قبل از ورود به مقدمه باید بگویم دو موضوع هست که قریب الافق هستند ولی من با عنوان «عشق، نقطه تلاقی حکمت و عرفان» بیان کرده ام. موضوع این بوده است که بنده مبانی حکمی امکان نظریه عرفانی یا به تعبیر دیگر نظریه ولایت یا انسان کامل که جامع حکمت و عرفان است، را بیان کنم. اینها دو موضوع اصلی است که من به عنوان ایده فکری در اینجا دارم و در حد وقتی که هست اصولی را ذکر می کنم. ولی اینکه چرا بحث را با این عنوان و با واژه عشق بیان کردم، در یک مقدمه کوتاهی توضیح می دهم.
بنده عادت بدی دارم که گاهی اوقات وقتی یک کتاب خوبی را در جایی مانند کتابفروشی می بینم که حالا یا به موضوع و یا به نویسنده آن علاقه دارم، کتاب را از آخر می خوانم. در واقع می خواهم زودتر ببینم که این مؤلف چه گفته است؟ آخرش را شروع می کنم و یک صفحه می خوانم و همین طور صفحه قبلی و. .. یکباره می بینم که نیم ساعت است که دارم این کار را می کنم و بعد به خود می گویم خب از همان اول از اول می خواندی! ولی چه کنم که عادت است دیگر! بنده خلاف عادت معمول به دلیل ضیق وقت و. .. این عادت بد را در عنوان این سخنرانی پیاده کردم. آنچه که بنده به عنوان « عشق، نقطه تلاقی حکمت و معرفت» می گویم نتیجه سخنانم است نه موضوع بحث من. من اول نتیجه را گفتم به این دلیل که اگر بیانم قاصر بود و یا وقت ناکافی بود و یا چیزی از ذهنم رفت، نتیجه را اول گفته باشم. این است که سخنرانی را در واقع از آخر قرائت کرده ام. این مقدمه اول بنده بود.
ناتوانی اخلاق کانتی
حکمت فی الجمله مفهوم روشنی است و خیلی در آن بحث زیادی نداریم. ببینیم این مسأله معنویت به چه معناست؟ اصطلاحی که ما در زبان فارسی از معنویت می فهمیم معادل اسپریچوالیتی یا دیواینیتی است. یعنی وقتی می گوییم معنویت، اصلاً به بحث کلام و معنا و. .. کاری نداریم و منظور از معنویت، نقطه مقابل مادیت است. شروع می کنیم و با همین تحلیل کار را پیش می بریم. انسان یک وقتی خود را یک موجود مادی تصور می کند و بر اساس این تلقی همه کارهای خود را سامان می دهد. این یک مدل از زندگی و یک مدل از تفکر است. یک وقتی هم است که می گوید: نه! ما دارای معنویت هم هستیم. آن وقتی که می گوییم معنویت، باید ببینیم چه معانی ای می تواند متضمن معنویت باشد؟ سؤال این است که اگر ما دین داشته باشیم، دارای معنویت هستیم؟ یا اگر اخلاق داشته باشیم، دارای معنویت هستیم؟ همچنین آیا اگر عرفان داشته باشیم، دارای معنویت هستیم؟ اجمالاً ما می خواهیم پاسخ اینها را به صورت منطقی بیان کنیم. عرض کردم موضوع اصلی این است که مبادی حکمی معنویت را بیان کنیم، یعنی بگوییم اگر ما منطقاً بخواهیم معنویت داشته باشیم به عنوان عرفانی که مؤدی به معنویت بشود، باید چه راه هایی را طی کنیم؟ و همچنین در چه راه هایی نمی توانیم این را داشته باشیم؟ چون ممکن است که بعضی افراد بگویند که ما احساس معنوی داریم ولی ما الآن با احساس معنوی کار نداریم و می گوییم که منطقاً چه وقت می توان معنوی بود؟ یعنی چگونه انسان سیر بکند تا بتواند به معنویت متصل بشود؟ ممکن است یک اشکال اولیه به نظر برسد که انسان اگر یک موجود اخلاقی باشد، معنوی است و اخلاق ما را به معنویت می رساند. سنبل این موضوع در دوران جدید کانت است. یعنی در واقع ما همه حقایق معنوی را به اخلاق فروبکاهیم. حال سؤال این است که اخلاق کانتی، چگونه اخلاقی است؟
