گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب گرای باقر را امیرحسین انبارداران بر اساس خاطرات محمد(باقر) نیکسخن، دیدهبان لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) نوشته و انتشارات شهید کاظمی آن را به چاپ رسانده است.
این کتاب حاوی بخشهای کوتاهی است که در هر بخش، خاطرهای با زبان و قلم شیوا بیان شده است.
آنچه در ادامه میخوانید، دو خاطره از خاطرات این کتاب است.
*حسین فاطمه
کربلای 5 هم مثل عملیاتهای دیگر پر از خاطرات جانکاه برای من به یادگار ماند.
حسین ستاری و جواد گودرزی که شهید شدند از خدا مرگم را خواستم. مریض بودم. تب شدیدی داشتم. مانده بودم پنج ضلعی شلمچه، حدود پنج کیلومتری... بچهها رفتند دکلی را که عقبه داشتیم باز کنند. این طور کارها جزو وظایف حسین ستاری نبود. جواد گودرزی جوان زرنگی بود. مهار پایین باز شده بود. همین نیروها همیشه دکل را باز و بسته میکردند.
در کربلای 5 یک مشکل اساسی هم داشتیم. گاهی از سه طرف هدف شلیک قرار میگرفتیم. هنوز هم برخی بچهها معتقدند از خودی هم گلوله خوردهایم. این مشکل در عملیات والفجر 8 در فاو هم خودش را نشان داد.
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانید؛
یک گردان از لشکر المهدی شیراز نزدیکی باغ رضوان در تنگنا افتاده بود. فرمانده لشکر آمد روی خط به فرمانده گردان گفت: «چرا گردانت نمیرود جلو؟ چرا خوابیده؟ فرمانده گردان با کد و رمز توضیح داد که نیروهایش در محاصرهاند و شهید شدهاند!
دقایقی گذشت. بعد از فرمانده لشکر فرمانده قرارگاه هم آمد روی خط بیسیم.
علت کپ کردن گردان را پرسید. فرمانده لشکر توضیح لازم را داد. فرمانده قرارگاه با لهجه شیرین اصفهانی گفت که فرمانده گردان را برایش بفرستند. فرستادند. مستقیم رفت روی خط بیسیم فرمانده گردان. خیلی شیرین و خودمانی گفت: «چیطوری داد!! خوبی دادا؟! بگو یا حسین آبرو جلو!» حالت صدای فرمانده قرارگاه با صدای فرمانده گردان از آسمان تا زمین تفاوت داشت؛ مشخص بود هر یک در چه نقطهای و چه شرایطی هستند.
فرمانده گردان با لهجه قشنگ شیرازی جواب داد وضعیت خوبی نیست، اصلاً نمیشود. هر چه هم یا حسین و یا ابوالفضل بگویی امکانش نیست. چند دقیقهای این مکالمه برقرار بود؛ از فرمانده قرارگاه اصرار بود که فرمانده گردان با یا حسین و یا ابوالفضل برود جلو. از فرمانده گردان هم اصرار بود که امکانش نیست فرمانده گردان. وقتی متوجه شد فرمانده قرارگاه جایی امن نشسته و از خط خبر ندارد، با لهجه شیرین شیرازی حرفهایی را به فرمانده قرارگاه گفت که همه را آتش زد. حرفهایی که باعث شد پس از پایان آن مکالمه بیسیمی، حدود بیست دقیقه غیر از صدای اشک و گریه هیچ صدایی روی خطوط بیسیمی نباشد و سکوتی جانکاه آمیخته با نالههای مظلومیت به گوش برسد.
فرمانده شیرازی گردان از لشکر المهدی با نهایت دردمندی گفت: «تو به من میگویی یا حسین بگویم و بروم جلو، خبر نداری همه بچهها شهید شدهاند. فلانی و فلانی هم شهید شدند. نیروهای دشمن بالای سر زخمیها گلوله خلاصی میزنند. شرایطی که دشمن ایجاد کرده طوری است که فقط امید ما به عنایت حسین فاطمه این است...»
این آخرین حرفهای آن فرمانده گردان بود. سپس همه بیسیمها مردند! فقط صدای هق هق از گوشی به گوش میرسید. هیچ کس توان نداشت سخنی بگوید.
حرفهای فرمانده شیرازی گردان قیامت به پا کرده بود.
من چون آدم کنجکاوی هستم دلم میخواست از سرنوشت آن گردان قلع و قمع شده با خبر باشم. صبح روز بعد، ابتدای سپیده، موتورم را سوار شدم و رفتم. حوالی محل استقرار همان گردان همهشان مثل دسته گلهایی اسیر توفان، خوابیده بودند روی زمین.
مواظبت از جان خودم و نیروها در عملیات کربلای 5 هم راه گشا بود. «محمدرضا محمودی» کنارم بود، از شدت فراوانی و سنگینی آتش دشمن میسوختیم. صبح خیلی زود بعد از فتح هلالیهای پنج ضلعی، در حال هدایت آتش روی نیروهای گیج و منگ دشمن بودم که به محمدرضا تأکید کردم با استفاده از گونیهای سنگرهای دشمن اطراف سنگر خودمان را ترمیم کنند.
سنگرمان تقریباً دولایه شد. کار دولایه شدن سنگر تازه تمام شده بود که گلوله سنگین دشمن نشست پشت گونیها. شک نکنید اگر سنگرمان یک لایه گونی داشت الان حدود سی و چند سال از شهادت من و محمدرضا محمودی گذشته بود. گرد و خاک که خوابید، محمدرضا مرا بغل کرد و بوسید. خیلی هم صادقانه گفت با اکراه حرفم را اجرایی کرده، با خودش گفته بود باقر نیکسخن با این همه سابقه و ادعا که نترس است، چقدر ترسو است.
این نکته از من به یادگار بماند؛ در جنگ فرماندهان باید تدبیر داشته باشند برای حفظ نیروها. در جنگ اگر یک نیرو آسیب ببیند، پنج نیروی فعال دیگر را درگیر خودش میکند.
یک گروهان آتشبار 120 میلیمتری ارتش مأموریت گرفته بود برای پشتیبانی بیاید قبل از منطقه باغ رضوان شلمچه. همان حوالی کنار یک تپه، سنگر بزرگ فرماندهی دشمن بود که گرفته بودیم و شده بود سنگر دیدبانی. بمباران خوشهای شدیم. گلولههای خمپاره ابن واحد مکانیزه داخل ام 113 بود و آتش گرفت.
صحنه را که دیدم، پابرهنه از سنگر دویدم بیرون. بقیه هم دنبالم دویدند. تجربه داشتم قبل از رسیدن آتش به خرج مهمات، بایستی همه خرجهای آتش گرفته را از سایر مهمات جدا میکردیم. این کار بسیار خطرناک و حساس است. اگر کسی در چنین شرایطی تصمیم به انجام بگیرد باید کمتر از چند ثانیه اقداماتش را انجام بدهد.
خرجهای آتشگرفته را که از ام113 ریختیم بیرون، خطر بزرگ دفع شد. فرمانده گروهان آتشبار ارتش، پس از رفع خطر، نیروهایش را در حضور ما جمع کرد و به آنان گفت: از اینها یاد بگیرید که بعد از هر اتفاق و حادثهای این چنینی میتوان با تدبیر مهمات آتش گرفته را خاموش کرد. بعد هم رو به ما کرد و گفت: «شما فرشتههای خدا هستید.» این واقعه که روزهای ابتدایی عملیات کربلای 5 اتفاق افتاد نقش مثبتی در جسم و جان رزمندگان بر جای گذاشت.
***
*مدافع واقعی ولایت فقیه من بودم، نه آن شیخ!
وقتی برگشتم قم، در پادگان خیبر مستقر شدم. ماجراهایی داشتیم در پادگان خیبر. تیرماه 1378 وقتی قضایای کوی دانشگاه تهران پیش آمد، ما در آمادهباش کامل بودیم. اکرم خانم قرار بود آقا مهدی را به دنیا بیاورد قبلش، بی خبر از شلوغیهای کوی دانشگاه ذوق کرده بود که حین تولد این فرزندمان کنارش هستم. آمادهباش که شد، نتوانستم باز هم برای تولد این فرزند هم کمکحالش باشم. باید میماندم پادگان خیبر. فرمانده پادگان سردار شکارچی بود.
اکرم خانم مهدی را هم مثل بقیه بچهها تنهایی و بدون همراهی من به دنیا آورد. در همین روزها شخصی که روحانی دفتر نمایندگی ولی فقیه بود از فرصت آمادهباش پادگان بهترین بهره را برد و خانوادهاش را با خودروی سپاه به پابوسی حرم مطهر رضوی مفتخر کرد. پس از پایان آمادهباش جلسهای با حضور ارکان فرماندهی پادگان منعقد شد و همان حاجآقا نشست به صحبت کردن و در رابطه با ولایت فقیه سخن گفت.
سخنرانیاش که تمام شده من که خودم را سرباز حاج احمد کاظمی میدانستم و از کارهایش در ارتباط با دفتر نمایندگی ولی فقیه در لشکر 8 نجف اشرف باخبر بودم، خیلی آزاد و رها خطاب به حاج آقا گفتم: «ببخشید، حاج آقا! ولایت فقیه به شما مربوط نیست؛ به ما مربوط است که در آماده باش کامل داخل پادگان ماندیم. شما فقط از موضوع ولایت فقیه نهایت استفاده را میبرید و در چنین روزهایی با امکانات سیاه میروید سفر!
شیخ بنا کرد به شلوغ کردن. بقیه همکارانم چون بچههای جنگ بودند به پشتیبانی من در آمدند. چند روز بعد دفتر نظارت لشکر مرا خواست و مسئول دفتر شروع کرد به نصیحت کردن من. میخواستند حق را به شیخ بدهند. لباس سرهنگی را از تن درآوردم و دادم خدمت مسئول دفتر نظارت که سرگرد بود. گفتم: «من نه نیازی به این لباس دارم نه به حق و حقوقش. باشد برای شما.»