مقدمه
از نظر مادیگرایان نقطه تکامل تاریخ بشر و پایان تاریخ، ظهور ابزار مادی است (تکنیک زدگی افراطی و حاکمیت قوانین مکانیک و الکترونیک بر تمامی شئون زندگی) اما از نظر اسلام محور تکامل ظهور انسان کامل و غیب عالم در عالم شهود است. در ادامه مولفه های فرهنگ منحط مدرنیته در حوزه های گوناگون را بررسی می کنیم.
در حوزه جهان بینی
الف.رئالیسم(Realism)؛ در واقع غیب ستیزی، قدسیت زدائی، سطحیگرایی و ظاهربینی و عدم قبول نظام غیب عالم است و به فرموده قرآن کریم: یَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَیاهِ الدُّنْیا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَهِ هُمْ غافِلُونَ(روم/ 7). اما آنها این ظاهر بینی را واقع بینی نام نهاده اند.
ب. ایدئالیست(Idealism)؛ به این معنا که باطن هر چیز برای ما، ذهنیات خود ما است و در واقع حقیقت یک چیزT عبارت است از آنچه به ذهن ما میرسد یا به عبارت بهتر آنچه ذهن ما میسازد. (رئالیسم مربوط به افراد مدرنیسم و ایدئالیست که در واقع همان پوچ گرایی و رواج نسبیانگاری معرفتشناختی است، مربوط به پست مدرنیسم است.)
ج. اومانیسم(humanism)؛ اولین و مهمترین شاخص مدرنیته اومانیسم(انسان گرائی، بشر انگاری) است؛ مشکل جدی فرهنگ غرب اومانیسم است؛ در فرهنگ اسلام مساله هجرت الی الله مطرح است(هاجروا الی الله) و با فطرت موافق است. لذا حرکت و پویایی دارد و به زندگی معنا و عشق می بخشد. اما در فرهنگ غرب چون انسان محور است، زندگی تکراری، راکد و پوچ و بی معناست. لذا از درون محکوم به شکست و نابودی است. در آستانه رنسانس، واژه «اومان» به معنای بشر و انسان رواج می یابد و جنبشی به نام جنبش اومانیزم شکل می گیرد. اومانیزم؛ یک جنبش ادبی- فرهنگی بود که تلاش می کرد میراث ادبیات و آثار یونانی- رومی را مجدداً احیا کند. این جنبش به شدت به میراث کلیسایی و قرون وسطایی بی اعتنا بود. در اینجا اومانیزم به معنای جنبش ادبی است، اما آن اومانیزمی که شاخص دوران مدرنیته می شود، معنای دیگری دارد که عبارت است از انسان مداری؛ یعنی بشر، مرکز و مبنا و معیار و مقیاس هر چیزی پنداشته شود و غایت ارزش ها، لذت و رهایی و آزادی، کمال بشر است. و همه باید در خدمت انسان باشند و همه چیز باید رضای انسان را جلب کند. البته بشری که محور قرار می گیرد، بشری است که یا ساحت روحانی ندارد یا ساحت روحانی آن ذیل ساحت ناسوتی معنا می شود و فقط از تولد تا مرگ را بر میتابد و نه به قبل از تولد انسان کار دارد و نه به بعد از مرگ انسان. پس دو نوع اومانیزم وجود دارد: یک نوع اومانیزم، الحادی است که گرایش غیر غالبی به شمار می رود. اومانیزم مارکس، راسل و فور باخ که معتقدند بحث های دین و … را باید کنار گذاشت. نوع دیگر اومانیزم، غیر الحادی است که ظواهر دینی، برخی ویژگی ها و مفاهیم دینی را حفظ می کند اما دین را به نحوی در ذیل اومانیزم معنا می کند. دکارت که از اومانیست های غیر ملحد است، منِ فردی و منِ انسانی را مبنا قرار می دهد و وجود هستی، وجود معرفت و … را قائم به من فردی می کند. او این من را “سوبژه” می نامد. سوبژه موجودی است که خود را مرکز عالم تصور می کند و سایر پدیده ها و طبیعت در برابر او “اُبژه” هستند. وقتی چنین ارتباطی بین من و اطراف من برقرار شود، ناگریز، به صورت رابطه ابزاری درمی آید(نه آیت خدا). به عبارت دیگر اومانیزم یعنی انسان مداری و “جایگزینی انسان به جای خدا” و معرفی انسان به عنوان محور حق در برابر “جانشینی انسان برای خدا”. به عبارت دیگر بشر، خود را دائرمدار عالم و منشأ و غایت ارزشها و مرکز هستی تصور کند. به تعبیری که خویرباخ(فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم) بیان کرده است؛«برای انسان، خداوند انسان است». باید توجه داشت که اومانیسم، روح غالب عصر مدرن و مهمترین ویژگی و وجه ممیزه عصر جدید است و همه ایدئولوژیهای مدرن نظیر لیبرالیسم، مارکسیسم، شکلهای مختلف سوسیالیسم، ناسیونالیسم و فاشیسم در ذیل آن و مُلهم از آن پدید آمدهاند. اومانیستها به بشر و نیازها و خواستهها و فهم و علایق و عقل و تجربه او مستقل از افق تعالیم دینی و راه قدسی و ساحت معنوی و هدایت الهی، اصالت میدادهاند. محوریت بشر در اومانیسم، به معنای اصالت دادن به او در مقابل خداوند خالق و ربوبیت او است. جوهر اومانیسم، استیلاجویی خودبنیادانه و نفسانیت مدار است؛ زیرا با انکار ضرورت هدایت قدسی و دینی، ساحت معنوی آدمی را ذیل ساحت ناسوتی او قرار میدهد و بشر را حاکم استیلاگر عالم که باید بساط سلطنت استیلاگرانه خود را بنا کند، فرض مینماید. در این نگاه انسان زمینی می شود و شعار کلیسا”خدا، آسمان، ملکوت” تبدیل به شعار”انسان، زمین، زندگی” می شود.و حال این که شعار درست عبارت است از “انسان خدایی، زمین آسمانی، زندگی ملکوتی”
د. سکولاریسم و سکولاریزه کردن امور؛ ویژگی انسان مدرن، غیر دینی دانستن زندگی است. انسان مدرن هرچه بیشتر زندگی را سکولار کرده؛ یعنی از صحنه زندگی دین زدایی کرده است.سکولاریزم به معنای غیرقدسی کردن یا غیر دینی کردن و به عبارتی عرفی کردن امور است. سکولاریزم رویکردی است که معتقد به مبنای عرفی و زمینی و مبتنی بر عقل اومانیستی برای امور نهادهایی مثل حکومت، خانواده، تعلیم و تربیت، اقتصاد و… است. سکولاریسم،توسعه و ساماندهی زندگی بشر از طریق عقل ابزاری و علوم تجربی منهای وحی است. و به تعبیر سادهتر یعنی حذف دین و نقش مرکزی و محوری آن از زندگی اجتماعی و سیاسی بشر. سکولاریزم میخواهد که آدمیان بدون هدایت ساحت قدسی و با تکیه بر عقل خود بنیادانگار، زندگی فردی و جمعی را اداره کنند. در واقع روح سکولاریسم، قدسزدایی از عالم است. «سکولاریزم» از قرن 17 در ادبیات سیاسی غرب مطرح شد. همزمان با مطرح شدن این واژه به طور جدی، در سال 1648 پیمان «وست والی» در ایالات آلمان نیز بسته میشود. مضمون این پیمان چه بود؟ پروتستانها و کاتولیکها در ایالات مختلف آلمان بعد از جنگ به این نتیجه میرسند که باورها و اعتقادات مذهبی را کنار بگذارند و روی مجموعهای از اصول غیر مذهبی توافق کنند. استدلال آنها این بود که مذهب باعث جنگ میشود، لذا اولین بار واژه سکولاریزم را به معنای دنیوی کردن و تقدس زدایی از عالم به کار بردند. جدایی دین از سیاست نیز از شئون اصلی سکولاریزم به حساب میآید. اما چه تفاوتی بین لائیزم و سکولاریزم وجود دارد؟ لائیزم بدین معناست که اندیشه بیخدایی را در همه امور وارد کنید و اصولاً غیرمذهبی باشید، اما سکولار کسی است که به نوعی مذهب شخصی برای گوشه و خلوت خود قائل است. از سکولاریسم، نحله ها و ایسم های بسیاری متولد شده اند که لیبرالیسم قوی ترین آنهاست. لیبرال به معنی مرد آزاد است و بزرگترین اشتباه غرب این بود که آزادی را از عرصه نظر، به عرصه عمل نیز وارد کرد تا جایی که آزادی به اباحیگری منجر شد.در حالی که درست این است که حوزه نظر را باز بگذاریم اما حوزه عمل را به نظرات قطعی و استاندارد محدود کنیم.مقصود از آزادی در سکولاریسم، آزادی بخش حیوانی انسان است نه آزادی حیات انسانی(آزادی بشر و بخش حیوانی و سطحی انسان، نه آزادی انسان و نفخه الهی او)
زمینه ها و عوامل پیدایش سکولاریسم:
1)آموزه های غلط متون مقدس تحریف شده؛ مثل آموزه جدائی دین از سیاست.
2)نبود قوانین اجتماعی و حکومتی در آئین مسیحیت
3)ناسازگاری آموزه های کلامی و فلسفی مسیحیت با عقل و علوم تجربی
4)رفتارها و برخوردهای نادرست متولیان کلیسا(مثل فساد مالی، اخلاقی، فروش آمرزش نامه، دادگاه های تفتیش عقائد و …)
5)برخوردهای خشن با دانشمندان(بگونه ای که از سال 1480 م تا 1808 م یعنی در عرض قریب به 300 سال بیش از 40 هزار نفر را سوزاندند و قریب به 400 هزار نفر را به کیفرهای مختلف محکوم کردند.)
مبانی سکولاریسم و نقد آن:
1-علم گرائی؛ یعنی لزوم محوریت علوم تجربی و روش تجربی در همه شئون زندگی بدون نیاز به تعالیم دینی
2-عقل گرائی؛ یعنی همه رفتارها و عقائد باید مبتنی بر عقل باشد نه احساسات و عقائد دینی.
نقد و بررسی سکولاریسم:
1- چه بسیار دانشمندان و فیلسوفانی که با تکیه بر عقل، خداوند و عقائد دینی را اثبات کرده اند و در زمره متدینان زندگی می کنند. بنابراین چنین معنایی از عقل گرائی-که بر اساس آن نباید از اصول دینی بهره بگیرد- در واقع ایجاد نوعی محدودیت بی دلیل برای عقل است.
2- در دین اسلام نه تنها هیچ ناسازگاری بین علوم تجربی، عقل انسانی و تعالیم وحیانی وجود ندارد بلکه عقل و علوم تجربی محترم اند.اما در کنار این اعتبار و احترام باید به محدودیت قلمرو عقل و تجربه در پاسخگوئی به ابعاد مختلف وجود انسان توجه شود.
3- یافته ها و نتایج علمی از قطعیت لازم برخوردار نیستند و لرزان و تغییر پذیرند بنابراین علاوه بر اینکه در پاسخگویی کامل به ابعاد معنوی، ماورائی و اخروی انسان ناتوان هستند حتی از قطعیت لازم در اداره زندگی دنیوی بشر نیز عاجز و محتاج وحی است.
4- نتیجه محدود کردن خود در علوم تجربی و عقل ابزاری و عالم ماده محروم کردن انسان از دستیابی به حوزه های دیگر معرفتی از جمله وحی و شهود و بخش مهمی از قلمرو هستی (ماوراء) و در واقع نادیده انگاشتن بخش مهمی از نیازهای فطری و اساسی انسان مثل خداجوئی و خداپرستی و جاودانه طلبی انسان است.
5- هر کسی بر اساس عقل ادعا می کند شیوه او برای ساماندهی زندگی اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی صحیح تر است از این رو اتفاق نظر بر سر یک شیوه واحد بسیار دشوار است. ضمن اینکه عقل خوبی ها و بدی ها را بطور کلی درک می کند(مثل خوبی عدل و بدی ظلم) اما در تشخیص مصادیق آن با مشکل روبروست. لذا عقل به تنهایی نمی تواند راهگشای انسان باشد.
تعریف لیبرالیسم: لیبرالیسم که زائیده تفکرات جان لاک و روسو است نوعی ایدئولوژی مبتنی بر ارزشهایی چون فردگرائی، آزادی، عقل گرائی، برابری حقوق انسانها و تساهل است. منظور از فردگرایی در مقابل فئودالیسم است. تفکری که در آن افراد دارای هویت شخصی و منحصر به فرد نیستند. بلکه افراد اعضای گروه های اجتماعی بشمار می روند؛ مانند طبقه اجتماعی و … بنابراین زندگی و هویت افراد اساسا بر مبنای وضعیت گروه های اجتماعی تعیین می شود. و منظور از آزادی این است که فرد در انتخاب شغل، عقائد، ملیت و …مادامی که موجب آسیب به دیگران نباشد مختار است. و منظور از عقل گرائی، جایگزینی عقل برای وحی در تعیین سرنوشت و اداره زندگی خویش است و معتقدند دین فقط به حوزه خصوصی افراد مربوط است. و منظور از برابری حقوق این است که هیچ قانونی نباید برای افراد امتیاز خاصی قائل شود. قانون خواه یاری دهنده و خواه مجازات کننده باید برای همگان یکسان باشد. و منظور از تساهل آزادی بیان، آزادی دین و مذهب و آزادی تشکیل انجمن ها و نسبیت گرائی اخلاقی و فرهنگی است.
نقد و بررسی لیبرالیسم: آزادی در لیبرالیسم آزادی نفس و تمایلات حیوانی را نیز دربر می گیرد؛ یعنی میگساری، قمار، خودکشی، همجنس بازی، اعتیاد به مواد مخدر، ثروت اندوزی و … را نیز شامل می شود. بنابراین انسان لیبرال خود را از اسارت قدرتهای بیرونی فارغ نموده است اما در عین حال اسیر هوای نفس خویش است. یعنی لیبرال ها معتقدند حکومت هیچگونه حقی برای مداخله در مراقبت از روح انسانها ندارد. لیبرالیسم به فرد اصالت می دهد اما به جامعه و حکومت اصالت نمی دهد در حالی که فرد و جامعه و حکومت کاملا بر یکدیگر اثر گذار هستند. لیبرالیسم عقل و علم را در برابر دین قرار می دهد در حالی که اینها مکمل یکدیگر در سعادت انسان هستند. لیبرالیسم می گوید قانون برای همگان یکسان است اما آیا به عنوان مثال در ساختار حاکمیت دولت همه یکسان هستند؟ آیا حاکمان باید دارای صفات اخلاقی نیکو باشند یا تبهکاران و صالحان به یکسان حق حاکمیت دارند؟ (شعار مسیحیت : خدا آسمان ملکوت. شعار سکولاریزم : انسان زمین زندگی. شعار اسلام : انسان خدایی، زمین آسمانی، زندگی ملکوتی)
ذ. راسیونالیست (اصالت عقل نفسانیت مدار استیلاجو/ عقل مدرن)؛ غرب اساساً با اصالت دادن به عقل در مقابل تفکر وحیانی و دینی شکل گرفته است. عقل گرایی، یا به تعبیر دقیق تر استدلال گرایی به معنای تعبدگریزی کامل است. و در واقع عقل نفسانیت مدار، صورتی از تفکر عقلانی است که خود را از ارشاد و هدایت تفکر عینی و قدسی و وحیانی بینیاز و مستغنی میداند. و این همانا نفی توحید در ربوبیت تشریعی خداوند و استکبار است.
و. ناسیونالیزم دینی؛ نقشه راه را خود انسان باید بدهد. و نیازی به دین و وحی و پیامبران و اولیاء الهی نیست.
ی. ماتریالیسم یا اصاله التجربه(science) ؛ در برابر اصاله الحقیقه. غرب التفات عظیمی به تجربه دارد و منبع کشف حقیقت را فقط تجربه می داند(البته پست مدرنیسم این مطلب را قبول ندارد) و از این راستا به رشد علوم عملی نائل آمده که از آن به تکنولوژی یا فن آوری(با هدف سرور و مالک طبیعت گشتن) تعبیر می شود. اما واقعیت این است که برای دست یابی به حقیقت منابع بیشتری وجود دارد: وحی، عقل و تجربه و شهود. مراد از علم تجربی، علمی است که به روش تجربی یعنی مشاهده، آزمایش، نظریه پردازی و آزمون نظریه ها متکی باشد. تبیین مشهودها و پیش بینی نامشهودها، قدرتی است که فقط علوم تجربی به انسان می دهند. هنر اختصاصی علوم تجربی، یعنی تبیین پدیده های بالفعل مشهود، هنر دومی می زاید و آن پیش بینی پدیده های بالفعل نامشهود است. بر اثر این دو هنر، هنر سومی پدید می آید که با آن می توان آینده را طراحی و برنامه ریزی کرد. بنابراین به طور خلاصه می توان گفت علوم تجربی قدرت تبیین پدیده های بالفعل مشهود، قدرت پیش بینی پدیده های بالفعل نامشهود، قدرت طراحی و برنامه ریزی، و قدرت ضبط و مهار ایجاد تغییرات مطلوب در جهان خارج را ارزانی انسان می کند.
ن. تکامل تاریخ(اعتقاد به اصل پیشرفت تاریخی)؛ این اعتقاد مفروض بنیادین تفکر مدرن در قلمرو فلسفه تاریخ است. در واقع مدرنیته در قلمرو تاریخ، نگرشی را پدید میآورد که معتقد بود حرکت در بستر زمان همیشه به سوی «پیشرفت» و «ترقی» است. اینها از مفهوم ترقی و پیشرفت، استیلای هرچه بیشتر بشر بر طبیعت و بسط اومانیسم و غلبه عقل ابزاری را مد نظر داشتند؛ چه اینکه از نظر آنها ماده اصل است و همه چیز تابعی از آن و در ذیل آن تعریف می شود. مدرنیستها بر پایه اصل پیشرفت، قرون وسطی را روزگار عقب ماندگی نامیدند و مدعی شدند که ترقی با ورود به ساحت مدرن امکانپذیر است و اگر قوم یا مردمی مدرن یا مدرنیزه نباشند، عقبمانده و غیر پیشرفته و مرتجع هستند. مدرنیستها با تکیه بر همین اصل پیشرفت و مفاهیمی نظیر آن، هر نوع تفکر دینی و معنوی را متهم به ارتجاع و تحجر میکنند و همگان را به «عصری شدن» یا «عصری اندیشی» یعنی پذیرش مشهورات اومانیستی دعوت میکنند و هر سخن نقادانه از منظر تفکر دینی را مترادف با کهنه پرستی میدانند. این در حالی است که علم جدید به دلیل دور شدن از ساحت تفکر وحیانی و روحانی و اشراق و الهام، بهشدت اسیر ناسوتزدگی مفرط و ماتریالیسم آشکار و پنهان شده است. عبارت دیگر در بیان این اصل: براساس این اصل، تاریخ یک روند خطی دائمی است که همیشه به سوی پیشرفت میرود. در تاریخ تمدن غرب، قبل از عصر مدرن یعنی در قرون وسطی و یونان و رم باستان و در تفکرات متالوژیک به هیچ وجه چنین تصوری وجود ندارد. این نظریه در 200 سال اخیر در غرب رواج پیدا کرده و مفهومی جدید است. اگوست کنت معتقد بود که تاریخ مسیری دارد و این مسیر جوهر اصل پیشرفت است. در ابتدا درک بشر ناقص بوده و درک مذهبی و ماورائی و اسطورهای داشته است؛ بعد کمی جلوتر میآید و درک عقلانی و فلسفی پیدا میکند و در آخر به نهایت پیشرفت در عصر مدرن یعنی دورانی که بشر تفکر علمی پیدا میکند و دیگر از حد فلسفه و دین میگذرد، میرسد. مدرنیستها میگویند: آنچه ما امروز داریم، اعم از تمدن مدرن، تفکر مدرن، بینش علمی و علم تجربی، نهایت پیشرفت و تکامل بشر است، هر آنچه قبل از ما بوده، نقص، کمبود و ضعف بوده است؛ پس همه را باید با مقیاس ما بسنجند، اگر به ما نزدیک بودند خوب اند و اگر از ما دور بودند، بد اند. از نظر مادیگرایان نقطه تکامل تاریخ بشر و پایان تاریخ، ظهور ابزار مادی است(تکنیک زدگی افراطی و حاکمیت قوانین مکانیک و تکنیک و الکترونیک بر تمامی شئون زندگی) اما از نظر اسلام محور تکامل ظهور انسان کامل و غیب عالم در عالم شهود است.
ر. «حیوان انگاری خویش»؛ انسان مدرن، در عین حال که خودمحوری پیشه کرده و خدامحوری را فرونهاده و به تعبیری، «خداانگاری خویش» را باور کرده است، خود را نیز به لحاظ ماهوی فقط یک حیوان می انگارد. در دیدگاه انسان مدرن، هیچ جوهر و ذاتی برای انسان نیست که ماهیت او را از حیوانات متمایز سازد و تنها برخی خصوصیات غیر ذاتی، مانند فرهنگی بودن، اندیشیدن، دارای 23 کروموزم بودن و … است که انسان را متمایز می کند. اقرار به ظهور این خصیصه مهم، یعنی «حیوان انگاری انسان» را در گفته نیچه می توانیم به صراحت بیابیم، آنجا که می گوید: ما دیگر خاستگاه انسان را در روح و در الوهیت نمی جوییم؛ او را به میان حیوانات برگردانده ایم. (نیچه، دجال، 1352) بر این اساس، نزد انسان مدرن هیچ قداست یا حرمت و یا شانی برای انسان نیست تا به سبب آن محدودیتی برایش درنظر گرفته شود. مطابق نگرش انسان مدرن، برای انسان مجاز و رواست که همه آنچه را یک حیوان مرتکب می شود، انجام دهد. برای مثال، در توجیه برهنگی به عنوان یک حق و بلکه یک فضیلت برای انسان، می گویند ما حیوانیم و طبیعت اولیه مان اقتضا می کند که برهنه باشیم.
ز. فردگرایی(individualism)؛ در مقابل جمع گرایی(pluralism) است. فردگرایی به این معناست که نه تنها همه چیز باید در خدمت انسان باشد، که باید در خدمت فرد انسان قرار گیرد. یعنی واجد حق، جامعه انسانی نیست، بلکه فرد انسانی است. از این حقوق، حق آزادی است(مگر اینکه در تزاحم با آزادی فرد دیگر باشد).
س. «نفی گذشته» یا «نفی سنت»؛ از دیگر ویژگی های انسان مدرن است. این بدان معناست که انسان مدرن هرآنچه که متعلق به گذشته است را بی ارزش یا تاریخ مصرف گذشته تلقی می کند و بالطبع از آن روی بر می تابد. حتی شاید بتوان گفت ذائقه فرهنگی و یا طبع انسان مدرن نیز به نحو بی سابقه ای متمایل به نوگرایی یا تنوع گرایی شده است؛ یعنی بیش از هر زمان دیگری متمایل به صورت های دیگری از محصولات فرهنگی و انواع جدید یا غیر متعارفی از کام جویی است. نکته: کلمات خوشتیپ با معانی بدبخت؛ که شاید از جهتی از بقیه مهم تر باشد اینکه، شاید عناوین این خصایص جذاب و مطلوب به نظر آید، اما واقعیت امر این است که اگر نگوییم همه، در بیشتر این موارد، آنچه رخ داده مفهومی غیر آنچه عنوان شده دارد؛ عقل گرایی و استدلال گرایی به معنای نفی هر گونه تعبد دینی و نفی ایمان است، نه اینکه بخواهد جانب عقل و خرد را در قبال خرافه و گزافه تقویت کند؛ شاهد این حقیقت نیز روی آوری انسان مدرن به هزار گونه افسانه بی بهره از دلیلِ خردپذیر و عمل بی نصیب از توجیه عقلی می باشد. فردگرایی نه به معنای اصالت دادن به هویت و ارزش فردی انسان ها، بلکه به معنای سلب مسئولیت از او در قبال حال و روز دیگران است؛ و شاهد این حقیقت نیز تبدیل شدن انسان ها به مهره های دستگاه های عظیم اقتصادی و سیاسی است. انسان گرایی نه به معنای قرار دادن انسان در جایگاه کرامت خود در مجموعه مخلوقات، بلکه به معنای نفی خدامحوری است؛ و شاهد این که آن جنبه از انسان در این انسان محوری تقویت می شود که به حیوانیت او تعلق دارد.
در حوزه فلسفه
با رنه دکارت[1] است که عصر مدرنیته در فلسفه آغاز میشود و با ایمانوئل کانت[2] به اوج خود می رسد. کانت نخستین کسی است که جهان فیزیکی و جهان متافیزیکی را از یکدیگر جدا می کند. به تعریف او جهان فیزیکی قابل مشاهده و تبیین علمی است در حالی که جهان متافیزیکی خارج از ادارک و فهم قرار میگیرد. کانت در فلسفه اش در نهایت به این نتیجه می رسد که عقل توانایی شناخت هر آنچه که در عالم محسوسات حضور دارند را دارد و بنا بر نگاه کانت عقل نمی تواند پای در شناخت عالم مابعدالطبیعه گذارد؛ چرا که لوازم شناخت آن را ندارد و در برابر آن هیچ حکمی نمی دهد و سکوت میکند. قبل از این دوران فلسفه تنها به دنبال کسب «حقیقت» بود و این کار را از طریق صدور احکام کلی و ماورائی دنبال می کرد. اما در عصر مدرنیته با تأکید بر واژههای «قدرت» و «استیلا» به جای حقیقت، وظیفه فیلسوفان مدرن، نه وصول به حقیقت بلکه استیلای بر طبیعت و کسب قدرت شد. در این سیر، و جهت نیل به این مقصود، روش استقراء را پیشه ساخت اند و بر آن بودند که به جهت استیلای بر طبیعت و کسب قدرت باید از روش فیلسوفان کلاسیک(برهان) اعراض کرد و روش استقراء را در پیش گرفت تا ضمن پرداختن به جزئیات طبیعت امور، استیلای بر آنها ممکن گردد.
به طور کلی فلسفه غرب دارای دو نگاه عمده است:
الف. یکی منظر «انتولوژیک» یا هست شناسی و موجود شناسی.
در این نگاه آنچه مدنظر فاعل شناسان قرار میگیرد، موجود از حیث وجود داشتن چیزی که دارای تعین است، میباشد. از این منظر ساحتی از موجود مورد بررسی قرار میگیرد، که تعینی و قابل رویت است، و موجود از حیث موجود بودن و نه ذات وجود به عنوان وجود مورد بررسی قرار میگیرد. در واقع غربیها بیشتر موجود گرا هستند، تا وجود گرا . به عکس شرقیها در ورای هر پدیده، در پی شناخت وجودی غیر تعینی هستند. غربیان به آنچه به دیده و نظر میآید بسنده کرده و شناخت را در همان حد کامل میدانند.
ب. دیگری منظر و زاویه «اپیستمولوژیک» و شناخت شناسی میباشد.
از این منظر اول ابزار شناخت مورد بررسی قرار میگیرد. در اسلام ابزار شناخت عبارت است از “وحی و عقل و شهود و تجربه” ولی در غرب فقط تجربه.
در حوزه فرهنگ
اصالت دادن به دنیا (Mammon) و دنیاگرایی (Secularity) استدلال عقلی (Rationality) ثروت اندوزی، قدرتطلبی ـ بشرمداری (Humanism) خودمحوری (Egocenterism) لذتجویی و حسگرایی (Sensuality) عدم التزام عملی به دین. در حوزه نظام ارزشی و اخلاقی. اخلاق در غرب چند مرحله را پشت سر نهاده است.
الف. اخلاق افلاطونی؛ عواطف و احساسات باید تابعی از عقل باشند
ب. اخلاق ارسطوئی؛ اخلاق حد وسط افراط و تفریط است.
ج. اخلاق کلیسا؛ سرکوب غرایز و احساسات مثل ممنوعیت ازدواج تا انسان گنهکار دیگری متولد نشود(چون از نظر آنها انسان گنهکار زاده می شود)
و.اخلاق هیوم؛ اخلاق طبیعت گرا یعنی محور باید شهوت و احساس باشد با این استدلال که اگر هست پس طبیعی است و لازم است بدون حد و مرز به آن توجه شود یعنی به هر چیزی که طبیعی است اجازه فعال شدن بدهیم و الا عقده می شود لذا اذت طلبی امری عادی و معقول است.(این افراط نتیجه تفریط اخلاق کلیسا بود). اشتباه هیوم در این بود که نفس اماره را دید اما نفس لوامه، ناطقه، ملهمه و مطمئنه را ندید. اخلاق مدرن بعد از رنسانس(تولد دوباره) به وجود آمد و نگاهی منفی به خدا، دین و انسان دارد.اصالت لذت، اصالت سود، اصالت فرد(در برابر اصالت جمع و در نتیجه کارهایی از قبیل ایثار و … در این اصل بی معناست)، اصالت انسان(جایگزینی انسان به جای خداوند در مقابل جانشینی انسان برای خداوند) از اصول این اخلاق است.
الف. شکاکیت فلسفی، پلورالیسم معرفتی، حقیقت ستیزی
ب. رواج نسبیانگاری اخلاقی؛ نسبی شدن اخلاق و نظام ارزشی. در فلسفه مدرن اخلاقیات و احکام اخلاقی نسبتی با هستی و عالم ندارند و محصول اراده و خواست و اعتبار «من فردی» یا «من جمعی» هستند. بر این اساس در ساحت تفکر مدرن، اخلاقیات یا به تعبیر دیگر «باید»ها مستقل از «هست»ها است و تار و پود عالم تهی از معنا و جهتگیری اخلاقی پنداشته میشود(جدا کردن اخلاق از تار و پود عالم)
ج. تغییر انسان های الگو و گروههای مرجع اجتماعی
و. پیوند نظام ارزشی با قهرمان های نوظهور و از رسانه برخاسته؛ همچون بازیگران و خوانندگان و ورزشکاران
ی. خروج دین از لایه مرکزی نظام ارزشی
ن. نگاه حداقلی به دین
م. نگاه انتزاعی و ویترینی و فانتزی و دکوری به متون دینی
س. اصالت لذت(در برابر اصالت فضیلت)
ش. شیوع ابتذال و انحطاط در روابط مابین آدمیان به ویژه روابط میان زن و مرد و کالاییشدن مناسبات انسانی
در حوزه مدلهای دینداری و دین ورزی
الف. تلقی امر فردی و سلیقه ای از دین و پذیرش سکولاریسم
ب. اصالت معرفتی تجربه دینی
ج. پذیرش پلورالیسم معرفتی دینی
و. نگرش پراگمات به کارکرد های دین و پذیرش منفعت طلبانه آن
ی. نگاه منافقانه و ابزاری و ریاکارانه و بروکرات به دین
ن. اصالت طبیعت(یعنی به طبیعت و قوانین حاکم بر آن اصالت می دهند و دعا و توسل و غیب و … را در زندگی ما کم رنگ می کنند)
در حوزه هویت(identity)
الف. تفکر مدرن به ویژه در هنگام ورود به جوامع سنتی، انقطاع از هویت تاریخی را دامن می زند.
ب. انسان مدرن به دلایل گوناگون دچار بحران هویت و خودشناسی است(انسانی غربی وقتی به خودش نگاه میکند، تنها خودش را میبیند و هیچ چیز دیگری را نمیبیند. تنها انسان هست و مجموعهای از جسم و نیازهای جسمانی مانند خوراک، پوشاک، مسکن، خواب و هر آنچه جسم اقتضا میکند. این انسان، عالیترین فکری که میتواند بکند، فکر علمی است. و همین توهین به کرامت انسان، آنگاه که غرب بیدار شود از درون سکولاریزم را نابود خواهد کرد)
ج. بسیاری از هویت های جمعی خانوادگی جز در برخی از لایه های اشرافیتی مدرن، از بین می رود.
و. ناسیونالیسم و ملی گرایی می کوشد که جای هویت های دینی همچون هویت امت، هویت جمعی را با هویت ملی گرایانه جایگزین کند.
ی. در چهار عرصه ارتباط با خدا، خود، جامعه و خانواده، افراد نسبت خود را نمی یابند.
س. نیهیلیسم؛ نیهیلیسم صفت ذات تمدن مدرن است. نیهیلیسم یعنی «نیست انگاری» در واقع تمدن غربی با انکار ساحت غیب و بهویژه حضور تشریعی آن و نادیده گرفتن تفکر قدسی و وحیانی، با خود نیست انگاری را همراه ساخته است تا جایی که در عصر جدید و با سیطره تدریجی خود بنیادانگاری نفسانی و اصالتیافتن عقل ابزاری اومانیستی، نیهیلیسم تدریجاً غلبه و سیطره آشکار و تمام عیار یافت. باب نهیلیست بودن غرب را فردی به نام «فردریش نیچه» باز کرده است. او فیلسوفی آشکارا ملحد بود که اعتقاد داشت: تاریخ تفکر غرب از سقراط به بعد تاریخ تمدن نهیلیسم است. اینها ساحت غیب را به خصوص در عصر جدید انکار کردهاند، لذا به تبعات اخلاقی و اجتماعی عجیبی دچار شدهاند. به گفته رمان نویس مشهور روسیه «تئودور داستایوسکی» اگر خدا نباشد، هر گناه و شرارتی مجاز میشود. به اعتقاد او معیارهای اخلاقی منوط به حضور و باور داشتن به خدا و غیب است و با انکار خداوند، ضوابط اخلاقی به کلی مفهوم خود را از دست میدهند. یا نیچه در کتاب معروف خود با عنوان «چنین گفت زرتشت» میگوید: خدا مرده است. این عبارت را بسیاری تفسیر کردهاند و یکی از تفسیرهای معروف این است که: «او از مرگ حضور معنویت، ساحت قدسی و عالم غیب در تفکر غربی سخن میگوید.» خود نیچه نیز بارها همین صحبت را در جاهای مختلف بیان کرده است. از جمله میگوید: ما 500 سال است که خدا را کشتهایم و حال که خدا را کشتهایم، کمر به قتل انسان بستهایم. پوچگرایی و یأس اخلاقی از نتایج و شئون نهیلیزم است و عین آن نیست. نهیلیزیم یعنی نیست انگاشتن غیب. وقتی بشرمداری، جای خدامداری را میگیرد، نهیلیزم ظهور میکند.
