پادشه خوبان
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی |
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی |
دایم گل این بُستان شاداب نمی ماند |
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی |
دیشب گله زلفش با باد همی کردم |
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی |
صد باد صبا اینجا با سلسله می رقصند |
اینست حریف ای دل تا باد نپیمایی |
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد |
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی |
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم |
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی |
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست |
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی |
ای درد توام درمان در بستر ناکامی |
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی |
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم |
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی |
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست |
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی |
زین دایره مینا خونین جگرم می ده |
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی |
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی باب وصال
درآ که در دل خسته توان در آید باز |
بیا که در تن مرده روان در آید باز |
بیا که فرقتِ تو چشم من چنان در بست |
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز |
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت |
ز خیل شادی روم رخت زداید باز |
به پیش آینه دل هر آنچه می دارم |
به جز خیال جمالت نمی نماید باز |
بدان مثل که شب آبستن است، روز از تو |
ستاره می شمرم تا که شب چه زاید باز؟ |
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز
* * * ملامحسن فیض کاشانی مشتاقی و مهجوری
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی |
دل بی تو به جان آمد، وقتست که بازآیی |
در آرزوی رویت، بنشسته به هر راهی |
صدزاهد و صدعابد، سرگشته سودایی |
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد |
کز دست، نخواهد شد، پایان شکیبایی |
ای درد توام درمان، در بستر ناکامی |
وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی |
فکر خود و رای خود، در امر تو کی گنجد |
کفر است در این وادی خودبینی و خودرایی |
در دایره فرمان، ما نقطه تسلیمیم |
لطف آن چه تواندیشی حکم آن چه تو فرمایی |
گستاخی و پرگویی، تا چند کنی ای «فیض» |
بگذر تو از این وادی، تن ده به شکیبایی |
کلید گنج سعادت
رواق منتظر چشم من آشیانه تست |
کرم نما و فرودآ که خانه خانه تست |
نداده ام به کسی نقد دل بجز مهرت |
در خزانه به مهر تو و نشانه تست |
به تن مقصرم از دولت ملازمتت |
ولی خلاصه جان خاک آستانه تست |
تو قطب عالمی ای شهسوار ورنه چراست |
که توسنی چو فلک رام تازیانه تست |
چرا ز یاد تو یاد خدا کنیم اگر |
کلید گنج سعادت نه در خزانه تست |
زهی جلال و جمال و زهی صفات کمال |
که در جهان همه گلبانگ عاشقانه تست |
چو (فیض) طالب فیضم زخاک درگه تو |
که فیض های الهی در آستانه تست |
* * * حضرت امام خمینی قدس سره بهاریه انتظار
آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برین
گل ها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده باد جانفزا، فرش زمرّد بی شمر |
افشانده ابر پرعطا بیرون زحد، دُرّ ثمین |
از ارغوان و یاسمن طرف چمن شد پرنیان |
وز اُقحوان و نسترن سطح دَمَن دیبای چین |
از لادن و میمون رسد هر لحظه بوی جانفزا |
وز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین |
از سنبل و نرگس جهان، باشد به مانند جنان |
وز سوسن و نسرین زمین، چون روضه خُلد برین |
از فرط لاله بوستان گشته به از باغ اِرَم |
وز فیض ژاله گلستان، رشک نگارستان چین |
از قُمری و کبک و هزار آید نوای ارغنون |
وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین |
از شارک و توکا رسد هر لحظه صوتی دلربا |
وز بو الملیح و فاخته هر دم نوایی دلنشین |
بر شاخ باشد زند خوان هر شام چون رامشگران |
ورشان بسان موبدان، هر صبح با صوت حزین |
یکسو نوای بلبلان، یکسو گل و ریحان و بان |
یکسو نسیم خوش وزان یکسو روان ماء معین |
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کَرَب |
جامِ میِ گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین |
قدّش چو سرو بوستان خدّش به رنگ ارغوان |
بویش چو بوی ضیمران جسمش چو برگ یاسمین |
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان |
آب بقایش در دهان مهرش هویدا از جبین |
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا |
مویش چو شام هجر من آشفته و پرتاب و چین |
با این چنین زیبا صنم، باید به بُستان زد قدم |
جان فارغ از هر رنج و غم دل خالی از هر مهر و کین |
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان |
کز بهر ذات پاک آن شد امتزاج ماء و طین |
از بهر تکریمش میان، بر بسته خیل انبیا |
از بهر تعظیمش کمر خم کرده چرخ هفتمین |
مهدی امام منتظر، نو باوه خیرالبشر |
خلق دو عالم سر به سر بر خوان احسانش نگین |
مهر از ضیائش ذرّه ای، بدر از عطایش بدره ای |
دریا زجودش قطره ای،گردون زِکشتش خوشه چین |
مرآت ذات کبریا مشکوة انوار هدا |
منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین |
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان بُغضش سَقَر |
خاک رهش زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِ عین |
دانند قرآن سر به سر بابی زمدحش مختصر |
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین |
سُلطان دین، شاهِ زَمَن، مالک رقاب مرد و زن |
دارد به امرِ ذُوالْمِنَن؛ روی زمین، زیر نگین |
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر |
خیل ملایک سر به سر دربند الطافش، رهین |
حبّش سفینه نوح آمد در مَثَل، لیکن اگر |
مهرش نبودی نوح را می بود با طوفان قرین |
گرنه وجود اقدسش ظاهر شدی اندر جهان |
کامل نگشتی دین حق زامروز تا روز پسین |
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا |
چونانکه جدّ امجدش گردید ختم المُرسلین |
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر |
از ابر فیضش مُستمِد از کان علمش مستعین |
موسی به کف دارد عصا، دربانیش را منتظر |
آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین |
ای خسرو گردون فَرَم لختی نظر کن از کَرَم |
کفّار مُستولی نگر، اسلام مستضعف ببین |
ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان |
خون مسلمانان هدر از حمله اعداء دین |
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر |
دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین |
دیّاری از این مُلحدان، باقی نماند در جهان |
ایمن شود روی زمین از جور و ظلم ظالمین |
من گرچه از فرط گنه شرمنده و زارم ولی |
شادم که خاکم کرده حق با آب مهر تو عجین |
خاصه کنون کز فیض حق مدحت سُرودم آن چنان |
کز خامه ریزد بر ورق جای مُرکّب انگبین |
تا چنگل شاهین کند صید کبوتر در هوا |
تا گرگ باشد در زمین بر گوسفندان خشمگین |
بر روی احبابت شود مفتوح ابواب ظفر |
بر جان اعدایت رسد هر دم بلای سهمگین |
تا باد نوروزی وزد هر ساله اندر بوستان |
تا زابر آذاری دمد ریحان و گل اندر زمین |
بر دشمنان دولتت هر فصل باشد چون خزان |
بر دوستانت هر مهی بادا چو ماه فروَدین |
عالم شود از مقدمش، خالی زجهل، از علم پُر |
چون شهر قم از مقدمِ شیخ اجل میر مهین |
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم |
کانِ کَرَم «عبدالکریم»، پُشت و پناه مسلمین |
گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف |
دادش خداوند از شرف بر کف زمام شرع و دین |
در سایه اش گرد آمده اعلام دین از هر بَلَد |
بر ساحتش آورده رو طُلاّب از هر سر زمین |
یارب به عُمر و عزتش افزای و جاه و حرمتش |
کاحیا کند از همّتش آیین خیر المُرسلین |
ای حضرت صاحب زمان ای پادشاه انس و جان |
لطفی نما بر شیعیان، تأیید کن دین مبین |
توفیق تحصیلم عطا فرما و زهد بی ریا
تا گردم از لطف خدا از عالمین عاملین «سلطان دو عالم»
دوستان آمد بهار عیش و فصل کامرانی
مژده آورده گل و خواهد زبلبل مژدگانی
باد در گلشن فزون از حد نموده مُشک بیزی |
ابر در بُستان بُرون از حد نموده دُرفشانی |
برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالار توران |
رعدْ نالان چون شه ایران، زتیر سیستانی |
از وصول قطره باران به روی آب صافی |
جلوه گر گشته طَبَق ها پُر ز دُرهای یمانی |
دشت و صحرا گشته یکسر فرش از دیبای اخضر |
مر درختان راست در بر جامه های پرنیانی |
گوییا گیتی چراغان است از گل های الوان |
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی |
هم منزّه ظَرف گلشن از شمیم اُقحوانی |
هم مُعطّر ساحَت بُستان زعطر ضیمرانی |
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری |
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی |
و آن شقایق عاشق است و التفات یار دیده |
روی از این رو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی |
لادن و میمون و شاه اِسپَرغم و خیزی و شب بو |
بُرده اند از طرز خوش، گوی سبق از نقش مانی |
ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلرُبایی |
نرگس و سُنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی |
و آن بنفشه بین پریشان کرده آن زلف مُعطّر |
کرده دل ها را پریشان همچو زلفیْن فلانی |
زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده گوید |
من کجا و طُرّه مشکین و پر چینِ فلانی |
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ بی تاب |
آشکارا گوید از «شهناز» و «شور» و «مهربانی» |
قمریک «ماهور» خواند، هُدهُد «آواز عراقی» |
کبک صوتِ «دشتی» و تیهو «بیات اصفهانی» |
این جهان تازه را گر مُردگان بینند، گویند |
ای خدای··· |
کی چنین خُرّم بهاران دیده چشم اهل ایران |
کرده «نوروز کُهن» از نو خیال نوجوانی |
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم |
تا به صد عزّت نماید از ولیّش میهمانی |
حضرت صاحب زمان مشکوة انوار الهی |
مالک کَوْن و مکان مرآتِ ذات لامکانی |
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سُلطان دو عالم |
قائم آل محمّد، مهدی آخر زمانی |
با بقا، ذات مسعودش همه موجود باقی |
بی لحاظ اقدسش یک دم همه مخلوق فانی |
خوشه چین خرمن فیضش همه عرشیّ و فرشی |
ریزه خوار خوان احسانش همه انسیّ و جانی |
از طفیل هستی اش هستیّ موجودات عالم |
جوهریّ و عقلی و نامیّ و حیوانیّ و کانی |
شاهدی کو از ازل از عاشقان بربست رُخ را |
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی |
از ضیائش ذرّه ای برخاست شد مهر سپهری |
از عطایش بدره ای گردید بدر آسمانی |
بهر تقبیل قدومش انبیا گشتند حاضر |
بهر تعظیمش کمر خم کرد چرخ کهکشانی |
گو بیا بشنو بگوش دل ندای «اُنْظُرونی» |
ای که گشتی بی خود از خوفِ خطاب «لَنْ تَرانی» |
عید «خُم» با حشمت و فرّ سُلیمانی بیامد |
که نهادم بر سر از میلاد شه تاج کیانی |
جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم |
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاهِ گرانی |
قرن ها باید که تا آید چنین عیدی به عالم |
عید امسال از شرف زد سکه صاحبقرانی |
عقل گوید باش خامُش چند گویی مَدح شاهی |
که سُروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی |
ای که بی نور جمالت نیست عالم از فروغی |
تا به کی در ظلّ امر غیبت کبری نهانی |
پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا |
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی |
تا به کی این کافران نوشند خون اهل ایمان |
چند این گُرگان کنند این گوسفند را شبانی |
تا به کی این ناکسان باشند بر ما حکمرانان |
تا کی این دزدان کنند این بی کسان را پاسبانی |
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی |
آن که در ظلم و ستم فرد است و او را نیست ثانی |
آن که از حرصش نصیب عالمی شد تنگدستی |
آن که بر آیات حق رفت از خطایش آنچه دانی |
خوار کُن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر |
آن که می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی |
تا بدانند از خداوند جهان این دادخواهی |
تا ببینند از شه اسلامیان این حکمرانی |
حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم |
تا کند فُلک نجات مُسلمین را بادبانی |
بس کرم کن عمر و عزّت بر «کریمی» کز کرامت |
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق دُرفشانی |
نیکخواهش را عطا فرما بقای جاودانی |
بهر بدخواهش رسان هر دم بلای آسمانی |
تا ز فرط گل شود شاها زمین چون طرف گلشن |
تا ز فیضِ فَروَدین گردد جهانی چون جنانی |
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی
* * * حضرت آیة اللّه خامنه ای خورشید من
دل را ز بی خودی، سر از خود رمیدن است |
جان را هوای از قفسِ تن پریدن است |
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان |
بانگ جرس ز شوقِ به منزل رسیدن است |
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم |
باری علاج شوق، گریبان دریدن است |
شامم سیه تر است زگیسوی دلکَشَت |
خورشید من برآی که وقت دمیدن است |
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی |
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است |
بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو |
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است |
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم |
تقدیر غصه دل من ناشنیدن است |
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا |
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است |
* * * فخرالدین عراقی آرزوی دل
ای که از لطف سراسر جانی |
جان چه باشد؟ که تو صد چندانی |
به دمی زنده کنی صد مرده |
عیسیی، آب حیاتی، جانی |
به تماشای تو آید همه کس |
لاله زاری، چمنی، بستانی |
روی در روی تو آرند همه |
قبله ای، آینه ای، جانانی |
آرزوی دل بیمار منی |
صحتی، عافیتی، درمانی |
همه خوبان به تو آراسته اند |
کهربایی، گهری، مرجانی |
* * * حمید سبزواری میراث آرزو
با یادت ای سپیده چه شب ها که داشتیم |
در باغت ای امید چه گل ها که کاشتیم |
عمری در آرزوی تو بودیم و پیر شد |
آن طفل انتظار که بر در گذاشتیم |
بر دفتر زمانه، به عنوان خاطرات |
هر صفحه را به خون شهیدی نگاشتیم |
از تیغ حادثات چه سرها که شد به یاد |
هر جا به یاد قامت تو قد فراشتیم |
می آیی ای عزیز سفر کرده، ای دریغ، |
شایسته نگاه تو چشمی نداشتیم |
زادیم با ولای تو، مردیم با غمت |
میراث آرزو به جوانان گذاشتیم |
* * * ساعد باقری باغ و باد و تیشه
هر چه می خواهد بگوید، هر که می خواهد
هر چه می خواهد بگوید، تلخ یا شیرین
من ترا می گویم ای باغ بهارآور
ای نماز آب ها را قبله دیرین!
من ترا می گویم ای بالیدنت از خاک
باور آنان که برماندن برآشفتند
من ترا می گویم ای باغی که مبعوثان
قصه گل کردنت را بارها گفتند
* * *
در خطر گاهی که طبع زرد هر توفان
شهوت قتل درختان ترا دارد
یا به میدانی که هر باد خزان فرمای
حرص مرگ سبز درختان ترا دارد
* * *
در خطر گاهی به فکر برگ ریزان را
پرورانده هر طرف، جادوگری تردست
در کمین گاهان غفلت های بدهنگام
می فشارد تیشه زرساز خود در دست
* * *
من دعای نیمه شب های دلم این است
در تو، روز پنجه در آویختن با باد
لحظه تا لحظه درختان راست قامت تر
و آتش سبز چمن ها شعله ورت باد
* * *
یابه هنگامی که دست تیشه در کار است
تا که ناگاهان فرود می آید به هر ریشه
سبز اعجازی به امداد تو برخیزد
در مصاف ریشه هایت بشکند تیشه...
* * *
خواهم ای گل کرده باغ زمین، ای باغ!
در پناه دست های باغبان مانی
بانگ برداری که باری، ما نمی خشکیم
پشت پاییز و زمستان را بلرزانی
* * * قیصر امین پور مهمانی
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست؟
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که سبزتر است از هزار بار بهار
کسی شگفت کسی، آن چنان که می دانی
کسی که نقطه آغاز هر چه پرواز است
تویی که در سفر عشق خط پایانی
تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف می شود این هوای بارانی
تو از حوالی اقلیم هر کجاآباد
بیا که می رود این شهر رو به ویرانی
کنار نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که یاد تو آرامشی ست توفانی صبح بی تو
صبح بی تو رنگ بعدازظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو می گویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو امّا
خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
در هوای عاشقانه پرمی کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پرآیینه دارد
* * * علیرضا قزوه پیداتری زخورشید
پیداتری زخورشید ای ماه بی نشانم
تا از تو می سرایم گل می کند دهانم
معنای آفرینش فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون، حوای مهربانم
فواره سکوتی ای آه سرمه ای رنگ
هربار با نگاهی آتش بزن به جانم
با ابرها بگویید دست مرا بگیرند
از دودمان آبم ماندن نمی توانم
بیرون شو ای همایون از پشت پرده غیب
تا در سه گاه مستی شوریده تر بخوانم غزل بهار
آه می کشم تو را با تمام انتظار
پرشکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
در رهت به انتظار، صف به صف نشسته اند
کاروانی از شهید، کاروانی از بهار
ای بهار مهربان، در مسیر کاروان
گل بپاش و گل بپاش، گل بکار و گل بکار
بر سرم نمی کشی، دست مهر اگر، مکش
تشنه محبتند، لاله های داغدار
دسته دسته گم شدند، سهره های بی نشان
تشنه تشنه سوختند، نخل های روزه دار
می رسد بهار و من، بی شکوفه ام هنوز
آفتاب من، بتاب! مهربان من، ببار! کسی می آید از راه
تو صد مدینه داغی، تو صد بقیع دردی
یتیم می شود خاک، اگر تو برنگردی
تمام شب نیفتاد، صدای زوزه باد
چه بادهای زردی، چه کوچه های سردی
دو قریه آن طرف تر، بپیچ سمت لبخند
شکوفه می فروشد، بهار دوره گردی
کسی می آید از راه، چه ناگهان چه آگاه
خدای من چه روزی! خدای من چه مردی!
از آسمان چارم مسیح بازگشته است
زمین ولی چه تنهاست، مگر تو بازگردی
* * * عباس براتی پور عطش انتظار
بیا که دیده ام از انتظار لبریز است
کویر سینه تفتیده ام عطش خیز است
شکوه رویش سکرآور بهارانی
که بی طراوت رویت، بهار پاییز است
به باغ عاطفه عطر نگاه تو جاریست
مشام جان ز شمیم تو عطر آمیز است
همیشه خاطر ما آشیان یاد تو باد
که در هوای تو پرواز، خاطرانگیز است
بخوان که نغمه تو معجز مسیحایی است
نوای گرم تو شورآور و شکر بیزاست
دلم ز حلقه مویت رها نمی گردد
که گیسوان بلند بتان دلاویز است
ز کوچه سار دیار دلم عبور نکرد
هوای غیر، که این کوچه، کوی پرهیز است
بیا و بردل آلوده ام نگاهی کن
که پیش عفو تو، کوه گناه، ناچیز است شال سبز بهاران
ای در هوای تو جاری، عطر نسیم بهاران
آوای گرم کلامت پیچیده در کوهساران
در خانه های دل ما عشق تو مأوا گزیده ست
شوق وصال تو برده ست تاب از دل بی قراران
با مرغ غم همنواییم در این کویر عطش خیز
ای ابر رحمت به رقص آر شولای بشکوه باران
یاران عاشق گذشتند از مرز سرخ شهادت
بردند داغ فراقت بر وسعت لاله زاران
آهنگ ماندن نداریم با این غم خانمان سوز
دوران به کام کلاغان، آتش به جان هزاران
تا چند باید نشستن در کنج ویرانه غم
تا چند باید ببینیم بر گنج ها نقش ماران
خون دل از دیده جاریست، مستضعفان جهان را
بر سینه شان زخم کاری از خنجر نابکاران
بر عرصه خون و شمشیر، چون پا نهی به هر پیکار
ریزند سر پیش پایت از بیم سر، تکسواران
در این غروب غم انگیز، در غربت زرد پاییز
کی می رسد دست هامان بر شال سبز بهاران
پیداست کز ره می آیی، غم ها ز دل می زدایی
آغوش خود می گشایی بر روی چشم انتظاران انتظار
نشسته بر سر دیوار خانه
نگاهی منتظر تا بیکرانه
به شوق دیدنش دل می کشد سر
که جانان کی ز ما گیرد نشانه!
* * * محسن احمدی تو را می خوانم ای موعود
به دنبال تو می گردد دل مجنون شدن هایم
سراپای نگاه تا تماشا خون شدن هایم
تو در بی تابی چشمان هر آیینه پنهانی
و من در حسرت از چشم گل بیرون شدن هایم
تو نوح بوی طوفان خورده در یک کهکشان نوری
من آب آلوده بی تابی جیحون شدن هایم
طنین نقشی از نام تو در آیینه می رقصد
بهاری تازه می پیچد سرگلگون شدن هایم
تو را می خوانم ای موعود و می دانم که می آیی
به شوقت گریه می سازد نگاه خون شدن هایم خاکستر
سوسو بزن آیینه مجنون تو خواهد شد
خورشید پنهان کشته خون تو خواهد شد
دریا که از ساحل به ساحل می رود آبی
شرمنده یک جرعه جیحون تو خواهد شد
در باغ اگر باران چشمانت فرو ریزد
گل پیرهن واکرده گلگون تو خواهد شد
می بینم ای شرقی ترین لبخند بغض آلود
شب را که حیران از شبیخون تو خواهد شد
«چین» نگاهت «روم» افکار مرا داغ است
«ایران» قلبم بس که «هامون» تو خواهد شد
می سازد از دستان آتش جای پایت را
خاکستر خاکی که در خون تو خواهد شد مردی از راه می آید
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی
که گرم آلود حسرت های خاکسترنشین هستی
بگو تا من بدانم ای قلندر مرد زاد آتش
چرا در التزام شعله های آتشین هستی
من این جا می نشینم، مردی از این راه می آید
و می پرسم از او: «آیا تو آن تنهاترین هستی؟»
هنوز از زخم های کهنه ام خون تو می جوشد
تو گل زخم تمام شانه های آهنین هستی
کسی می گوید این هفت آسمان در زیر پای توست
برای من بگو ای نازنین آیا همین هستی
شبی را با غزل در انتظارت تا سحر ماندم
تو اهل آتش آباد کدامین سرزمین هستی...
