قرآن کریمن می فرماید: «و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً». حکمت در کنار علم و معرفت و خبرویت، شاید معانی نزدیک به هم داشته باشند ولی هر کدام از آنها می تواند معنای خاص خود را داشته باشد. علم، مطلق آگاهی است که ما در زبان فارسی از آن به دانستن به صورت مصدر و دانایی به صورت اسم مصدر تعبیر می کنیم. هر طور و به هر صورتی باشد مانند اجمالی، تفصیلی، دقیق، مبهم، کلی، جزئی، محسوس، معقول و. . . ما می توانیم تحت عنوان معرفت از آن یاد کنیم. اما معرفت، اینگونه نیست. معرفت که از آن به شناخت به صورت اسم مصدر و شناختن به صورت مصدر تعبیر می شود، مطلق آگاهی نیست. بلکه آگاهی دقیق، مفصل و جزئیِ جزئی، اگر بود و خالی از هر گونه ابهام و اجمال و دقیق بود، آنگاه از واژه معرفت استفاده می کنند. عالم بالله یک معنا دارد و عارف بالله یک معنای دیگری دارد. در همه اینها بحث از آگاهی به صورت دقیق، مبهم، کلی، جزئی، مفصل، مجمل و. . . است اما حکمت، صرف آگاهی نیست. حکمت، آگاهی از حقایق اشیاء و عمل کردن به اقتضای آن آگاهی است. جناب آخوند ملاصدرا در اواخر جلد سوم اسفار که بحث عقل، عاقل و معقول را به میان آورده است، فرق بین اینها را بیان نموده است که عمده فرق حکمت با بقیه این واژه ها این است که در حکمت صرف آگاهی مورد توجه نیست و در قدم نخست شخص باید به حقایق آشنا باشد و آگاهی داشته باشد و بعد به اقتضای این آگاهی ملتزم باشد. به چنین شخصی حکیم گفته می شود. کسی که نمی داند و یا کسی که به اقتضای علم و معرفت خود پایبند نیست و فقط مجموعه ای از اطلاعات را جمع کرده و به قول حضرت امام(ره) ابلیس مجلس آرا شده است، لایق عنوان حکیم نیست.
تنقیه قلب انسان حکیم
خدا جناب آقای شبخ ذبیح الله قوچانی را که از متخلقین و بزرگان مشهد بود، رحمت کند. گهگاهی توفیق پیدا می کردیم و به محضر ایشان می رفتیم و از نفس گرم ایشان بهره می بردیم. خداوند همه این بزرگان را رحمت کند و در جوار رحمت خودش مهمان بدارد و از خیر و برکاتی که برای آنها نازل کرده است ما را هم بهرمند کند. یادم هست جناب آقای شبخ ذبیح الله قوچانی می فرمود که آقا با ده برهان اثبات می کند که خدا هست؛ برهان نظم، برهان حدوث، برهان حدوث، برهان صدیقین و. . . ولی یک ذره از این خدایی که اثبات کرده است پروا نمی کند و برای او رضای خدا مطرح نیست. ایشان می فرمود چنین فردی حکیم نیست و خدایی را اثبات کرده است که برای او حساب باز نمی کند. او می گوید خدا در همه جا هست اما اصلاً حضور او را محترم نمی-شمارد. اگر شخص دقیقاً به این حقایق اطلاع پیدا کرد و ملتزم بود، او را می شود حکیم نامید و معنای حکمت این است. یادم هست که یک جلسه ای خدمت ایشان بودیم. ایشان برای پذیرایی هندوانه آورده بود. خیلی معمولی و خاکی خاکی، چنگال، قاشق و سینی آورد و دیگر پیش دستی و کاردهای کذایی نیاورده بود. در جلوی ما، قاچ کرد و بعد گفت بفرمایید. ما با قاشق می کندیم و می خوردیم. بعد فرمود: «نق أو بق» فهمیدیم که منظور ایشان این است که یا خوب تمام کنید و بخورید که چیزی باقی نماند و یا اگر چیزی بخواهید باقی بگذارید، طوری بخورید که دیگری هم بتواند استفاده کند. بعد سؤال فرمود: نق، چه صیغه ای است؟ عرض کردم: امر است. از ریشه نقی، ینقی، تنقیه. فرمود: می دانید تنقیه چیست؟ عرض کردم: یک آلتی در طب قدیم بود که برای کسانی که مبتلای به یبوست بودند، توصیه به استفاده می کردند تا شکمشان روان شده و یبوست برطرف شود. فرمود: «بله! ولی یک مصداقش، این است و تنقیه به معنای لایروبی هم هست. » می دانید که چاه نیازمند لایروبی است تا جاهایی که سو دارد و گرفته است را لایروبی کنند. معمولاً چاه ها از جاهای مختلف چهار سو یا پنج سو، کمتر یا بیشتر دارند که آب را می کشد و در وسط جمع می کند تا بکشند و از آن استفاده کنند. گاهی اوقات این سو ها می گیرد که فرد منَقی را می آورند تا آن را درست کند که حالا به اشتباه مقنی می گویند. منقی را می آورند تا چاه را تنقیه و لایروبی کند تا دومرتبه به آب بیاید. ایشان بعد فرمودند: «قلب انسان حکیم تنقیه شده و لایروبی شده است. یعنی مهذب است و دقت می کند و حساس است». این علم باید لایروبی شود و بعد با حقایق عالم آشنا می شود و طبق همین آشنایی، عمل می کند. این معنای حکیم و حکمت است.
حجاب اصطلاحات و اهمیت نورانی شدن دل
به بحث معنویت می رسیم. معنا گاهی اوقات در برابر لفظ است، گاهی اوقات در برابر صورت است و گاهی اوقات در برابر چیزی که مقصود نیست. هر کدام از اینها را در نظر بگیریم می توانیم بگوییم معنا یعنی اصل و باطن. یعنی آن که بالذات مورد توجه است و بقیه، هرچه هست به خاطر آن است و طفیلی آن است. معنوی هم یعنی منسوب به معنا و معنویت مصدر جعلی از معنوی است. ارتباط بین معنویت و حکمت، اینطور قابل بیان است که شخص با توجه به حکمت و با توجه به آشنایی به حقایق و التزام به این آشنایی، تمام حدود و مرزهای ظاهری را پشت سر گذاشته و فتح کرده و جلو رفته است و به اصل هدف و به آن باطن دست یافته است. اصلاً نمی شود حکمت را از معنویت، منفصل فرض کرد که بعد بخواهیم اینها را به هم پیوند بزنیم. شما بحمدالله در مسیر علم و معرفت و حکمت و فلسفه هستید. باید خودمان را در این راستا قرار بدهیم که با این فن و تخصص و اصطلاحات و با این نشست و برخاست ها مرزهای بین خودمان و اصل و قبله و باطن را برطرف کنیم و قدم به قدم و ورق به ورق که پیش می رویم به آن اصل و قبله نزدیک و نزدیک تر بشویم. یادم هست یک روز سر درس اشارات، حضرت استاد حسن زاده آملی عبارت کتاب را خواندند و کتاب را بستند. به جمع حاضر رو کردند و فرمودند: « آقایان و سروران من! فکر کنید امروز ما اصلاً صفحه آخر اشارات را خواندیم و تمام شد. بعد چی؟ هدف همین بود که ما ورق بزنیم، کتاب بخوانیم و عبارت معنا کنیم؟ فرض کنید که همین الآن این معنا حاصل شد. بعد چی؟ این همه بیا، برو، بنشین، بخوان، بنویس، مرجع ضمیر پیدا کردن، بیداری کشیدن و. . . برای همین چند اصطلاح و ورق زدن بود؟ اینکه چیزی نبود و مهم نبود. » بعضی از این کارگاه های فنی را بروید سر بزنید. هزار و یک اصطلاح بلد هستند که ما اصلاً آشنا نیستیم. در تعمیرگاه های لوازم منزل و ماشین هم اصطلاحاتی که تعمیرکاران بلدند، زیاد است مانند ژیگرول، سوپاپ و. . . . اگر تحصیل فلسفه ما به همین خلاصه بشود که با اصطلاحات آشنا شویم و مرز بین خودمان و خدا را و حجاب های بین خودمان و خدا را برطرف نکنیم و با هر ورقی که می زنیم یک حجاب را کنار نزنیم، فرق ما با آنها در چیست؟ هیچ فرقی ندارد! از آن بندگان خدا به عنوان کارگر، بازاری و افراد معمولی یاد می شود ولی از ما حکیم، فیلسوف، روحانی و. . . در حالی که هیچ وجهی ندارد و به جا نیست چون تفاوت فقط در نوع اصطلاحات است. ما هم الفاظ آنها را نمی فهمیم و آنها هم الفاظ ما را نمی فهمند. چند وقت پیش مغازه عینک سازی رفته بودم. یک اصطلاحاتی را ایشان به کار برد که ما نمی فهمیدیم. گفتم من هم یک اصطلاحاتی را می توانم به کار ببرم که شما نمی دانید. گفت: بگویید. گفتم: فیض اقدس، فیض مقدس، مرتبه احدیت، وجود منبسط و...خنده اش گرفت و گفت فارسی حرف می زنید یا عربی! بنابراین چه فرقی دارد آنها می گویند ژیگرول، پیستون، سوپاپ، رینگ و. . . ما هم از این اصطلاحات خودمان بلدیم. هنر این است که چقدر دل نورانی شده و پذیرای فیض شده و فاصله برداشته شده است.
از جمع کتب تو را نشد رفع حجب در رفع حجب کوش نه در جمع کتب
باید این مرزها و حجاب ها برداشته شود و انسان احساس قرب و نزدیکی به ملکوت بکند و اُنس بگیرد. این یعنی حکیم معنوی و معنویت همراه حکمت. انسان چقدر خودش از این نورانیت و قرب لذت می برد. باور بفرمایید که دورانی که انسان با یک انسان آشنای با انس، گذرانده است لحظه به لحظه برای او خاطره است و لحظه لحظه اش برای او شیرین است و یاد آنها مایه حیات قلب است. خدا حضرت آیت الله بهاءالدینی را رحمت کند. ایشان با اینکه فلسفه به آن صورت نخوانده بود و با اصطلاحات فلسفی آن طور آشنا نبود، اما لبّ حکمت را داشت که به خاطر همان تنقیه و لایروبی و التزام به آنچه که می داند، بود. عجیب بود. ما از سال 61 تا 76 که ایشان به رحمت خدا رفت حال اگر مداوم نگوییم شاید حدود 10 یا 12 سال را خدمت ایشان، نشست و برخاست داشتیم. به نماز ایشان می رفتیم و از محضرشان استفاده می کردیم. ایشان به طور عجیبی نفوذ بصیرت داشت. خاطراتی را من از ایشان در ذهن دارم که فرصت بازگویی آن نیست و بعضی از آنها را به عنوان نمونه خدمت شما عرض می کنم.
خاطره ای عرفانی از حضرت آیت الله بهاءالدینی
در خدمت یکی از اساتید از بزرگان حوزه بودیم که یادم هست که او این جمله را به کار برد که اصل اسلام یعنی درستی و راستی و طبق اقتضا عمل کردن و به قول ایشان طبق نفس الامر و شایسته عمل کردن که ما این را در غرب می بینیم که خوب عمل می کنند. لذا کالاهایی که غربی ها تولید و عرضه می کنند در مقایسه با تولیدات داخل، کیفیت و فوائد بالاتر و بهتری دارد. ایشان می گفت اسلام یعنی همین، اصل اسلام آنجاست و اسمش اینجاست. من به ایشان عرض کردم که آقا! همه چیز که خلاصه در این نمی شود، بخشی از کار و بُعدی از کار همین است که می فرمایید. یعنی درست کار کنیم، طبق نفس الامر کار کنیم و «علی ما ینبغی» کار کنیم. اگر لیوان تولید می کنیم درست تولید کنیم، یا اگر میز و میکروفون تولید می کنیم درست تولید کنیم، و همچنین اگر انسان تربیت می کنیم، درست تربیت کنیم و...همچنین عرض کردم که قبول است ولی همه چیز در این خلاصه نمی شود که شما با این ادبیات بگویید که حقیقت اسلام آن طرف است و ما ادعایش را داریم. جرّ و بحث زیاد شد و ایشان نتوانست مرا قانع کند و بالعکس. همان شب نماز را خدمت آیت الله بهاءالدینی، بودیم. نماز تمام شد و درس خدمت ایشان بودیم. وقتی ایستاده بودم و می خواستم خداحافظی کنم و بیایم، ایشان همانطور که نشسته بود به طرف بالا نگاه کرد و به من خندید و گفت: آقا! بعضی از ما آخوندها خیلی ساده ایم. گفتم خدایا ایشان چه می خواهد بگوید؟ فرمود: «می گویند اصل اسلام آن طرف است و اسمش اینجاست، حقیقتش آنجاست و ادعایش اینجاست. آقا! اینها که به این دزدی های کوچک و حقیر که قانع نیستند اینها مملکت می دزدند، اینها ملت و فرهنگ می دزدند! دزدی های آنها اینگونه است. کالای خوبی هم که اینها تولید می کنند، به این دلیل نیست که کالای خوب، خوب است و کار خوب، خوب است، این برای این است که دل من و شما را ببرند و خودشان و فرهنگ و سیاست و مقصد خود را جا بیندازند و این بهترین راه برای آنهاست. حسن فعلی در کنار حسن فاعلی است که ارزش است و این اسلام است. یعنی کار خوب را برای خودِ کار خوب انجام بدهید، نه اینکه بخواهید برای معرفی و حاکمیت خود و قبضه کردن دیگران، خود را معرفی کنید. درست است که حسن فعلی دارد اما حسن فاعلی ندارد. » حالا ما قبل از ظهر خدمت آن آقا روی آن موضوع جرّ و بحث را کرده بودیم و آیت الله بهاءالدینی در آخر شب، درست با تمام آن ادبیات و خصوصیات، به آن موضوع اشاره کرد و راهنمایی فرمود. مرزها برای ایشان درهم نوردیده شده بود و برداشته شده بود. خود ایشان می فرمود یک وقت انسان در یک گوشه ای نشسته است و از تمام عالم، چه مادیات آن و چه ماورای ماده باخبر است. این آدم حیاتش برکت و خودش نورانیت است و کسی هم که با اینگونه افراد نشست و برخاست داشته باشد اگر لایق باشد از او بهره می گیرد و برای او مایه حیات است. فلسفه و حکمت را اینگونه باید فرا گرفت که بماند و جاودان باشد و آباد کننده دنیا و آخرت باشد. این طور نباشد که تا وقتی که در این دنیا هستیم حکیم و فیلسوف و کذا باشیم و وقتی هم که ناگهان بانگی برآمد و خواجه مرد، همه چیز تمام شود و وزر و وبال آن باقی بماند.
خود حضرت استاد حسن زاده آملی گه گاهی یک تلنگرهایی می زد. می فرمود این خواندن ها و درس ها اگر در راستای آن هدف قرار بگیرد مایه خیر و برکت است و الّا همه اش مایه وزر و وبال است. این چند بیت را هم به عنوان حسن ختام از مثنوی خدمت شما تقدیم کنم
جانور فربه شود از راه نوش آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود لیک از علف آدمی فربه ز عزست و شرف
علم گر بر دل زند یاری بود علم گر بر تن زند باری بود
علم های اهل دل حمالشان علم های اهل تن احمالشان