ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۳۲۲/ گفتگوی مشرق با همسر شهید سردار حاج سیدحمید تقوی‌فر/ قسمت هجدهم و پایانی

به من بگویید حاجی؛ من زحمت کشیدم و به حج رفتم +‌عکس

در سادات بودن من نقشی نداشتم. اما برای حاجی شدن زحمت کشیدم و امر خدا را اطاعت کردم. می‌خواهم یادآوری بشود که من این تکلیف را انجام دادم. باید بروم دنبال بقیه سفارش های خدا.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - سیدحمید تقوی‌فر در 20 فروردین 1338 در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید 400 دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل 150میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

وقتی همسر سردار تهدید شد!

پرواز بالگرد آمریکایی بالای محل اقامت همسر سردار!

شوخ‌طبعی شهید تقوی فر با همسرش

وصیت‌نامه محرمانه سردار به همسرش

سردار تقوی‌فر: از هیچ‌کس جز خدا نمی‌ترسم!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال 1362 در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر 8 به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال 1390 از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام "جرف النصر" معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در 6 دی ماه1393پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت آخر از گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان شد.

به من بگویید «حاجی»؛ من زحمت کشیدم و به حج رفتم +‌عکس

**: حاج حمید مادر شما را دیده و فهمیده که این مادر این دختر را تربیت کرده، پس دختر خوبی است و آمده خواستگاری

همسر شهید: خبر نداشته که من با مادرم فرق دارم.

**: تربیت خانوادگی خیلی شرط است.

همسر شهید: ما که آرزویمان این است

**: شما دارید پا به پای حاج حمید پیش می‌روید.

همسر شهید: خیلی می‌بینمش.

**: پس از شما راضی است. همسر انسان، آن هم شهیدی با آن مقام از انسان راضی باشد، آدم غره نمی‌شود، ولی حداقل امیدی دارد که به او بپیوندد.

همسر شهید: ان شاء الله

**: همه شهدا تعریف شده‌اند، اما نکته مغفول جامعه ما زندگی همسران شهید است. شما می‌گویید که ایشان را می‌بینید، پس دارید جوری زندگی می‌کنید که می‌بینید. خیلی‌ها یک جوری زندگی کردند که دیگر ندیدند. داشتم فکر می‌کردم که شما در حیاط لی‌لی بازی می‌کردید. چه جور لباسی تنتان بوده؟

همسر شهید: من چون شش تا برادر داشتم، همیشه بلوز و شلوار تنم بود. ما ذاتاً خانوادگی و فامیلی این طوری هستیم که رنگ تیره دوست نداریم، به خصوص حاج حمید اصلاً رنگ تیره دوست نداشت و می‌گفت کاش می‌شد که به جای چادر مشکی هم چادر رنگی سر کنید. همیشه به من می‌گفت روسری مشکی نپوش. روسری رنگی دوست داشت. من الان سرمه‌ای، قهوه‌ای یا سبز سیر می‌پوشم. آن روزها حاج حمید دوست نداشت. خودش هم همیشه رنگ‌های روشن، سفید، کرم، آبی، سبز روشن، خاکستری و .... می‌پوشید. من در آن زمان بیشتر جین می‌پوشیدم و حتی شب‌ها هم با شلوار لی می‌خوابیدم. خدا رحمت کند مادرم را. همیشه می‌گفت با این شلوار سفت خشک چطور می‌خوابی؟ در آن موقع ما حجاب نداشتیم. مادرم مذهبی بود، اما مذهبی سنتی و نه انقلابی. ما اصالتاً بختیاری هستیم. مادرم یک روسری ساده سرش می‌کرد با پیراهن دامن دورچین و پیژاما. ولی من همیشه بلوز و شلوار تنم بود.