هر وقت بگوییم معنویت، یعنی مقابل مادیت و مادیت یعنی اینکه اعمال و رفتار انسان بر اساس منافع و خودخواهی باشد. یعنی فرد فقط می گوید: پول من، زن من، کار من، خانه من، علم من و. ... یعنی اگر شما ببینید یک نفر در ایران تمام مردم تهران را خرج می دهد و تغذیه می کند و متوجه بشوید که او همه این کارها را برای اینکه رئیس جمهور شود می کند، درآن صورت تمام کارهای او برای ما هیچ ارزشی ندارد در صورتی که ماهیت کار وی همان کار خیر و کار خوب است. ولی ما می گوییم که وی برای منافع خود این کار را می کند و از یک منفعت کوتاه مدت میگذرد تا به یک منفعت بالاتر برسد. حال یک دانشمندی را فرض کنید که کتاب های زیادی می نویسد و روشنگری می کند و مردم را هدایت می-کند ولی در انتها تمام این کارها را برای شهرت می کند. باز تمام کارهای او برای ما بی ارزش می شود. وقتی ما می گوییم معنویت، یعنی اینکه از مادیت که چیزی محسوس و مشهود بوده و به ما برمی گردد، عبور کنیم. بنابراین اگر شما صحبت از اخلاق می کنید و بعد می گویید این اخلاق، منشأش منِ استعلایی است که در پس همه کارهای من مثل تکلیف، آزادی و. .. هست، می گوییم که شما به چه دلیلی به اخلاق قائل می شوید؟ و آخر همه حرفهای شما چیست؟ آیا این معانی ای که شما می فرمایید این معانی یک مطلبی است که شما به این دعوت می کنید که انسان ها از خود مادی شان فراتر بروند؟ البته کیفیت بیان گزاره ها مهم نیست! فرم قاعده اخلاقی و اینکه بگویید که قاعده این است که همه افراد دیگر هم مثل من عمل کنند و کلیت پیدا کند را کار نداریم. آخر کار شما بالأخره چه می گویید؟ آخر کار، شما می گویید یک کاری بکن که از این منافع و وجود شخصی و مادی فراتر برویم؟ آن وقت سؤال می کنیم که چرا باید این کار را بکنیم؟ ممکن است که کسی فلسفه نفهمد ولی بالأخره انسان محسوسات خود را درک می کند!
اگر شما معتقدین به اخلاق کانتی، به من بگویید که باید از منافع خود بگذرید و خود را به زحمت بیندازید و من بپرسم چرا؟ و آنگاه شما پاسخ دهید: برای اینکه شما انسان شوید؛ بنده هم خواهم گفت که اگر انسان شدم، چه می شود؟ با لفظ که نمیشود افراد را فریب داد! انسان بودن به چه معناست؟ اصلاً من می خواهم خانه ام خیلی وسیع باشد، شما انسان باش! انسانیت مال شما و خانه خوب مال من! انسانیت مال شما و زن و بچه خوب مال من! یعنی شما باید این حرفها را از قالب الفاظ بیرون بیاورید. این دعوتی که شما می کنید، دعوت خروج از منافع است یا باقی ماندن در حد منافع؟ اگر شما دعوت به خروج از منافع می کنید من می گویم چرا؟ به چه دلیل باید این کار را بکنم؟ من نمی کنم! شما می گویید که تو انسان نیستی، من می گویم: نباشم! می گویید که شما مطابق قاعده تکلیف انسانی عمل نمی کنی، من می گویم؛ نکنم! باید ببینیم به خاطر این موضوع چه مشکلی برای من پیش می آید و در عمل چه چیزی برای من حاصل می شود؟ این است که اخلاق کانت در عالم هیچ اثری نکرد. البته کانت مباحث زیادی طرح کرده است ولی اخلاق او نمی تواند ملت ها را اخلاقی کند. به قول آیت الله حسن زاده ریسمان بازی آخوندی است. یعنی ما در کلام یک ترفندهای فنی می زنیم، ولی مردم را نمی تواند جذب کند! با این اخلاق که می گوید باید به تکلیف خود عمل کنیم، فرد می گوید که من چرا باید به تکلیف خود عمل کنم؟ یعنی باید الزام وجودی برای ما داشته باشد. با حرف که نمی شود سر مردم را کلاه گذاشت! اینها کلاه گذاشتن های عالمانه است. کلاه گذاشتن، حتماً این نیست که چک بی محل بکشید.
از اینجا می توان نتیجه گرفت که اگر شما در وجود، به امر ورای ماده قائل نباشید توجیهی برای این مسأله وجود ندارد که چرا ما باید به ورای منافع مادی خود عمل کنیم! جمله «اگر خدا نباشد، هیچ چیز نیست» که از داستایوفسکی نقل می-کنند، حرف درستی است. یعنی اگر کسی قائل به خدا به عنوان یک مبدأ متعالی مطلق نباشد آن وقت اگر به وی بگویی که بیا از منافع خود بگذر، خواهد گفت که برای چه بگذرم!
پس در بخش اول خواستم بگویم که اخلاق بدون پشتوانه متافیریک و تفسیر آنتولوژیک، جواب منطقی نمی دهد. باید مبنای آنتولوژیک داشته باشد که آن مبنا ما را به ورای محسوس ببرد. اگر شما آخر حرفت، محسوس بود، نمی توانید اخلاق را توجیه کنید! اگر هم بگویید که یک منِ استعلایی و. .. داریم، می گوییم که این حرفها را بگذارید کنار و آخرش به ما بگویید که حقیقتی جز منافع من هست یا نیست؟ اگر هست شاید من به آن معتقد شوم و از منافع خود بگذرم، وگرنه نمی گذرم.
محدودیت تصور خدای متباین با عالم
سؤال بعدی این است که اگر مانند متدینین گفتیم که خدا هست، آیا صرف وجود خداوند برای زندگی معنوی کافی است؟ باز می خواهم بگویم: نه! شاید اینجا کمی مشکل ایجاد شود. می گوییم وقتی خداوند باشد، دو مدل ما می توانیم تصور کنیم. اول اینکه این خدا که یک واقعیت متعالی است، به لحاظ وجودی یک ربطی به ما دارد و دوم اینکه هیچ ربطی ندارد. یعنی یک تصور از خدا این است که خداوند یک موجود متباین با همه عالم است و در یک گوشه ای از عالم قرار دارد. مثلاً بتوان گفت که خدا مانند یک کهکشان یا سیاره ای که در فاصله 300میلیون سال نوری با ما قرار دارد، در یک گوشه ای از عالم قرار گرفته است. اگر شما الآن قائل به چنین کهکشانی بشوید و بگویند که بسیار قوی است و اصلاً همه انرژی عالم از اوست، خواهید گفت که به من چه ربطی دارد و باید ببینم این خدا با من چه ارتباطی دارد و چرا باید به خاطر این خدا کاری انجام بدهم؟ یک تفسیر، تفسیر قشری در دین است که می گوید گذشتن از مادیت برای این است که شما بعد از این دنیا باز هم باقی هستی و خدا بر اساس آن دستوراتی که به شما داده است، به شما پاداش می دهد. باز هم خواهیم گفت که بعدش چه می شود؟ اینجا یک درجه منطق عقلایی به دیندار شدن ما کمک می کند. می گوییم درست است! الآن یک مقدار کمتر مشتهیات خود را برآورده می کنم و کمتر می خورم و به دیگران کمک می کنم ولی بعداً در یک حیات ابدی باقی می مانم و هرچه که در اینجا بود هزار برابر خدا پاداش می دهد. منطق عقلایی و کاسبکارانه می گوید که این حرف درست است. این روایت را از نهج البلاغه امیرالمؤمنین شنیده اید که عبّاد و متدینین سه دسته اند؛ یک عده خدا را بر اساس منافع و مصالح عبادت می کنند که این عبادت تجار است. بعضی نیز از ترس عبادت می کنند و از عذاب آخرت می ترسند. این عبادت عبید یا عبادت بردگان است. گروه سوم نیز به این دلیل خدا را عبادت می کنند که او لایق و سزاوار عبادت است که عبادت احرار است. بدون اینکه بخواهیم در شأن متدینین گروه اول و دوم تخفیف قائل بشویم چرا که بالأخره یک درجه از ایمان به غیب را پیدا کرده و باورشان