ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب‌ «سردار ایرانی»/ ۲۶۴

ماجرای جاسوسی پیرمرد در لبنان!

ما هنوز جریان جاسوسی پیرمرد را به علی نگفته بودیم. رو به سعید چرخید و گفت: «برای هر خبر پولم پیشنهاد می‌ده؟» من و سعید بلافاصله منظور حامد را از کنایه‌ای که زده بود، گرفتیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - رمان نوجوان «سردار ایرانی» به قلم سید میثم موسویان و تصویرگری هادی اسدی به تازگی درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی توسط انتشارات کتاب جمکران منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این کتاب تصویرکننده روزهایی است که سردار سلیمانی در گوشه‌ای از لبنان به تدبیر جنگ سی و سه روزه مشغول بود.

«سردار ایرانی»، ماجرای سه پسربچه شیعه است که با یک بمباران زندگیشان عوض می‌شود. وقتی قرار بوده زیر آوار بمانند، سر از دالان عجیبی در می‌آورند که پای ایرانی‌ها را به ماجرای کتاب می‌کشد. اما این همه ماجرا نیست. پیرمردی که مراقب آنهاست، کارهای عجیبی می‌کند. بچه‌ها با فکر اینکه نکند این پیرمرد جاسوس اسرائیل باشد سر از ماجراهای تازه‌ای درمی‌آورند. باز هم وارد آن دالان می‌شوند و گره خیلی از مشکلات را وقتی باز می‌کنند که با حاج قاسم گره می‌خورند. «سردار ایرانی»، نه تنها داستانی برای پیوند خوردن نوجوانان با سردار است بلکه فرصت جرأت ورزی و حل مساله را هم پیش روی مخاطب می‌گذارد تا خودش را وسط تاریخ امروزش ببیند.

ماجرای جاسوسی پیرمرد در لبنان!

سید میثم موسویان که سابقه نگارش آثاری همچون بی‌نام‌پدر، به‌نام‌مادر، تفنگمو زمین نذار و… را دارد و برنده جوایز قلم زرین، جایزه جلال، کتاب سال جمهوری اسلام و… بوده، با نگارش رمان «سردار ایرانی» تجربه جدیدی در ارائه اثر برای رده سنی نوجوان داشته است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این داستان است.

دروغ می‌گفت و به پول‌های پیرمرد دست زده بود و این یعنی دزدی. بدتر از آن، پول دزدی را به ما داده بود. حامد گفت: «خدا لعنتت کنه! اگه من می‌دونستم که پول، مال خودت نیست، نمی‌گرفتم.» سعید نیشخند زد و گفت: «این پول حق خودمه. تو که نمی‌دونی پیری چه جور جانوریه. قرار بود بهم کلی...»

بعد حرفش را خورد. من گفتم: «قرار بود بهت کلی پول بده؟ نه؟» سعید سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. حامد گفت: «می‌دونی داره چی کار می‌کنه؟»

سعید لبخندی زد و بعد با تته‌پته گفت: «البته خیلی هم بد نیست، فقط باید وادارش کنی تا حق و حقوقت رو بهت بده.» بعد روی تختش دراز کشید و گفت: «فعلا» که منو گشت و کلید راه مخفی رو پیدا کرد.

حامد دستش را روی سرش گذاشت و گفت: «وای! یعنی راه مخفی لو رفت؟» علی گفت: «تف روی قبرت، پیری!» حامد گفت: «فهمید که به منم کلیدو دادی؟» سعید گفت: «نه، نفهمید. از منم کلیدمو نگرفت.» حامد با صدای نفسش را بیرون داد و گفت: «پس خیلی خوبه که.»

سعید از آن لبخندهای حرص درآر زد و گفت: «نه! خیلی هم خوب نیست، چون یه قفل گنده زد روی در.» بعد لبخندش را جمع و جور کرد و گفت: «امشب هم شام بدون شام، شایدم همین فردا صبح تک‌تکتون رو بخواد و بهتون بسپاره که منو پایید و ازم خبر بهش بدید. خبر؟ بنابراین اقلا تا چند هفته فکر بیرون رفتن رو هم نمی‌شه کرد.» علی گفت: «عجب جانوریه، پیری!»

ما هنوز جریان جاسوسی پیرمرد را به علی نگفته بودیم. رو به سعید چرخید و گفت: «برای هر خبر پولم پیشنهاد می‌ده؟» من و سعید بلافاصله منظور حامد را از کنایه‌ای که زده بود، گرفتیم. سعید تندتند و دستپاچه گفت: «می‌بینی که وعده‌هاش دروغند. حرفاش همه دروغند. وقتی مست می‌شه، خیلی هم خطرناکه. اصلا آدم بداخلاقیه.»

حامد کمی فکر کرد و گفت: «حرفو عوض نکن! پیری بهت گفت که از ما هر خبری بهش بدی، بهت پول می‌ده؟ تو هم برای همین اومدی و با من رفیق شدی، نه؟ کلیدم سر همین بهم دادی؟» من دست سعید را چسبیدم و علی هم دست دیگرش را چسبید.

حامد سرش را بیخ گوش سعید برد و گفت: «می‌دونی چقدر دروغ‌هات رو تحمل کردم؟ چون فکر کردم با هم رفیقیم.»

-نه به خدا!

-قسم نخور!

سعید سرش را پایین انداخت و گفت: «باشه، شما راست می‌گید. هرچی دوست دارید منو کتک بزنید، اما باهام قهر نکنید.»

- قهر نکنیم؟

ماجرای جاسوسی پیرمرد در لبنان!

-نه، من شما رو دوست دارم.

دوست داری که اومدی ازمون جاسوسی کنی؟

اولش این بود، بعدش خبرهای غلط دادم به پیری چون پشیمان شدم.

من گفتم: «اینم به دروغ دیگه‌ست؟»

نه به خدا! نه!

فکر کردم شاید او راست بگوید. دستش را رها کردم. علی هم دست دیگر سعید را رها کرد. حامد اما یک سیلی گذاشت بیخ گوشش و سعید دست‌هایش را گذاشت روی صورتش و نشست روی زمین و زد زیر گریه. اصلاً دیدن یک همچین صحنه‌ای را دوست نداشتم. من هیچ خوش ندارم که خوارشدن کسی را ببینم. حامد پرسید: «به ما فقط از این به بعد راست می‌گی دیگه، مگه نه؟»

بعد کنار سعید نشست و دستش را گذاشت روی شانه‌اش و گفت: «به ما بگو از کی داری از ما جاسوسی می‌کنی؟» سعید دستش را پایین آورد و بعد گفت: «من هیچ وقت جاسوسی نکردم، به خدا راست می‌گویم. درسته، بهتون اون روز دروغ گفتم که دارم دالان خاکی را می‌بینم، اما جاسوسی نه. فقط همین یک بار دروغ گفتی؟»

سعید پاسخ داد: «نه! چند بار دیگه هم بهت دروغ گفتم. دروغه که بهم ارواح خبرهای جنگ را می‌آورند.»

حامد پرسید: «پس این حرف‌ها را از کجات می‌آوردی؟»

سعید گفت: «از خودم در می‌آوردم.»

حامد چشم‌هایش را گشاد کرد و گفت: «گفتم بازم دروغ می‌گه، لعنتی! او علی گفت: «های کره خر دروغگوی جاسوس.»

سعید ادامه داد: «از خود خودم که نه، راستش پیری یه گیرنده داره که باهاش توی اتاق خصوصیش کار می‌کنه. یعنی سه تا کامپیوتر بزرگ داره. من خیلی وقته بلدم قفل در اتاقش را باز کنم.»

حامد پرسید: «مگه رمز کامپیوتراش را داری؟»

سعید پاسخ داد: «همیشه خدا کامپیوترهاش روشنه، رمزشونم روی کاغذ نوشته و چسبونده به مانیتور.»

علی خندید و گفت: «خنگه! لابد می‌ترسه رمزش یادش بره.»

من و حامد به هم نگاه کردیم و علی گفت: «و جانور خطرناکیه، پیری!»

- «پس تو می‌دونستی که پیری جاسوسی می‌کنه؟»

ماجرای جاسوسی پیرمرد در لبنان!

سعید سرش را بلند کرد و گفت: «جاسوسه؟ فقط به خاطر این که سه تا کامپیوتر گنده توی اتاقشه؟ نه، فقط به خاطر این نیست. ما امروز با حسین دنبالش رفته بودیم.»

من گفتم: «لابد می‌خوای بگی نمی‌دونی اون با چادر زنانه میره توی شهر و از بیمارستان‌ها اطلاعات جمع می‌کنه و ساختمان علامت می‌زنه؟»

سعید گفت: «چادر زنانه؟ به خدا من نمی‌دونستم!»

گفتم: «لازم نیست قسم بخوری.»

علی ذوق‌زده پرسید: «شما خودتون دیدین؟ چقدر با حال. پیرمردی با لباس زنانه، فیلم امروز سینما الماس بیروت!»

من به علی طوری نگاه کردم که بفهمد حالا وقت این حرف‌ها نیست تا بگذارد حرف‌هایمان با سعید به نتیجه برسد. با این حال، علی به نگاه من توجهی نکرد و گفت: «کاشکی منم می‌بردین ناکسا.»

گفتم: «وقت این حرف‌ها نیست. باید ببینیم الان چه کار کنیم. اینکه حالا باید چه کار کنیم یه مسئله‌ست، اینکه چقدر می‌تونیم روی سعید حساب کنیم به چیز دیگه‌ست. بالاخره اون با پیرمرد رفت و آمد داره.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان