روزنامه همدلی - مهدی فیضیصفت: برای فقیر جماعت، هر چه بگویی پول، خوشبختی نمی آورد توی کَتش نمی رود، نگاه می کند به خانه های بزرگ، اتومبیل های گران قیمت و حساب های پرُ از پول. تصور کن ستاره هم باشی، دوربین ها انتظار بکشند برای دوباره دیدنت، مردم صف ببندند تا هنرنمایی ات را ببینند، شهرت و محبوبیت هم سنجاق شود به ثروت و دیگر چه مَرگت باید باشد که بخواهی پایان دهی به زندگی ات؟!
اینجاست که ماجرا فرق می کند، بعضی که طعم پولداری را چشیده اند و تعدادشان هم کم نیست، می گویند «پول به تنهایی خوشبختی نمی آورد»، شاید نبودش بدبختی بیاورد اما تمامِ خوشبختی در اسکناس ها خلاصه نمیشود، باید دلت خوش باشد، شب که می خوابی ذره ذره وجودت فریاد بزنند امید به فردا را، قلبت تاپ تاپ بزند تا دوباره صبح شود و بروی پای کاری که عاشقانه دوستش داری و از همه مهم تر کسی باشد برای دوست داشتن، عشق کنی از دیدنش و عشق کند از دیدنت.
کم نبوده اند ستاره هایی که مجذوب مان کردند، درخشیدند و حسرتِ زندگی خوش نقش و نگارشان را بر دل مان گذاشتند ولی ناگهان یک روز، خورشیدِ لعنتی بیرون آمد و خبر دادند ستاره خودکشی کرده، کسی از غوغای درونش خبر نداشته، پایان داده به زندگی غم انگیزش، همه چیز از بیرون، زیبا بوده و ستاره، خوابِ راحت نداشته. یکی از غیر منتظرهترینهایش، رابینویلیامز بود، امروز سالروز مرگِ اختیاری اوست. بسیارند ستاره های عالم موسیقی، سینما، ادبیات و ورزش که شهرت و ثروت، روح عصیانگرشان را آرام نکرده و خودکشی را بهترین راه دیده اند. در این گزارش مرور کرده ایم زندگی 10 ستاره نامداری که خودخواسته، نقطه پایان گذاشتند مقابل خطِ زندگی شان.
رابین ویلیامز
جایزه هایی در ویترین افتخارش بود که هر کسی آرزویش را داشت. جایزه اسکار، مهم ترین اتفاق سینمایی جهان را به خانه برد برای «ویل هانتینگ خوب»، دستش به «گلدن گلوب» و «گرمی» هم رسید، یکی از تیپسازترین بازیگران هالیوود، سال 1993 نشست زیر گریمی سنگین و شد «خانم داوت فایر»؛ پدری که اجازه دیدار با فرزندانش را ندارد، خود را به شکل زنی پرستار درمی آورد و برمی گردد پیش بچه هایش، اسکار بهترین چهره پردازی نصیب گریموری شد که ویلیامز را تبدیل به یک پیرزن کرد. در ایران اما شاید بیش از هر فیلمی با «جومانجی» بشناسندش، همان «آلن پریش» معروف، یک جعبه بازی در ساختمانی قدیمی پیدا می کند؛
جعبه ای جادویی که حیوانات عجیب و غریب را به شهر می آورد. «جومانجی» با استقبال بسیار خوبی مواجه شد و سال 2017 دنباله ای مستقل هم برایش ساختند. ویلیامز خوب بود و خوش اما در ظاهر، همیشه لبخندی بر لب داشت، به نظر آرام می رسید مثل هر پیرمرد دیگری، 3 بار ازدواج کرد و حاصلش 3 فرزند بود، ولی در 63 سالگی همه را شوکه کرد با خودکشی. سابقه اعتیاد به الکل و مواد مخدر داشت، حلق آویز کرد خودش را در یازدهم آگوست سال 2014، مرگی دردناک، پارکینسون هم امانش را بریده بود، مرگش آمریکا را در غم فرو برد و حتی باراک اوباما، رئیس جمهور وقت آمریکا در پیامی توئیتری، درگذشتش را تسلیت گفت.
