ماهان شبکه ایرانیان

جلوه هائی از سلوک فردی شهید علامه عارف الحسینی

گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین صادق نجاتی درآمد   ویژگی های فردی و اخلاقی شهید عارف الحسینی به قدری بارز و برجسته است که تمام کسانی که با او سر و کار داشتند ، خاطرات شیرینی را از او نقل می کنند

جلوه هائی از سلوک فردی شهید علامه عارف الحسینی

گفت و گو با حجت الاسلام والمسلمین صادق نجاتی
درآمد
 

ویژگی های فردی و اخلاقی شهید عارف الحسینی به قدری بارز و برجسته است که تمام کسانی که با او سر و کار داشتند ، خاطرات شیرینی را از او نقل می کنند. این گفتگو نیز سرشار از این نکات دلنشین است.

چگونه و از کی با شهید عارف الحسینی آشنا شدید؟
 

در سال 48 یا 49 بود که من با ایشان دوست صمیمی شدم. ما در مدرسه آیت الله العظمی حکیم که یک مدرسه نوساز و زیبا و تازه تاسیس و نزدیک حرم بود ، بودیم. ایشان در نجف سه تا مدرسه دارند که در یکی از آنها امام خمینی(ره) شب ها نماز جماعت داشتند.
مدرسه دارالحکمین نسبت به مدرسه بزرگ آیت الله العظمی بروجردی فاصله کمتری تا حرم داشت. شهید در این مدرسه حجره داشت. یک روز پنجشنبه یا جمعه بود که ایشان به من گفت: «فلانی برای ناهار بیا پیش ما.» من چون می دانستم ایشان پاکستانی است ، گفتم: «به یک شرط می آیم و آن هم اینکه غذایی که درست می کنید خیلی تند نباشد.» و رفتم ایشان طبق معمول طلبه ها آبگوشتی درست کرده بود و با آن صفا و صمیمیتی که داشت به ما ناهار داد ، ولی خیلی تند بود. گفتم: «سید عارف! مگر بنا نبود غذای تند نپزی؟» گفت: «من خیلی ملاحظه شما را کردم!»
عمده چیزی که من در این سید بزرگوار دیدم ، صفا و صمیمیت و اعتقاد و ایمان بود. صفای محض بود. در آن زمان ایشان یک طلبه معمولی بود و هنوز مسئله رهبری پاکستان مطرح نبود، ولی من این خلوص و صفا و صمیمیت را تا آخر عمر ، به همان شکل در ایشان دیدم. من یک طلبه نجفی هستم. چرا باید با ایشان که یک طلبه پاکستانی بود ، رفیق صمیمی بشوم؟ از نظرمادی هم ، یک طلبه فقیر بود. نه تنها ایشان که بیشتر طلبه ها این گونه بودند ، منتهی صفا و صمیمیت و ایمانی که داشت ، برایم جذاب و جالب بود. ایشان واقعا مظلوم هم واقع شد و آن طور که باید و شاید شناخته نشد.
در سال 50 صدام ما را اخراج کرد. من متولد عراق هستم ، اما اصالتم کاشانی است و شناسنامه ایران را هم داشتم. مرحوم ابوی من متولد نجف ، منتهی جدم شیخ مهدی کاشانی بود. پدرم مرا در نجف سر قبر ایشان می برد که کاملا یادم هست. می گفت پدرم از کاشان آمده اینجا ، درس خوانده و ماندگار شده. شاید اوایل صدام بود و یا صدام معاون بکر بود که ماموران آمار آمدند و به پدرم گفتند بیا ثبت نام کن و شناسنامه عراقی بگیر. تو متولد اینجا هستی. مرحوم ابوی ابا کرد. ابوی حدود 47 سال سن داشت. ما نوجوان بودیم و به این کار پدرمان اعتراض کردیم ، چون به راحتی شناسنامه عراقی می دادند. گفت: «به خاطر شماست ، چون اگر ثبت نام کنیم و عراقی بشویم ، شما باید سربازی بروید.» البته ایرانی ها قبل از مسائل بعثی ها ، عزت و احترام زیادی در عراق داشتند و راحت زندگی می کردند. مشکلی نداشتیم.

