حاج خانم! چطور شد با سرداری، چون نورعلی شوشتری آشنا شدید؟
من و همسرم هر دو متولد روستای ینگجه بخش سرولایت از شهرستان نیشابور هستیم. خودم متولد 1331 و حاج آقا متولد 1327 بودند. با حاج آقا هم ولایتی بودیم و همدیگر را میشناختیم. 17 ساله بودم که به نورعلی در سال 1350 بله گفتم. تقریباً 40 سال با ایشان زندگی کردم که ماحصل زندگیمان شش فرزند سه دختر و سه پسر به نامهای مهناز، زهرا، فاطمه، فرجالله، روحالله و حسین است.
شغل شهید قبل از انقلاب چه بود؟
قبل از انقلاب حاج آقا کار کشاورزی میکرد و هنگامی که خشکسالی شد، سمت اهواز رفت و چند سالی به عنوان پیمانکار در یک پروژه راهسازی کار میکرد. وقتی به روستا برگشت توانست تراکتور بگیرد و با آن سر زمینهای مردم کار کند. شهید اخلاق بسیار خوبی داشت. بسیار به فکر محرومان و رفع مشکلات مردم و خانواده شهدا بود و تمام تلاش خود را برای رفع مشکل مردم انجام میداد.
ایشان فعالیت انقلابی هم داشتند؟
بله، خیلی هم فعال بود و برای آشنایی مردم با امام خمینی (ره)، تبلیغات زیادی میکرد. زمانی هم که امام خمینی (ره) به ایران آمدند، او چند روزی به تهران رفت و در استقبال حضرت امام حاضر شد.
بعد از انقلاب دیگر دوران جهادی ایشان شروع شده بود، از چه مقطعی به جبهه رفتند؟
وقتی درگیریهای کردستان به اوج رسید، حاجی دیگر طاقت نیاورد. در سپاه مشهد ثبتنام و در مدت کوتاهی در نیشابور آموزشهای لازم را سپری کرد. وقتی دوره آموزشیاش تمام شد، کردستان رفت. به من هم اطلاع نداد. از طریق دوستانش متوجه شدم که نورعلی برای جنگیدن رفته است. آن موقع من دو بچه کوچک داشتم و سر فرزند سوم حامله بودم. تا آمدنش سه ماه طول کشید. حاج آقا از همان زمان جنگ تا شهادت در سپاه خدمت کرد و به مناطق مختلف اعزام شد.
با داشتن بچههای قد و نیم قد و بودن حاج آقا در جبهههای دفاع مقدس چگونه توانستید خانه و بچهها را مدیریت کنید؟
هنگامی که حاج آقا تازه جذب سپاه شده بود، ما از مدتی قبل در نیشابور زندگی میکردیم. یکبار فرزندم مریض شد و من جایی را در نیشابور بلد نبودم که او را به دکتر ببرم. یکدفعه حاجی سر رسید و به من گفت چرا ناراحتی؟ پاشو با هم بچه را پیش دکتر ببریم.
ایشان همراهش یک کلت بود. آن را از کمرش باز کرد و به من گفت کلت را نگهدار. باز و بسته کن تا یاد بگیری. من پرسیدم مگر چه خبر شده که باید آموزش اسلحه یاد بگیرم. ایشان گفت: «جنگ ایران و عراق شروع شده است و باید به منطقه برویم.» من با شنیدن این خبر ناخودآگاه اشکهایم جاری شد. او گفت: «حاج خانم! دوست دارم مانند حضرت زینب (س) باشید. مانند حضرت زینب (س) زندگی و بچهها را زینب گونه تربیت کنید.» وقتی حاج آقا رفت چهار ماه در منطقه بود و، چون به تازگی در نیشابور جابهجا شده بودیم، با کمترین وسیله و امکانات زندگی میکردیم. هر زمان حاج آقا از جبهه برمیگشت، یک هفته فرصت داشت پیش خانواده باشد و دوباره عازم جبهه میشد. حاج آقا آنقدر مسئولیت کاریاش در جبهه زیاد بود که مجبور بود دیر به دیر به ما سر بزند. در اثر این دیر آمدنهایش حتی قیافه بچههای خودش را از یاد برده بود. یکبار وقتی آمد پسرش روحالله را دید به من گفت این بچه کیست؟ گفتم فکر میکنم بچه شما باشد. خندهای کرد و روحالله را غرق در بوسه کرد.
در نبودن حاج آقا ما خیلی سختی میکشیدیم. ضدانقلاب مدام پشت در خانه ما در کمین بود تا ضربهای به ما و بچهها بزند. سر فرزند چهارم حامله بودم که یک روز دیدم با شدت درِ حیاط خانه ما را میکوبند. هرچه میگفتم کیه؟ جوابی نمیآمد. یا اینکه وقتی در خیابان راه میرفتیم، سایه به سایه دشمن ما را تعقیب میکرد. یا در کوچه که بچههایم بازی میکردند میآمدند آنها را اذیت میکردند و میرفتند. حتی در خانه ما کوکتل مولوتف پرتاب و فرار میکردند ولی من هیچوقت در باره این مشکلاتی که وجود داشت پیش حاج آقا شکایتی نمیکردم تا مبادا وقتی جبهه است نگران ما شود.
در تمام این مأموریتهای حاج آقا، فکر شهادتش را کرده بودید؟
حاجی موهایش را در جنگ سفید کرده بود. او حدود 30 سال از عمر با برکتش را به عنوان فرمانده گردان، لشکر و جانشین نیروی زمینی سپاه پاسداران در دفاع مقدس و بعد از آن گذراند. در این مدت افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری، چون شهید باکری و شهید برونسی را در جبهههای دفاع مقدس داشت. در بیشتر عملیاتها با مسئولیتهای مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت. حاج آقا هفت بار در عملیات مختلف دفاع مقدس مجروح شد و جراحت شدید پیدا کرد ولی باز هم دست از مبارزه برنداشت تا اینکه اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهدهدار شد و برای اتحاد شیعه و سنی در استان سیستان و بلوچستان تلاش کرد. حاج آقا همچنین خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) را نیز عهدهدار بود. بارها در جمع همرزمانش گفته بود آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود. واقعاً همینطور که دلش میخواست آسمانی شد. در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود که صبح 26مهر1388 در اقدامی تروریستی و ناجوانمردانه به شهادت رسید.
شما فرزند ارشد خانواده هستید و در نبودنهای پدر، رفیق لحظات تنهایی مادر بودید. از گذر این زمانها چه خاطراتی دارید؟
من متولد 1352 هستم و فرزند اول خانواده، بیشتر جبهه رفتنهای پدرم را یادم است. نبود پدر برای اعضای خانواده واقعاً آزاردهنده بود. تمام بار مسئولیت زندگی همراه با استرسهایی که وجود داشت، تمام به دوش مادرم بود. اگر خواهر یا برادرانم مریض میشدند یا مشکلی برایشان پیش میآمد یا مشکل مالی برایمان پیش میآمد، فقط مادرم بود که باید تلاش میکرد تمام این بحرانهایی را که در زندگی داشتیم مدیریت کند. از آن طرف هم مادر تمام حواسش به این بود که آقا جان ذهنش درگیر خانواده نشود و راحتتر بتواند فعالیت خود را در جبهه مقاومت ادامه دهد.
یادم میآید در مقطع راهنمایی بودم و روزهای دوشنبه و پنجشنبه ما را از طرف مدرسه برای مراسم تشییع شهدای دفاع مقدس میبردند. فکر میکنم عملیات خیبر بود که از این عملیات خیلی شهید آورده بودند. من از دور عکسی که جلوی تابوت شهیدی قرار داشت و داشتند آن را میبردند، دیدم که شبیه آقا جانم است. با دیدن این عکس از حال رفتم. زمانی که به هوش آمدم دیدم مدیر و معلمان مدرسه دورم هستند و تلاش میکنند که حالم را جا بیاورند. آن سالها ما شبی را بدون اینکه فکرمان در گیر پدرمان نباشد، نخوابیدیم.
پدرتان از فرماندهان شناخته شده بودند، اما خود شما از جهاد ایشان چه مطالبی به یاد دارید؟
آقا جان در طول سالهای جنگ، اغلب در جبهه خوزستان بود و در عملیات سپاه در جنوب حضوری فعال داشت. در عملیات مرصاد نقش تعیین کنندهای داشت. بابا سمتهایی مثل فرماندهی لشکر5، قرارگاه نجف و قرارگاه حمزه، همچنین جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه را عهدهدار بود. بخشی از مسئولیتهای نظامی، امنیتی کشور بر عهده پدرم بود. ایشان در عملیات کربلای یک و کربلای 5، عملیات فتحالمبین، عملیات والفجرها و... حضور داشت. اول فروردین 1388 با حفظ سمت که جانشین نیروی زمینی سپاه بود، به فرماندهی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه مستقر در زاهدان منصوب شد. با تلاشی پیگیرانه توانست بین طوایف شیعه و سنی در منطقه سیستان و بلوچستان اتحاد برقرار کند.
در عملیاتی که آقا جانم حضور داشت از هر عملیات یک تیر و ترکش بر تن داشت، اما دوبار خیلی مجروحیتش سخت بود و میخواستند پای او را از مچ قطع کنند. اولی در عملیات مُحرم و دومی در عملیات رمضان بود که پای پدرم روی مین رفته بود و انگشتان پایش در حال قطع شدن بود که در همان بیمارستان صحرایی جبهه برایش پیوند میزنند. انگشتان پایش برای همیشه بیحس بود. چون پای آقا جانم بیشتر اوقات در پوتین بود، تا زمان شهادت انگشتانش اذیت میشد. از طرفی هم پدرم جراحت شدید از مصدومیت شیمیایی داشت که باعث آزارش میشد ولی لحظهای مشکلات خودش را بروز نمیداد. هیچ وقت هم دنبال درصد جانبازیاش نبود.
این روزها در سالروز انجام عملیات والفجر 8 قرار داریم، ظاهراً صوتی هم مربوط به همین عملیات از شهید شوشتری برجای مانده است؟
بله، همین طور است. عملیات والفجر 8 از طولانیترین عملیات دوران جنگ بود و 75 روز طول کشید. پدرم عقیده داشت احساس مسئولیت باعث میشود تا خواب بر همه حرام شود. نوار کاستی از ایشان در روحیه دادن به رزمندگان در عملیات والفجر 8 به یادگار مانده است. در این عملیات شهید میگفت: «امام حسین (ع) مجبور شد با خونش اسلام را زنده کند. حالا اگر به ظاهر نتوانست برسد، لاقل با خون و مظلومیتش در قلبهای مسلمین توانست پیروز شود، انشاءالله که آن خونها هدر نرود.» همچنین پدرم عنوان کرده بود: «ما امروز در مقابل آن خونها وظیفه داریم... ما در مقابل خون علی (ع) مدیونیم، ما در مقابل امام حسن (ع) مدیونیم. در مقابل پیغمبر (ص) و همچنین در مقابل حضرت ابراهیم و آنهایی که قبل از پیغمبر اسلام برای ادیان الهی زحمت کشیدند، همه هدفشان بر این بود که دین خدا روی زمین پایدار بشود. در مقابل همه اینها ما مدیون هستیم. این مسئولیت بسیار سنگینی روی دوش ماست و اگر هر کسی این مسئولیت را احساس کند، خواب و این چیزها را باید برای خودمان حرام بدانیم.»
پدرتان بعد از سالها جهاد و با محاسنی سفید به شهادت رسیدند، به یاد دارید از چه زمانی مأموریت تأمین امنیت در سیستان و بلوچستان به ایشان واگذار شد؟
این مأموریت اواخر اسفند 1387 به پدرم پیشنهاد داده شد تا فرماندهی قرارگاه قدس آن منطقه را برعهده بگیرد. عبدالمالک ریگی معدوم در آن مقطع درگیریهای زیادی در آن منطقه به وجود آورده و افراد زیادی را داغدار کرده بود. برای همین پدرم را برای تأمین امنیت این منطقه مأمور میکنند.
وقتی پدرم شرایط زندگی آن منطقه را از نزدیک دید، متوجه شد به خاطر ضعف فرهنگی چه مشکلاتی در آن منطقه حاکم است. ذهن آقا جانم درگیر شده بود که چه کار کند مردم این منطقه در شرایط اقتصادی بهتری قرار گیرند. پدرم میخواست سران و افراد خود منطقه بیایند و کاری برای ترقی و رشد زندگی در این منطقه انجام دهند. برای همین از نیروهای بسیجی، مردمی و بومی آن منطقه طلب کمک کرد. در این مدت هشت ماهی که او در سیستان و بلوچستان بود همایشهای زیادی با سران طوایف و مردم عادی آنجا برگزار کرد تا حلقه وصلی بین مسئولان و سران طوایف آنجا ایجاد شود. مردم عادی منطقه هم راحتتر بتوانند مشکلات خود را بیان کنند. در روز حادثه که منجر به شهادت پدرم شد، همایشی برگزار میشد. آنجا هم مثل همیشه پدرم و دوستانش سریعتر از سران طوایف در محل همایش حاضر شده بودند که عامل انتحاری خودش را بین جمعیت منفجر میکند و پدرم و تعداد دیگری از همرزمان و مردم منطقه به شهادت میرسند. یک ترکش به پیشانی آقا جانم خورده و از پشت سرش خارج شده بود. یک ترکش هم به چانهاش و سه تا به قلبش اصابت کرده بود. وقتی پیکرش را دیدم، تمام محاسن پدرم غرق به خون شده بود.
پدرم آرزوی شهادت داشت. در تمامی این سالهایی که قبل از جنگ در کردستان فعالیت داشت و چه بعد از جنگ که در عملیات مختلفی حضور داشت، مشتاقانه دنبال شهادت بود. وقتی پدرم از بازنشستگیاش صحبت میکرد غمی در چهرهاش نمایان میشد. دوست داشت این همه دویدن برای یک هدف والا باشد و اینکه آخرش ختم به خیر شود.
پدرم دوست نداشت در بستر با مرگ عادی از دنیا برود. این آرزوی آقا جانم محقق شد و با شهادت در سن بازنشستگی از دنیا رفت. اگر چه برای ما خیلی سخت بود باور اینکه او در این سن به شهادت برسد، چون در این شرایط که ما ایشان را از دست دادیم، فرزندان کلی برای روزهای بازنشستگی پدر نقشه دارند ولی از جهتی با توجه به آموزههای دینی که داریم، چه رفتنی بهتر از شهادت! خوش به سعادتشان و تنها چیزی که مرا دلگرمم میکند این است که شهدا زنده هستند. این حس را دارم که در گرفتاری و در تنگناهایمان آقا جانم کنارمان هست و این مسئله آراممان میکند. پیکر پدرم را به گلزار شهدای بهشت رضا (ع) بردند و پیش سایر دوستان شهیدش به خاک سپردند.