ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

من را در بیمارستان ارتش بستری کردند. روز چهارشنبه بود. پزشک‌ها مانده بودند که با پایم چه کنند. گفتند روز شنبه شورای پزشکی تشکیل‌ می‌دهیم تا در این باره تصمیم بگیریم. تا دو، سه روز با من کاری نداشتند.
اواخر تابستان شیمی‌درمانی تمام شد. حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در می‌آمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد. ریشهایش هم دوباره داشت پر می‌شد...
چقدر ناز آدم‌های مختلف را سر بستری کردن‌های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر می‌آوردم، برایش توضیح می‌دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی‌گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
از سر و صدای بچه‌ها دوباره به سمت دوشکا برگشتم. یک دفعه با تعجب دیدم اسماعیل پشت ماشین افتاده. گلوله‌ای به پای اسماعیل اصابت کرده بود و خونریزی شدیدی داشت. ناخود آگاه تمام خاطرات اسماعیل در ذهنم آمد.
در این موقعیت که همه چیز قاطی شده بود یک روحانی به نام حاج آقا مهدوی که در سنگر فرماندهی مقر شهید جاوید و کنار بی‌سیم بود، متوجه این گفت و شنود ما و باصطلاح! عراقی‌ها شده و گوشی بی‌سیم را برداشت و...
بنی‌صدر در حال سخنرانی در نماز جمعه بود که شهید نعمت‌الله سعیدی، فرمانده عملیات لرستان در حالی که نفس‌نفس می‌زد و رنگش پریده بود به آنجا آمد. از او پرسیدم: اتفاقی افتاده است؟ گفت...
همان یکی دو روز اول محاصره چایی که در خانه داشتیم تمام شد. مارک چایی که ما در خانه مصرف می‌کردیم «کرزه» بود. طعم آن را دوست داشتیم. مادرم رفت و از مغازه ربع کیلو از همان چای خرید...
بارها در همین کرج از آبرویش خرج کرد برای کاهش درد دیگران. یک بار برای دفاع از طلبه‌ای که در دادگاه محکوم شده بود و می‌دانست بیگناه است رفت و عمامه‌اش را محکم روی میز رئیس دادگاه کوبید که: خجالت بکشید!
خبر شهادت مسعود و پس از آن سکته قلبی پدر که 47 روز بیشتر تاب این داغ را نداشت و منجر به مرگش شد، مادر را با شتاب به شکستگی و پیری پرتاب کرد.
پیشخوان