شده است که بالأخره یک چیزی ورای موجود مادی وجود دارد، باید بگوییم این سنخ از رویکرد به دین، ماهیتاً معنویت نیست. معنویت، عبور از خود و منافع خود است. همانطور که وقتی یک نفر شهر تهران را دائماً به خاطر رئیس جمهور شدن، رزق و روزی دهد، می گویید که به خاطر خودش کرده است و در واقع منافع کم را داده و منافع زیاد گرفته است، در اینجا هم همانطور است. فقط به جای دنیا، آخرت قرار گرفته است. یعنی شما به قول حافظ، فقط وعده نسیه را باور کرده اید و البته از این جهت، مسلم و مؤمن هستید و به آن حقایق می رسید ولی صحبت ما بحث معنویت است. یعنی این فرد، یک انسان معنوی نیست هرچند متدین هم هست. متدینی است که با خدا در حال تجارت است و بده بستان می کند. البته مبارکش هم باشد و معامله خوبی است و در قرآن هم به رسمیت شناخته شده است. بالأخره در آخرت پاداش می گیرید اگر درست عمل کنید ولی این هدف نهایی قرآن کریم نیست و آن «رضوان الله اکبر» نیست.«یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعی إِلی رَبِّک راضِیَةً مَرْضِیَّةً» نیست. یعنی اینکه خداوند از تو راضی باشد و تو هم از خداوند راضی باشی. این هدف با هدف بهشت، جهنم و حورالعین و. .. خیلی فاصله دارد. بنابراین ما اگر تفکرمان اینطور باشد، یک تفکر دینی هست ولی هنوز تفکر معنوی نیست. ما اگر بخواهیم که تفکر معنوی داشته باشیم بدون اینکه این قسمت را نفی کنیم که البته لازمه آن تفکر معنوی است، باید از سنخی ورای آب و نان و دوغ و دوشاب به دین نگاه کنیم. دیدگاه کاسبکارانه به دین نداشته باشیم و تاجرانه و برده وار به دین نگاه نکنیم.
خدایی که با من هیچ رابطه وجودی نداشته باشد و رابطه متباین با عالم دارد به غیر از این جواب نمی دهد. این خدایی است که قشری از محدثین ما و یا غالب اهل سنت مانند تفکر اشعری و حنبلی که به شکل سخت تری به آن معتقدند، می-گویند. حال ببینیم متباین به چه معناست؟ من و شما گوشت، پوست و استخوانی هستیم که جسم ماست و بعد عدالت، علم و تقوا هستیم. اینها فوق جسم ما هستند. اینها می گویند هرچه که ما هستیم، خدا نیست که همان معنای متباین بودن است. بعضی از اینها کار را به جایی رسانده اند که می گویند به خدا نمی توان موجود یا وجود، گفت. در تاریخ کلام اسلام و مسیحیت این گرفتاری وجود دارد. یعنی از اطلاق لفظ وجود هم جلوگیری می کنند و می گویند که بین خدا و اشیاء، اشتراک به وجود می آید. ما اصلاً به درستی یا غلطی آن کار نداریم ولی می گوییم اگر اینطور شود، چه می شود؟ به نتیجه اش نگاه کنید؛ خدایی که نه علم دارد، نه قدرت دارد، نه زیبایی دارد و نه حلم، بخشش و. .. دارد به این دلیل که ما این چیزها را داریم، نمی تواند با ما ارتباط وجودی پیدا کند! حالا فرض کنید به آخرت رفتیم، چه فرقی می کند؟ قبول داریم که خداوند می تواند برای ما در آنجا یک قصری درست کند و خیلی کارهای دیگر، ولی اینها همه همان چیزهای مادی است که در آنجا دائمی شده است ولی شما می گویید که بیش از این چیزی نیست! اگر خداوند بخواهد یک چیزی باشد که با من ارتباط برقرار کند، این ارتباط باید یک نوع ارتباط وجودی باشد.
به صراحت عرض می کنم که همه این تفکراتی که فکر می کنند توحیدی است ولی خداوند را مباین عالم می دانند، خداوند را از حقیقت خدایی سلب کرده اند! این خدا در آن آخرت چه عُلُوی به ما می دهد؟ درست است که ما به آخرت رفته ایم، ولی عُلُو آن کجاست که شما می گویید معنویت؟ اینکه همان مادیت است! فقط زمانش زیاد و مکانش وسیع تر از این دنیاست. خداوند باید در همه عالم باشد و همه کمالاتی که در این عالم هست را به طور اتمّ درجه داشته باشد. یعنی «و لله اسماء الحسنی» باشد. این خداوند باید با من ارتباط وجودی داشته باشد. چون شما می گویید باید به طرف خدا رفت و به او تقرب پیدا کرد، این را چگونه باید معنی کرد؟ خداوند اگر یک موجود مکانی باشد آنگاه تقرب به او معنا پیدا می کند. یعنی ما جایمان را یک متر تغییر می دهیم و به او نزدیک تر میشویم. ولی برای کسانی که معتقدند خداوند یک موجود غیر-مادی است، تقرب به خداوند به چه معناست؟ یعنی من وقتی وارد بهشت می شوم چگونه به خداوند نزدیک می شوم؟ تقرب به هر چیز از سنخ آن است. شما اگر می گویید که من می خواهم به قم بروم و می روم میدان شوش تا به قم نزدیک تر می-شوم، به این خاطر است که فاصله را کم کرده اید. چون این فاصله، از سنخ همان فاصله تا قم است و چند کیلومتر را جلوتر رفته اید. اگر انسان با خداوند رابطه وجودی نداشته باشد تقرب به خداوند معنی ندارد. تقرب به خداوند یعنی سیر در مسیری که حقیقت خداوند در آن است. عرض بنده این است که تنها راه سیر و نزدیکی به خداوند این است که بپذیریم از خداوند در ما چیزی هست.
مبادی قرآنی و روایی ارتباط وجودی خداوند با عالم
همه اینها که عرض می کنم محکم بوده و به اندازه کافی در قرآن و روایات ما دلیل برای آنها هست. یعنی فکر نکنید که من فقط دارم فلسفه می گویم. درست است که فلسفه می گویم اما این فلسفه با معارف اسلامی کاملاً منطبق است. عرض بنده این است که ما تا قائل نباشیم که خداوند یک حقیقت است و این حقیقت از آن درجه اعلی و اتمّ آن تا خود وجود ما کشیده شده است، معنویت معنا ندارد. خداوند می فرماید: «و نفخت فیه من روحی»یعنی من در انسان از روح خود دمیدم. خداوند دیگر چگونه باید این حرف را بزند؟ یا می فرماید: «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» یعنی ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم. همچنین می فرماید«و اعلم ان اللله یحول بین المرء و قلبه» یعنی بین انسان و حقیقت وجودش، خداست. امیرالمؤمنین(ع) می فرمود: «داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عن الاشیاء لا بالمباینه» یعنی خدا داخل در عالم است ولی نه اینکه ترکیب باشد. یک نوع دخول غیرترکیبی است.
بنابراین شما نه تنها باید به خدا قائل باشید بلکه باید قائل باشید که از آن حقیقت الهی در انسان هم هست و او می تواند سیر بکند تا به آن حقیقت برسد. در قرآن کریم و در روایات و ادعیه اشارات زیادی به این مسأله وجود دارد. قرآن کریم می فرماید: «یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّک کادِحٌ إِلَی رَبِّک کدْحًا فَمُلَاقِیهِ»، یعنی ای انسان تو به سمت خدای خود می روی و چه رفتن سختی و او را ملاقات می کنی. اتفاقاً ما می خواهیم بگوییم که ظاهر الفاظ قرآن کریم همه اش توحید است. در معاد شاید یک جاهایی تأویل بخواهد. در قرآن کریم، به اعلی الندا، تفکر عرفانی وجود دارد. مثلاً می فرماید: «هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ»، اگر کسی سواد فلسفی هم نداشته باشد این آیه به صورت ساده و مستقیم این حقیقت را بیان کرده است. یعنی او ظاهر و باطن و اول و آخر عالم است. این در روایات و ادعیه ما الی ماشاء الله وجود دارد. مثلاً در مفاتیح الجنان داریم «یا باطناً فی ظهوره یا ظاهراً فی بطونه. ..» در مفاتیح به اندازه 10 کتاب عرفان، مطلب هست. تفکر عرفانی و وحدت وجود، معنایش این است که حقیقت عالم یکی است. چون اگر قرار باشد که هرکس یک طرف برود و به یک موجود برسد این شرک، است. یعنی باید همه وجود و همه کمالات در یک جا جمع شود و همان طور تا انسان کشیده شده باشد. امام سجاد(ع) می فرماید: «ان الراحل الیک، قریب المسافه» یعنی راه کسی که به سمت تو می خواهد برود، راه نزدیکی است. یا در مناجات خمس عشر می فرماید: «ان کان قلّ زادی فی مسیر الیک...» یعنی« اگر در سیری که می خواهم به طرف تو بکنم، توشه من کم است...» که نشان می دهد مرتب صحبت از یک راه به سمت خدا است.
ما باید بفهمیم که اینکه خداوند می فرماید «هُوَ مَعَکمْ أَیْنَ مَا کنتُمْ» به چه معناست؟ شما باید خدا را طوری تصور کنید که بتواند با شما معیت داشته باشد. خدا مکان ندارد! باید او را طوری تصور کنید که «والله علی کل شیء محیط» و «والله علی کل شیء شهید» باشد. باید بگویم که این حرف ها را که ما درنیاوردیم یا افلوطین نگفته است، بلکه قرآن فرموده است. اگر ما این تصور را داشته باشیم، آن وقت سیر به سمت خدا معنی دارد و می توان گفت که ما در وجود خود می توانیم یک وجود معنوی پیدا کنیم و الّا حتی اگر شما به روح و خدا قائل باشید، ولی ارتباطی بین این دو قائل نباشید، باز این سیرهای معنوی و اخلاقی ما بی نتیجه می ماند و رها خواهیم شد. یعنی اگر ما به یک مبدأ نرسیم، حتی اگر یک روحی هم داشته باشیم و سیر هم بکنیم، می میریم و تمام می شود و مانند خیلی از موجودات دیگر یک روح پراکنده ای در عالم خواهیم بود. اگر شما بدانید که به آن مبدأ کمال می رسید برایتان ارزش دارد که کاری بکنید و حرکت و معنویت معنا پیدا می کند.
حالا فرض کنید که تفکر عرفانی هم داشته باشیم یعنی شما فرض کنید که خدا هست و این عالم هم ظهور اوست. در واقع هم اوست و هم او نیست. «اوست» یعنی ظهور اوست، «او نیست» یعنی ظهور است و نه حقیقت ذات او. یک حقیقت متعالی واحد با همه اسماء حسنی است که در عالم خود را ظاهر کرده است. حال اگر اینها را هم در نظر گرفتیم آیا باز هم برای تفکر معنوی کافی است؟ خیر! حتی اگر شما این را هم قائل باشید، خب باشید! خیلی ها قائل اند. ابن عربی هم به عرفان قائل است، ما هم قائلیم. اما سیر لازم است. دروغ که نمی توان به خود گفت! چطور ما زندگی معنوی داشته باشیم؟چه چیزی ما را مقتضی این قرار می دهد که واقعاً راه معنویت را طی کنیم؟
انسان قابلیت این را دارد که همه کمالات الهیه را دارا شود و بالقوه مظهر تامّ و تمام همه اسماء حسنی خداست- البته همه عالم مظاهر اسماء الهی هستند، حتی سنگ، چوب و. .. هم مظاهر او هستند. هیچ چیز وجود خود را از جای دیگری نیاورده است.- یعنی همه حقایقی که در خداوند هست می تواند در انسان به ظهور برسد. اگر من پشتوانه قرآن را نداشتم، غلط می کردم که جرأت کنم این حرف ها را بزنم. یعنی انسان جرأت نمی کند حداقل در این کشور و بین متدینین، فقط با فلسفه این حرف ها را بزند. خود خداوند در قرآن می فرماید که «وعلَّمَ آدَمَ الأَسمَاء کلَّهَا» ما همه اسماء وجودی را به انسان آموختیم. خداوند ما را اینطور معرفی کرده است ولی ما خودمان نمی خواهیم قبول کنیم. این شأن، شأن نوعی انسان است. اگر این شأن در عالم محقق نشود چه فایده ای دارد؟ این طور نیست که خداوند در عالم مثال یا در عالم عقول برای یک انسان مثالی و نوری، این شأن را قرار داده است! اگر این طور باشد این به من و شما که در زمین هستیم چه ربطی دارد و چه فایده ای برای ما دارد؟ این شأن انسان است و انسان باید به آن برسد. خداوند در قرآن کریم انسان هایی را هم معرفی می کند که رسیده اند. حضرت ابراهیم(ع) بعد از اینکه همه امتحانات را پس داد خداوند فرمود «انی جاعلک للناس اماماً» یعنی ما تو را پیشوای همه این عالم قرار دادیم. یعنی دیدگاه قرآن درباره انسان این است و این دیدگاه در حکمت متعالیه و عرفان متعارف اسلامی هم اثبات شده است.
عشق و نظریه انسان کامل
اگر شما چنین عقایدی را در مورد انسان و عالَم داشته باشید و بعد فکر بکنید که این انسان الگو هم دارد و شما پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) را الگوی این انسان کامل بدانید، اینجاست که انسان حب پیدا می کند. عشق یعنی چیزی که انسان بتواند به دست بیاورد. هیچ عاشقی، عاشق مجهول نمی شود. عاشقی که معشوقش، اساساً از سنخ وجود عاشق نباشد و نتواند به آن دست پیدا کند نداریم. مثلاً شما عاشق جن نمی شوید! اگر در عشق زمینی، انسان بخواهد عاشق شود باید معشوقش در سطح خودش باشد. حالا وقتی در عشق الهی انسان می خواهد عاشق بشود، معشوق باید دست یافتنی باشد. امیرالمؤمنین خدای مجسم است. در همه عرفان ها حتی عرفان بودایی و مسیحی، می گویند عاشق خدا بشوید، ولی سؤال این است که عاشق خدا شدن به چه معناست؟ خدا چیست که من عاشق آن شوم؟ شما در نظریه انسان کامل می گویید که انسان مظهر تمام خداست. حال انسان چرا عاشق امیرالمؤمنین(ع) و اباعبدالله(ع) می شود؟ چون می بینیم آنها تمام امکاناتی که ممکن است به فعلیت برسد را به فعلیت رسانده اند. ما عاشق حقیقت نوعی خودمان هستیم و می خواهیم آن را به دست بیاوریم. تا نظریه ولایت نباشد، عشق به خدا معنا ندارد. حرف های افراد اهل ظاهر ما، در باب عشق خدا بی معناست و اگر از آنها در مورد معنای عشق به خدا و تقرب به او بپرسید، تبیین منطقی نمی توانند داشته باشند.
بنده می خواهم بگویم که عشق امری است که از معرفت به معشوق پیدا می شود و انسان باید بداند که معشوقش کیست و او برایش قابل حصول باشد. مجموعه اینها در نظریه انسان کامل و نظریه ولایت برای ما پیدا می شود و ما می فهمیم که می-توانیم مثل اباعبدالله(ع) و امیرالمؤمنین(ع) بشویم. وقتی که عشق پیدا شد، زندگی انسان را معنوی می کند و انسان از اُفق ماده حرکت می کند و بالا می رود.