پدرم کارگر شرکت نفت بود، ولی چون سابقه‌اش زیاد بود، شغل انبارداری را به او داده بودند. حقوق را دوبار در ماه می‌گرفت. از این جهت یادم هست که بختیاری‌ها به کباب خیلی علاقه دارند و غذای اصلی‌شان کباب است. روزی که پدرم و کارگرهای شرکت نفت حقوق می‌گرفتند، از همه خانه‌ها بوی دود کباب بلند می‌شد و می‌گفتند که بختیاری‌ها حقوق گرفته‌اند. پدرم ظهر از سر کار می‌آمد و استراحتی می‌کرد و دوباره سرکار برمی‌گشت و عصر می‌آمد. آن روزها میوه و گوشت و این چیزها را در پاکت‌های کاغذی رنگ چوب می‌ریختند و مشمع نبود. پدرم همیشه وقتی حقوق می‌گرفت، حتماً پسته می‌خرید و برای شب هم مرغ می‌خرید. خاطره‌اش در ذهنم مانده... پدرم بسیار آدم ساکت و کم‌حرفی بود. مادرم هم همین طور.

**: اسم پدرتان چه بود؟

همسر شهید: اسم پدرم اسکندر بود و مادرم شهربانو. مادرم دخترعموی پدر حاج حمید می‌شد. پدر حاج حمید با مادر من دخترعمو پسرعمو و جزو سادات بودند. من تصور می‌کردم پدرم غریبه است، اما خود حاج حمید گفت که پدرِ پدر شما با پدر پدر من و یکی از بستگانمان که فامیلشان گودرزی است و فامیلشان را عوض کرده بودند، سه پسرعمو بودند.

**: یعنی پدربزرگ شما و پدربزرگ حاج حمید، پسرعمو بودند.

همسر شهید: بله، من فکر می‌کردم پدرم غریبه است. یک بار حاج حمید نشسته بود و کسی از من سئوال کرد و من گفتم پدرم غریبه است، حاج حمید گفت چه داری می‌گویی؟ پدر شما غریب نیست. پدربزرگ شما و پدربزرگ من با پدربزرگ گودرزی‌ها پسرعمو بودند. ما زیاد در فامیل نبودیم و من این چیزها را بلد نیستم. پدرم چون شرکت نفتی بود، به خاطر ماموریت‌هایی که به این شهر و آن شهر می‌رفت، از فامیل جدا شده بودیم. من دو یا سه سال داشتم که در اهواز مستقر شدیم.

**: قبل از آن کجا بودید؟

همسر شهید: چون پدرم ماموریت می‌رفت، در رامهرمز، هفتکل، مسجد سلیمان و شهرهای اطراف اهواز بودیم. ولی یادم هست که از دو سه سالگی اهواز بودم.

اولین خانه‌ای که در شهرک کارون در اهواز سکونت کردیم، کنار کلانتری بود. نزدیک منطقه ما منطقه فقیرنشینی به اسم حصیرآباد بود که خانواده سرلشکر شهید علی هاشمی ساکن آنجا بودند. اینها مدرسه نداشتند، ولی چون در منطقه ما مدرسه و دبیرستان و امکانات بود، به آنجا می‌آمدند و ثبت‌نام می‌کردند.

برادرم خسرو با حاج حمید خیلی دوست بود، مسئول انجمن اسلامی شهرک کارون بود و در آنجا فعالیت می‌کرد. پدرم هم صبح‌های زود بلند می‌شد و به شرکت نفت می‌رفت. همان‌جا به خاطر فعالیت‌های شدیدی که خسرو داشت، در یک قوطی کنسرو نارنجک گذاشتند و پشت در وصل کردند. جلوی خانه ما علاوه بر دبیرستان اسماء یک زمین بازی فوتبال هم وجود داشت. خود آن منافق به زمین فوتبال می‌رود و الکی ادای بازی کردن را درمی‌آورد تا ببیند چه پیش می‌آید. پدر من که صبح زود می‌آید و در را باز می‌کند، ضامن نارنجک کشیده و نارنجک منفجر می‌شود و پای پدرم زخمی و غرق خون می‌شود و در راهرو بیهوش می‌افتد. از صدای انفجار همسایه‌ها می‌ریزند و پدرم را به بیمارستان می‌برند. در این موقع من ازدواج کرده بودم و در کیان پارس زندگی می‌کردم. یادم هست که خسرو آمد دنبالم و گفت بیا برویم خانه که مادر حالش خوب نیست. به من نگفت که پدرم زخمی شده. گفت مادر کمی مریض است و سرما خورده و گفته برو پری را بیاور که کمک کند. من وارد که شدم دیدم در کنده شده و مقداری از سقف راهرو پایین آمده است و همه جا غرق خون است. تازه آنجا بود که به من گفت در اینجا چیزی را جاسازی کرده بودند و بابا که صبح زود در را باز می‌کند، منفجر می‌شود و الان هم بابا را برده‌اند بیمارستان.

**: در واقع می‌خواستند خسرو را بزنند، پدر را زده بودند.

همسر شهید: بله، بعد از مدتی طرف را می‌گیرند و بعدها هم جزو توابین شد. اول پدرم را در بیمارستان اهواز بستری می‌کنند، ولی بعد می‌بینند وضعش وخیم است و او را با هواپیمای شرکت نفت به تهران منتقل می‌کنند. اگر اشتباه نکنم اسم بیمارستان شوروی یا بیمارستان شرکت نفت بود. پدرم شش ماه در بیمارستان بستری بود. با حاج حمید به ملاقاتش رفتیم. از هرکسی که بپرسید راجع به پدرم می‌گوید که مرد خونسردی بود و اصلاً نمی‌دانست احساسات یعنی چه. از بس که ساکت و کم‌حرف بود، همه چیز را در خودش می‌ریخت و اصلا اجازه نمی‌داد احساساتش بروز کند. بسیار تودار بود. روزهای اول خوددار بود، ولی اواخر وقتی به دیدنش می‌رفتیم می‌زد زیر گریه. شش ماه بدون اینکه حرکت کند روی تخت دراز کشیده و تمام پاش در گچ بود. خدا رحمتش کند. تا آخر عمرش هم هر وقت خارش به پایش می‌افتاد، تکه‌های ریز ترکش از پایش بیرون می‌آمد. بعد از این همه سال هنوز هم ترکش‌ها از پایش بیرون می‌زد.

طی تحقیقاتی که سپاه می‌کند، ضارب را می‌گیرند و او اعتراف می‌کند که آن نارنجک را برای صدمه زدن به خسرو جاسازی کرده بوده. می‌گفت تصمیم گرفته بودیم او را که این‌قدر در انجمن اسلامی فعالیت می‌کرد، از میان برداریم. خسرو اخلاق خاصی داشت و مسیحی‌ها هم نزد او می‌آمدند. ما در منطقه شرکت نفت مسیحی و کلیمی و ادیان مختلف را داشتیم و فعالیت‌هایی که خسرو در انجمن اسلامی می‌کرده باعث شده بود که اینها هم به انجمن اسلامی می‌آمدند. یادم هست خسرو یک دوست مسیحی به اسم واهیک نرسیسیان داشت. شهرک کارون قبل از انقلاب همه چیز داشت الا مسجد. بچه‌ها و مردم مذهبی انقلابی نبودند، ولی مذهب سنتی در خونشان بود و در محرم همه به آنجا می‌رفتند. این پسر مسیحی و خانواده‌اش هم می‌آمدند و در این مراسم شرکت می‌کردند.

عاشورا که می‌شد، دسته که راه می‌افتاد به سمت علی بن مهزیار، مادرم پایش را برهنه می‌کرد. از جلوی در خانه که می‌خواست راه بیفتد، کفشش را درمی‌آورد و با پای برهنه دنبال دسته می‌رفت. من گفتم، «مادر چیزی به پایت می‌رود. چرا کفشت را درمی‌آوری؟» می‌گفت، «نه، نمی‌رود. برای امام حسین (ع) دارم می‌روم.»

**: با این اوصافی که گفتید پدرتان جانباز بوده‌اند.

همسر شهید: پدرم نرفت. حتی حاج حمید گفت برویم و پرونده درست کنیم، ولی برادرهایم دنبال پرونده نرفتند. پدرم هم می‌گفت نمی‌خواهد. خسرو هم که اصل کاری بود، چون طرف اعتراف کرد که نارنجک را برای خسرو گذاشته بود، دنبال پرونده نرفت و پرونده جانبازی برای پدرم درست نشد.

**: خسرو آن موقع چند سال داشته؟

همسر شهید: زمانی که جنگ شد، خسرو هنوز دیپلم نگرفته بود و سال‌های آخر بود. شاید یکی دو سال به دیپلم مانده بود که رفت جبهه. شاید 17 سال داشته. می‌رفت جبهه و می‌آمد و امتحان می‌داد، چون انقلاب که شد، همه وقتش را صرف انقلاب و نظام و بعد هم جنگ کرد. خیلی هوش خوبی هم داشت. می‌آمد و کتاب می‌گرفت و خودش می‌خواند و سر جلسه امتحان می‌رفت و می‌آمد. اصلاً سر کلاس نمی‌رفت.

به من بگویید «حاجی»؛ من زحمت کشیدم و به حج رفتم +‌عکس

**: گفتید که دخترتان مونا داشت بازی می‌کرد که تصادف کرد و حاج حمید رضایت داد. چه جوری تصادف کرد؟

همسر شهید: بچه‌ها در کوچه بازی می‌کردند. زیتون کارمندی اهواز می‌نشستیم. داشتند بازی می‌کردند و ماشینی دنده عقب گرفته بود. مونا شاید چهار پنج سال داشت و جثه‌اش ریز بود و راننده او را از آیینه ندیده و به مونا زده بود و سر مونا خونی شده بود. دختر دیگرم آمد و گفت مامان! ماشین زده به مونا و افتاده کف خیابان. خیابان ما ماشین‌رو بود. من آمدم و سریع بغلش کردم. مونا گریه می‌کرد. آن آقا گفت که ببریمش بیمارستان. به دخترم گفتم برو به بابا زنگ بزن و بگو این جوری شده و ما داریم می‌رویم بیمارستان. فکر می‌کنم غروب بود. مونا تا به حال خون ندیده بود و به شدت گریه می‌کرد. در ماشین دو نفر بودند و یکی‌شان خیلی هم اصرار می‌کرد که بگذارید من بغلش کنم، ولی مونا نمی‌رفت. بچه‌های من اخلاقی داشتند که هیچ وقت بغل غریبه‌ها نمی‌رفتند. من چادر و مقنعه سرم بود و بچه توی بغلم سختم بود و می‌گفتم مامان! برو بغل آقا، ولی مونا گریه می‌کرد و نمی‌رفت.

دخترم به پدرش تلفن می‌کند که بیاید. به این آقا گفته بودند که حاج حمید نظامی است و او یک مقدار ترسیده بود. شنیده بود که نظامی‌ها خشن هستند و توقع دیگری داشت. وقتی حاج حمید وارد شد، یکسره به سمت من آمد و پرسید بچه در چه حالی است؟ گفتم خدارو شکر تا به حال که چیزی نبوده و گفته‌اند که حال عمومی‌اش خوب است. همان موقع هم دکتر به بخش آمد و حاج حمید سریع به سرغش رفت و پرسید وضعیت بچه چگونه است؟ دکتر گفت فرستاده‌ایم سی‌تی اسکن بگیرند و نگران نباشید و تا اینجا که من دیده‌ام، وضعیت عمومی‌اش خوب است و مشکلی ندارد. حاج حمید گفت خدارو شکر. الحمدالله. بعد آمد کنار من نشست و پرسید قضیه چه بوده؟ گفتم هیچی. بچه‌ها داشتند در کوچه بازی می‌کردند و این بنده خدا از آیینه مونا را ندیده و دنده عقب آمده و به مونا زده. بعد هم رفت بالای سر مونا. آنها می‌گفتند چون بحث تصادف است باید همه جنبه‌ها در نظر گرفته شود و چک آپ کامل بشود. رفت پیش مونا و یک کمی با او شوخی کرد و بغلش کرد و بوسید و گفت نه، خدارو شکر مشکلی ندارد. در آن موقع راننده آمد نزدیک و گفت آقا ببخشید. من اصلاً در آیینه، بچه را ندیدم. حاج حمید گفت به هر حال باید یک مقدار احتیاط کنی. الحمدلله به خیر گذشت. شما می‌توانی بروی. گفت نه، من نمی‌روم و می‌مانم. باید تا آخرش باشم و حساب کتاب کنم.

حاج حمید گفت لازم نیست شما حتی یک ریال پرداخت کنی. کاری به این کارها نداشته باش و برو. مهم این بود که بچه‌ام سالم باشد که الحمدلله سالم است. شما برو. گفت نه. هر چه حاج حمید اصرار کرد که شما برو و کاری به این کارها نداشته باش، رضایت نداد و ماند. حاج حمید خودش هزینه را پرداخت کرد و از او نگرفت.

نمی‌دانم که در حاج حمید چه دید که به شدت به او علاقمند شده بود. روزهای بعد هم مرتب می‌آمد و به مونا سر می‌زد و احوالپرسی می‌کرد. یادم هست که برایش عروسک و کمپوت و خوراکی‌هایی را که بچه‌ها دوست دارند آورد. موز و آناناس و به قول خودشان خوراکی‌های باکلاس می‌خرید و می‌آمد دیدن مونا. حاج حمید می‌گفت لازم نیست چیزی تهیه کنید. می‌گفت آقای تقوی! ما دوست داریم بیاییم و از مصاحبت شما لذت ببریم. قبولمان نمی‌کنید؟ حاج حمید گفت شما هر وقت دوست دارید بیایید، ولی چیزی نیاوردید. می‌گفت مرسوم است که وقتی کسی به ملاقات کسی می‌رود چیزی ببرد. حاج حمید می‌گفت نه، من این جوری اذیت می‌شوم. شما بیا، ولی چیزی نیاور.

حاج حمید به حاج علی پول می‌داد که داروهای بچه را بگیرد. حاج حمید به مسئله بیت‌المال خیلی حساس بود. همیشه حاج علی را می‌فرستاد. من تا قبل از شهادت حاج علی خانواده‌اش را خیلی ندیده بودم، مگر گاهی در مراسمی که بچه‌های اداره را دعوت می‌کردند و من خانواده‌های بچه‌ها را در آنجا می‌دیدم، ولی ارتباط زیادی با خانواده‌هایشان نداشتم، ولی خود حاج علی را به دلیل اینکه حاج حمید برای این جور امور می‌فرستاد، خوب می‌شناختم، ولی با خانم و بچه‌هایش تا قبل از شهادتش ارتباط زیادی نداشتم.

یک بار برق رفته بود و حاج علی آمد. در این مدتی که حاج علی برای مریضی بچه‌ها می‌آمد و یا خبر می‌آورد که حاج حمید امشب می‌آید یا نمی‌آید، دو تا خاطره در ارتباط با برق در ذهنم مانده است. یک بار برق رفته بود و ایشان آمده بود که بگوید حاج حمید امشب نمی‌آید. متوجه می‌شود که همه دارند ماشین‌ها را از خانه‌هایشان بیرون می‌کشند و می‌روند و ما در گرمای اهواز در حالی که برق نیست، همه ما آمده و در حیاط نشسته‌ایم. همه جا خاموش و هوا گرم بود. آمد خبر را داد و می‌خواست برود، اما دلش نیامد. آمد و اصرار کرد که خانم تقوی! برویم پیش خانم و بچه‌های من. تنها نباشید. الان برق نیست و شما در حیاط تنها نشسته‌اید. من دیدم که بنده خدا پای رفتن ندارد. نه می‌تواند پیش ما بماند.

به او گفتم زحمت بکشید و ما را به خانه پدرم برسانید. گفت باشد. این جوری راضی شد. این قضیه درست شب عید هم تکرار شد. البته آن موقع برق بود، ولی آمده بود بگوید که در منطقه مشکلی پیش آمده و حاج حمید نمی‌تواند بیاید و باید آنجا بماند. آمده بود خبر را به ما بدهد، دید که ما تنها هستیم. گفت، «آخر من چطور شب عید قبول کنم و پی زن و بچه‌ام بروم و حاج حمید در منطقه باشد و شما تک و تنها اینجا باشید؟»

حاج حمید در آن زمان یک پاسدار جزء بود و حقوق کمی داشتیم. حاج حمید تعریف می‌کرد که اوایل حتی روی‌مان نمی‌شد حقوق بگیریم و فکر می‌کردیم چون کار برای خداست نباید پول بگیریم. حقوق خیلی کمی می‌گرفتند، ولی آن خانه‌ها بزرگ و مصادره‌ای بودند که صاحبان آنها فرار کرده بودند. قیمتش را که اعلام کردند، پول نداشتیم بخریم. گفتند یا می‌خرید یا باید بلند شوید. ما از آنجا بلند شدیم و به خانه‌ای در مرکز شهر اهواز رفتیم. در یکی از فرعی‌هایی بود که به خیابان طالقانی می‌خورد که حسینیه اعظم اهواز در آن بود. یادم هست همان جا هم با حاج حمید رفتیم سینما و فیلم سفیر را دیدیم.

حاج حمید که از ماموریت کردستان آمد، به ما زمین دادند. البته در خیابان فرهنگ بودیم که زمین دادند که جای خیلی پرتی بود. آن‌قدر پرت بود که اسمش را گذاشته بودند جزیره مجنون. فلکه پاداد به مرکز شهر نزدیک بود، ولی زمین ما خیلی پایین‌تر و وسط بیابان‌ها بود.

حاج حمید آمد و گفت ببین کجا به ما خانه داده‌اند. یک بار داشتیم با حاج حمید و یکی از دوستانش به اسم حاج بهمن از دوستان حاج حمید می‌آمدیم. من به حاج حمید اعتراض کرده و گفته بودم که آنجا نمی‌آیم. چه جوری از آنجا خودم را به جایی برسانم؟ نمی‌آیم. همین‌جا در خانه‌های اجاره‌ای می‌نشینم. به حاج بهمن هم در همان جا زمین داده بودند. از حاج حمید پرسیده بود چه‌کار کردی؟ حاج حمید گفته بود ما نمی‌گیریم. پرسیده بود چرا؟ حاج حمید گفته بود خانمم آنجا را دوست ندارد. روزی که برمی‌گشتیم از من پرسید شما چرا قبول نمی‌کنی؟ من هم آنجا گرفته‌ام. گفتم شما حق داری که قبول کنی، چون آدم به هر حال دنبال جایی است که راحت‌تر باشد. آن موقع آنها ساکن همان روستایی بودند که خانواده مادری حاج حمید زندگی می‌کردند. گفتم شما که می‌خواهید از روستا به اینجا بیایید برایتان بهتر است و یک مقدار به مرکزیت و به شهر نزدیک می‌شوید، ولی من که در مرکز شهر اهواز زندگی کرده‌ام، نمی‌توانم به یک جای پرت و دور بیایم. بعد هم ماموریتی که حاج حمید می‌رود با شما فرق دارد و من خیلی وقت‌ها تنها هستم.

به من بگویید «حاجی»؛ من زحمت کشیدم و به حج رفتم +‌عکس

**:حاج حمید کمک کرد که شما درستان را هم ادامه بدهید...

همسر شهید: مسبب درس خواندن من هم خود حاج حمید شد. بعد از جنگ به من گفت باید بروی درس بخوانی. گفتم با چهار تا بچه درس خواندم برای چیست؟ من مونا را که بچه آخرم هست در 29 سالگی به دنیا آوردم. حاج حمید گفت بیا برو درس بخوان و مقاومت می‌کردم. من موقعی هم که راهنمایی و دبیرستان می‌رفتم، بچه زرنگی نبودم، ولی سر کلاس درس را می‌فهمیدم و وقتی می‌آمدم خانه، کیفم را می‌انداختم و می‌رفتم سراغ بازی، ولی همیشه نمره قبولی هم می‌آوردم. همیشه شاگرد متوسطی بودم، نه زرنگ بودم، نه تنبل بودم.

به بازی علاقه زیادی داشتم. شاید به خاطر این بود که مادرم زن زرنگی بود و همه کارهای خانه را خودش می‌کرد و به من کاری نمی‌داد. شاید به همین دلیل به کار خانه علاقه‌ای پیدا نکرده بودم و دائماً دنبال بازی بودم.

یکی از ویژگی هایی که گفته نمی‌شود درباره حمید، حساسیتش درباره فرهنگ بود. فرهنگ خیلی مهم تر از کارهای دیگر است.

یک سال چند تا از بچه های سپاه رفتند مکه. سال 61، به نظرم حاج احمد متوسلیان هم رفتند. حاجی فرمانده سپاه حمیدیه بود. یادمه وقتی گفت می‌خوام برم مکه خیلی ناراحت شدم. تمتع دوبار رفت. یکبار به جای خودش یکبار به نیابت از پدر. حج آن روزها 40 روزه بود. پدر گفت بذار من برم. حاجی گفت نه، سپاه گفته خودم باید برم. حالت ماموریتی هم بود.

زبان عربی را هم کاملا مسلط بود، به مسائل دینی هم خیلی مسلط بود. قراربود کار تبلیغی هم انجام بدهند. انگار رفت تا جده اما برمی گردد. سرش را می‌بست و می‌گفت راه ورود حشره ها را ببندیم بهتر است. موهای پرپشتی داشت، انگار دوباره موهایش را زد و رفت. خاطرات جالبی داشت و از مراسم به صورت باشکوه تعریف می‌کرد. توانسته بود با زبان عربی برای مردم کشورهای مختلف صحبت کند.

حمید اصلا به سادات بودن اهمیت نمی داد، به سادات خیلی احترام می‌گذاشت اما برای خودش این مساله اهمیت نداشت. منطقه ای است در هفت تن شهیدان، هفت شهیدون، اصالتا فامیل حاج حمید به آنها می‌رسد. آنها فرار می‌کنند و پناه می‌برند به این منطقه. ماموران حکومتی دنبال شون می‌کنند و شهید می‌کنند. در کتابهای منبع هم این مساله که این افراد شهید شده اند ثابت شده. حاج حمید نرفت شناسنامه را تغییر دهد. خانواده که رفتن، نامه هم برای حمید گرفتند. به بچه ها گفت عموها و عمه ها رفتن شناسنامه ها را سادات کردن، شما میخواهید این کار را بکنم؟ بچه ها گفتن هرچی نظر شماست. گفت ان شالله پیش خدا سیادت داشته باشیم. ولی اگر شما میخواهید برای شما انجام می‌دهم.

قضیه مکه و سادات بودنش مغایرت داشت. تازه رفت بود توی 21 سالگی که رفت مکه. هیچ کسی زبانش نمی چرخید بگوید حاجی، چون مردهای سن بالاتر را هم حاجی نمی گفتیم. حالا باید به یک جوان 21 ساله می‌گفتیم حاجی. حساس بود که به من بگویید حاج حمید. می‌گفت حمید یعنی ستایش کننده خدا هستم. می‌گفت این همه رفتم مکه، زحمت کشیدم و حکم خدا را انجام دادم.

ازش پرسیدم، نه به آن حاجی شدنت نه به این سادات بودن. خیلی به سادات احترام می‌گذاشت و حتی جلوی پای شان بلند می‌شد. یا دست شان را می‌بوسید. پرسیدم گفت: وقتی تو امری که خدا سفارش کرده انجام می‌دهی، رفته بودم حکم خدا را انجام داده بودم. اما در سادات بودن من نقشی نداشتم. اما برای حاجی شدن زحمت کشیدم و امر خدا را اطاعت کردم. می‌خواهم یادآوری بشود که من این تکلیف را انجام دادم. باید بروم دنبال بقیه سفارش های خدا.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

پایان

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان