ماهان شبکه ایرانیان
خواندنی ها برچسب :

عملیات-والفجر

دختر شما گوشه‌ای در مسجد نشسته بود و با خانم من صحبت کرد و مشکلش را گفت. خانم من هم آمد و به من گفت و ما هم آوردیمش و دودستی تقدیم شما کردیم. خودش هم گفته که می‌خواهم بروم خانه پیش پدرم، ولی می‌ترسم!
حاج حمید تقوی‌فر، همیشه می‌گفت: من از هیچ‌کس جز خدا نمی‌ترسم. چیزی ندارم که بخواهم بترسم. همیشه براساس خواست خدا عمل کرده‌ام.
حاج حمید سه برگه مخصوص برای من نوشته بود که من سه تایی را کنار هم گذاشتم و از بالای آن عکس انداختم. چون نوشته بود محرمانه، فقط همسرم بخواند.
می‌گفتم با من حرف نزن. می‌خواهم بخوابم. باز یک سئوال دیگر می‌پرسید. می‌گفتم تو را به خدا با من حرف نزن. می‌پرسید چرا؟ می‌گفتم جوابت را که بدهم، مغزم هوشیار می‌شود و دیگر خوابم نمی‌برد. می‌گفت چه بهتر.
یک هلیکوپتر آمد بالای هتل ما و یک امریکائی آمد پائین. یکی از خانم‌ها رفته بود روی پشت‌بام لباس پهن کند که جیغ زد و آمد پائین و گفت یک هلیکوپتر بالای پشت بام هتل هست و یک نفر دارد می‌آید پایین!
در اتوبوس کسی که کنار من نشست دختری بود که خیلی ظاهر و حرکاتش برایم عجیب بود. یک‌جور آرایش مشکی و تیره کرده بود و از من سئوال کرد که ایلام می‌روی کسی را آنجا داری؟....
حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟...
در برف گیر کرده بودیم. یک‌بار پیامی را که نوشته بود، ارسال شد. گفت این را برای یکی از دوستان که در شورای عالی امنیت ملی است فرستادم. مطمئن باشید اگر به دستش برسد، نجات پیدا می‌کنیم.
هر چه هم به نیروی قدس می‌گفت، می‌گفتند مشکل درست می‌شود و نباید بروی. آمد و این ترفند را زد و درخواست بازنشستگی داد. خیلی هم طول کشید تا قبول کردند.
من از پولی که حاج حمید می‌داد، کمی پس‌انداز کردم. اغلب در بسیج سپاه بودم. البته بماند که نه به ناهار سپاه می‌رسیدم، نه به ناهار بسیج. از صبح تا ظهر در تبلیغات سپاه بودم و بعد از ظهرها به بسیج میرفتم.
پیشخوان