هیث لجر
کمتر کسی جراتش را داشت در نقشی ظاهر شود که برنده سه جایزه اسکار و 6 گلدن گلوب به نام خود ثبتش کرده، جک نیکلسون، «جوکر» بود در «بتمن» به کارگردانی «تیم برتون»، 19 سال بعد «کریستوفر نولان»، کارگردان صاحب سبک بریتانیایی – آمریکایی تصمیم گرفت دومین «بتمن» خود را با حضور «جوکر» بسازد، سخت بود انتخاب بازیگری که ناامید نکند مخاطبان و منتقدان را، «هیث لجر» شد شخصیت شرور فیلم، جذاب بود و دوست داشتنی با تمام خباثت هایش، گاهی میخواستی «بتمن» را بفرستد تهِ چاه تا از لذت تماشای خنده های شیطنتآمیزش محروم نشوی، «لجر» درخشان بود و بی نظیر، اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را بُرد اما دیگر نبود که برود روی سن، جایزه اش را بگیرد، برای مردم سخنرانی کند و صدای تشویق شان را بشنود، یک سال قبلش از «میشل ویلیامز» جدا شد، همسرش هم بازیگر بود و در «کوهستان بروکبک» کنار هم درخشیدند؛ فیلمی که سه جایزه اسکار برد، «هیث» و «میشل» هم نامزد جایزه شدند اما دست شان به اسکار نرسید. قرص های ضد اضطراب، مُسکن و خوابآور زیادی خورد، مسمومیت شدید و مرگ. گفتند تصادفی بوده اما بسیاری بر این باورند خودخواسته، قرص ها را رفت بالا، دوستدارانش هم معتقد بودند کابوس های شبانه ای که فرو رفتن در نقش «جوکر» برایش به یادگار گذاشت، وادارش کرد به خودکشی.
مریلین مونرو
زیباترین زنِ قرن بیستم، محبوبترینشان و شاید آرزوی نیمی از مردان آمریکا و حتی جهان. یکی از پولسازترین ستاره های قرن پیشین، کارگردان ها سر و دست می شکستند «بلوندِ احمق» را بکشانند جلوی دوربین و تضمین کنند فروش فیلم های شان را. مردم عاشقش بودند، دخترها، موهای شان را شبیه به او درست می کردند و زن ها دوست داشتند «مریلین مونرو» باشند برای همسران شان.
کمپانی مشهور «فاکس قرن بیستم» گونی سیب زمینی تنِ «مونرو» کرد تا ثابت کند او در هر لباسی زیباست، نقش زن هایی عاشق و ابله را ایفا می کرد اما دیوانه وار عاشق ادبیات بود، حتی چند شعر و کتاب به یادگار گذاشت، زندگی اش پر از هیاهو بود، در 16 سالگی اردواج کرد، چند سال بعد همسر یکی از قهرمانان بِیسبال بود اما زندگی شان 9ماه بیشتر دوام نیاورد، سال 1955 با «آرتور میلر» نمایشنامه نویس شهیر آمریکایی ازدواج و پنج سال با او زندگی کرد، سقط جنین های پیاپی، افسرده اش کرد و معتاد شد به قرصهای آرامبخش، «خارش های هفت ساله» اکران شد با نقش آفرینی «مونرو» اما او دیگر نمی خواست «بلوند احمق» باشد، «دو قطبی» بود، یک روز شاد و روز دیگر غمگین، نتوانست بیش از 36 سال دوام بیاورد، آن قدر قرص آرامبخش خورد تا به زندگی اش پایان دهد، هر چند برخی معتقدند توطئه هایی در کار بوده و «رابرت کندی» برادر رئیس جمهور سابق آمریکا را عامل قتلش می دانند.
ونسان ون گوگ
وقتی زنده بود نه پولی به دست آورد از هنرش و نه می شناختندش، در گمنامی زندگی کرد و در گمنامی هم مُرد، سال ها گذشت تا دنیا «ونسان ون گوگ» را به عنوان یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین نقاشان تاریخ بپذیرد، 37 سالش بود که تصمیم گرفت دیگر زنده نباشد، گوشه گیر بود و غمزده. افسردگی، روحش را روز به روز مچاله تر می کرد، نقاشی هایش هم سراسر التهاب بودند و تشویش، دو سال پیش از مرگش، گوش چپ خود را با تیغ سلمانی بُرید، هر چند 130 سال می گذرد از حادثهی «ون گوگِ گوش به دست» اما تردیدی نیست در اصالت ماجرا، صبح روز بعد غرق در خون یافتندش در بستر ولی به یاد نداشت چه کرده با خودش، عده ای می گویند گوش چپش، صداهایی آزار دهنده می شنید و عدهای دیگر معتقدند هدیه ای بود گرانبها برای «راشل» معشوقهی روسپیِ «ونسان».
دیگر هیچ چیز آراماش نمی کرد جز نقاشی، در دو ماه پایانی عمرش 90 تابلو کشید، آخرین جمله اش روایتی بود کوتاه از زندگیاش: «غم برای همیشه باقی خواهد ماند». گلوله ای از تفنگی معیوب، حسن ختامی بود بر کتاب زندگی «ون گوگ». مردم باور دارند خودکشی کرده اما تحقیقات از قتل به دست دو جوانِ مست حکایت می کند و می نویسد نقاش هلندی برای حفظ جانِ دو جوان، مسئولیت واقعه را به عهده گرفت.
تونی اسکات
هنوز 40 سالش نشده بود که پر فروش ترین فیلمِ سال آمریکا را ساخت، «تاپ گان» با حضور «تام کروز» 176 میلیون دلار در سال 1986 فروش داشت، کم کم نام خود را به عنوان یکی از بزرگان سینمای اکشن مطرح کرد، فیلم هایش پر مخاطب بودند و خوب هم فروختند. «انتقام»، «مردیدرآتش»، «هوادار»، «روزهای تندر»، «دشمن کشور» و «توقف ناپذیر» از جمله فیلمهایی هستند که «تونی اسکات»، کارگردانی شان را بر عهده داشت، برادرِ کوچک تر «ریدلی اسکات»، کارگردان نامدار هالیوود. تا 66 سالگی فیلم ساخت، 6 سال قبل از مرگش، رازآلودترین اثرش را ساخت؛ «دژا وو».
یک اکشن جذاب با درونمایه علمی و تخیلی که «زمان» را به بازی می گیرد. شد یکی از موفقترین فیلمهای سال 2006. روح «اسکات» را اما دیگر هیچ چیزی ارضا نمیکرد، نه سینما، نه شهرت، نه ثروت و نه خانواده. 68 سالش بود که رفت روی پل «وینسنت توماس»، ایستاد بالای رودخانه، لحظه ای تامل کرد و بعد به پایین پرید، مردم شهادت داده اند که نیمه های روز دیده اند کارگردان معروف را روی پل، اتومبیلش را پارک کرده و به داخل آب پریده، یادداشتی درون ماشینش پیدا شد، نوشته بود دیگر امیدی به آینده ندارد و میخواهد پایان دهد به زندگی اش.
امی واینهاوس
«وقتی دنیا «بیانسه» بارونه/ امی واینهاوس باشی می میری». یغما گلرویی در ترانه ای، خواننده بریتانیایی را نمادی می دانست در برابر سلبریتیهای پوشالی. «امیواینهاوس» یکی دیگر از ستاره هایی است که در «کلاب 27» ثبت نام کرد، توانا بود و حنجره ای منحصر به فرد داشت، «جَز» میخواند، «سول»، «ریتم» و «بلوز» هم در کارهایش دیده میشد، خانواده پدری اش هنرمند بودند و بیشترشان دستی بر آتشِ نوازندگی داشتند.
مادربزرگش هم خواننده بود و تاثیر زیادی بر علاقه «امی» به موسیقی گذاشت، مطرح شد و درخشید، نامش را در کتاب «هزار و یک آلبومی که شما باید قبل از مرگ بشنوید» قرار دادند، 60 بار نامزد دریافت جوایز مختلف شد و 23 بارش را از دست رقیبان ربود ولی اعتیادش به الکل، جوانمرگش کرد. تنها سه سال زمان برد از شروع مصرف تا زیاده روی و مرگ. چند هفته کنارش گذاشت در تابستان 2011 اما نتوانست طاقت بیاورد، برگشت، آن قدر خورد تا قلبش ایستاد، پزشکی قانونی میزان الکلِ خونش را پنج برابر حد مجاز اعلام کرد، محافظش می گفت چند ساعت قبل از مرگش، صدای خنده و موسیقی می شنیده از داخل خانه ولی انگار «امی» بی صدا می گریست و حتی نزدیکترین محافظانش هم نمیدانستند چه میگذرد در دلِ ستاره.
جیمی هندریکس
یکی از اعضای اصلی «کلاب 27» بود، همان گروه «جاویدان»، ستارههایی که در 27 سالگی پایان دادند به زندگی های شان. هر کدام شان هزاران و شاید میلیون ها طرفدار داشتند، الگو بودند و جوان ها، مدل موها و لباس های شان را با آنها سِت می کردند. «جیمی هندریکس» یکی از مشهورترین هاست، گیتار را بدون استاد فرا گرفت، چپ دست بود و ابتدا گیتار را برعکس می زد، با موهای وزوزی و استیل خاصش، شد یکی از ستاره های دست نیافتنی موسیقی، خودش آهنگ می ساخت، خودش ترانه می گفت، خودش ساز می زد و خودش می خواند، موسیقیهایش به خلسه می برد دوستدارانش را.
مرگش هم مثل زندگی اش پُر از راز بود، مثل خیلی های دیگر نمی دانند قرص ها را خودش قاطی کرده و سر کشیده یا مشروبات الکلی و قرصهای خواب آور با هم نساخته اند و از پای درش آورده اند، شب قبلش بد مستی کرد در یک میهمانی شبانه، شبِ مرگ هم یک مشت قرص را بالا انداخت و «جیمی هندریکس» تمام شد. نزدیک به نیم قرن از مرگش می گذرد اما هنوز هم مراسم با شکوهی برایش برگزار می کنند، بسیاری از موزیسین های بعدش تحت تاثیر سبک موسیقایی او قرار داشتند و هنوز هم جوان ها گوش می دهند به صدای جادویی اش که خیلی زود خاموشش کرد.
کریس بنوا
اگر جزو علاقه مندان به کشتی کج، «اسمک داون»، «راو» و ستاره های خوش قد و قامتش باشید، احتمالا نام «کریس بنوا» را شنیده اید، بدنش عضلانی و بدون خالکوبی بود، هیچ گاه به شهرت و محبوبیت ستاره هایی چون «جان سینا»، «آندر تیکر» و «راک» نرسید اما مشهور بود و پولساز، در کمپانی های مختلفی مبارزه کرد و سرانجام پایش به بزرگترین شان یعنی WWE باز شد، مقابل ابر ستاره ها ایستاد؛ «راک»، «آندرتیکر، «تریپل ایچ»، «استیو آستین» و «کِین». سال 2007 فرا رسید، «بنوا» در ECW بود، قرار بود با «لشلی» مبارزه کند اما خبری از «کریس» نبود، خبر قتل او و خانواده اش، شوکی بزرگ به خانواده کشتی کج وارد کرد، پسر و همسرش را کُشت و بعد خودش را دار زد.
یک روز قبل WWE برایش برنامه ای زنده ترتیب داد، «کریس» آمد و صحبت کرد، بعدازظهر همان روز پیامی تلخ برای خانواده اش فرستاد: «دیگر نمیخواهم ببینمتان». بلیت کمپانی به دستش رسید تا برای مسابقه ماهانه عازم سفر شود ولی «کریس» تصمیم وحشتناکش را گرفته بود، خانواده «بنوا» به دست پدرِ خانواده نابود شد، «تالار مشاهیر» WWE هم دیگر جایی برای او نداشت، نامش را از فهرست کمپانی برای همیشه خط زدند، حتی صنعت خشنِ کشتی کج که به چیزی جز پول فکر نمی کند هم نتوانست فاجعه «بنوا» را هضم کند.
ارنست همینگوی
یکی از مشهورترین نویسندگان تاریخ آمریکا، برنده نوبل ادبیات، یکی از بنیان گذاران سبک «وقایع نگاری ادبی»، به قدری عاشق دارد آثار ماندگارش که نزدیک به چهل سال است مسابقه شباهت به «ارنست همینگوی» برگزار می کنند، صدها نفر از نقاط دور و نزدیک می آیند تا شاید شبیه ترین شان بدانند به «پاپا همینگوی». بعید است نام «پیرمرد و دریا» به گوش تان نخورده باشد، می گویند یکی از صد کتابی است که باید قبل از مرگ خواند، برایش نوبل گرفت، قهرمانی ساده داشت داستانش، پیرمردی ماهیگیر هر روز به جنگ طبیعت می رود، طمع اما خشم دریا را برمی انگیزد و همای سعادت، شانه پیرمرد را ترک می کند. همینگوی در زندگی شخصی اش به هیچ وجه شبیه به کتاب هایش نبود، چهار بار ازدواج کرد، هر بار عاشق زنی دیگر شد و رها کرد همسرش را!
سرآخر هم گربه ای به نام «عمو ویلی» شد همدمش، گربه اش تصادف می کند و پاهایش میشکند، «ارنست» در خانه، گلوله ای به سمت «عمو ویلی» شلیک می کند، به زندگی گربه پایان می دهد تا دیگر درد نکشد، چند سال بعد تیری شلیک کرد به سوی خودش، هر چند عده ای گفتند تیر در رفته و او را کُشته اما آخرین همسرش اعتراف کرد به خودکشی یکی از بزرگترین نویسندگان جهان.
ویرجینیا وولف
شاید مشهورترین نویسنده زن تاریخ باشد، رمان می نوشت، مقاله چاپ می کرد، ناشر بود و منتقد و البته تفکراتی فمینیستی داشت که به چهره ای ویژه تر تبدیلش می کرد؛ «ویرجینیا وولف». «خانم دالووی» که به سبک سیال ذهن نوشته شده، یکی از ماندگارهای اوست، همچنین «به سوی فانوس دریایی» و «اتاقی از آن خود»، از جمله آثار قابل اعتنای او هستند. در سال هایی می زیست که دنیا درگیر جنگ جهانی بود، بیماری روانی، دوره ای به سراغش می آمد و روحش را مانند نام خانوادگی اش، چون «گرگ»ی سرکش، ناآرام می کرد. 59 سالش بود که دیگر نتوانست تاب بیاورد افسردگی را.
آخرین رمانِ خود را با نام «بین دو پرده نمایش» به پایان برد، جنگ جهانی، روحش را در هم شکسته بود، جیب هایش را از سنگ، پُر کرد، رفت به رودخانه «اوز» در «رادمال». مرگ دردناکی را برای خود برگزید؛ خفگی. جسدش را مقابل چشمان همسرش «لئونارد» سوزاندند و خاکسترش را در باغچه ای به خاک سپردند. «ویرجینیا» به حال و روزش آگاه بود، برای همسرش نوشت از جنون و البته ناتوانی در برابر دیوِ بیماری. روحش قرار نداشت، نمیدانست چه کند تا آرام بگیرد، می گویند دوجنسگرا بود و همسرش هم این موضوع را می دانست. «وولف» هم پیش از فرشته مرگ، خودش دست به کار شد.