پس از موفقیت قسمت نخست از سری فیلمهای The Hunger Games که اواسط سال 2010 اکران شد، موجی از ساخت اقتباسهای سینمایی بر اساس رمانهای پرفروش نوجوانان در میان استودیوهای مختلف هالیوود به راه افتاد. البته پیش از این نیز شاهد ساخته شدن اقتباسهای سینمایی برای نوجوانان از جمله سری فیلمهای Harry Potter ،The Chronicles of Narnia و The Twilight Saga بودهایم که پس از مدتی این روند همانند شمعی رو به خاموشی رفت. موفقیت فیلم نامبرده جان دوبارهای به این روند بخشید و باعث ساخت فیلمهای بسیاری شد که از شناخته شده ترین آنها میتوان به The Maze Runner و Divergent اشاره کرد. همهی این اتفاقها و افزایش گرایش تهیه کنندگان به استفاده از شور و شوق نوجوانان برای تماشای اقتباس سینمایی کتابهای مورد علاقه شان دست به دست هم داد تا امروز فیلمی را تحت عنوان The Darkest Minds شاهد باشیم؛ اثری که بر اساس رمانی به همین نام نوشتهی اکساندرا براکن ساخته شده است.
- کارگردان: جنیفر یو نلسون
- استودیو تهیه کننده: فاکس قرن بیستم
- بازیگران: آماندلا استنبرگ، مندی مور و گوئندولین کریستی
- بودجه: 34 میلیون دلار
داستان فیلم The Darkest Minds در آیندهای نه چندان دور جریان دارد که در آن یک بیماری عصبی ناشناخته در میان نوجوانان شیوع پیدا میکند و 90 درصد از جمعیت این گروه سنی را به کام مرگ میکشاند. 10 درصد باقی مانده اما به قدرتهای ویژهای دست پیدا میکنند که باعث میشود برای دیگر انسانهای خطر ساز شوند. به همین دلیل، دولت وقت آمریکا تصمیم میگیرد تا با ایجاد کمپهای مخصوص در سرتاسر آمریکا، روند مداوای آنها را آغاز کند. هر چند به نظر میرسد دستیابی به درمان قطعی برای این بیماری ناشناخته پروسهای بسیار سخت و طولانی است.
در اینجا، دکتر بیماری و اثراتی که روی کودکان میگذارد را برای روبیِ 9 ساله توضیح میدهد. نتیجه، یکی از احمقانه ترین سکانسهای فیلم!
جدیدترین ساختهی یو نلسون را نه تنها میتوان یکی از ضعیف ترین آثار پروندهی کاری او دانست، بلکه میتوان آن را در لیست ضعیفترین آثار سال نیز قرار دارد. این فیلم ضعفهایی در فیلمنامه دارد که چشم پوشی از آنها غیر ممکن است و مخاطب هر لحظه که میخواهد نقاط منفی را کنار گذاشته و دلیل قانع کنندهای برای تماشای ادامهی اثر بنشیند، ناامید میشود. این اتفاق در حالی رخ میدهد که بازخوردهای علاقه مندان به رمانهای نوجوانانه مثبت بوده است و فروش خوبی نیز داشته است. این یعنی یک منبع دارای پتانسیل برای اقتباس که متاسفانه نویسنده نتوانسته است آن را به خوبی در قالب فیلمنامه پیاده سازی کند. داستان فیلم را اما میتوان در چند کلمه توصیف کرد: کلیشهای، قابل پیش بینی و به شکل وحشتناکی افتضاح!
داستان فیلم The Darkest Minds کلیشهای است، زیرا هیچ چیز جدیدی برای ارائه ندارد. در فیلم روبی (شخصیت اصلی ماجرا) را مشاهده میکنیم که پس از فرار از کمپهای درمانی، با گروهی از جهش یافتههای فراری مواجه میشود که تعدادشان 3 نفر است. طبق کلیشهها، یکی از اعضای گروه فردی محتاط و بسیار دقیق (چارلز) است و درنتیجه، هیچ علاقهای ندارد تا روبی باقی مسیر را همراه آنها طی کند. یک فرد نسبتاً ممتنع (زو) و البته یک فرد نیز وجود دارد که بدون ارائهی دلیل خاصی اصرار دارد که روبی به آنها بپیوندد (لیام). وضعیت زمانی اسف بار میشود که یک رابطهی عاشقانه آبکی که تنها دختر و پسرهای 12 الی 15 ساله را به وجد میآورد در میانهی داستان شکل میگیرد.
صرف وجود یک رابطهی عاشقانه در فیلم به هیچ وجه اتفاق منفی محسوب نمیشود. به خصوص اینکه «تاریک ترین ذهنها» اثری نواجوانانه است و در چنین آثاری روابط عاشقانه متعددی وجود دارند که حتی برخیشان به مثلث عشقی ختم میشود که یک راس آن شخصیت اصلی داستان قرار دارد. مشکل اینجاست که رابطهی عاشقانهی میان روبی و لیام به شکل افتضاحی آغاز میشود و به شکل افتضاحتری نیز ادامه مییابد. برای مثال، در بخشی از داستان اعضای گروه را میبینیم که ون را گوشهای از خیابان پارک کردهاند و قصد دارند تا برای مدت کوتاهی استراحت کنند. پس از اینکه اعضا روی پارچه مینشینند، روبی دو تکه نان بر میدارد و یک تکهاش را به لیام تعارف میکند. لیام نیز در حالی که تکه نان را بر میدارد، لبخند معناداری میزند و روبی نیز در پاسخ میخندند. در این بین، یک آهنگ ملایم با تمی نسبتاً عاشقانه نیز پخش میشود. نتیجه، سکانسی به شدت احمقانه است که فکر میکنم تنها در مخیلهی نوجوانهای عاشق پیشه و رویاپرداز میگنجد و اگر مخاطب در این دسته قرار نداشته باشد، بدون شک تماشای فیلم را بدون هیچ تردیدی متوقف میکند.
وقتی از عدم توازن حرف میزنیم، دقیقاً از چه حرف میزنیم: شخصیت دکتر کانر با وجود اینکه از شخصیتهای مهم این سری است (البته اگر قسمتهای بعدی ساخته شوند که بعید میدانم)، در مجموع مدت زمان بسیار کوتاهی در فیلم حضور دارد.
شرایط اما زمانی غیر قابل تحملتر میشود که ببینید این رابطهی عاشقانه قرار است چطور پرداخته شود. عموماً زمانی که یک رابطهی عاشقانه میان دو کاراکتر شکل میگیرد، کارگردان سعی میکند با به وجود آوردن شرایط مختلف نشان دهد که این دو شخصیت وجه اشتراکهای بسیاری با یکدیگر دارند و به قول معروف، نیمه گمشدهی یکدیگرند؛ به بیان سینمایی، کارگردان سعی میکند به رابطه عمق دهد. البته از آنجایی که ژانر فیلم عاشقانه نیست، هیچ کس انتظار ندارد تمرکز زیادی روی این رابطه عاشقانه وجود داشته باشد اما هیچ کس هم انتظار ندارد رابطه عاشقانه عملاً در هوا رها شود. عمق یافتن رابطه عاشقانه در فیلم بدین صورت است که زو یک لباس مجلسی شیک به روبی میدهد و او نیز پس از پوشیدن جلوی چشمان لیام به خودنمایی میپردازد. لیام هم که عاشق بوده، حالا یک دل نه صد دل دیوانهی او میشود.
در فیلم، المانهایی از آثار جادهای نیز به چشم میخورد. شخصیتهایی که از خانهی خود دور شدهاند و در میانهی سفری برای رسیدن به هدف مورد نظرشان قرار دارند. این بدان معناست که در فیلم لحظات زیادی را شاهد هستیم که شخصیتهای محوری داستان در کنار یکدیگر قرار دارند. چنین چیزی این فرصت را برای نویسنده و کارگردان به وجود میآورد که تا جای ممکن شخصیتهای داستان را به مخاطب بشناسد و آنها را از حالت تک بعدی بودن بیرون بیاورد. متاسفانه چنین اتفاقی رخ نمیدهد و هیچ اطلاعاتی از ویژگیهای شخصیتها در اختیار ما قرار نمیگیرد تا بتوانیم با آنها همزاد پنداری کنیم. البته مشکل عدم پرداخت شخصیتها، تنها مختص شخصیتهای خوب نیست و شخصیتهای منفی یا به اصطلاح ویلنها نیز در شرایط مشابهی قرار دارند. یک کاپیتان نظامی که بی خود و به دلیل به نیروهای تحت امر خود دستور میدهد و سر آنها داد میزند و یک سری شخصیت محو قدرت که برای باقی ماندن بر مسند خود دست به هر کاری میزنند!
مشکلات فیلمنامه به همین موراد ختم نمیشود و با گذشتن مدت زمان بیشتر، ضعفهای بسیار دیگری در جزئیات و همچنین فضاسازیها و کشمکشهای درونی شخصیتها خودنمایی میکنند. این ضعفها آنقدر زیاد هستند که مطمئناً حتی مخاطبان کم سن و سال نیز پس از مدتی از خود این سوال را از خود میپرسند که مسئولان شرکت فاکس قرن بیستم چطور حاضر شدند دلارهایشان را پای ساخت چنین اثری خرج کنند؟ یا حتی یو نلسون که سابقهی کار روی آثاری همچون Kung Fu Panda 2 و Kung Fu Panda 3 را دارد، با چه منطقی قبول کرده تا بر اساس یک فیلمنامهی سرتاپا ایراد چنین فیلمی بسازد و یک شکست کامل را در پروندهاش ثبت کند!
دایره المعارف گروه!
البته فیلمنامههای پر از ایراد و ناقص که به فیلم سینمایی آن هم در مقیاسهای بزرگ تبدیل میشوند، کم نیستند. برای اثبات این ادعا میتوان به فیلمهای Transformers اشاره کرد که مایکل بی کارگردانی آنها را بر عهده داشته است. ضعفهای این فیلمهای سینمایی در فیلمنامه آنقدر واضح و زیاد بودند که حتی یک کودک 10 ساله نیز میتوانست متوجه آنها شود. با وجود این، عاملی که باعث نجات آن فیلمهای سینمایی و در نهایت تبدیل آنها به فیلمهای پرفروش میشد، سکانسهای اکشن و البته نحوهی پرداخت آنها بوده است. با در نظر گرفتن ژانرهای فیلم که در میان آنها «تریلر» نیز مشاهده میشود، شاید فکر کنید قرار است یک فیلم سرتاسر هیجان را ببینید که با بالا بردن میزان آدرنالین خون، شما را به صندلی میخکوب میکند که باید بگویم سخت در اشتباهید! تعداد سکانسهای اکشن فیلم از انگشتهای یک دست هم کمتر است و چیزی جدیدی در آنها مشاهده نمیکنید. یک سری سکانسهای تعقیب و گریز و درگیری دو جهش یافته که نمونه جذابتر آنها را میتوان در فیلمهای دیگر مشاهده کرد و در نتیجه تماشای آنها به معنی واقعی کلمه وقت تلف کردن محسوب میشود.
کاپیتان بی اعصابی که پیش از این بارها و بارها مشابه او را در فیلمهای مختلف دیدهایم!
با نگاه به لیست بازیگران فیلم The Darkest Minds، اسامی نام آشنایی همچون آماندلا استنبرگ و گوئندولین کریستی را مشاهده میکنیم. استنبرگ برای نقش آفرینی به عنوان کاراکتر «رو» در فیلم The Hunger Games و کریستی نیز به خاطر نقش آفرینی به عنوان «برین از تارث» در سریال بازی تاج و تخت به شهرت رسید. متاسفانه ضعفهای فیلمنامه از جمله دیالوگهای سطحی و داستان چند خطی تاثیر بسزایی روی عملکرد بازیگران گذاشته است و نباید انتظار خاصی از آنها داشت. در واقع، در فیلم هیچ سکانسی وجود ندارد که استعداد بازیگران حاضر در فیلم را به چالش بکشاند. با وجود این، انتخابهای اشتباهی نیز در لیست بازیگران مشاهده میشود. بدون شک، دلیل انتخاب کریستی برای به تصویر کشیدن یک جایزه بگیر نه استعداد بازیگریاش، بلکه پیشینه بازیگریاش بوده است. به بیان دیگر، سازندگان احتمال میدانند شاید برخی از طرفداران پر و پا قرص سریال بازی تاج و تخت با دیدن نام او به عنوان بازیگر فیلم، تصمیم به تماشای آن بگیرند. این شرایط برای مندی مور نیز صدق میکند. شخصیت او هر چند ظاهراً نقش اساسی در جریان داستان دارد اما مدت زمان حضور او تنها به 15 دقیقه میرسد. شخصیتی نیز که او به تصویر میکشد هیچ شباهت خاصی با کاراکترش در فیلم ندارد. حالا این سوال پیش میآید که او چرا انتخاب شده است؟ پاسخ کاملاً واضح است: او یک خواننده شناخته شده آمریکایی است! تا اینجای کار میتوان گفت تمامی انتخابهای سازندگان نه بر اساس استعداد بازیگران، بلکه بر اساس مسائل بازاریابی بوده است. در این بین، شاید بتواند گفت تنها انتخاب درست و هوشمندانهی سازندگان، اسکایلن بروکز بوده است. او را در فیلم به عنوان «چارلز»، شخصیتی باهوش با عینک ته استکانی، میبینم که به خوبی توانسته گلیمش را از آب بیرون کشیده و نقش کلیشهای «بچه زرنگ» را به تصویر بکشد. بدون اغراق، هر چند او شخصیت اصلی فیلم نبوده اما بهترین عملکرد را در لیست بازیگران داشته است.
فیلم سعی میکند روبی را همانند کتنس اوردین به یک نماد تبدیل کند اما به دلیل ضعفهای فراوان در شخصیت پردازی به هیچ وجه موقف نمیشود.
درست است که وقتی میخواهید یک فیلم برای گروه سنی نوجوانان بسازید، نباید خیلی سخت گیر باشید و روی جزئیات کار کنید اما این دلیل مناسبی نیست تا کرکره مغزتان را پایین بکشید و از آن استفاده نکنید! فیلم تاریک ترین ذهنها آنقدر ضعیف و افتضاح است که مطمئن هستم همین روزها یو نلسون طی مصاحبهای از ساخت آن اظهار پشیمانی کند، زیرا در کنار ضعفهای داستانی، اشتباهات فاحش او در کارگردانی نیز اصلا و ابداً قابل چشم پوشی نیستند. جدیدترین اثر او، نه همانند The Hunger Games ایده جدیدی را در به جان هم انداختن شخصیتها به تصویر میکشد و نه همانند قسمت اول The Maze Runner داستانی بشدت گیرا و جذاب را روایت میکند. بنابراین، تماشای این فیلم را میتوان «بیهوده ترین» کاری دانست که یک انسان در طول عمر خود قادر به انجام آن است.