* * * طاهره صفارزاده انتظار
همیشه منتظرت هستم
بی آنکه در رکود نشستن باشم
همیشه منتظرت هستم
چونان که من
همیشه در راهم
همیشه در حرکت هستم
همیشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشید
همیشه هستی
و می درخشی از بدر
و می رسی از کعبه
و کوفه همین تهران است
که بار اول می آیی
و ذوالفقار را باز می کنی
و ظلم را می بندی
همیشه منتظرت هستم
ای عدل وعده داده شده
این کوچه
این خیابان
این تاریخ
خطی از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظری
تو می دانی
ظهور کن
ظهور کن که منتظرت هستم
ظهور کن که منتظرت هستم
* * * محمود سنجری بهار در آدینه
چه باشم و چه نباشم در راه است
بهار همنفس ذوالفقار در راه است
نگاه منتظران عاشقانه می خواند
که آفتاب شب انتظار در راه است
به جاده های کسالت، به جاده های تهی
خبر دهید که آن تکسوار در راه است
کسی که با نفس آفتابی اش دارد
سرشکستن شب های تار، در راه است
کدام جمعه؟ ندانسته ام ولی پیداست
که آن ودیعه پروردگار در راه است
دلم خوش است میان شکنجه پاییز
چه باشم و چه نباشم، بهار در راه است
* * * یدالله گودرزی در غربت قدیمی
کم کم به چشم های تو ایمان می آورم
در پیش پای آمدنت جان می آورم
در غربت قدیمی این وسعت عبوس
ایمان به بی پناهی انسان می آورم
گفتی که قلب های پریشان بیاورید
باشد، قبول است! پریشان می آورم
ای سفره های خالی غربت، برایتان
از دور دست دهکده مهمان می آورم
لبخند و شادمانی و احساس و عشق را
با دست های گرم پر از نان می آورم
از کوچه باغ خاطره، از کوچه های یاد
یک دسته گل به یاد شهیدان می آورم مهربان من
از نام تو شکوفه زده بر زبان من
گل می دمد زگفتن تو از دهان من
پیداست در تکلم نام قشنگ توست
وقتی که غنچه می شود ای گل لبان من
چون سایه ای نگاه تو همواره با من است
دست نگاه روشن تو، سایبان من
هر صبح و شب به عشق تو اقرار می کنم
در روشنای معبد چشمانت، آن من!
من از عنایت تو به جایی رسیده ام
آری! سرودن از تو شده نام و نان من
من تشنه ام پر از عطش کوزه سفال
کی می دهی بلور دلت را نشان من؟
از لطف و بی دریغی تو کم نمی شود
گاهی مرا نگاه کن ای مهربان من
* * * محمدعلی مجاهدی پروانه ستاره سحری
ستاره باز به دامان شب دوید بیا
سرشگ شوق زچشمان شب چکید بیا
فروغ نقره ای مه به گرد خیمه شب
کشید هاله ای از پرتو امید بیا
نیامدی که شفق دامنی پر از خون داشت
کنون که دست فلق جیب شب درید بیا
ستاره سحری کورسوزنان از دور
گشوده پنجره صبح و آرمید بیا
ستاره چشم به راه تو ماند تا دم صبح
فلق دمید و شد از دیده ناپدید بیا
عروس چرخ حریر فروغ خود برچید
افق دوباره بساط سپیده چید بیا
بیا که قافله شب از این دیار گذشت
سپیده سرزد و مهر از افق دمید بیا
نیامدی که دل من حدیث شب می گفت
کنون که قصه به پایان خود رسید بیا
به رغم فتنه بیدار و بخت خواب آلود
ترا دو چشم من آخر به خواب دید بیا
بیا که گوش دل من به کوچه کوچه شوق
صدای پای تو را بارها شنید بیا
بیا که سیر غزالان دشت خاطره ها
هزار شور غزل در من آفرید بیا
بسا شبا که دل بی قرار «پروانه»
به شوق روی تو از دیده سرکشید بیا
* * * عباس صفایی حیدرآبادی انتظار
ای ز نامت دوام هستی ما
از خم باده تو مستی ما
در فراسوی شب به گل ماندیم
بر لب الغوث والعجل ماندیم
همچو پروانه انتظار گلیم
نیست صبری و بی قرار گلیم
لاله روید به باغ باور ما
تا بیاید گل پیامبر ما
مهربان ای گل همیشه بهار
ابر لطفت به خاک تشنه ببار
آفتابی و نور تابانی
شب ما را به روز می خوانی
عالم آرا و نسل یاسینی
وارث کربلای خونینی
دیده ها منتظر که می آیی
تا در بسته را تو بگشایی
با حضورت امید می بارد
بذر شادی به دشت می کارد
* * * یاور همدانی میلاد نور
آخر آن فرخ رخ فرخنده خو کی خواهد آمد
مهربان ماه من آن آیینه رو کی خواهد آمد
عالمی آیینه در آیینه شد تا رخ نماید
آن به آیین آدمی را آبرو کی خواهد آمد
ای دریغ از اشک و خون شد رشک جیحون دیده و دل
تا نگردد بیش از این در خون فرو کی خواهد آمد
دیری از داغ فراقش این دل سر در گریبان
شست دست از جان به پای جستجو کی خواهد آمد
مویی از مویه شدم نالی ز ناله تا به وصلش
شرح سوز هجر گویم مو به مو کی خواهد آمد
آید او آیا به بالین دردمندان را به درمان
دل ز دردش در به در شد کو به کو کی خواهد آمد
هیچ دست از دامنش دل برندارد، آن که دارد
کوته از دامان دین دست عدو کی خواهد آمد
چون شود با یک نظر روشن دو عالم از فروغش
آخر آن خورشید عالم تاب کو کی خواهد آمد
خارزار کفر و کین از ریشه سوزد تا به سازد
عالمی از عدل و داد آباد او کی خواهد آمد
جان سرشارم ز صهبای صفا تا در هوایش
همدم دل دم زند هر دم ز هو کی خواهد آمد
دست خود آرد برون از آستین خواهی نخواهی
هان مپرس از هر که آید هان مگو کی خواهد آمد
تا کند خرم خزان دیده بهار گیتی آن گل
آن گل نرگس گل خوش رنگ و بو کی خواهد آمد
مهدی موعود «عج» یعنی قائم آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم
رهنمای رهروان گرمیو کی خواهد آمد
همچو ماهی مرغ عمر از شست شد آخر خدا را
آن که آب رفته باز آرد به جو کی خواهد آمد
یاری «یاور» کند یاران مگر در واپسین دم
خود به پایان عمرم از این آرزو کی خواهد آمد
* * * محمد سرور تقوی بهار می رسد...
من از نگاه تو ای آبشار سرشارم
و مثل چشمه که جوشد بهار، سرشارم
من آشنای تمام شکسته دل هایم
ز درد، مثل دل داغدار سرشارم
درخت خشک بیابانم و به هر فصلی
ز آتش عطش و عشق دار سرشارم
شگفت نیست گر از چشمم آتش است روان
چرا که یک دلم و از شرار سرشارم
بهار می رسد از راه، خوب می دانم
چو چشم پنجره از انتظار سرشارم
* * * ضیاءالدین ترابی با خیال تو
سخت است با خیال تو در خواب زیستن
چونان کویر با عطش آب زیستن
بر چهره گرد زردِ فراموشی زمان
تصویر وار در قفس قاب زیستن
چون جغد با شقاوت ویرانه ساختن
خفاش وار همدم شب تاب زیستن
دور از نگاه روشن آیینه تاب تو
همواره در اسارت مرداب زیستن
ای آفتاب صبح تماشایی بهار
تا چند بی تو در دل مرداب زیستن؟...
برخیز و مهر چهره برافروز و شب بسوز
سخت است با خیال تو در خواب زیستن
* * * علی حاجتیان حضور
بسته ایم بر زمین با همه وجودمان
دست آسمانی ات، کاش می گشودمان
کاش شور واژه ای می شگفت بر لبت
با نگاه شاعرت باز می سرودمان
خوانده ایم یک غزل رو به قبله دلت
خاک سبز گشته در لحظه سجودمان
ای حضور سبز عشق، ای بلند عاشقی
بی تو معنی ای نداشت بود یا نبودمان
ای تکلم فصیح! بارشی دوباره کن
خشک شد بدون تو نای رود رودمان.
* * * ابوالقاسم حسینجانی با باغبان اشراق
روح خاکستر من! کجایی؟
بحر شعله ور من! کجایی؟
کهکشان! آسمان! سال نوری!
ژرف پهناور من! کجایی؟
مشتری بر تو کیوان و زهره
سوی آن سوتر من! کجایی؟
صاعقه! ابر! باران! جوانه!
رویش باور من! کجایی؟
سمت قوس مدار تکامل
اوج سرتاسر من! کجایی؟
ارتفاع سحر! صبح پیچان!
تاب نیلوفر من! کجایی؟
باغبان فلق! بذر فردا!
دانه خاور من! کجایی؟
بیستون! آسمان! راه شیرین!
شور شعر تر من! کجایی؟
فاتحه! قدر! والعصر! یاسین!
واقعه! کوثر من! کجایی؟
قبله! سجاده! نیت! نیایش!
سجده آخر من! کجایی؟
نافله! نازدانه! نوازش!
غایب در بر من! کجایی؟
آشکار حسن! غیب نرگس!
راز پرده در من! کجایی؟
* * * مصطفی علیپور موعود
ساده است اگر بهار
جنگلی سترگ را
برگ و بر دهد
یا پرنده را
ز شاخه ای به شاخه ای دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بی قرار آفتابی ام
می رسد.
مرا عبور می دهد ز روزهای سرد سخت
خاک را پرنده می کند
سنگ را درخت
* * * سیدعبدالحمید ضیایی فصل های بی تو
بی تو در مرداب پوسیده ست این دل دریایی ام انگار
می شود آیا جنون نوشید از لب شمشیر، دیگر بار؟
مثل یک زندانی خسته، در غروبی ساکت و دل گیر
پنجه های خونی خود را می کشم بر صورت دیوار
درنیام و قحط مرد آقا تیغ هامان زنگ خواهد خورد
بی تو می پوسد در حیرت، در غریبی، چوبه های دار
فصل ها بی تو همه پاییز، ماه ها بی تو حرام و تلخ
آه ای آدینه جوش، ای عشق! خسته ایم از این همه تکرار
جان فدای غربتت مولا! کشت رنج غیبتت ما را
ما پریم از انتظار و زخم، روی چشم ما قدم بگذار!
* * * رضا اسماعیلی ظهور
خوشا که چشمان تو را سفر کردن
ز مشرق چشمت شبی گذر کردن
گذشتن از سمت زلال چشمانت
کنار چشم تو، شبی سحر کردن
ز کهکشان تو ستاره نوشیدن
سرود مهرت را دوباره سر کردن
درآسمان تو، خوشا رها بودن
در ارتفاع تو، خوشا خطر کردن
خوشا غریبانه، تو را ثنا گفتن
خوشا نجیبانه، تو را نظر کردن
خوشا خبر دادن ز حضرت چشمت
حدیث غیبت را خلاصه تر کردن
تو تا برون آیی ز پرده غیبت
ظهور چشمت را ترانه سر کردن
بیا بپیمایم فراز چشمت را
خوشا که چشمان تو را سفر کردن
* * * مهدی جهاندار اصفهان در انتظار جمعه
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشک ها که در گلو، رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی!
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد، نیامدی...
* * * حسین عبدی گرگان طلوع فجر
در آسمان یاد تو، دل ها کبوترند
بی وقفه، هر تپش، به هوای تو می پرند
ای جاری ندیدنی، ای عطر سبز باغ
گل ها هم از تو خاطره هایی معطرند
ای بارش همیشگی ای ابر بی زوال
از التفات توست اگر ابرها ترند
صبحی که سر برآوری از مشرق ظهور
این ابرهای خشک، به دست تو پرپرند
شب را به یک اشاره خود تارومار کن
ای آن که چشم های تو خورشید گسترند
* * * عبدالعظیم صاعدی تهران شرح وسعت راز
چو روح موج ز فریاد آب می آیی
بلوغ واقعه ای بی نقاب می آیی
غم بزرگ زمانه سیاه کرده زمین
تو از تبار طلوع چه ناب می آیی
شکفته باد لبانت به شرح وسعت راز
کنون که دور قدح را جواب می آیی
چراغ لاله ز باران شود فروزان تر
طراوتی تو ز سمت سحاب می آیی
چه زخم ها که به نامت زدند بر تن عشق
بیا که با گل و شمع و کتاب می آیی
* * * میرهاشم میری همدان بشارت
ای منتظران، گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بربام سحر طلایه داران ظهور
گفتند که: صاحب الزمان می آید
گل پوش ترین بهار
با آمدنت قرار می آید باز
سرسبزی این دیار می آید باز
می آیی و با طنین سبز قدمت
گل پوش ترین بهار می آید باز
* * * محمدرضا روزبه رد پا
من آواره ناکجایی ترین رد پایم
چه بی انتهایم من امشب چه بی انتهایم
مرا دارد از خود تهی می کند ذره ذره
همان حس گنگی که می جوشد از ژرفنایم
پرم از غریبی و لبریزم از بی شکیبی
بگو با من ای هیچ کس! من کیم از کجایم؟
من و جست و جوی تو ای نبض پنهان هستی
کجای زمین و زمانی؟ بگو تا بیایم
بگو از کجای دلم می وزی سایه روشن
که من با غریبانگی های تو آشنایم
کبودای زخمی که گل می کنی در سکوتم
بنفشای بغضی که سر می کشی از صدایم
چنان قاصدک در پریشانی دست توفان
در آشوب بی ساحل یادهایت رهایم
چو فانوس، چشمانم از آتش و انتظارست
بیا ورنه تا صبح می پژمرد روشنایم
هنوز این منم خیره بر امتداد همیشه
که روزی تو می آیی از آن سوی لحظه هایم
* * * انسیه موسویان شب ستاره و آیینه
میان غربت این کوچه های تو در تو
دلم گرفته به یاد تو ای گل شب بود
هنوز مثل گل و پونه دوستت دارم
هنوز مثل درخت و پرنده و آهو
میان این همه آیینه های سرد و سیاه
چراغ چشم تو از دور می زند سوسو
مخواه پنجره ام را اسیر پرده اشک
مخواه با غم غربت دلم بگیرد خو
شبی برای صدایت ترانه می خوانم
شب ستاره و آیینه و گل و گیسو
بیا که از نفست صد بهار گل بدمد
بیا که سبزه بروید دوباره بر لب جو!
قبله گاه تمام ستاره ها
این جا که شعر در کف نامردها رهاست
موعود من صدای تو عاشق ترین صداست
این جغدهای خفته که آواز شومشان
در ژرفنای تیره و خاموش شب رهاست
باور نمی کنند که چشمان روشنت
دیریست قبله گاه تمام ستاره هاست
من می شناسمت دل غمگین و خسته ات
با درد، با غرور ترک خورده آشناست
آی، تو آن درخت کریمی که دست هات
دیریست آشیانه گرم پرنده هاست
آخر چگونه در گذر بادهای تند
استاده ای که قامت سبز تو ناخداست
من از هجوم دشنه شب زخم خورده ام
پس مرهم نگاه اهورایی ات کجاست؟
* * * سیدعبدالرضا موسوی فیض سرافرازی
نمی دانم چه خط زد قهر حق پیشانی ما را
که اینک تپه، حیران است سرگردانی ما را
در این وادی به جز یوسف که داند چاره قطحی؟
عزیز مصر بخشاید مگر زندانی ما را
سجود و سر به زیر موجب فیض سرافرازی است
به هم برزد فراغ از بندگی سلطانی ما را
به حال جسم خاکی طفل اشک از چشم بیرون شد
همین یک نکته گر برکت دهد دهقانی ما را
یقین کردیم از این مرداب راهی تا پناهی نیست
بیا موعود تا باطل کنی نادانی ما را
* * * صلاح الدین قره تپه یک شب بیا
ای دست های سبزت از آیینه لبریز
وامانده ام در این خزان برخیز برخیز
چشمان من در حسرت سبز نگاهت
دریایی از امواج خون و خشم لبریز
شاید می آیی، گفته بودم با دل خویش
گفتم بمان، با دردهای کهنه بستیز
گفتم در این بوران تلخ وحشت و مرگ
بر آسمان دست دعایت را بیاویز
شاید شکوفا شد بهاری در دل دشت
شاید امیدی هست بعد از کوچ پاییز!
* * *
ما خیل نمرودیم اکنون ای تبردار
یک شب بیا به تهای در ما را فرو ریز
* * * پژک صفری امام دریاها
تویی که نام تو را زقیام دریاهاست
غبار راه تو بودن مرام دریاهاست
چه روزگار بخواهد چه نه به هر صورت
خراج چشم تو آب تمام دریاهاست
هزار و یک افق باز پیش رو داریم
بلند و پست اگر هست بام دریاهاست
صدای آینه ات می رسد که: آب و سراب
به طور حتم حلال و حرام دریاهاست
کدام جمعه؟ همین جمعه؟ جمعه ای دیگر
بیا که وقت جواب سلام دریاهاست
از آفتاب ظهور تو موج موج غزل
مدام ورد لب نقره فام دریاهاست
مرا تو فرصت شعری و شعر فرصت عشق
کلام جنگل باران، کلام دریاهاست
چو رودهای جهان، حرف آخرم این است
منم کسی که امامم امام دریاهاست
* * * بهروز سپیدنامه کوزه های تشنه
سلام ای ماه مهجور زمستان های ابرآلود
چرا دیگر نمی تابد سرودت از محاق رود؟
مگر روح اساطیر کهن باران بباراند
به روی سرزمین های اسیر حلقه های دود
به روی بام ها آیینه ها گرم تماشایند
افق های تباهی را برآ ای طلعت موعود
نفیر کوزه های تشنه اعصار می گوید
که عشق این ماه سرگردان زمانی این حوالی بود
تو را با خدشه پروین همیشه جست وجو کردم
از آن روزی که از پردیس جاویدان شدم مطرود
دلم را این پرستوی غریب آشیان بردوش
بهار خاطراتت خوانده تا آفاق نامحدود
الا ای ماه مهجور زمستان های ابرآلود
تو را تا کهکشان زخم موزونی دگر، بدرود!
* * * حمیدرضا شکارسری فتح زمین
صدای سبز تو را می خواهد، سکوت زرد زمین ای باران!
کویر شد همه جنگل هایش، خودت بیا و ببین ای باران
نسیم نوحه گر آمد نالید، غم از صدای خوشش می بارید
که در نبود تو باید خواندن، ترانه های حزین ای باران
«به دست های فقیرم بنگر! ببار و باز شکوفایم کن!»
چه غمگنانه ولی می گوید، درخت با تو چنین ای باران!
سراب مثل دروغی زیبا، از انحنای افق می جوشد
تو صادقانه ولی می باری، بر این زمین به یقین ای باران!
به زیر گام تو دیدن دارد، زمان فتح زمین ای باران!
ظهور
زمانی می رسد
که خورشید کافی نیست
و باران
تگرگ می بارد
از کوه های یخ معلق
زمانی می رسد
که خورشید کافی نیست
و فواره ها
درختان شیشه ای تردی می شوند
در میادین شهر
مه بلند می شود
از همه
مه سخت می شود
دیوار می شود
و خورشید...
آن گاه
در چشم های منجمدمان شعله خواهی دمید
و بین ما و گل
پل
خواهی بست
چون ز مهریر در گیرد
و خورشید
کافی نباشد
* * * عبدالرحیم سعیدی راد غرق نور
از مقابل دلم عبور کن
خاطرات رفته را مرور کن
باز هم بیا سری به ما بزن
خانه را پر از نشاط و شور کن
خوب من بیا و با حضور خود
شهر را دوباره غرق نور کن
از میان کوچه های قلب من
ای فرشته باز هم عبور کن
مثل صاعقه ولی بلندتر
در شب خیال من خطور کن
من که روسیاه این قبیله ام
تو به خاطر خدا ظهور کن
* * * علیرضا دهرویه آخرین ستاره
ای آخرین ستاره که تأخیر می کنی
من زود آمدم، تو چرا دیر می کنی
من زود آمدم به یقینی که خواب رفت
خوابی که ای نیامده! تعبیر می کنی
ای آخرین ستاره که به خنده ای زلال
شب را اسیر صبح فراگیر می کنی
تنها کجا صبوری تقدیر می کنی؟
با من بگو، نرفته به صبح تو می رسم
یا آن که وعده وعده مرا پیر می کنی؟!
* * * امین شیرزادی نام تو
بیا وگرنه ملخ ها به باغ می ریزند
و شاخه های دلم در هجوم پاییزند
تمام ثانیه هایی که رنگ رویش داشت
بدون تو به نگاهم غروب می ریزند
بخوان دوباره به گوشم غرور باران را
جوانه های غزل را بگو که، برخیزند
سیاهی از در و دیوار شهر می بارد
مگر که نام تو را در شبنم بیاویزند
* * * حسین اسرافیلی تو این جا با من اما
نیستان تا نیستان آتشی در ناله ها پیداست
عطش می بارد از چشمم، نگاهم خیره بر صحراست
من و این سوز تنهایی، من و درد شکیبایی
تو این جا با منی اما نگاهم سخت نابیناست
تو را می جویم از هرجا، تو را می بویم از هر باغ
دلم در آتش سوزان، نگاهم سیل خون پالاست
جدا افتاده ام از تو نمی یابم نشان، اما
دلم پیوسته می گوید که آن آیینه در این جاست
دلم سرگشته می گردد، زمین بر خویش می لرزد
صدا در کوه می پیچد، زتوفانی که ناپیداست
کسی آن سوی این آبی، مهیا کرده اسبش را
که می بینم ردایش را، زپشت ابرها پیداست
کسی می آید از آن دورها، عین یقین است این
زمین را وارث آخر، زمان را حجت تنهاست
کسی از مشرق شیعه، به برق تیغ او آتش
به دوشش رایت توفان، به مشتش خشم دریاهاست...
و من هر شام تیغم را، جلا با اشک و خون دادم
که همراهی کنم شاید سواری را که با فرداست
* * * نعمت اللّه شمسی پور آیینه دار
سحر آیینه دار چشمانت
صبح، حیران به کار چشمانت
ماه، روشن ترین مسافر عشق
دوره گرد دیار چشمانت
هر پگاه، آفتاب و آیینه
می کشند انتظار چشمانت
تو به خورشید نور پاشیدی
وقتی آمد کنار چشمانت
از صداقت، همیشه سرشار است
موج دریا تبار چشمانت
اشک من چون ستاره می چرخد
هر سحر درمدار چشمانت
* * * مجتبی تونه ای انتظار
بی تو چه سخت می گذرد روزگار من
«خود را به من نشان بده آیینه وار من»
ای آفتاب خیره به راهت نشسته ام
رحمی به حال دیده چشم انتظار من
هر شب برای آمدنت گریه می کنند
سجاده و دو دیده شب زنده دار من
امید بسته ام که می آیی و می کشی
دستی بر این که این دل امیدار من
دل را برای آمدنت فرش کرده ام
بشتاب! ای امید دل بی قرار من
دست دعا و اشک و نیاز ظهور تو
کی مستجاب می شود این انتظار من
* * * سیدمهدی جلیلی پگاه
شب است و سایه بغضی که رو به ویرانی ست
من و دلی که هوایش دوباره توفانی ست
به یاد چلچله هایی که تا خدا رفتند
نگاه پنجره هامان همیشه بارانی ست
به یمن بردن نامت، دل این همیشه شبم
دوباره مثل فضای حرم چراغانی ست
و آسمانی یاد تو دفتر غزلی ست
کبوتر دل من عاشق غزل خوانی ست
سئوال هر شب خود را دوباره می پرسم
پگاه من! شب ما را طلوعی آیا نیست؟
* * * ندا جلالی مسافری دیگر
طلوع می کند آری مسافری دیگر
طنین گام که بود؟ آه! عابری دیگر
در ابتدای همین فصل زرد پیدا شد
برای سبز شدن باز شاعری دیگر
همیشه قسمت خوب غزل نصیبش بود
ولی سروده من، محض خاطری دیگر
ببین که شهر پر از ازدحام تنهایی ست
فقط منم، منم و او مهاجری دیگر
نگو که فرصت از دست رفته می آید
برای غرق شدن در مناظری دیگر
چه خواب خوب و خوشی بود انتظار، اما
شدم تمام و نیامد مسافری دیگر
* * * نسیم زنگویی عطر و عشق و نور
یک شب میان هاله ای از عطر و عشق و نور
می آیی از غریب ترین جاده های دور
پا می نهی به کوچه متروک عشق من
آهسته راه می روی اما چه پرغرور
احساس می کنم که تنم سبز می شود
وقتی که از کنار دلم می کنی عبور
این جا تمام پنجره ها رو به غربتند
ای آشنای عاطفه کی می کنی ظهور؟
بی تو نگاه ها همه پژمرد و خشک شد
بی تو زلوح خاطره ها پاک شد سرور
می آیی از طلیعه خورشید، بی گمان
یک شب میان هاله ای از عطر و عشق و نور
* * * صالح محمدی امین آغاز سبز زمین
می بارد از دستش اعجاز، مردی که بالانشین است
تا عاشقی را بفهمد، هان! فرصت آخرین است
سحری بکن با عصایت، تا نیل چشمم بخشکد
چشمان من همچو رود است، دستان من گندمین است
مائیم و گاهی تغزل، در کوچه های مزامیر
شعری بخوان از زبورت، تصنیف گل دلنشین است
ارزانیت باد قلبم، ارزانیت باد شعرم!
اینست دار و ندارم، آری همان و همین است
روزی که بشکوفد آفاق از آفتاب نگاهت
گل می کند موسمی که فصل گل یاسمین است
می روید امواج خورشید، در پهنه تیرگی ها
آن روز آغاز عشق است، آغاز سبز زمین است
* * * مرتضی نوربخش میراث رسولان
گام هایت صبح را تفسیر خواهد کرد
خاک را از تیرگی تطهیر خواهد کرد
باغ آوازت که میراث رسولان است
شاخساران را پر از تکبیر خواهد کرد
با تو اصل عدل عالم گیر خواهد شد
با تو رنگ زندگی تغییر خواهد کرد
تا بیایی آفتاب این هم رکاب تو
در غروب واپسین تأخیر خواهد کرد
من چنان در دیدنت محوم، که پندارم
مرگ در دیدار با من دیر خواهد کرد
* * * اکبر بهداروند طلیعه موعود
خوشا جمال جمیل تو ای سپیده صبح
که جلوه های تو پیداست در جریده صبح
هلا طلیعه موعود، جان رستاخیز!
بیا که با تو بروید گل سپیده صبح
به پهن دشت خیالم چمن چمن گل یاس
شکفته شد به هوای گل دمیده صبح
گلوی ظلمت شب را دریده خنجر روز
نمای روشن امید، در پدیده صبح
درای قافله شب دگر نمی آید
ز پشت پلک افق شد شکفته دیده صبح
اگر چه غایبی از دیدگان من ای خوب
خوشا به چهره زیبای آفریده صبح
* * * طاهره ده پایینی تهران یک آسمان پرنده
یک آشنا برای غزلخوانی ام بیار
مهمان برای لحظه بارانی ام بیار
حالا که قسمتم شده این کوچ ناگزیر
یک آسمان پرنده به مهمانی ام بیار
چیزی نمانده سر برسد طاقتم، چه شد؟
مرهم برای زخم پریشانی ام بیار
ای اعتبار سادگی ام، در حضور عشق
هیزم برای آن که بسوزانی ام بیار
تنهاترین صدای زمین را نگاه کن
یک آشنا برای غزلخوانی ام بیار
* * * سیدعباس سجادی چشم انتظار
ای آن که در نگاهت، صد آیه نور داری
کی از مسیر کوچه، قصد عبور داری
چشم انتظار ماندم تا برشبم بتابی
ای آن که در حجابت دریای نور داری
من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم
برعکس چشم هایم، چشمی صبور داری
از پرده ها برون شد سوز نهانی ما
کوک است ساز دل ها، کی میل شور داری
در خواب دیده بودم، یک شب فروغ رویت
کی در سرای چشمم قصد عبور داری
* * * شهرام مقدسی برتر از گل
باز ما و باز درد بی کسی
باز هم به داد ما نمی رسی
ماه در محاق و کوچه در سکوت
گام های ما و شوق جستجوت
جستجوی آن چه هست و آن چه نیست
جستجوی هر چه مرگ و زندگی است
قطب عالمی و عالم از تو نیست
اصل آدمی و آدم از تو نیست
زخم ها به جان ماه رفته است
ناله ها درون چاه رفته است
رشته امیدها به دست توست
بهترین کلیدها به دست توست
در پی تو سایه سایه سوختیم
سوختیم و چهره بر فروختیم!
هیچ کس نگفت راه ما کجاست
منزل فرود آه ما کجاست
آه از تراکم شکستگی
قلب ما به عشق داشت بستگی
عشق کو که آب رفت و آبرو
بی تو با دلم بگو که عشق کو؟
عشق کو که عمرها تمام شد
حاصل حلال ها حرام شد
ما ندیده عاشق تو بوده ایم
تا همیشه عشق را سروده ایم!
دست ما و دامن تو تا ابد
هر چه می کنیم و هر چه می شود
ماه نیمه شد تمام آمدی
عشق بیمه شد امام آمدی
امشب از تو روشن است جان ما
جان ما، جهان و کهکشان ما
آخرین ذخیره خدا تویی
آخر از عشیره خدا تویی
آن شبی که آمدی تو، شب نبود
ماه در میان و روی لب سرود!
نرگس از دو چشم مست تو خجل
باغ بی نگاه گرمت آب و گل
با تو می زیند آب و باد و خاک!
جوش خورده با تو هر چه روح تاک
در تو خیره مانده چشم آفتاب
از لب تو آب می خورد شراب
گل نگویمت که برتر از گلی
بین ما و اوج آسمان پلی
با تو می رسیم تا خدا خدا
ای تمام جان ما بیا بیا
* * * سیدضیاءالدین شفیعی غزل شوق
وقتی که باد، باد موافق نمی وزد
یعنی که بوی وصل ز مشرق نمی وزد
طوفان چنان به عاقبت باغ، چیره است
نوری ز سمت سرخ شقایق نمی وزد
دریا به خواب رفته و گرداب پیش روست
موجی به دستگیری قایق نمی وزد
«باران که در لطافت طبعش خلاف نیست»
بر شانه های خسته هق هق نمی وزد
این بیت ها توالی احوال شاعرند
شب رفته و سپیده صادق نمی وزد
تا کی به شوق دیدن روی تو انتظار؟
عذرا دگر به جانب وامق نمی وزد باران ستاره
1 تا نام تو مولا به زبان می آید
عطر نفس فرشتگان می آید
ای گلرخ مینوی، شب میلادت
باران ستاره در جهان می آید
2 تا مست علوفه ایم، مردن بهتر
بی برگ و شکوفه ایم، مردن بهتر
از غیبت طولانی مولا پیداست
ما مردم کوفه ایم، مردن بهتر
* * * مجتبی صادقی تغییر آفتاب
در خود گریستم غزلیات رود را
دریا رسید و معجزه ای شد سرود را
بر این کویر سوخته باران رحمتش
وا کرد شرط پنجره های شهود را
پیشانی اش که خیمه زده جای آفتاب
تفسیر می کند شب و مهر و سجود را
مهر و محبت نگه مهربان او
پیموده است در تن من تار و پود را
دیشب دلم دوباره برایش غزل سرود
تقدیم کردم این غزل یادبود را
* * * سیدجواد رضوانی باغبان عاطفه
خشکید باغ عاطفه در رو به روی ما
یاران کجاست تر کند امروز روی ما
ای نیلی کبود نهان در حریر ابر
بفرست زان میانه نمی هم به سوی ما
امشب سخاوت تو مرا آخرین پناه
ای ابر اگر که بغض بگیرد گلوی ما
دستم به دامنت برسان لحظه ای مرا
آن جا که عشق آمده در جستجوی ما
در انتظار توست اگر ایستاده ایم
کی می رسند منادی مهرت به کوی ما؟
بشنو صدای تشنه ما را که بی رخت
خشکید باغ عاطفه در رو به روی ما
* * * سلمان هراتی ظهور
چون تشنه به آب ناب دل می بندم
بر خنده ماهتاب دل می بندم
ای روشنی تمام، تا ظهر ظهور
چون صبح به آفتاب دل می بندم
* * * فهیمه رحیمی سوادکوهی نگاه روشن
من تهی تر از تمام هیچ های مبهمم
ناتوان و خسته مثل واژه های درهمم
آه می کشد سکوت من نبودن تو را
زخم سال های مرده ای که نیست مرهمم
پشت شیشه های شب گرفته، درد می وزد
بی تو سرد می شود ستاره های خرمم
شوق ماندن است و بی نگاه روشنت ولی
من تهی تر از تمام هیچ های مبهمم
* * * عباس نادری قطب الدین نجات شرقی
بی تو جان آشنا ندارد هیچ
دردهامان دوا ندارد هیچ
کشتی محبت زمین جز تو
به خدا ناخدا ندارد هیچ
بی تو این جا به زردی گل ها
هیچ کس اعتنا ندارد هیچ
بی تو دستان زخمی احساس
التماس دعا ندارد هیچ
بازگرد ای نجابت شرقی
بی تو این جا صفا ندارد هیچ
* * * ابراهیم سنایی انتظار
میان باغچه هم انتظار می روید
گلی به نام تو در هر بهار می روید
به چشمهای من امشب ستاره می پاشند
به گونه ای که بر آن آبشار می روید
برای آن که نبینم که بر سرم چه گذشت
به روی آینه ها هم غبار می روید
همیشه از پی گردی که می رسد از راه
در انتهای افق یک سوار می روید
چه حاجت است بگویی چگونه خواهم
که عشق سبز فقط سربه دار می روید
* * * کورش ادیم تبسم
چشمانت
آواز خسته پرنده ای ست
که در آن خنیاگران را
به سخره گرفته اند
بر تبسم نگاهت
چکاوکی نشسته
که عاشقانه ترین ترانه ها را
به باد می سپارد
* * * زهرا بیدکی ای عابر بزرگ
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی مقام من به تو تبدیل می شود
وقتی به داستان نگاه تو می رسم
یکباره شعر و درد تو تشکیل می شود
از عابر بزرگ که با گام های تو
از انتظار پنجره تحلیل می شود
تا کی سکوت و خلوت این کوچه های سرد
بر چشم های پنجره تجلیل می شود
آیا دوباره مثل همان سال های پیش
امسال هم بدون تو تحویل می شود؟
بی شک شبی به پاس غزل های چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می شود
آن روز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می شود
* * * رضا طاهری سبزپوش مهربان
مثل روز اول زمین، بوی بو تراب می دهی
بوی شاخه های زرد نور، بوی آفتاب می دهی
طاقه طاقه آسمان، عزیز! سهم شانه ستبر تو
ای پر از طلوع و روشنی، بوی التهاب می دهی
مشق های پاره پاره ام، فکر صحبت دوباره ام
دست های خواهش مرا، باز کی جواب می دهی؟
رد قصه های مشرقی، ای نسیم آخرالزمان
هان، چرا تو اینقدر مرا، دست اضطراب می دهی؟
ذوالجناح ایستاده است، علقمه به علقمه عطش
شط آتش است ذوالفقار، اسب را شتاب می دهی
سبزپوش مهربان برآی، صبح آرزو دمیده است
خواب دیده ام که می رسی، عشق را جواب می دهی
* * * سیدعلی میرباذل (منصور) کی می آیی
با نیامدنت،
باران که نبارید،
هیچ...
ابرکی هم از آسمانمان نگذشت!
کی می آیی، نمی دانم؟
می دانم:
چشمان بهار بی نگاه تو می لرزد
نگاه پنجره ها، بی چشمان تو تاریک است
و خانقاه، دیری ست بی غزل و قوالی
ناله می کند
خانقاه ما را می گویم:
همین خیابان های شلوغ...
* * * سعید بیابانکی جمکرانی
گرفته بوی تو را خلوت خزانی من
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من
غزل برای تو سر می برم عزیزترین
اگر شبانه بیایی به میهمانی من
چنین که بوی تنت در رواق ها جاری ست
چگونه گل نکند بغض جمکرانی من
عجب حکایت تلخی ست ناامید شدن
شما کجا و من و چادر شبانی من؟
در این تغزل کوچک سرودمت ای خوب
خدا کند که بخندی به ناتوانی من
به پای بوس تو آینه دست چین کردم
کجایی ای گل شب بوی بی نشانی من
* * * محبوبه عباسی تهران عطر قربت
هستیم را ریختم یکجا به پای چشم تو
نیست شد بود و نبودم در سرای چشم تو
چشم هایم معتکف شد کنج محراب امید
دست هایم شد دخیل سر سرای چشم تو
تا ضریح چشم تو شد آشنای دست من
شد مس جانم چو زر با کیمیای چشم تو
چشم هایم مرمرین شد از غم هجران ولی
می دهم این نورها را رونمای چشم تو
کاش خاکستر شوم در سوز عشق و انتظار
تا شود گرد و غبارم خاک پای چشم تو
یا شوم در گیر بند انتظار دیدنت
ای به قربان حضور با وفای چشم تو
هر چه تزویر و ریا گل کرده، پرپر می شود
تا ببیند روی پاک و بی ریای چشم تو
با صدای پای تو قلب زمانه، می تپد
باشد این پرپر شدن ها از برای چشم تو
آنچه در این جا و آن جا خودنمایی می کند
گم شده در وسعت بی انتهای چشم تو
هر که در آیینه حسن و کمالت خیره شد
غرق می بیند صفا را در صفای چشم تو
چشم هایت عکسی از محبوب قلب عارف است
می شود پر عطر قربت در هوای چشم تو
چشم تو آیینه لطف و جمال خالق است
ای همه هستی فدای نازهای چشم تو
بازمی گردی دوباره، عاقبت گم می شود
عطر عشق و اشتیاقم در فضای چشم تو
باز هم در جمعه ای گل می دهد باغ امید
ای همه هستی اسیر و مبتلای چشم تو
* * * اسماعیل سکاک قروین پنجره انتظار
شبی که یاد تو از خاطرم عبور کند
قسم به عشق دلم خواهش حضور کند
کنار پنجره تنها نشسته ام که مگر
ز کوچه مرکب فرخنده ات عبور کند
دل خزان زده من همیشه می خواهد
که فصل سبز ترا بارها مرور کند
به حلقه حلقه اشکم دخیل می بندم
که درد غیر ترا از تنم بدور کند
به میهمانی چشم قدم گذار که چشم
نثار مقدم تو آیه های نور کند
شبی که برق نگاهت فتد به خانه چشم
دل شکسته ما را پر از سرور کند
کنار پنجره انتظار منتظران
نشسته اند که آن آشنا ظهور کند
* * * کیاوش جمشیدی تهران خورشید درخشان
تو هم یک روز می آیی
تو هم ای مهربان ای خوب
تو هم ای یاور محبوب
تو هم روزی از آن سوی دیار آشنایی ها
چنان خورشید تابانی
به سوی سرزمین زخمی ما روی می آری
و با خود ارمغان هایی ز شهر نور می آری
و ما را از محبت های خود سیراب می سازی
تو همراه گل و گلبرگ رهپوی بهارانی
سوار مرکب اهوار ایمانی
میان ظلمت شب ها
چو خورشید درخشانی
تو در دستان پاکت خرمنی از نور را داری
تو را ما سوی خود خواندیم
و در هجران تلخت منتظر می مانیم
و با یادت همیشه
اشک هایی گرم را از دیده افشاندیم
به شوق دیدنت
گرد غم و اندوه را از چهره خود راندیم
بیا کز فرط رنج و انتظار از راه واماندیم
تو همراه بهاران با نسیم عشق می آیی
و از پیش خدا طوماری از امید می آری
* * * مصطفی ملک عابدی مشهد انتظار
به شوقی که تو را روزی ببینم
کنار انتظارم می نشینم
بهارا! کی می آیی، در مسیرت
بگو تا چشم هایم را بچینم
* * * قادر طهماسبی (فرید) خم سر بسته
بتی که راز جمالش هنوز سربسته ست
به غارتِ دلِ سودائیان کمر بسته ست
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده ست
میان لطف به طول کرشمه بربسته ست
بر آن بهشت مجسم، دلی که ره برده ست
در مشاهده بر منظر دگر بسته ست
زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گره بسته ست
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک تا سحر بسته ست
به پایبوس خیالت، نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته ست
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته ست
متاب روی ز شب گیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق با اثر بسته ست
به یازده خم می دست ما اگر نرسید
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته ست
زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگر چه ماتمشان داغ بر جگر بسته ست
کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بیا که دست دعا را ز پشت سر بسته است
در این رحیل درخشان، سوار همت ما
کمند حادثه بر یال صد خطر بسته ست
در این رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر، بسته ست
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
در این میانه مرا گر چه بال و پر بسته ست
دل شکسته و طبع خیال بند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته ست
* * * جلیل صفربیگی کلید آسمان ها
سحر می آید و با خود می آرد کوکب ما را
و برمی دارد از ریشه ستون های شب ما را
به چشم انداز این معبد، خدا یک روز می آید
و روحی تازه خواهد داد. «یا رب، یارب» ما را
کسی می آید از صبح و یقین دارم که می سوزد
به برق یک نگاه خود هزار و یک شب ما را
کسی از نسل عیاران، به نام نامی انسان
به لحن نور می خواند کتاب مذهب ما را
هزاران خوان دیگر هم اگر مانده ست، باکی نیست
که سحر عشق می راند سوار و مرکب ما را
* * *
خداوندا! عنایت کن کلید آسمان ها را
که بیش از این نمی آرد زمین تاب تب ما را
* * * شیرنعلی گلمرادی فصل حضور
پشت حصار حوصله می تازد در منتهای دور سوار آن جا
خورشیدهای تافته را ماند، ذرات تابناک غبار آن جا
دشتی ست زرد سوخته عریان، در حیطه تهاجم پاییزی
مردیست سبزپوش که می آید با جنگلی ز باغ و بهار آن جا
فصل حضور ناب طراوت را،چشمان خیس عاطفه درراه است
ابریست، حجم سینه پر از باران،در ذهن برکه های نزارآن جا
تشویش بی توقف انسان را، آرامش خجسته محتوم است
مفهوم بی تکلف امنیت، معنای ریشه دار قرار آن جا
تیغی ست لب برهنه خورشید، پیدا در آن نهایت نورانی
عزم صریح کشتن شب دارد از سنگر بلند گدار آن جا
تن دادگان به موج سیاهی را، امید باز دیدن ساحل هاست
با انعکاس نور نماید ره، انگشت پیر قافله دار آن جا
از لطف آن کرامت دریایی، در وسعت وسیع ملالستان
دریا شود کویر عطش نوشان، گل می دهد ز ریشه خار آن جا
در چارچوب حوصله تنگم، تاب مرور قصه دوری نیست
در انتظار رؤیت خورشیدم، با دیدگان لحظه شمار آن جا
* * * ناصر حامدی خواب عجیب
بی تعارف بگویم که دیریست لقمه غم گلوگیر من نیست
قلب آیینه ام را شکستند، آشنای تصاویر من نیست
طرح چشمان سبز غریبی ریشه در خواب هایم دوانده
من که گفتم کمی بی قرارم، دست من نیست، تقصیر من نیست
خواب دیدم که با سنگ باران شیشه های دلم را شکستند
هر چه می بینم آیینه، قرآن زندگی دست و پاگیر من نیست
فکرکن!خواب خیلی عجیبی ست!شک ندارم کسی خواهد آمد
بوی اسپند پیچیده در شهر، ترس و دل شوره تعبیر من نیست
کاش برق نگاه نجیبش پیش از این ها مرا آب می کرد
کاش روزی که می آید از راه... شاید این نیز تقدیر من نیست
* * * سیداحمد جعفرنژاد تبسم خلقت
نسیم نرم نفس های تو
شکوه صبح صحاری،
می دانم، می دانم، می دانم
می آیی با دستانی پر از پرنده و پرواز
با لبخندی از
رنگین کمان
ای عشق!
این جا کنار چشمه
با ترنمی از رود
آبی ترین سرود
تو را می جویم.
و سبد سبد شعر از کوچه های شبنم
و دامن دامن بنفشه
از کوچه های باد
با یاد تو می آورم.
می دانم. می آیی
ای تبسم خلقت!
حضور حاضر!
* * * نادر بختیاری همان نام
عاشق حق، شیعه آل علی علیه السلام
منتظر صبح ظهور ولی
تیغ مهیاست، سری بایدت
چشم حقیقت نگری بایدت
دیدن آن ماه نهان ساده نیست
هر خزفی شیشه آن باده نیست
عاقبت از پرده برون می شود
تیغش آغشته به خون می شود
نامردان را زجمل تا احد
می گذارند ز دم تیغ خود
ضربه اول که فرود آورد
هفت فلک سر به سجود آورد
چاه کدام است و مه من کدام؟
نام خوش پادشه من کدام؟
نام خوشش، نام خوش احمد است
نام، همان نام که می باید است...
* * * محمدرضا ترکی پرسش
ای نسیم سرخوشی که از کرانه ها عبور می کنی
ای چکاوکی که کوچ تا به جلگه های دور می کنی
ای شهاب روشنی که از دیار آفتاب می رسی
وین فضای قیرگونه را پر از طنین نور می کنی
آی ابر غم گرفته مهاجری که خاک تیره را
آشنای تند بارش شبانه بلور می کنی
ای ترنمی که پا به پای رودها و آبشارها
خلوت سواحل خموش را فضای شور می کنی
آی راهیان! گر از دیار یار ما عبور می کنید
پرسشی کنید از او که: ای بهار، کی ظهور می کنی؟
* * * هدایت الله برزویی بهاری...
پشت باغ حنجره نشسته است
خنده ها که بالشان شکسته است
زینتی برای سفره های سبز
نان برای ذهن های بسته است
زودتر بیا! بهاری ام بکن
رشته صبوری ام گسسته است
گریه ام که ردپای چشم توست
مشق هر شب دل شکسته است
ای همیشه قشنگ! شاعری
بی تو از خودش هنوز خسته است
* * * محمدجواد محبت غایب آشکار
غایب آشکار، یعنی تو
رحمت کردگار، یعنی تو
حسرت انتظار، یعنی ما
معنی انتظار، یعنی تو
قرن ها بی قرار، یعنی ما
در دل ما قرار، یعنی تو
منتظر مانده هر دیار تو را
رونق هر دیار، یعنی تو
خیر دنیا و آخرت از توست
نعمت بی شمار، یعنی تو
فخر ما این که دوستدار توییم
مایه افتخار، یعنی تو
حد دین را، حریم قرآن را
در جهان پاسدار، یعنی تو
در ظهورت تجسمی ز علی علیه السلام ست
صاحب ذوالفقار، یعنی تو
دادگستر به مرکب و شمشیر
آن سوار، آن سوار، یعنی تو.
* * * محمد آصف جوادی درخت آرزوها
چه زیبا هست چشم انداز دور چشم های تو
به دریا می کند ما را مرور چشم های تو
نگاه جاری و گرمت سرود رود را خواند
زلال آب، تفسیر زبور چشم های تو
تو از جنس بهار و سبزه و آبی! که گل آرد
درخت آرزوها در حضور چشم های تو
تمام زندگی را وانهادم در رهت، آیا
از این هم بیش می خواهد غرور چشم های تو...
* * * حسین اردوش چرا نمی آیی؟
آه تو ای آخرین یادگار
ای تو آخرین امید
ای که نام تو
زیباترین ترانه این قوم منتظر است
چرا نمی آیی؟
* * *
سال هاست که مردانمان
با اذان فجر
دست بر دست می زنند
و بیعت با تو را
دوباره می کنند
چرا نمی آیی؟
**
سال هاست که زنانمان
به یاد تو پنبه می ریسند
و دخترانمان
آواز عشق تو را می خوانند
و فقط به قامت تو پیرهن می دوزند
چرا نمی آیی؟
***
سال هاست که پیرمردان طایفه
بر گرد آتش انتظار
در این هزار ساله شب
قصه تو را فقط می گویند
و کودکانمان به هنگام خواب
طلوع خورشید را
از مغرب تمنا می کنند
چرا نمی آیی؟
***
آه ای تو ابر رحمت
سال هاست که در سلام نماز باران نشسته ای
در آسمان خشک این قبیله
چرا نمی آیی؟
***
بره ها از گوسفندان جدا
کودکان از مادران کنار
چرا بر این زمین تشنه نمی باری
پهنه این صحرا
غرق یک ناله است
و آن شیون، چرا نمی آیی
***
چرا نمی آیی؟
گونه تب دار فرزند آدم
از هبوط پدر تاکنون
در انتظار دست نوازش تو می سوزد
چرا نمی آیی؟
* * * مرحوم مصطفی قمشه (مژده) پرده بگشا
بگشایید گوش دل غوغاست
بشنوید این ندا که جان افزاست
روز میلاد پاک سبط رسول
حجة بن الحسن، ولی خداست
آن دل افروز گوهر تابان
که به دریای عشق بی همتاست
روشنی بخش محفل هستی
کز وجودش، وجود، هستی، راست
ناز پروده ای به دامن وحی
گلعذاری ز گلشن زهراست
یافت از او زمین فروغ حیات
خیمه آسمان از او برپاست
هم دم او بود مسیح آسا
هم چو موسی و راید بیضاست
او سلیمان و اوست ابراهیم
آدم و نوح و موسی و عیسی است
جلوه ای از جمال طلعت اوست
آتشی گر به سینه سیناست
چشم مستضعفان و محرومان
ای ولی خدا به سوی شماست
پرده بگشا که پرده پرده دل
در هوای تو پر ز شور و نواست
صبر گفتی در انتظار تو، صبر
عاشقان را بگو که صبر کجاست؟
در رهت سوختیم همچون شمع
کی ز رحمت ترا گذر بر ماست
دیدن روی تو، سپردن جان
«مژده» را از خداست این درخواست
* * * نصراللّه قدیمی موسم گل
غم مخور دل که بهار آید و هنگام وصال
موسم گل رسد از نو شود ایام وصال
پرده از روی مه نو ببرد باد صبا
صبح شادی رسد و لذت می، جام وصال
آسمان خنده کنان هدیه کند خرمن نور
چشمه ها رقص کنان تا به سرانجام وصال
مژده ای دل که بهار آید و ایام خوشی
کوچه ها پر شود از لاله خوش فام وصال
نفس باد صبا شانه کند زلف چمن
عید نوروز شود موسم گل کام وصال
مهدی از کعبه برون آید و از دولت او
همه جا پر شود از نغمه الهام وصال
کاش عشاق در آن معرکه دیدن دوست
همچو پروانه نمیرند در احرام وصال
مقدم دوست مبارک به «قدیمی» بادا
که رقم زد قلمش دفتر خوش نام وصال
* * * حامد حجتی قم مرد دریا
می بینمش وه چه زیباست مردی که آینه پوش است |
مردی که چشمان سبزش منظومه ای از خروش است |
با ذوالجنان تجلی می آید از سمت اشراق |
عطر خدا می فشاند او ساقی دردنوش است |
یک دست آینه و گل دست دگر ذوالفقاری |
آکنده در خون خورشید همجنس آه خموش است |
یک آسمان شور و مستی است یک آسمان نور ناب است |
آن مرد، مرد اجابت، عشقی سراپا سروش است |
می آیدو می خروشد، می آید و می خروشد |
مردی که از جنس دریاست مردی که آینه پوش است |
* * *
تمام چشم مرا آفتاب پر کرده است |
نگاه آینه را بوی آب پر کرده است |
امید می وزد از سمت سایه های خدا |
و این قنوت سحر را شهاب پر کرده است |
شب است و دیده من داغدار خورشید است |
اگرچه جای تو را ماهتاب پر کرده است بریز باده که از انتظار لبریزم |
هوای شعر دلم را شراب پر کرده است قسم به خون که در این روزگار نایاب است |
تمام فاصله ها را سراب پر کرده است |
شمیم شهپر مردی سواره می آید |
و انتظار مرا اضطراب پر کرده است | * * *
تو مثل بهار نابی ای خوب |
چون چشمه ماهتابی ای خوب من با نگه تو زنده هستم |
آیینه آفتابی ای خوب | * * *
الا ای بی قرارم کی می آیی |
و من چشم انتظارم کی می آیی |
میشه این صبح جمعه با تو باشم |
الا آینه دارم کی می آیی | * * *
امام پرخروشم کی می آیی |
الا ای دردنوشم کی می آیی |
فضا از عطر ناب توست روشن |
سوار سبزپوشم کی می آیی | * * * «آقا» یک هفته در خانه ام ماند! علیهاالسلام سال ها پیش، در شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه زندگی می کردم. کارم عبابافی بود و از این طریق امرار معاش می نمودم. سن زیادی نداشتم، جوانی بود و غفلت، و دوستانی که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح می شدم و به لهو و لعب می پرداختم. ما از گناه پروایی نداشتیم و فکر و ذکرمان خوش گذرانی و هوس رانی بود. آن روز جمعه بود و من به شیوه همیشگی با دوستان هم فکرم گرد آمدیم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم. میل به میگساری و عیاشی در ما تمامی نداشت. ناگهان در اوج خوشی و غفلت، احساسی غریب بر وجودم مستولی شد. گویی از خوابی سنگین بیدار شده بودم، بر خویشتن نهیب زدم: آیا تو برای این سرگرمی ها و هوس بازی ها آفریده شده ای؟! همان جا خداوند قلبم را تکان داد، مرامتنبه ساخت و پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر و بیهودگی و بی بندوباری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد. در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم، پیاله شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم و از رفقا و جمعشان گریختم. هر چه دوستان هم پیاله و رفیقان سفره انس دنبالم دویدند اعتنایی نکردم تا مأیوس شدند و از من دل بریدند. جمعه بود و روز عبادت، وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم و انقلاب درونی و بارقه های معنوی را با حال و هوای خانه خدا و فضای ملکوتی آن درهم آمیزم. از این رو راهی مرکز شهر شدم و به طرف مسجد جامع دمشق حرکت کردم. مسجد جامع دمشق، بزرگ ترین و عظیم ترین مسجد کشورهای اسلامی است که «ولیدبن عبدالملک بن مروان» در سال 87 یا 88 بنای آن را آغاز کرد و به مسجد جامع اموی نیز شهرت دارد. وقتی وارد مسجد شدم، دیدم شخصی در کرسی خطابه قرار گرفته و برای مردم سخنرانی می کند. قدری جلوتر رفتم و به سخنانش گوش دادم. او درباره حضرت مهدی علیه السلام صحبت می کرد و زمان ظهورش را شرح می داد. خوب که متوجه مطالب خطیب شدم، به آن چه درباره صاحب الزمان علیه السلام می گفت. گوش جان سپردم و به گفته هایش دل دادم. حالت عجیبی به من دست داد. احساس کردم امام زمان را خیلی دوست دارم. یک باره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از فمحبت او گردید. آن روز گذشت. در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم، دست از گناه شستم، گرد معصیت از صفحه دل زدودم و آرامش خاطر یافتم. اما سوز دیگری در درونم برپا گردید. چیزی که وجودم را تسخیر کرد و بسان شعله فروزنده ای جانم را مشتعل ساخت. آن سوز، سوز محبت بود و آن شعله، بارقه های امید و آتش عشق به وصال محبوب. مهر حضرت مهدی علیه السلام و عشق دیدار او و امید لقای آن مهر تابان و جلوه پرفروغ یزدان، در ژرفای قلبم موج می زد. روز به روز علاقه و اشتیاقم بیش تر می شد و چنان شیفته وصال دلدار گردیدم که در تمام سجده هایم او را طلب می کردم و هرگز سجده ای نرفتم که از درگاه خداوند سبحان، دیدار امام زمان را درخواست نکنم و لقایش را نجویم. یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه هرگز از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او می گشتم و اشک فراق می ریختم، در خلال دعاها و عبادت هایم توفیق دیدار او را از پروردگار می خواستم و هر بار در سجود به درگاه خدا می نالیدم و با تمام وجودم تشرف به خدمت حضرتش را مسألت می نمودم. روزها و شب ها بدین منوال سپری می شد تا آن که یک شب در مسجد جامع دمشق، نماز مغرب را به جا آوردم و سپس مشغول نماز مستحبی شدم. بعد از فراغ به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانه ام قرار گرفت. تکانی خوردم و صورتم را برگرداندم، آقایی را دیدم پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده. بی مقدمه به من فرمود: «فرزندم، خدا دعایت را اجابت نمود، چه می خواهی؟» برگشتم و لحظه ای به او خیره شدم، عمامه ای همانند عمامه مردم غیرعرب و جامه ای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباسهایش دربرداشت، پرسیدم: «شما کیستید؟» با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود: «من مهدی هستم». بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و گفتم: «همراه من به خانه ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.» آقا در کمال مهربانی و نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند و فرمودند: «بله» خواهم آمد. سپس در خدمت مولایم رهسپار منزل شدم. وقتی حضرت درون خانه تشریف آوردند دستور دادند: جایی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچ کس غیر از خودت بدان راه نیابد. من اطاقی را مخصوص آن حضرت قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر خدمت بستم تا هر چه فرماید انجام دهم و جانم را از سرچشمه زلال هدایت و معارف روح پرور ولایتش سیراب سازم. حضرت بقیة اللّه علیه السلام یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم و تربیت و ارشادم بذل عنایت نمودند. در مدت این هفت شبانه روز، اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند: «دعای خود را به تو یاد می دهم که هر روز بخوانی و ان شاءاللّه بدان مداومت نمایی» آن گاه چنین توصیه کردند: «یک روز را روزه می داری و یک روز را افطار می کنی. هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند». من با شوق فراوان دستورالعمل و برنامه ای را که حضرتش تعلیمم نمودند پذیرفتم و به انجام آن پرداختم. هر شب پشت سر امام زمان علیه السلام می ایستادم و پانصد رکعت نماز به جا می آوردم، هرگز عبادت را ترک نمی کردم و به بستر نمی رفتم مگر وقتی که خواب بر من غالب می شد و بی اختیار خوابم می برد. سرانجام پس از یک هفته، اراده رفتن نمودند و به من فرمودند: «حسن از حالا به بعد با هیچ کس رفاقت و همنشینی نکن زیرا آن چه آموختی برای رستگاری و برنامه زندگی ات کافی است. و به دیگری احتیاج نداری. هر مطلب و سخنی نزد هر که باشد، از آن چه در محضر ما به دست آوردی پایین تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده، کم تر است. بدین خاطر زیربار منت هیچ کس نرو، از احدی راه مجو که فایده ای ندارد و به حالت سودی نبخشد». عرض کردم: «اطاعت می کنم گوش به فرمان شما هستم و آن چه را دستور دادید موبه مو انجام خواهم داد». آن گاه حضرت از منزل بیرون رفتند و من نیز پشت سر ایشان خارج شدم تا با امام زمانم خداحافظی کنم و آن بزرگوار را بدرقه نمایم. اما همین که در آستانه در قرار گرفتم مرا نگه داشتند و فرمودند: «از همین جا». من همان جا کنار در ایستادم، امام تشریف بردند و نگاه من بدرقه راهشان بود تا از نظرم ناپدید شدند. پس یاران بشتابید، بشتابید که هنوز دیر نشده، فقط یک تصمیم، یک توسل و سپس حرکت، حرکت به سوی مهدی، حرکت به سوی کسی که رضایتش، رضایت پروردگار است و وصالش نعمت بی انتهای یار. *** این ماجرا مربوط به شخصی است که حسن عراقی نام داشت. او در زهد و معنویت به جایی رسید که هم ردیف بزرگان عصر خویش قرار گرفت و از جهت عبادت و معرفت و نیل به مقامات معنوی و کمالات روحی، نامور گردید. وی حدود یکصدوسی سال در این جهان زیست و در مصر مدفون گردید. «عبدالوهاب شعرانی»، صاحب کتاب «یواقیت و جواهر» پس از گزارش این رویداد گوید: «حسن عراقی که به سعادت ملاقات امام عصر علیه السلام نائل آمد. گفت من از حضرت مهدی علیه السلام پرسیدم چند سال از عمر شما می گذرد؟ فرمودند فرزندم اکنون ششصد و بیست سال از عمر من سپری شده است». سرگذشت حسن عراقی را دانشمندان شیعه و غیرشیعه نوشته اند. از جمله حدیث نگار بزرگ قرن سیزدهم مرحوم نوری طبرسی در دو کتاب ارزشمند «کشف الاستار» و «النجم الثاقب» ثبت نموده است. برگرفته از کتاب «با تو گفتن» بی سوار برهوت محمد تقی اکبری در مسیر باد و آتش، چه افسار گسیخته و بی مهار می تازد. عطشناک، نگران و کف بر دهان چشم به خاک در سوی گمشده ای می چرخاند و شتابان دشت ها و دامنه های سوزان را پشت سر می گذارد. ابری از گرد و خاک در پشت سرش موج می زند و ردپای شتابزده اش تا بی نهایت کویر به چشم می خورد. پیش رو بادهایی سوزان است و کویری بی پایان. نه کورسوی چشمه ای است که در نگاهش برق بزند و نه کوره راه جاده ای که گام های ناآرامش را رام کند. دیر زمانی است که خسته، عطش زده، آواره و بی سواربرهوت بی پایان را پشت سر می گذارد تا شاید سپیده دمی، در ساحلی با نفس آشنایی آرام بگیرد؛ اما به هر سو که روی می آورد جز سوزش آفتاب و سوز باد دست تسلایی نمی یابد. تنها افساری رها در باد دارد وانتظاری بازمانده از قرن های پیشین که به پاهای فرسوده اش اندک رمقی می بخشند تا بتازد، باز بتازد و باز بتازد... اسبی است که به امید سوار افق های شرق را زیر پا نهاده از سطح تا ستیغ، اما دریغا دریغ ...! از آن زمان که سوار یگانه اش پای از لگام برگرفت و افسارش را رها ساخت، در جستجوی انگشتانی که بوی یگانه او را بدهند و لگام ناسرانجام و افسار بی اختیار او را در اختیار بگیرند، لحظه ای از تکاپو نایستاد. نفس های ملتهب او بود و از خویش رها شدن چشم های او بود و گداختن زانوان او بود و تاختن و تاختن و تاختن... شهسواران از هر سو سر رسیدند و پنجه های عاصی از هر طرف به سوی افسارش هجوم آوردند چه لگام های گرانبار که بر او نبستند و چه زین و برگ های زرین و زرین تر، گران و گران تر که بر سر و دوشش ننهادند. اما هیچ شهسواری نتوانست روح آزاد و سرکش او را رام و آرام خویش سازد و به راه خود بکشاند. بی محابا صیحه می کشید، لگد می انداخت و عنان برمی تاخت و چشم های جسورش را از این هیاهوی پر زرق و برق به سوی گمشده خویش می چرخاند و کاروانی که بی امیر و طلایه دار در برهوت کویر پراکنده است، او را سواری در خور بود که ندای آسمانی اش طلایه دار کاروان باشد زمام امور زمین و زمانش در دستان، نه این هیاهوگرانی که نه چشمی به مهر و ماه دارند و گامی به راه. پس بی محابا صیحه می کشید و عنان بر می تافت و چموش و سرکش در برابر طاغیان ایستادگی می کرد. باران تازیانه بود که بی رحمانه بر تنش فرود می آمد و خیل نیزه داران و ستون ها و قصرهای سر به فلک کشیده ای که از هر سو در برابرش قد علم می کردند. غریبانه می لرزید، می جنگید، تازیانه می خورد و سخت و سخت تر پایداری می کرد. سرانجام آخرین تکسوار نیز در پشت پرده ها از چشم ها پنهان شد و تا در کدامین لحظه موعود بدر آید و زمام اختیار زمین و زمان را به دست بگیرد. و تا آن روز این مرکب بی سوار چه قرن ها که باید بسپرد، چه دشت های بی پایانی که باید فرسخ به فرسخ طی کند، از چه دره ها و کوره و راه ها عبور کند و خسته، عطش زده، آواره و بی سوار در کدامین ناکجاآباد به سر منزل مقصود برسد و افسارهای خود را به دست های دوست بسپارد. عمرها قرن به قرن گذشت، فاصله ها فرسخ به فرسخ طی شد، دشت ها، دره ها و کوره راه ها پشت سر نهاده شد و در این دیر زمان چه ها که ندید و چه ها که نکشید. قافله ها بود که سلسله در سلسله پراکنده می شد. شهرها بود که برج در برج فرو می ریخت. گلستان ها بود که بر باد می رفت و گلدسته ها بود که پرپر می شد... نه شوری در حجاز مانده نه شکوهی در کوفه و دمشق و نه امیدی به بلخ و بخارا و سمرقند... روی برتافته از هر سوی، سینه به صحرای سوزان می سپرد و صیحه به صحرای سوزان می سپرد و صیحه کشان و تاخت کنان انبوه عقده های خود را به دست باد می دهد تا کدام نسیم گم شده از افق های دور دست جاری شود و یال های عرق آجینش را به اهتراز و افسار رهایش را به تلاطم در آورده، آن را به دست های نا پیدای دوست پیوند دهد. باشد که در سایه سار این دست ها قافله پراکنده گرد آید و خیل عاشقان به سوی دوست گام بردارند. به آنجا که هنوز آن تک سوار گم شده در انتظار است، در انتظار اسبی که قرن هاست عطش زده، آواره و بی سوار برهوت بی پایان را زیر پا می نهد تا در کدامین ناکجا آباد به سر منزل مقصود برسد و افسار رهایی خود را به دست های دوست بسپارد. |
|
|