ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

گروه-جهاد-و-مقاومت-مشرق

از همان سیزده سالگی! وقتی سورنا هنوز سیزده سال بیشتر نداشت یک شب رفتیم خانه تیمسار عماد از دوستان قدیمی و هم‌دوره‌ای‌های دانشکده منصور. دختر او 9سال بیشتر نداشت...
خودش می‌گفت: «مدتی که در ارتش نبودم سه ماه از سال رئیس اتوبوسرانی عراق بودم و سه ماه دیگه رو می‌رفتم اروپا عیاشی.» صدام همان اول به او قول‌هایی داده بود...
چیزی که بیشتر از همه آزارش می‌داد وجود «بشاره» توی زندان بود و چقدر دلش می‌خواست در یک گور خفته باشد. به مسئول زندان و تمامی زندانبانان سفارش کرد تا جایی که می‌توانند با بشاره بدرفتاری کنند...
مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف...
به سنگر که رسید چند رزمنده که جلوی در ایستاهد بودند مانعش شدند. یکی از آنها که برادر کریمی صدایش می‌کردن، گفت: کجا اخوی؟ با این سر و وضع می‌رن مجلس دعا؟ نمی‌خوایین یاد بگیرین اینجا چاله میدون نیست!
اعطای هدیه به نویسندگان برگزیده برای رفع بخشی از موانع مالی در راستای ادامه حضور در عرصه دشوار پژوهش است. این مسئله برای پژوهشگران و نویسندگان دیگر علاقه‌مند به این حوزه انگیزه‌ساز است.
لحظات اول روحیه‌ها خوب بود. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. اما وقتی تاریکی بطور کامل منطقه را فراگرفت دلهره سراغ‌مان آمد. هر کدام از چیزی ترس داشتیم؛ سقوط بهمن، سیلاب و از همه بدتر حمله نیروهای ضد انقلاب...
جواب داده‌: «اگه بدونی اون آدم با آبرویی که می‌خواست برای خرید جهیزیه دخترش، کلیه‌اش رو بفروشه حالا با گرفتن وام قرض الحسنه، چقدر دعا می‌کنه مثل من دلت قرص می‌شه.»
گفت: حالا که دارم می‌روم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آب جوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفک‌های فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و رو به راه کرد.
خانه که رسیدم با ناامیدی رفتم سراغ یخچال تا ببینم از ماست پوستی که مدتها پیش از روستا آورده بودم چیزی باقی مانده یا نه! با دیدن اتفاقی که افتاده بود، شگفت‌زده شدم. توی یخچال قابلمه‌ای بود...
پیشخوان