ماهان شبکه ایرانیان

چند دقیقه با کتاب «خط مقدم»؛ / ۵۶

مخالفت امام با زدن کاخ صدام + سند

زندگی شهید طهرانی مقدم و پیچیدگی های اولین یگان موشکی ایران، به اضافه قلم خوانای نویسنده؛ این کتاب را به پیشنهاد خوبی برای هدیه دادن در ایام عید نوروز و مطالعه در تعطیلات این عید تبدیل کرده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «خط مقدم» را ابتدا انتشارات تعالی اندیشه در سال 1393 منتشر کرد و در 19 آبانماه همان سال توسط علی لاریجانی در حاشیه مراسم یادواره شهدای والامقام موشکی و سومین سالگرد شهادت سردار سرلشگر پایدار شهید حسن طهرانی‌مقدم که در سازمان هوافضای سپاه برگزار شده بود، رونمایی شد.

توزیع و تبلیغ این کتاب، آنگونه که شایسته محتوای آن بود انجام نشد و جز عده محدودی، بقیه موفق به مطالعه آن نشدند. تا اینکه فائضه غفار حدادی (نویسنده کتاب) تصمیم گرفت کتابش را به انتشارات شهید کاظمی بسپارد.

تحقیقات این اثر بر عهده محمدحسین پیکانی بوده است.

کتاب «خط مقدم» چند روز پیش به همت این انتشارات و در شمارگان 2000 نسخه باری دیگر وارد بازار کتاب شد و تا کنون با استقبال خوب مخاطبان روبرو شده است.

زندگی شهید حاج حسن طهرانی مقدم و پیچیدگی های او در امر خطیر اولین یگان موشکی ایران، به اضافه قلم روان و خوانای نویسنده؛ این کتاب را به پیشنهاد خوبی برای هدیه دادن در ایام عید نوروز و مطالعه در تعطیلات این عید تبدیل کرده است.

این کتاب 528 صفحه ای با ضمیمه ای رنگی از تصاویر شهید طهرانی مقدم، فقط 45,000 تومان قیمت دارد و می شود آن را از فروشگاه های معتبر سراسر کشور و سایت من و کتاب خریداری کرد.

آنچه در ادامه می خوانیم، بریده ای از این کتاب است:

صبح نوزدهم (اسفند 1363) هوا سردتر از روزهای قبل بود. آرامش نسبی دوباره در پادگان برقرار شده بود. ماشین آتش نشانی فرودگاهی مجهزی که از فرودگاه مهرآباد خواسته بودند، رسیده بود و تیتان آماده باشی که توی کرمانشاه بود، به داخل پادگان منتقل شده بود. از دیروز حاجی زاده چندین جلسه با نیروها برگزار کرده و وظایف و مسئولیت های هر کدام را در صورت انجام عملیات تقسیم کرده بود؛ البته نیروهای جدید هنوز چیزی در مورد کاری که قرار بود بکنند، نمی دانستند. زنگ زدن و خروج از پادگان و هر گونه مرخصی ممنوع بود. موشک های آماده، کارشان تمام شده بود و لیبیایی ها توی قرارگاه به حالت آماده باش بودند. حسن آقا توی اتاقش مشغول تنظیم نامه و هماهنگی های نهایی بود. چهره اش آرام به نظر می رسید؛ اما به نسبت کم حرف تر شده بود.

چند معرفی کتاب دیگر را هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «معشوق بی نشان»؛ / 55

«شهید همت» زندانیان قصر را تحویل چه کسی داد؟

چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / 52

هجده روز پس از پیامک‌های عاشقانه «امین» چه شد؟

چند دقیقه با کتاب «از مشهد تا کاخ صدام»؛ / 51

چرا دختر ژنرال از تله‌کابین پرت نشد؟ / تصادف یکی از 23 نفر با خبرنگار خارجی!

چند دقیقه با کتاب «آدم باش»؛ / 50

خلبان‌ها با کمربند به جانشان می‌افتادند!

چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / 49

کُلت را بده خودم را بُکشم!

حاجی زاده کنار بی سیم نشسته بود و از بچه هایی که گوشه و کنار دنبال کارهای مختلف فرستاده بود سراغ می گرفت. سرش که خلوت شد، رو به حسن آقا کرد و گفت: «حتی اگه الانم دستور بیاد مجبوریم صبر کنیم تا شب موشک رو ببریم تو موضع. این طور نیست؟» - آره دیگه. با این کارناوالی که ما آماده کردیم، تو روز که نمیشه شصت کیلومتر تو جاده بین همه حرکت کنیم.

- همه ی پادگان از پنج صبح بیدارن. نصفه شب وسط عملیات خوابشون نگیره؟

- راست میگی. به بچه ها بگو انرژی شون رو بی خودی هدر ندن. هرکی دستش خالیه، بگیره بخوابه.

صدای تلفن صحبتشان را قطع کرد. حسن آقا خودش گوشی را برداشت. حسینی تاش بود. بعد از سلام و پرسیدن میزان آمادگی گروه و خوش و بش های اولیه گفت: «امام اجازه ی زدن بغداد رو ندادن. پیشنهاد فرماندهان موصله.» هدفی که دیروز توی جلسه انتخاب کرده بودند، محدوده ی کاخ ریاست جمهوری صدام در بغداد بود. ولی همان موقع هم احتمال دادند که شاید این هدف مورد تأیید قرار نگیرد. حسن آقا بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت. سریع رفت سراغ نقشه ی عراقی که با چند پونز طلایی به دیوار وصل شده بود. حدسش درست بود، برد موشک از کرمانشاه به موصل نمی رسید. با حاجی زاده مشغول بررسی شدند و عاقبت کرکوک و العماره را به عنوان هدف های قابل دسترس به حسینی تاش پیشنهاد کردند.

دستور پرتاب اولین موشک جمهوری اسلامی، عصر روز یکشنبه 19 اسفند به حسن آقا ابلاغ شد. حس عجیبی بود. همه چیز امتحان نشده و بکر بود. همه ی کسانی که به نوعی مسئول بودند، توی ذهنشان درگیر سؤالات لاینحلی بودند که جوابش را فقط آینده تعیین می کرد. آیا بعد از این همه تلاش و دوندگی، واقعاً ایران می توانست موشک هوا کند؟ نکند بر اثر فرسودگی موشک های قذافی یا نقل و انتقال های زیاد، موشک روی زمین منفجر می شد و یا اصلاً پرتاب نمی شد؟ نکند لیبیایی ها شیطنت می کردند و جای دیگری را هدف می گرفتند؟ حتی اگر در این طرف همه چیز درست پیش می رفت، باز هم خیال کسی آسوده نمی شد.

عکس العمل عراق در این مورد زیاد قابل پیش بینی نبود. یعنی موشک می توانست جلوی حملات وحشیانه ی عراق به مردم بی گناه شهرها را بگیرد یا فقط او را گستاخ تر و جری تر می کرد؟ حسن آقا بارها و بارها به این سؤالات فکر کرده بود و هربار به جز دعا و ضخیم تر کردن نخ توکلش، به نتیجه ی جدیدی نرسیده بود. از لحظه ی مشخص شدن هدف جدید تا صدور دستور پرتاب، چند ساعتی طول کشید.

هدف جدید، پالایشگاه کرکوک بود. شهر کرکوک با اینکه دویست و پنجاه کیلومتر از بغداد فاصله داشت، اما هم راستای آن بود و می توانست در محدوده ی برد سیصدکیلومتری اسکاد قرار بگیرد. از آنجا که چهل درصد از صادرات نفت عراق از ذخایر نفتی این شهر صورت می گرفت، کرکوک یکی از شهرهای مهم عراق به شمار می رفت. در واقع اصابت موشک به پالایشگاه این شهر نفتی می توانست شوک بزرگی به آنها که هرگز انتظار چنین چیزی را نداشتند، وارد کند.

حسن آقا به محض دریافت دستور، پروژهی عملیات را کلید زد. چیزی تا تاریک شدن هوا نمانده بود. احمد و گروهی از نیروهای جدید توی موضع بودند. نواب هم چند ساعت پیش ماشین آهو را برداشته بود و رفته بود دنبال تیم نقشه برداری. لیبیایی ها خودشان خواسته بودند که مختصات موضع را دوباره بررسی کنند. حسن آقا بی سیم زد که احمد برگردد. برای انتقال موشک و آن همه دم و دستگاه، علاوه بر تاریکی شب، تیم حفاظتی مستحکمی لازم بود. انتقال بعضی گروه ها نه نیاز به اسکورت داشت و نه پوشش شبانه می خواست؛ مثلاً می توانست گروهان هواسنجی را زودتر از بقیه راهی کند. حسن آقا توی بی سیم حیدری جوار را صدا زد.

حیدری جوار بلافاصله جواب داد: «به گوشم برادر!» - مهمونارو تا موضع همراهی کنین. مفهومه؟

- مفهومه. الان حرکت می کنیم.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان