ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

اسلحه را با سرنیزه گرفتم و با یک حرکت در سینه بچه خرس فرو کردم. کمتر از سه دقیقه بچه خرس جان داد. به سرعت سرش را بریدم. از تشنگی همۀ خونی را که از گردن بچه خرس می‌آمد خوردیم.
بله، یادش به خیر وقتی دیگر بزرگ شده بودم و برای ورزش به باشگاه می‌رفتم می‌گفت دیر خانه نیا! اگر به شب کشید، دیگر نیا! همان بیرون بمان. حتی پیش آمد که سر این ماجرا من را بزند! فقط هم من را می‌زد.
سرهنگ‌های کرمان (در زمان شاه) چطور هستند و این دکتر سرهنگ چطور! سرهنگ‌هایی که او دیده بود شب تا صبح جوک می‌گفتند و تریاک می‌کشیدند. ساعت‌ها پای منقل بودند و کباب می‌خوردند و شعر مولوی گوش می‌دادند...
روی فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و جا به جا می‌شد. خانم آقا فهمید گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد: «من دختر یکی از تجار فرش فروش مشهد هستم...»
زینب قلیانش را برداشت و یوسف با همان کاپشن شلوار ورزشی و صندل پلاستیکی نشست داخل ماشین. خانه دوستشان داخل یک آپارتمان نوساز سنگی بود. با زینب زودتر پیاده شدم تا یوسف ماشین را پارک کند.
محمد طادی گفت: من نمی‌توانم در برابر ظلم و ناعدالتی سکوت کنم، این در من نهادینه شده است. شاید روزی برنامه‌ای تلفیقی از این دو فضا اجرا کنم، اما به این سادگی نمی‌توانم از «نوسان» دل بکنم.
ذرات بیسکویت و خاک و خون خشک شده کف دستم را هم لیس زدم. هم چنان پشت آن تکه خاکریز پناه گرفته بودیم. بچه‌ها دو نفره سه نفر از کانال بیرون می‌پریدند و زیر بارش تیرهای دشمن خودشان را به ما می‌رساندند.
وجود فضای بسیار معنوی و روحیه شهادت طلبانــه در بین رزمنــدگان این جبهه و حماسه‌های بی نظیر آن بویژه در عملیات آزادسازی سوسنگرد، باعث گردید سوسنگرد به «شهر عاشقان شهادت» اشتهار یابد.
وقتی شیرین برای انجام کارهای گزارشش پشت میز ناهارخوری می‌نشست، پدربزرگ مرحومم در ماگ دلخواه «شیرین» که عکس یک خرس در حال ماهیگیری روی آن بود برایش نسکافه درست می‌کرد و روی میز می‌گذاشت.
خلبان بهانه آورد که هوا خوب نیست و نمی توانم منطقه را درست ببینم! حاج قاسم مطمئن و قاطع دستور نشستن داد. رنگ از چهره خلبان پرید. به هر زحمتی بود نشست.
پیشخوان