روزنامه شرق - شیما بهرهمند: «پیرمرد بازنشستهای که هیچ کاری نکرده است.» باورکردنی نیست که سارتر در دهه ششم از زندگی خود، یا بهتعبیری در دوران پختگیاش، چنین تصویری از خود داشته باشد. فیلسوفِ مطرح قرن بیستم که شیوههای تازه تفکر را به نسل تازه آموخته بود، او که با پیشکشیدن پرسشهای نابهنگام همچون «ادبیات چیست» نظم روزگاری را برهم ریخت، متفکری که امکانِ تأمل نو بر هوسرل و هایدگر، مکالمهای تازه با مارکسیسم و اشتیاق برای رمان نو را فراهم کرد و سرآخر از اگزیستانسیالیسم سخن گفته بود که تنها مکتبِ معتبر و جدلساز دورانش بود.
«سوءتفاهم در مسکو» نوشته سیمون دوبووار روایتِ تغییر و تحولاتِ فکری و روحی سارتر است، دستکم از سالهای ١٩٦٢ به اینطرف. اگر بخواهیم دو خط روایی داستان «سوءتفاهم در مسکو» را پیگیری کنیم، خطی که روتر است پیچیدگی روابط انسانها و دشواری درک متقابل و ارتباط مستمر را پیش میگیرد که بهاعتبار نویسندهاش، سیمون دوبووار بیشتر به چشمِ منتقدان و مخاطبان آمده است. سطر نخست داستان این تلقی را تقویت میکند: «نیکول چشمهایش را از کتاب برداشت. چه ملالآور است اینهمه تکرار مکررات درباره نبود تفاهم! اگر انسان واقعا علاقهای به برقراری رابطه داشته باشد، هرجور شده در این کار موفق میشود. نه با همهکس، قبول، اما با دو سه نفر. آندره، بر صندلی پهلویی نیکول نشسته، سرگرم خواندن یک رمان پلیسی بود.
نیکول خشمها، دریغها و دلواپسیهای کوچک خود را از او پنهان میکرد. بیشک او هم خردهرازهایی برای خود داشت...»١ مخاطبی که ذهنش از نبود تفاهم و خشمها و دریغهای کوچکِ نیکول در گذرد و روی جزئیاتی متوقف بماند که شاید در پیشبرد داستان چندان اهمیتی هم نداشته باشد، خواهناخواه خطِ دوم داستان نزد او پررنگتر خواهد شد؛ آندره سرگرم خواندن یک رمان پلیسی. نیکول و آندره، دو همراهِ سالیان و روشنفکرانی بازنشسته در ایام تعطیلات خود به مسکو سفر میکنند. داستانِ بووار روایت این سفر است که با نامِ «سوءتفاهم» در سال ١٩٦٦ یعنی شش سال پس از مرگِ سیمون دو بووار منتشر میشود و مانند غالبِ آثار او تا حد بسیاری وامدار خاطرات و تجربیات زیسته خودش است.
بووار چندینبار همراه سارتر به مسکو رفته بود و این اثر حکایت یکی از این سفرهاست. اما گذشته از تأملات تلخِ دوبووار در باب ازدسترفتن جوانی و بیدادگری پیری و سالخوردگی، نویسنده از خلال بحثهای روزمره بین شخصیتهای داستان در بازدید از گوشهوکنار شوروی، حال و اوضاعِ حاکم بر این کشور را نیز ترسیم میکند و این، خطِ دومی است که در آن سارتر - آندره- نقش پررنگتری دارد.
برگردیم به تصویرِ سارتر از خودش که شاید به دورانِ بعد از جنگ الجزایر برگردد. «از جنگ الجزایر بهبعد مبارزه نکردهام. سعی من در این است که خدمتی بکنم، این فرق میکند. تازه تقریبا همیشه هم بیحاصل است.» در نظرِ راوی، آندره از سال ٦٢ به اینطرف، چندان دستاویزی برای مبارزه نداشت و شاید هم به همین سبب اینهمه در تکاپو بود، برای اینکه دیگر هیچ عملی از او سر نمیزد. «گاهی از ناتوانی خود -که ناتوانی همه جریانهای چپ فرانسه بود- غمگین میشد. بهخصوص موقع بیدارشدن از خواب. آنوقت بهجای برخاستن، با کشیدن ملافه بر روی سر خود، در زیر رواندازها پنهان میشد تا اینکه بهیاد وعده دیداری میافتاد و ناگهان از رختخواب بیرون میپرید.» بااینهمه رویدادهای معاصر را همچنان پیگیر و پرشور دنبال میکرد و درباره آنها عقایدِ جالب و منحصربهفردی داشت.
منتها نگران زمان حال بود. نمیخواست پیش از درک کامل جهان امروز به گذشته برگردد و این آگاهی چه وقتی میبُرد! در عینِ این ناامیدی، آندره فکر کرده بود روزی خواهد آمد که این کاوش تمام شود، آنوقت طرحها و برنامههایش را پیگیری خواهد کرد. اما در شوروی به این نتیجه رسیده بود که آن روز نیامده و نخواهد آمد. «ابهام، دشواری و تناقض هرچه بیشتر پیرامونش را فرامیگرفت.» سه سال از آخرین سفرشان به مسکو گذشته بود. این کشور بیش از هر کشور دیگری به آندره مربوط میشد. پایش که به مسکو رسید فکر کرد حقیقتِ وجودی او و حقیقت خود او، به او تعلق ندارد. این حقیقت بهنحوی مبهم در سراسر زمین پراکنده بود و برای شناخت آن گویا باید قرنها و مکانها را جستوجو کرد و شاید برای همین بود که شیفته سفر و تاریخ بود.
با این تفاوت که میتوانست روزها و ماهها را در آرامش به جستوجوی گذشتهای بگذراند که در کتابها تکهتکه شده بود، اما پرسهزدن در کشوری ناشناخته و مواجهه از نزدیک با روزگار آنها، او را به سرگیجه میانداخت. سارتر پرورشیافته مکتب لنین بود و ازاینرو شاید، مسکو را بیش از هرجای دیگر به خود مرتبط میدانست. «مادرش در هشتادسالگی هنوز در صفوف حزب کمونیست مبارزه میکرد. آندره عضو حزب نبود اما از خلال تلاطمهای امید و نومیدی همیشه پنداشته بود که کلید آینده در دست شوروی است و بالطبع کلید این عصر و سرنوشت خود او.» بااینهمه زمانی که در سال ١٩٦٦ بار دیگر به مسکو آمده بود نتوانست بهقدرِ انتظار با این شهر و مردمانش ارتباط بگیرد. هرگز حتا در سالیان سیاه استالین، تا این حد از فهمِ این کشور و اوضاع آن احساس ناتوانی نکرده بود. آندره و نیکول با ماشا، دخترخوانده آندره که روستبار بود، به بازدید شوروی میرفتند.
ماشا در شمار کسانی بود که آنها را آزادیخواه میخواندند. گروهی ضدِ سنتگراییهای تنگنظرانه و جمود فکری بازمانده از دوران استالین. آندره از سیاست خارجی شوروی سَر در نمیآورد و آن را متناقض با سیاستها و ایده سوسیالیسم میدانست و مدعیان سوسیالیستِ شوروی را به ملیگرایی حادی متهم میکرد که در روسها به این سادگیها ریشهکن نمیشود و در نهایت به این باور رسیده بود که شوروی دیگر یک کشور انقلابی نیست و بدتر آنکه مردمان آن نیز به این وضع خو کرده و راضیاند.
ماشا اما خود را انقلابی میدانست و از مردمی سخن میگفت که انقلاب کردهاند و در آن تردیدی ندارند اما جنگ را نیز از سر گذرانده و از این نظر با فرانسویها تفاوت بسیار دارند. آندره کوتاه نمیآید و از خطر اقدامات نظامی آمریکا میگوید که اگر دستش را باز بگذارند روزبهروز شدت میگیرد. آخرین امید آندره –سارتر- چینیها بودند. شاید چینیها کاری کنند که سوسیالیسم پیروز شود. اما... در نظر سارتر سوسیالیسم آنها هیچ ربطی به سوسیالیسمی که پدران سارتر، رفقای او و خودش خواب آن را دیده بودند نداشت. «چه امیدهای بربادرفتهای!» در فرانسه جبهه خلق، نهضت مقاومت و آزادسازی جهان سوم نتوانسته بود حتا یک قدم سرمایهداری را وادار به عقبنشینی کند و از طرفی، انقلابِ چین به اختلاف چین و شوروی منتهی شده بود.
«نه، هیچگاه آینده را تا این اندازه نومیدکننده ندیده بود.» اما همانطور که آخرِ سوءتفاهم یا اختلاف بین نیکول و آندره به خوبی و خوشی تمام میشود، نومیدی آندره نیز با اعتقاد او به سوسیالیسم و امکانِ تحقق آن راه را بر سرخوردگی سد میکند. آندره با مشاهده آنچه در شوروی میگذرد سرخورده میشود، زیرا در مسکو و لنینگراد چیزی را که به آن امید بسته بود نمییافت. اینکه دقیقا به چه چیز امید بسته بود، روشن نبود، مهم این بود که در هر حال آن را نیافته بود. اما میدانست که انسانها درست در چنین وضعیتهایی است که بیش از همیشه به دنبال معنایی برای زندگی خود میگردند. این درست که سوسیالیسم و ایدههای سارتر دوران انحطاط خود را سپری میکند اما «سرانجام سوسیالیسم مبدل به واقعیت خواهد شد.» خواندن رمان پلیسی، جدا از ذهن جستوجوگر و پُر از پرسش سارتر، شاید یادآورِ رابطه میان این ژانر ادبی با سرزمین چین است و سرنوشت سوسیالیسم که ناگزیر با این کشور و تحولات آن پیوند خورده است.
سارتر سالیان پیش خواندن را امکانی برای معنادادن به زندگی خواند و چنین نوشت: «در زندگی روزمره کسی که میخواند کمبودی هست و همین است که او در کتاب میجوید. این کمبود عبارت از معنا است، زیرا همین معنا را، همین معنای کامل و یکپارچه را به کتابی که میخواند میدهد. معنایی که او کم دارد، مسلما معنای زندگی است، همین زندگی که برای همهکس مواجهه با کاستی و ناسازی و بیگانگی و فریب است، ولی در عین حال همهکس میداند که این زندگی ممکن بود و ممکن هست که چیز دیگری بشود.»٢ در نظر سارتر انسانها هنوز معنای زندگی خود را نیافتهاند و ناگزیر به دنبال معنایی میگردند، و از این فراتر «آزادی» آنها در همین است که همیشه و همهجا معنایی به واقعیت میدهند، اما معنایی ناتمام و ناکامل که با هم نمیخواند.
پس دعوت کتاب، دعوتِ به این است که وحدت و جامعیت را آزادانه در خواندن عملی کنند. «وظیفه کتاب این است که معنایی به زندگی بدهد. معنای بودنِ انسان در جهان را» و این رابطه متقابل انسان با جهان که مدام از چنگ ما میگریزد باید وحدت و جامعیت ترکیبی خود را برای لحظهای آزادانه در کتابی بیابد. چنانکه تری ایگلتون در «معنای زندگی» اشاره میکند، بیدلیل نیست که سارتر کتابِ مهم «هستی و نیستی» خود را در کوران جنگ جهانی دوم منتشر کرد.
زیرا «هنگامی که نقشها، باورها و میثاقهای بدیهی در بحران فرو میروند، جستوجو برای معنای زندگی در مقیاس کلان آن، بارها و بارها رخ مینماید.»٣ ایگلتون همچنین معتقد است، اگزیستانسیالیسم که جوهرِ آن عبثبودن زندگی انسان است، در دهههای پس از جنگ دوم شکوفا شد. شاید همه انسانها درباره معنای زندگی به تأمل میپردازند، اما بنابه دلایل روشن تاریخی بعضی از آنها تأمل در این باره را امری مبرمتر بهشمار میآورند. «تقریبا قطعی است که وقتی کشتیها به گِل مینشینند، جستوجو برای معنای وجود در مقیاس کلان الزامآور میشود.» دورانی که سارتر به شوروی بازگشته بود تا روندِ ایدههای خود و هممسلکانش را از نزدیک درک کند، چنین روزگاری بود و بهگفته ایگلتون شواهد شومی در دست است که نشان میدهد دوران ما نیز از جهاتی در راه بازگشت به چنین وضعیتی است.
١. سوءتفاهم در مسکو، سیمون دوبووار، برگردان مهستی بحرینی، نشر نیلوفر
٢. وظیفه ادبیات، مقاله «خواندن برای دادن معنی به زندگی»، ژانپل سارتر، تدوین و ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر
٣. معنای زندگی، تری ایگلتون، ترجمه عباس مخبر، نشر بان
درباره «سوءتفاهم در مسکو» نوشته سیمون دوبووار
سوءتفاهم یا اختلاف
کارول سیمور جونز . ترجمه دانیال حقیقی:
رمان کوتاه «سوءتفاهم در مسکو» در سالهای ١٩٦٦ و ١٩٦٧ نوشته شده است. یک سال پس از آنکه احساسات ضدآمریکایی سارتر پس از بمباران مناطق شمالی ویتنام جانی تازه گرفت و او چشم امیدش به اتحاد جماهیر شوروی معطوف شد. پس سارتر مقدمات سفر را آماده کرد و یک سال بعد به همراه دوبووار به مسکو رفتند تا از نزدیک با برخی چهرههای سیاسی و فرهنگی دیدار کنند. «سوءتفاهم در مسکو»، شرحی داستانی از همین سفر است. اما از آنجا که سیمون دوبووار، یک نویسنده مکتبی و چهرهای سیاسی محسوب میشد، تا سال ١٩٨٦ یعنی زمانی که دیگر نه او و نه ژان پل سارتر در قید حیات نبودند کسی به این متن دسترسی نداشت.
هربار هم که از او درباره ارتباط این کتاب با «زن شکسته» (یا «زن رهاشده») و سایر آثار او میپرسیدند که درباره جنبش برابری زنان و عقاید فمنیستیاش بود، صراحتا جواب منفی میداد. شاید به این دلیل که ناگزیر بود بهعنوان کسی که پارادایم فمنیسم را در موج دوم خیزش تغییر داده در مورد شکست برخی ایدههایش حتی در زندگی شخصی سکوت کند. «سوءتفاهم در مسکو» داستان سفر یک زوج در آستانه سالخوردگی است. آنها به مسکو میروند تا دخترخواندهشان را ببینند.
لازم به گفتن نیست که شخصیتهای داستان، مابهازای خود نویسنده و سارتر و دخترخواندهشان هستند. زوج رمان، آشکارا در ادامه دادن ایده «عشق آزاد» فرسوده شدهاند. نیکول، شخصیت زن داستان، از اینکه آندره و ماشا به یکدیگر نزدیک هستند خسته شده و سخت به این ارتباط حسادت میکند. علاوهبراین، تغییر دیدگاههای سیاسی، مثلا درباره کمونیسم و فمنیسم از دیگر موارد اختلاف میان این زوج است. ترس از پیری دیگر مضمون کتاب است که در کنار سردمزاجی این دو نسبت به یکدیگر بیش از پیش ایده «دوستی عمیق برتر از عشق است» را زیر سوال میبرد. نیکول، بدون عشق نمیتواند ادامه بدهد و تنها دلیل او برای همراهی با آندره عشق است و ایده عشق آزاد اینجاست که امروز به یکی از خط قرمزهای فمنیسم پهلو میزند. درواقع، دوبووار در این کتاب بر اتوپیکبودن مفهوم عشق آزاد انگشت گذاشته است اما این راز را تا پایان عمر پیش خود نگه میدارد. هرچند که پایان رمان، یک پایان خوش است اما شواهد نشان میدهد که در عالم واقعیت، رابطهی دوبووار و سارتر پس از این سفر چندان طبیعی نشد. پس از مسکو هم سارتر و دوبووار به توکیو سفر کردند.
آنجا بود که در بدو ورود، خبرنگاران و عکاسان دورهشان کردند و فلاش دوربینها بر سرورویشان فروریخت. اما لبخند محبتآمیز یک دختر روزنامهنگار به سارتر «برای باری دیگر قلبم را انداخت توی چکمههایم». دوبووار برای نزدیکانش تعریف کرده است که فقط این هم نبود... برزیل، مصر، کوبا... . شوشا گاپی، نویسنده ایرانیتبار دراینباره نوشته است: «سارتر و همراهانش همچنان به دنبال سرزمین موعود از جایی به جای دیگر سفر میکنند. کوبا، مصر، چین... . پس از دلسردی از استالین و خروشچف، او به دنبال آن است تا یک مراد جدید و جوان بیابد. عبدالناصر یا کاسترو؟ گویی که کامو همان سالهایسال پیش، حرف درستی دربارهاش زده: چیزی در درون سارتر هست که همیشه او را مجبور به بندگی میکند.» اما دلیل این سرگشتگی و بیقراری چه بود؟ در سیویکم آگوست ١٩٦٧، لیا اهرنبورگ، معشوقه سارتر در مسکو از دنیا رفت. او مرتب به سارتر نامه میداد و از او میخواست به روسیه برود. اما سارتر امتناع میکرده. در آخرین نامه، لیا به سارتر مینویسد: «نگذار از دست بروم». پس از این اتفاق، سارتر افسردگی شدید را تجربه میکند.
در بیستویکم آگوست ١٩٦٨، خبر اقدامات اتحاد جماهیر شوروی در پراگ تیتر یک روزنامهها میشود. در این روزها، سارتر و دوبووار در رم هستند. سارتر این اقدامات را جنایت جنگی میخواند و دوبووار در دفتر خاطراتش در یادداشتی که تاریخ همان روز بر پای آن است اینگونه مینویسد: «برایم روشن است که دیگر هرگز مسکو را نمیبینم». بدون کوچکترین نشانهی همدردی یادداشت با این جمله تمام شده. تمام اینها نشان میدهد که سارتر و دوبووار هم مانند هر زوج معمول دیگری حسادت، وابستگی، دلزدگی و مانند این قبیل عواطف را در طول رابطهشان تجربه کردهاند. که درست برخلاف تصویر عمومیای است که از آن دو برجای مانده. حقیقت رابطه اما زیر نقابی از یک عشق از سر ضرورت پنهان بود.