ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

نیروهای ارتش سوریه صبح‌ها برای ورزش کاملاً برهنه می‌شدند و فقط با یک شورت ورزش می‌کردند. مشاهده آن صحنه‌ها اصلا برای ما، قابل هضم نبود. این بود که خواستار تغییر محل استقرارمان شدیم.
شخصیت اصلی رمان جوانی به نام الیاس است. این رمان با کشمکش‌های درونی و درگیری‌های الیاس با اطرافیانش شروع می‌شود. مخاطب را با خود همراه می‌کند و از کمال‌آباد تا خاکریز جبهه‌های جنوب می‌کشاند.
می‌خواستند مسئله را امنیتی کنند. به همین خاطر من را هم مجبور می‌کردند گزارشی علیه آقای منفرد بنویسم. وقتی جو را دیدم با اینکه تمایل داشتم در تهران بمانم، با خود آقا امیر صحبت کردم.
حالا غواص‌ها به جای آنکه بر پشت امواج جزر سوار شوند تا جریان جزر آن‌ها را با خود به عمق خلیج فارس و به سمت اسکله امیه ببرد، باید خلاف جریان مد شنا کنند.
یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان»؛ اول منظورش را نفهمیدم. بعد حالی‌ام کرد بیست و چهار ساعت است خوابیده‌ام. در تمام این مدت خودش بی‌سیم را برداشته بود و حرف می‌زد.
طلاس گفت: این مهمات‌هایی که تو می‌خواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمی‌کنیم. اینها مهمات‌های خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.
با ناراحتی هر چه لعن و نفرین بود نثار ترامپ می‌کردیم. خون حاجی به دستور او روی زمین عراق ریخته شده بود. وقتی به خودم آمدم، دیدم دختر کوچکم کنار دیوار نشسته است. دستهای کوچکش را بالا برده و می‌گوید...
منصور لبخندی زد و ادامه داد: فقط خواستم بهتون بگم خیلی از خانواده‌ها هستن که چند شهید تقدیم اسلام کردن، اگه منم شهید شدم ناراحت نباشید و صبوری کنید. تا دشمن شاد نشه...
از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و هم‌دوره‌ای‌های دانشکده منصور. دختر او 9سال بیشتر نداشت...
خودش می‌گفت: «مدتی که در ارتش نبودم سه ماه از سال رئیس اتوبوسرانی عراق بودم و سه ماه دیگه رو می‌رفتم اروپا عیاشی.» صدام همان اول به او قول‌هایی داده بود...
پیشخوان