شهید تا چه سطحی در نجف درس خواند؟
 

الان یادم نمی آید. خیلی سال می گذرد. وقتی در برج 10 سال 50 تبعید شدیم ، سید عارف هم آمد و من دوباره در قم ایشان را دیدم. آشنائی بیشتر من با سید عارف از اینجا شروع شد که ایشان و من هر دو درس خارج آیت الله العظمی وحید می رفتیم و هم مباحثه بودیم. ارتباط من با ایشان در ایران بیشتر شد. ایشان تازه ازدواج کرده بود. این مدت تا چه سالی طول کشید؟ باز هم یادم نیست ، فقط می دانم که آیت الله العظمی مکارم هم در مسجد اعظم درس خارج را شروع کرده بودند. یک روز من دیدم سید عارف برای مباحثه نیامد. ایشان طلبه بسیار فاضل ، درسخوان و بسیار مقید به درس بود ، برای همین وقتی نیامد ، نگران شدم و تعجب کردم. او را که دیدم ، پرسیدم: «آقا سید! چطور برای مباحثه نیامدی؟ درس هم نیامده بودی. چطور شده؟» ایشان گفت: «من می خواهم بروم پاکستان. دوره آیت الله العظمی وحید طولانی است ، ولی دوره آیت الله العظمی مکارم ، چهار یا پنج سال است. من می خواهم یک دوره اصول ببینم و بعد به پاکستان بروم و در آنجا تدریس و تبلیغ کنم. چون دوره آقای وحید طولانی است ، من رفتم درس آقای مکارم.» و لذا ما از یک نظر درسی از یکدیگر جدا شدیم ، ولی چون منزلمان نزدیک بود، همدیگر را می دیدیم. ما منزلمان در خاک فرج، کوچه فردوسی روبروی بیمارستان آیت الله العظمی گلپایگانی بود. با ابوی منزلی را اجاره کرده بودیم. ایشان هم با طلبه ای مشهدی به نام آقای صابری ، مشترکا یک خانه را اجاره کرده بودند. آقای صابری از آزادگان است. ایشان در اوایل جنگ برای تبلیغ به جبهه رفته بود که اسیر شد و حدودا 9 سال اسیر عراقی ها بود.
من وقتی رفتم قم ، تازه ازدواج کرده بودم و وضع مالی ام اندکی از آن دو بهتر بود. وقتی به منزل سید عارف و دوستش رفتم ، باید اعتراف کنم که به زندگی شان غبطه خوردم. از نظر وسایل زندگی بسیار محقرانه بود. یک چراغ والور کوچک داشتند و بسیاری از اتاق هایشان کاملا خالی بود و حتی حصیر هم نداشت و واقعا این زندگی سید در آغاز زندگی مشترک بود. انصافا با سادگی هر چه تمام تر زندگی می کرد. بعدها هم که به پاکستان تشریف برد و برای خودش شخصیتی شد ، باز ساده زندگی می کرد.
در مراسم 22 بهمن که شخصیت های مهم را دعوت می کردند ، ایشان هم می آمد. بنده هم از سال 61 مشغول قضاوت شدم و رفتم اهواز و گاهی اتفاق می افتاد که من می آمدم قم و آسید عارف را در حرم حضرت معصومه (س) می دیدم. این زمانی بود که ایشان در پاکستان شخصیت مبرزی شده بود و من با او شوخی می کردم و می گفتم بیائید خانه و ایشان می گفتند: «نمی شود چندین نفر همراه من هستند.» من دیگر ایشان را ندیدم تا وقتی که خبر شهادت ایشان و آن پیام معروف امام را درباره شان شنیدم. زوجه بنده از سال 59 پاسدار بود و گاهی حفاظت از شخصیت ها به عهده اش بود. یک بار که سید عارف آمده بود، محافظ او بود و بسیار از شخصیت و ا خلاق کریمه و تهجد و ایمان و صفای او می گفت. البته من اینها را در زمان طلبگی ایشان
می دانستم ، ولی زوجه بنده اینها را در زمانی از ایشان نقل می کرد که در مقام رهبری پاکستان بود.

شهید عارف الحسینی در ایران چقدر درس خواند و از نظر علمی چقدر پیش رفت؟
 

می توانم بگویم ایشان شخص فاضلی بود که دوره درس خارج را دید ، اما آیا آن را کامل کرد یا نه؟ نمی دانم. درس آقای وحید یکی از درس های مهم حوزه بود. همین حالا هم هست. سطح بالائی داشت و خیلی علمی بود. حتی بعضی ها می گفتند برویم درس فلان آقا، بعد بیائیم درس آقای وحید. ایشان بود و با هم مباحثه می کردیم ، ولی نمی دانم که درس اصول آقای مکارم را تکمیل کرد و رفت یا نه؟ قبل از اینکه به رهبری برسد ، من ایشان را دیدم و گفت که در پیشاور تبلیغ می کنم و سعی دارم مطالبم پخش شود، ولی سخت است و فشار می آورند. از این نگرانی ها داشت

در مقام فهم مطالب و القای آنها در مباحثه ، ایشان را چگونه دیدید؟
 

شخص بسیار فاضلی بود. ما در آن سال ها خیلی حظ داشتیم به فهمیدن درس و سعی می کردیم هم مباحثه های خوبی داشته باشیم ، چون در مباحثه ، بسیاری از مطالب روشن می شوند. ممکن است انسان هنگامی که استاد درس داده ، مطالبی را نفهمیده باشد و یا برداشت اشتباهی داشته باشد ، اما در مباحثه این مسائل حل می شوند ، بنابراین سعی می کردیم هم مباحثه ای بگیریم که مفید باشد. آسید عارف از کسانی بود که نیازی به مباحثه با من نداشت و سید بسیار وارد و زیرکی بود.

در نجف که بودید، شهید علاقه زیادی به امام داشت و این علاقه را با خود به پاکستان برد. در آن مقطع هنوز ایشان به آنجا نرسیده بود که در درس امام شرکت کند، ولی در نماز امام شرکت می کرد. آیا از کیفیت آشنائی شهید با امام و ارتباطش با ایشان چیزی به یاد دارید؟
 

روحانی های کاشی در اطراف امام بودند که الان هم هستند. یکی آقای راستی و دیگری دوست ایشان به نام آقای حلیمی کاشانی بودند و به اعتبار اینکه می دانستند من کاشانی هستم ، بالاخره با اینها آشنا شدیم. آقای حلیمی در بیت امام بود. امام در نجف منزل حقیری داشتند. در این مقطعی که می گویم ، امام هنوز نماز جماعت ظهر نداشتند و نماز ظهر و عصر را در خانه می خواندند ، اما نماز مغرب و عشاء را در مدرسه آیت الله العظمی بروجردی که بغل حرم و مدرسه بزرگ سه طبقه ای است ، می خواندند. من توسط آقای حلیمی به منزل امام راه پیدا کردم. شش هفت نفری بودیم و نماز را به امامت امام می خواندیم. مرحوم آیت الله العظمی سید محمد تقی بحرالعلوم از علمای مبرز نجف بودند. ایشان نماز مغرب عشاء را در مسجد شیخ طوسی نجف می خواندند و نماز ظهر و عصر را در مسجد شیخ مرتضی انصاری معروف به مسجد ترک ها. یادم هست بعضی از افراد بسیار مقید و محتاط که پشت سر بسیاری از آقایان نماز نمی خواندند ، پشت سر ایشان می خواندند. ایشان نماز ظهر و عصر را که در مسجد شیخ انصاری می خواندند ، متوجه شدند که منزل امام نزدیک آنجاست. پیغام داده بودند که من دیگر برای نماز نمی آیم و این سبب شد که امام در آن مسجد نماز بخوانند. آشنائی مردم با امام مخصوصا از همین مسجد شروع شد ، چون مدرسه آیت الله العظمی بروجردی درست است که نزدیک حرم بود ، اما مخصوص طلبه هاست. مکان آن هم کنار بازار بزرگ بود. ولی فقط طلبه ها در آن رفت و آمد می کردند ، ولی وقتی امام (ره) نماز ظهر و عصر را در آنجا خواندند ، چون درهای مسجد به بازار «خیش» باز می شد ، کسبه هم با امام آشنا شدند. شاید ماه مبارک اواخر سال 49 یا اوایل سال 50 بود که هر روز نماز ظهر و عصر را به امامت امام (ره) اقامه می کردیم. خدا رحمت کند شهید آیت الله مدنی هر روز بعد از نماز منبر می رفتند و منبرشان بسیار عالی و اخلاقی بود. روضه هم که می خواندند ، خودشان گریه می کردند و واقعا گریه هم می گرفتند. کسبه هم قهرا می آمدند. می توانم بگویم مردم از طریق این نماز با امام آشنا شدند.

سید عارف هم به این نماز می آمد؟
 

من سید عارف را در آنجا یادم نمی آید ، یعنی یادم نمی آید که در آنجا با ایشان آشنا شده باشم. من در نجف با عراقی ها بیشتر محشور بودم و ارتباطم با امام هم از طریق آقای حلیمی بود. قضیه دیگری هم یادم آمد. نیمه ماه مبارک و شب تولد امام حسن مجتبی(ع) بود. ایام قبل از تصفیه بود. به ما گفتند که امشب استاندار کربلا با امام ملاقات دارد. شاید آقای حلیمی گفت. من هم فرصت را غنیمت شمردم و آن شب رفتم. طلبه ها زیاد بودند. همگی در بیرونی امام نشستیم. استاندار کربلا در آن زمان خیلی مهم بود. یک طلبه هندی یا پاکستانی هم عهده دار ترجمه شده بود، چون امام هرگز عربی حرف نمی زدند ، مخصوصا در مقابل دولتی ها ، من می خواستم ببینم امام با این استاندار چه برخوردی می کنند. اولا که امام تا مدتی در اندرونی بودند و استاندار مجبور شد منتظر بماند. وقتی هم که آمدند ، او مجبور شد از جایش بلند شود. امام نشستند و مطالب زیادی رد و بدل شد. امام گفتند روحانیت موجب استحکام دولت است. روحانیون نمی گذارند اغتشاش و ناراحتی بشود. برای چه می خواهید اینها را بیرون کنید. امام به مترجم گفتند حرف های مرا بی کم و کاست بشنو و بعدا ترجمه کن. یادم هست که استاندار گفت سیدالرئیس گفته که دیگر تصفیه ای صورت نمی گیرد. بماند که هنوز سوار ماشینش نشده بود که چندین نفر را گرفتند ، یعنی استاندار کربلا نگذاشت لااقل به کربلا برسد. در آن زمان کربلا استان بود، اما نجف هنوز شهرستان بود.

شهید عارف با شهید مدنی هم ارتباط داشت؟
 

من احتمال می دهم دوستی من با شهید عارف از طریق شهید مدنی بوده باشد ، چون آیت الله مدنی استاد لمعه و معلم اخلاق ما بودند. من بخشی از درس لمعه را نزد ایشان خواندم. آیت الله مدنی در روزهای پنجشنبه درس اخلاق داشتند و در روزهای جمعه هم دعای ندبه داشتند و طلبه ها به منزل ایشان می رفتند. ابتدا ایشان منبر می رفتند و بعد دعای ندبه می خواندند. من با آیت الله مدنی خیلی آشنا شده بودم. آخرین بار که من موفق شدم در اربعین امام حسین (ع) پیاده از نجف به کربلا بروم ، همراه آیت الله مدنی رفتیم. ایشان مقید بودند که در راه زیارت عاشورا را با 100 لعن آن را بخوانند و ما هم با ایشان می خواندیم. رسم بود که در موضیف هائی برای زوار غذا می دادند. ما به اولین موضیف رسیدیم ، در آنجا نماز خواندیم و ناهار خوردیم و حرکت کردیم. یکی دو ساعت بعد به موضیف دیگری رسیدیم. صاحب موضیف التماس و خواهش که آقا! بیائید ناهار امام حسین (ع) را میل کنید. از ناهار خوردن ما خیلی نگذشته بود ، ولی صاحب موضیف دست از اصرار بر نمی داشت. آیت الله مدنی دست گذاشتند روی شانه یکی از آقایان و با همان لحن مهربان همیشگی گفتند: «رفقا! هر کس می تواند غذا میل کند که دل این آقا نشکند.» این هم نکته اخلاقی بود که ایشان به ما آموختند من احتمال می دهم آشنائی من با سید عارف از این طریق بوده باشد، چون در روزهای جمعه ، طلبه های زیادی به منزل آیت الله مدنی می رفتند. هم ایشان درس اخلاق می داد و هم دعای ندبه داشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 50
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان