گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «آران؛ سرزمین آریاییها» را نجمه طرماح نوشته و انتشارات مرز و بوم آن را منتشر کرده است. این کتاب سعی دارد نگاه متفاوتی به جنگ تحمیلی در کردستان بیاندازد.
در بخشی از مقدمه این کتاب میخوانیم:
«کردستان سرزمین مجاهدتهای خاموش» تعبیری بود که رهبری برای کردستان ایران در نظر گرفتند. تا روزی که هنوز قصد نداشتم برای کردستان بنویسم، دلیل این نامگذاری را نمیدانستم. از روزی کردستان را شناختم که قرار شد از مردمش بیشتر بدانم و با آنها نشست و برخاست و رفاقت کنم. کلید این آشنایی کتابی بود با عنوان «دره سوسیالیستها» که عملیات نجات یک رزمنده تخریبچی در عمق خاک عراق توسط رزمندهها و همراهی عدهای از کردهای منطقه با آنها بود.
ماجرای نجات رزمنده تخریبچی شهید سیفالله کشاورز، مرا واداشت تا در سال 1397 سفری به کردستان و روستای مرزی دزلی داشته باشم؛ مهمان مردم دزلی شوم و با خانواده آقای عثمان رحیمی که در سال 1366 خانهاش را در اختیار واحد تخریب لشکر 19 فجر استان فارس قرار داده بود، همصحبتشوم. این انگیزهای بود برای نوشتن کتاب دوم، و این بار روایت جنگ نه از نگاه رزمندگان و نه به بهانه شرح وقایع و عملیاتها، که از نگاه مردم بومی مناطق کردستان عراق و ایران. دور از هر تحلیل و بدون هر مرزبندی جغرافیایی، میخواستم از مردم کردستان در گذر از سالهای جنگ بنویسم.

یک بار دیگر در شهریور 1400 به کردستان سفر کردم. طی هجده ساعت راه تا نقطه صفر مرزی با اتوبوس که همیشه از آن بیزارم، خستگی و تنهایی جای خودش را مثل همیشه به عشق نوشتن داد. این بار به قصد کرمانشاه، مریوان، دزلی، ارتفاعات سورن و مله خور و مصاحبه و پژوهش با مردم مهربان و بیغل و غش این مناطق سفر کردم. دوستی دارم در کرمانشاه که مهمانشان شدم و از خاطرات خود و خانوادهاش طی سالهای جنگ بسیار بهره گرفتم؛ پروین گلمحمدی، بانوی جوان کرمانشاهی که تصاویر عجیبی از لحظات محاصره در حلقه متجاوزان بعثی داشت. صحنهها و اتفاقاتی از جنگ را در خاطر داشت که پس از چهل و اندی سال هنوز از پرده نگاهش کنار نرفته و صدای هواپیماهایی در گوشش مانده که تا امروز برای او تداعیکنندهی شکستن دیوار صوتی است.
در مریوان هم آقای عبدالسلام، فرزند دوم عثمان، همراه یکی از بستگانشان که ایشان هم برای تکمیل تحقیقات من از عراق آمده بود، به استقبالم آمدند. به دعوت بنده، شهروندی از حلبچه جدید عراق که به تأکید خودش نام اصلیاش در روایتها نیامده، مهمان خانه عثمان رحیمی شد و گوشهای از وضعیت زندگیاش را در زمان جنگ روایت کرد؛ جوانی فرهیخته که در سال 1366 در بمباران شیمیایی حلبچه کودکی پنجساله بوده، اما کنجکاوی درباره این جنایت عظیم از دیکتاتوری صدام او را بر آن داشت تا تحقیقات گستردهای انجام دهد و امروز یکی از خبرنگاران حلبچه و سخنگویان فرهنگی در حوزه اتفاقات کشورش باشد.
عبور از جادههای بسیار پرپیچ و خم و گذر از کوهها و درههای مرزی تنها با راه بلدهای بومی ممکن است. کردستان هنوز آن جذابیت و دستنخوردگی طبیعت وحشی را حفظ کرده و بیبلد راه جز خستگی سفر چیزی عایدت نمیشود. خانواده آقای رحیمی شرط امانت را خوب به جای آوردند و من در این سفر تنها چیزی که حس نکردم غم غربت بود، و این کمی از فشار کار و خستگی سفرم کاست. تفاوت در گویش و زبانهایمان باعث شد که مصاحبهها را با حضور مترجم انجام بدهیم و یک گفتوگوی دونفره که شاید در حالت عادی یک ساعت بیشتر زمان نمیبرد برای راوی محترم خستهکننده و طولانی میشد. که امیدوارم در پژوهشهای بعدی، شاگرد خوبی باشم و بتوانم زبان کردی را از دوستانم فرا بگیرم.
در سفر بعدی، در اسفند سال 1400 دوباره به کرمانشاه رفتم و از آنجا با خانواده آقای بهزاد کاکی که در معرفی بسیاری از سوژههای تحقیق به بنده کمک کردند، به جوانرود، پاوه و روستای مرزی سریاس سفر کردیم و در آنجا با گروه دیگری از مردم سختکوش و مبارز کردستان ایران و سلیمانیه عراق وارد گفتوگو شدم. آشنایی با این عزیزان پنجرهای نو به روی من گشود. حقیقتی را که نمیشود انکار کرد، حضور گروهکهای کومله و دموکرات در میان شهروندان و روستاییان کردستان است. حضوری که همچنان سایهای از ترس بر دل ساکنان آن حوالی انداخته است؛ از این رو، با بعضی هموطنانم که مواجه میشدم، راضی به گفتوگو نبودند. پیشمرگانی که تهدید شده بودند اگر با پژوهشگر یا هر فردی که بخواهد کوچکترین اطلاعاتی کسب کند همکاری کنند، جان خانوادهشان در خطر خواهد بود. مردمی که روزی به هر بهانهای عضو دموکرات بودند و امروز بیطرف و بدون جهتگیری سیاسی زندگی معمولی خودشان را دارند، اما پس از پذیرایی از هر غریبهای در خانهشان، باید پاسخگوی نیروهای حزبی باشند.
برای رسیدن به آنچه در ذهنم بود، همراهی مردم کُرد با نیروهای انقلابی ایران و همچنین حفظ روابط حسنه مردم بومی منطقه با یکدیگر، مصاحبههایی درباره تجربههای نظامی فرماندهان جنگ انجام دادم که در متن کتاب نیامده، اما پیشزمینهای برای آمادگی ذهنی بنده بوده و هست. خاطرات و تجربههای زیسته فرماندهان و نیروهای ایرانی در سالهای جنگ تحمیلی بسیار شنیدنی و پرماجراست، اما به سبب دور نشدن از سوژه اصلی، از بیان آنها در کتاب پرهیز کردم.
مصاحبه، مطالعه و پژوهش کتابخانهای و آشنایی با هموطنان کُردم، مرا به شناخت نسبی در این باره رساند، اما در زمان نگارش، دشواری کار بیش از تصورم بود. هموطنانی که هنوز از ترس حسابرسی گروهکها حاضر به گفتوگو نبودند، از من میپرسیدند: «تو تنها به اینجا آمدی در حالی که میدانی اعضای کومله در میان ما هستند و غریبهها را به شدت رصد میکنند؟!» کوشیدم اعتمادشان را جلب کنم و از اینکه مرا محرم اسرارشان دانستند، صمیمانه قدردانم و به رسم امانت و برای حفظ جان این عزیزان از ثبت و ضبط گفتههایشان صرفنظر کردم.
زمانی که دیدم با همه دلاوریها و با همه شجاعت و انگیزه برای کار و ساختن یک زندگی ایدهآل، هنوز به آنچه میخواهند نرسیدهاند و هنوز پای انقلاب ماندهاند، شرمسار شدم.
هر کدام از این گروهکها گمان میکنند برای ساختن یک کردستان بهتر باید سلاح به دست بگیرند، و کاش میتوانستم به جای قلم زدن در جایجای این سرزمین بکر و پر از رزق خدادادی، کارگاه تولیدی و کارخانهای راه بیندازم تا نوجوان پانزدهساله برای ساختن آیندهاش به کولبری و عبور از کوهستانهای پرخطر مجبور نباشد. به امید دریافت یک ماهیانه ناچیز، دختران و پسران جوان مجبور نباشند مهاجرت کنند و به عضویت گروهکهای تروریستی درآیند، تا به جای خیال خام تجزیهطلبی، صبح زود «بسمالله» بگویند و سر کارشان بروند و غروب دستپر به خانهشان برگردند.
ساختار این روایت، در قالب مستند داستانی به صورت فصلهای جداگانهای است که هر فصل به روایت عدهای از مردم کردستان طی سالهای جنگ و سبک زندگیشان زیر آتش دشمن و در حملات پیاپی جنگندهها میپردازد. زاویه نگاهها در هر فصلی متفاوت است.