بیشتر از اینکه به روایت داستان این قتل علاقه داشته باشد، هدفش پیدا کردن جوابی برای این سوالات است: آیا ما شاهد محکومیت یک قاتل اشتباهی به خاطر تنفر مسئولان قدرتمندِ بالارتبه از او هستیم؟ اگر پلیس شما را بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشید به زندان بیاندازد، آیا راهی برای مقابله با آنها وجود دارد؟ آیا اجرای عدالت همیشه آسان است؟ آیا به راحتی میتوان با اطمینان کامل گناهکار بودن یا نبودن متهمی را تشخیص داد؟ آیا انسانها میتوانند با ابهام کنار بیایند؟ سازندگان قصد دارند تا این سوالات را از طریق داستان واقعیای بررسی کنند که شاید یکی از باورنکردنیترین حوادثی باشد که تاکنون شنیدهایم. سریال درست در لحظهای آغاز میشود که معمولا اکثر داستانهای جنایی تمام میشوند. سوژهی اصلی داستان فردی به اسم استیون اِوری است که بعد از 18 سال حبس به جرم تعرض وحشیانه به یک زن آزاد میشود. نه به خاطر به پایان رسیدنِ دوران حبسش، بلکه به این دلیل که تست دیانای او ثابت میکند که اِوری گناهکار نبوده و متجاوزِ واقعی در تمام این مدت آزاد بوده است.
سپس در جریان سلسله صحنههایی افشاگرایانه میبینیم که یک سری اشتباهات سهوی و اشتباهات عمدی و سوءرفتارهای شوکهکنندهی افسران پلیس محلی منجر شده تا اِوری در عین بیگناهی، گناهکار شناخته شود و به نظارهی سوختن و دود شدن دو دهه از عمرش در زندان بنشیند. اما حالا اِوری آزاد شده است. او به عنوان مردی که آزادیاش را ثابت کرده میگوید که سعی میکند تا این اتفاق هولناک را فراموش کند و به زندگیاش برگردد. اما این وسط او قصد ندارد از حقش بگذرد. او میخواهد افسران پلیسی را که در مدیریت پروندهی او سهلانگاری کرده بودند به دادگاه بکشاند و حدود 36 میلیون دلار از مسئولان قضایی شهرستان منیتواک از ایالت ویسکانسین غرامت بگیرد. اگر فکر میکنید داستان سریال دربارهی نحوهی افتادن ناعادلانهی استیون به زندان و تلاشش برای گرفتن حقش از مسببان آن است اشتباه میکنید. چون درست در لحظهای که به نظر میرسد دست سریال را خواندهاید، خیلی زود متوجه میشوید تمام چیزی که تاکنون در حال نظاره بودید مقدمهی مهمی بر داستان اصلی استیون اِوری بوده است که به مراتب شگفتانگیزتر است. یا بهتر است بگویم پروندهی کیفری اصلی استیون اِوری. چی شد؟ آره، مسئله این است که دو سال بعد از آزادی اِروی، درست در روزهایی که شکایت 36 میلیون دلاری او به سوی موفقیت حرکت میکند و مردم و رسانهها از او طرفداری میکنند، خبر میرسد که باقیماندهی جنازهی عکاس 25 سالهای به اسم ترسا هالباک، مدفون در حیاط ملک اِوری پیدا شده است. استیون اِوری به متهم اصلی این قتل تبدیل میشود. زندگی متلاشیشدهی او درست در لحظهای که داشت اولین قدمهایش را برای ترمیم شدن برمیداشت، دوباره سقوط میکند.
راستش اگر خلاصهی این خبر را در روزنامه بخوانید یا از تلویزیون بشنوید احتمالا بلافاصله در گناهکار بودن اِستیون به یقین میرسید. در نگاه اول هر مدرکی که دلتان بخواهد علیه استیون وجود دارد. شاید محکومیت اشتباه اولِ اوری فاقد مدرک فیزیکی قدرتمندی بود، اما پروندهی قتل تریسا هالباک روی کاغذ سرراستترین پروندهی دنیا به نظر میرسد. نه تنها ماشین هالباک در حیاط بزرگ قبرستان ماشینهای ملک اِوری یافت میشود، بلکه خونِ استیون هم در آن وجود دارد. از پیدا شدن سوییچ ماشین هالباک در اتاق خواب استیون گرفته تا بیرون کشیدن بقایای استخوانهای سوختهی این زن در نزدیکی خانهاش. او همچنین آخرین نفری بوده است که هالباک را زنده دیده است. رد کردن گناهکار بودنِ استیون زمانی غیرممکن میشود که برندن، خواهرزادهی نوجوان او به پلیس میگوید که داییاش بهطرز وحشیانهای به هالباک حمله کرده و پس از تعرض و کشتن او، جنازهاش را تکهتکه کرده و سوزانده است. با توجه به حجم مدارکی که علیه استیون وجود دارد احتمالا سریال باید در جریان دو-سه اپیزود با گناهکار خوانده شدنِ بیحرف و حدیث استیون در دادگاه به پایان میرسید. اما یکی از مهمترین خصوصیات ژانر جرایم واقعی، موشکافی و کالبدشکافیهای سرسامآور تکتک نکات کلیدی داستان است. جرایم واقعی دربارهی عمیق شدن، به جای جلو رفتن است. دربارهی حفر کردن به جای سرعت گرفتن است. جرایم واقعی دربارهی «جزییات» به جای «کل» است و «ساختن یک قاتل» در انجام ماموریتش غوغا میکند. از اینجا به بعد سازندگان همچون جراحان مغز دست به کار میشوند و مو را از ماست بیرون میکشند و با ماژیک قرمز دور تمام حفرههای این مدارک ظاهرا محکم، دایره میکشند.
متوجه میشویم استیون انگیزهی روشنی برای ارتکاب چنین جنایتی نداشته است و او خیلی با هیولای بیرحمی که پلیس مدام در دادگاه و رسانهها روی آن تاکید میکند فاصله دارد
شاید ما مستندها را به خاطر بیطرفی سازندگانشان میشناسیم، اما سازندگان «ساختن یک قاتل» با بیطرفی پا به میدان نمیگذارند. آنها باور دارند استیون اِوری بیگناه است. آنها باور دارند که پلیس برای فرار از پرداخت آن غرامت بزرگ برای استیون پاپوش درست کردهاند. آنها باور دارند که قاتل واقعی قسر در رفته است. اصلا به انتخاب اسم سریال نگاه کنید. خودِ این اسم دارد از قبل بهتان خبر میدهد که شاهد داستان نامگذاری یک نفر به عنوان قاتل هستید. معمولا تصمیم بهتر برای روایت چنین داستانی سپردن نتیجهگیری به تماشاگر است (و البته سریال این کار را هم میکند). اینطور مواقع این خطر وجود دارد که مستند شبیه یک فیلم سفارشی دروغگو به نظر برسد که دارد از یک نفر طرفداری میکند و از دیگری هیولا میسازد. چون راستش مدرک محکم و غیرقابلانکاری که بیگناهی استیون را ثابت کند یا همه را با قدرت به شک بیاندازد وجود ندارد. بنابراین چگونه آدم عاقلی در چنین وضعیتی تصمیم میگیرد تا طرف کسی را بگیرد که جبههی متزلزلی دارد؟ چون هدف سازندگان «ساختن یک قاتل» این نیست که بیگناهی استیون را ثابت کنند. هدفشان این است که ثابت کنند یک جای کار میلنگد. هدفشان این است تا ثابت کنند پلیس در حال ماهیگیری در یک مرداب کثیف و گلآلود است و اینکه قلابشان به چیزی در اعماق نامشخص مرداب گیر کرده است لزوما به معنی ماهی نیست. ممکن است لنگه کفش یا قوطی باشد. «ساختن یک قاتل» و وکیلهای استیون نمیدانند قلاب به چه چیزی گیر کرده است و راهی برای فهمیدن آن هم ندارند، اما آنقدر مدرک رو میکنند که نشان دهند به احتمال بسیار زیاد، قلاب به چیزی که پلیس ادعا کرده گیر نکرده است. میخواهند ثابت کنند که برای پلیس و وکیلِ نمایندهی شهرستان مهم نیست که ماهیت واقعی چیزی که به قلاب گیر کرده چه چیزی است. تنها چیزی که برای آنها مهم است این است که مردم حرفشان را دربارهی گیر کردن ماهی به قلابشان باور کنند. آیا آنها از این کار هدف محرمانهای در سر دارند؟
ما متوجه میشویم استیون انگیزهی روشنی برای ارتکاب چنین جنایتی نداشته است و او خیلی با هیولای بیرحمی که پلیس مدام در دادگاه و رسانهها روی آن تاکید میکند فاصله دارد. همچنین افسرهای پلیسی که روی محکومیت او در پروندهی هالباک پافشاری میکنند، همان پلیسهایی هستند که در صورت پیروزی شکایت استیون، از آن ضربه میخوردند. اگرچه اینجا با یک تضاد منافع آشکار طرفیم و در نتیجه مسئولان شهرستان کالومت برای رسیدگی به صحنهی جرم در نظر گرفته میشوند، اما در نهایت پلیسهای شهرستان منیتواک هستند که اصل کار را انجام میدهند. شاید خواهرزادهی استیون به جرم داییاش اعتراف کرده است، اما بررسی بیشتر نشان میدهد که نه تنها آیکیوی برندن پایینتر از حد معمول است، بلکه کاراگاهان هم از روشهای قلدریگونهای برای تحت فشار قرار دادن این پسربچه استفاده کردهاند. خلاصه هدفِ «ساختن یک قاتل» این است که به دود سیاهی که آسمان را پر کرده اشاره و از طریق آن ثابت کند که حتما آتشی به عنوان منبع این دود وجود دارد. اینکه اگر آتشی دیده نمیشود، به معنی وجود نداشتن آتش هم نیست. وکیلهای استیون مدرکی برای اثبات اینکه پلیس برای موکلشان پاپوش درست کرده ندارند، اما همزمان مقدار زیادی دود به چشم میخورد. دودی که چشم را میسوزاند و آدم را به سرفه میاندازد. آیا همین برای اثبات اینکه آتشی دور از چشم شعلهور است کافی نیست؟ البته که سریال هر از گاهی به آنسوی قصه هم سرک میکشد و ضداستدلالها و دفاعیات وکیل ترسا هالباک را هم ناگفته باقی نمیگذارد و نشان میدهد احتمال اینکه این دود به جای آتش توسط یک دستگاه دودساز ساخته شده باشد هم وجود دارد و از این طریق سعی میکند تا زاویهی دید هر دو طرف را در نظر بگیرد، اما در نهایت به سختی میتوان سریال را بدون باور کردنِ تراژدی استیون اِوری به پایان رساند. یا حداقل به سختی میتوان سریال را با شک و تردید و ابهام دربارهی واقعیت ماجرا به اتمام رساند.
اما چیزی که «ساختن یک قاتل» را به سریال مهمی تبدیل میکند هیچکدام از سوالات پیرامون قاتل بودن یا نبودن استیون اِوری نیست. این دقیقا همان چیزی است که 99 درصد تماشاگران سریال آن را نادیده گرفته بودند. هنوز که هنوزه میبینم طرفداران سریال به محض رسیدن به یکدیگر سریع سراغ این سوال میروند: «فکر میکنی استیون قاتل بود؟» و بعد یک ساعت توی سر و کلهی یکدیگر میزنند. طرفداران استیون باور دارند که به او جفا شده است و کسانی که به بیگناهیاش باور ندارند جوش میزنند که سریال حقیقت را نشان نداده است و او یک قاتل کثیف است. هر دو گروه اصل موضوع را نادیده میگیرند: «ساختن یک قاتل» نه دربارهی استیون اِوری، بلکه دربارهی سیستم قضایی است. دربارهی جامعه است. دربارهی روانشناسی انسانها در چنین مواقعی است. دربارهی این است که سیستم قضایی، یک سیستم روباتیک بینقص نیست که بدون یک صدم ثانیه تاخیر و بدون کوچکترین خطایی کارش به بهترین شکل انجام دهد. سیستم قضایی توسط آدمهای ناکامل طراحی شده و توسط آدمهای ناکامل اداره میشود و رای دادگاه هم توسط هیئت منصفهای تشکیل شده از یک سری آدمهای ناکامل صادر میشود. همیشه احتمال اشتباه وجود دارد. همیشه احتمال سوءتفاهم وجود دارد. همیشه احتمال تفکرهای پیشداورانه وجود دارد. همیشه احتمال قبیلهگرایی وجود دارد. همیشه احتمال دارد که عدهای دست به شیطنتهای نامحسوسی بزنند که متهم را در چشم دنیا بد جلوه بدهند. سریال ثابت میکند استیون دفعهی اول فقط به این دلیل متهم به تعرض به آن زن شناخته شد چون خانوادهی اِوری از طبقهی پایین جامعه هستند و مردم شهر به آنها به عنوان بیگانههایی جدا از خودشان نگاه میکنند. خانوادهی آنها طوری از قبل در ذهن مردم به عنوان خلافکار شکل گرفته است که خیلی ساده میتوان استیون را بدون مدرک محکوم کرد. در حالی که اگر بدون پیشداوری، اشتباهات آشکار پروندهی استیون دیده میشد، او زندان نمیرفت و ما الان شاهد چنین اوضاع قمر در عقربی نبودیم.
«ساختن یک قاتل» نحوهی پوشش رسانهای پرونده و دادگاه اِوری را زیر نقد میبرد، ترفندهای تحتتاثیر قرار دادن هیئت منصفه را مورد بررسی قرار میدهد، تاکتیکهای کاراگاهان برای مجبور کردن متهمان به اعترافهای دروغین را به تصویر میکشد، بهطور عمیق به پیشداوریهای موجود بین ساکنان شهرهای کوچک میپردازد، اهمیت طبقهی اجتماعی در سیستم قضایی را زیر ذرهبین میبرد و نشان میدهد که بعضیوقتها رسیدن به حقیقت خیلی پیچیده و سخت است و این در تضاد با تمایل ما برای هرچه زودتر رسیدن به یک جواب مطلق قرار میگیرد. مخصوصا این آخری که فکر کنم یکی از بزرگترین دردهای بشر است: ما تحمل ابهام را نداریم. میخواهیم در سریعترین زمان ممکن به پاسخ برسیم و خیالمان را راحت کنیم و هرچه بدبختی میکشیم از تمایلمان به حملهور شدن به سوی نتیجهگیری مطلق است. آموزش اینکه مردم باید پیچیدگی اینجور موضوعات را درک کنند و رفتار خودشان برای پیدا کردن هرچه سریعتر جواب را زیر سوال ببرند، یکی از مهمترین اهداف خود سازندگان در ساخت سریال بوده است. پس سوالِ گناهکار بودن یا نبودنِ استیون اِوری یکجورهایی پیشپاافتادهترین موضوعی است که «ساختن یک قاتل» به آن میپردازد. اما دقیقا برعکس این سوال پرطرفدارترین سوالی است که مردم دربارهاش حرف میزنند. مطرح کردن تئوریهای مختلف دربارهی اینکه حقیقت این جنایت چه چیزی است اشتباه نیست و اتفاقا یکی از هیجانانگیزترین و مفرحترین بخشهای سریال همین حدس و گمانهزنی دربارهی جنبههای مختلف پرونده است. مشکل وقتی پدیدار میشود که این تفریح را جدی میگیرند و با اشاره به یک مدرک طوری رفتار میکنند که از صمیم قلب باور دارند که استیون مرتکب این قتل شده (یا نشده). اینجاست که آموزش زندگی مسالمتآمیز در کنار پیچیدگی و ابهام دیوانهکنندهی زندگی که هدف این سریال است نادیده گرفته میشود.
یکی از چیزهایی که «ساختن یک قاتل» را به سریال درگیرکننده و تاثیرگذاری تبدیل میکند نه داستانِ سوژهی هیجانانگیزش، بلکه فرم ساده و بیشیلهپیلهی روایت این داستان است
یکی از چیزهایی که «ساختن یک قاتل» را به سریال درگیرکننده و تاثیرگذاری تبدیل میکند نه داستانِ سوژهی هیجانانگیزش، بلکه فرم ساده و بیشیلهپیلهی روایت این داستان است. «ساختن یک قاتل» سریال پرزرق و برق و پرجنب و جوشی نیست و از همه مهمتر در تضاد با اکثر مستندهای اینشکلی، هیچ راوی و نریشنی ندارد. سازندگان با بینندگان نه شبیه به بینندگان یک برنامهی تلویزیونی، بلکه همچون اعضای هیئت منصفهی دادگاه رفتار میکنند. اینجور مستندها معمولا یک راوی دارند که سعی میکنند تماشاگران را با توضیحات اضافه شیرفهم کنند، بعضیوقتها حسشان را ابراز میکنند و دست تماشاگر را میگیرند که یکوقت گم نشود. اما «ساختن یک قاتل» خوشبختانه چنین عنصری را ندارد. روی کاغذ چنین تصمیمی خطرناک به نظر میرسد. از تعداد بالای شخصیتهای درگیر پرونده گرفته تا اصطلاحات حقوقی و پیچ و تابهای فراوان پرونده. اما سازندگان طوری فیلمهای دوربینِ بازجوییها، مصاحبهها، کنفرانسهای خبری، مبارزههای دادگاهی و خیلیهای دیگر را کنار هم تدوین کردهاند که هیچوقت احساس سردرگمی بهتان دست نمیدهد. با اینکه در هر اپیزود مقدار زیادی اطلاعات روی سر تماشاگر سرازیر میشود و شخصیتهای جدید و قدیمی میآیند و میروند، اما سریال به طریقی موفق شده بدون نریشن همهچیز را در عین پیچیده بودن، قابلفهم و دنبال کردن نگه دارد. نکتهی جالب ماجرا این است که نه تنها عدم وجود راوی ضربهای به فهمیدن داستان نزده، بلکه اتفاقا کاری کرده تا تماشاگران بیش از حد معمول حواسشان را جمع کنند و برای از دست ندادن جزییات، گوشهایشان را تیز کنند و چشمانشان را باز نگه دارند. اینطوری سازندگان جلوی تبدیل شدن مستندشان به کلیپهای خبری که احساسات و تئوریهای خودشان را درگیر ماجرا میکنند گرفتهاند.
مهمتر از همه، آنها با حذف راوی، بینندگان را به یکی از اعضای هیئت منصفه تبدیل میکنند. انگار سریال بهمان میگوید بدون دخالت خارجی به تماشای همهی اینها نشسته، اطلاعات را پردازش کنید و تصمیم بگیرید اگر حرف شما در تعیین کردن سرنوشت استیون تاثیر داشت، چه تصمیمی میگرفتید؟ این در حالی است که عدم وجود راوی، سریال را بیشتر از حد معمول به یک سریال جنایی/کاراگاهی غیرمستند تبدیل کرده است. سریال در معرفی شخصیتهای اصلی و فرعی عالی است، عناصر داستانی درگیرکنندهای مثل نبردهای دادگاهی و پیدا شدن مدارک جدید و زیر سوال رفتن آن مدارک و کلا پیچ و تابهای نفسگیرش کاری کرده تا بعضیوقتها احساس کنید انگار در حال تماشای فیلمی از پیش نگارش شده هستید. این وسط از تاثیر برخی از افراد درگیر پرونده هم نمیتوان گذشت. مثلا دو وکیل اصلی استیون چنان وکلای حرفهای و مصمم و کاریزماتیکی هستند که بلافاصله تبدیل به قهرمانانی میشوند که با نگرانیهایشان نگران میشوید، با خوشحالیهایشان خوشحال و عمیقا در جستجوها و تلاشهایشان برای اثبات بیگناهی استیون غرق میشوید. این دو آنقدر در کارشان خوب هستند که بعدا خیلی از طرفداران به شوخی به هم میگفتند اگر یک روزی برایم پاپوش درست کردند، این دو نفر را به عنوان وکیل استخدام میکردم! از سوی دیگر وکیل سیبیلوی شهرستان منیتواک هم به چنان بدمن نفرتانگیزی تبدیل میشود که برای شکست اسفناکش لحظهشماری میکنید. سازندگان سریال واقعا شانس آوردهاند که این افراد چنین حضور درگیرکنندهای جلوی دوربین دارند. چون وکیلهایی که قبل از آنها و بعد از آنها جلوی دوربین میآیند چنین تاثیری از خود بر جای نمیگذارند.
سریال بهمان میگوید بدون دخالت خارجی به تماشای همهی اینها نشسته، اطلاعات را پردازش کنید و تصمیم بگیرید اگر حرف شما در تعیین کردن سرنوشت استیون تاثیر داشت، چه تصمیمی میگرفتید؟
معمولا داستانهای واقعی برای دراماتیکتر شدن مورد تغییر و تحولهایی توسط نویسندگان قرار میگیرند. مثلا ممکن است دیالوگها سینماییتر نوشته شوند یا جزییات پرونده برای سرگرمکنندهتر شدن ماجرا مورد دستکاری قرار بگیرند، اما «ساختن یک قاتل» یکی از آن داستانهایی است که نهایت دراماتیک است. دیگر دراماتیکتر از این امکان ندارد. دیالوگهای وکلا در نبردهای دادگاهی آنقدر هوشمندانه و پینگ پونگی هستند که بعضیوقتها تصور اینکه این جملات توسط یک نویسندهی هالیوودی نوشته نشده سخت است. جزییات پرونده که سربزنگاهها کشف و افشا میشوند کاری میکنند تا وکلا همیشه گلولههایی برای شلیک به یکدیگر و جاخالی دادن از آنها داشته باشند و در نتیجه احساس میکردم در حال تماشای یک فیلم دادگاهی هالیوودی تخیلی هستم. اما مسئله این است که تمام اینها واقعی است. داریم دربارهی یک اتفاق واقعی که برای سالها شبکههای خبری را اسیر خودش کرده بود صحبت کنیم. یک آدم واقعی کشته شده است و یک آدم واقعی آنجا است که سرنوشتش به نتیجهی این دادگاه بستگی دارد. این موضوع «ساختن یک قاتل» را به اثر منحصربهفردی در نوع خودش تبدیل کرده است. تصور کنید به تماشای فیلمی مینشینید که شخصیتهایش بازیگر نیستند، درگیریها فقط وسیلهای برای سرگرم کردن ما نیستند، آدمها بگومگوها و ناراحتیها و مبارزههای حقوقیشان را بازی نمیکنند، سرنوشت نهایی شخصیتها ماندگار هستند و بعد از بالا رفتن تیتراژ به پایان نمیرسند.
مثل تماشای یک سریال کاراگاهی/دادگاهی میماند که تکتک دیالوگها، نگاهها، مبارزهها و نگرانیها و استرسها دارای وزنی است که حتی در سریالهای باپرستیژ و نفسگیری مثل «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) و «کاراگاه حقیقی» (True Detective) نیز یافت نمیشوند. برخلاف درامهای خیالی که نویسنده باید برای معرفی عناصر جدید به داستان زمینهچینی کند و همزمان به کاراکترها برسد و داستان را پیش ببرد، مستندهایی مثل «ساختن یک قاتل» این آزادی را دارند تا لحظه لحظههایشان را پر از غافلگیریهای عجیب و غریب و باورنکردنی کنند و به دلیل فرمت مستندشان کسی نیست که آنها را زیر سوال ببرد. چیزی که «ساختن یک قاتل» را به سریال بینظیری تبدیل کرده نهایت استفاده از همین پتانسیل است. «ساختن یک قاتل» فقط از سوژهی کنجکاویبرانگیز و روایتی حرفهای بهره نمیبرد، بلکه دلیل اصلی سرگرمکنندگی بزرگش به این مربوط میشود که این سریال آزاد است تا کاری را انجام بدهد که «کاراگاه حقیقی»ها و ««شب حادثه»ها نمیتوانند و اینطوری آنها را در زمین خودشان شکست بدهد و البته مثل سریالهای خیالی مجبور نیست به یک سرانجام مطلق برسد، بلکه بدون عصبانی کردن مخاطبان میتواند پایانش را باز گذاشته و مثل جعبهای از مدارک درهمبرهمی عمل کند که کار تماشاگرانِ واقعی سریال تازه بعد از اتمامش برای شیرجه زدن به درون آن و حل راز پرونده توسط خودشان شروع میشود. میدانید چه چیزی معتادکنندهتر و هیجانانگیزتر از «کاراگاه حقیقی» است؟ یک «کاراگاه حقیقی» که تمام اجزایش از داستانها و تصاویر آدمهای واقعی تشکیل شده باشد. «ساختن یک قاتل» چنین تجربهی نابی است. نمیدانم میتوانم منظورم را بیان کنم یا نه، ولی تماشای «ساختن یک قاتل» چنین حسی دارد. حسِ پراسترس و مفرح تماشای یک مستندِ سینمایی.