ش. بوروکراسی پیچیده مدرن؛ در واقع مدرنیته را بدون بوروکراسی نمیتوان تصور کرد. باید توجه کرد که منظور از بوروکراسی صرف کاغذبازی و سرگردان کردن ارباب رجوع نیست، بلکه مقصود صورت خشکی از عقلانیت مدرن است که حول محور سود و زیان و محاسبهگری صرفاً کمی تلاش میکند تا فردیت متعالی و هویت انسانی افراد را در هم شکسته و از آنها آجرهایی همسان و هم شکل و بیهویت بسازد.
در حوزه نظام تعلیم و تربیت
الف. تفکیک پرورش و تزکیه و تهذیب از آموزش و تعلیم
ب. طرد نگاه عبادت گونه به تعلیم و غلبه سود انگاری در انگیزه های متعلم
ج. نگرش تجربی به علوم انسانی
و. نگرش تکنیکی محض به عالم
ی. اصالت یافتن تجربه و حواس بشری(آمپریسم و پوزیتیویسم)
ن. نسبت معکوس با دین برقرار کردن
م. وحی ستیزی
ه. اصالت علم جدید یا ساینتیسم؛ علوم جدید که بر پایه عقل مدرن و نسبت استیلاجویانه بشر با هستی بنا شده است ماهیتاً با علوم سنتی و معنوی تفاوت دارد. غایت این علم، به تعبیر فرانسیس بیکن نه ارتقای معنوی آدمی یا رشد معرفت او که افزایش قدرت آدمی است. از اینرو جوهری استیلاجویانه دارد. در علم جدید طبیعت نه همچون مادر و مأوای بشر و همچون خودِ آدمی مخلوق خداوند و به ویژه مخلوقی که آدمی باید به مراقبت و پرورش آن ضمن استفاده از مواهب آن بپردازد، بلکه همچون منبع خام انرژی که باید مورد استخراج و استثمار آدمی قرار گیرد در نظر آورده میشود.
در حوزه خانواده
الف.خانواده فقط از ازدواج بین دو جنس مخالف تشکیل نمی شود بلکه با ازدواج جنس موافق نیز شکل می گیرد و حقوق سایر خانواده ها را داراست.
ب. ولایت پدر بر خانواده نفی می شود.
ج.خانواده از خانواده بزرگ به خانواده هسته ای کوچک تبدیل می شود.
م. مفهوم خویشاوندی(عمو، دائی، خاله …) از بین می رود و فراموشی مفاهیمی چون عشق و محبت متقابل و جایگزینی رسانه و تلویزیون به جای مکالمه اعضای خانواده. در حوزه جنسیت (Gender).مهمترین مساله در زمینه جنسیت بحث از فمنیسمFeminism)) است. تا قبل از انقلاب صنعتی, زنان, بیش تر نان خور پدر یا شوهر بودند; از حق تجارت, مالکیت و گشایش حساب بانکی برای خویش, بازداشته می شدند و همچنین از فراگیری دانش و وارد شدن به مدارس و دانشگاه ها و سیاست و کار در بیرون, ممنوع بودند. در امور گوناگون باید پیرو پدر و سپس شوهر می بودند. در صورت جدایی از همسر, حقّی درباره فرزندان نداشتند و در صورت ناسازگاری با شوهر, حق جدا شدن از او را نداشتند. فمینیستها علیه این ارزشها شوریدند. لذا فمینیسم پدیده ای است که مبنای آن خشم و عصبانیت است و بدبینانه ترین دیدگاهی است که در طی سالهای اخیر ظهور کرده است. فمنیسم از قرن نوزدهم میلادی با مری ولستون کرافت و بیانیه300 صفحهایاش در سال 1792 در انگلستان آغاز شد و جنبش آنها تا کنون چند موج را پشت سر گذاشته. جوهره فمینیسم آن است که حقوق، مزیتها، مقام و وظایف نبایستی از روی جنسیت مشخص شوند و زنان با مردان مساوی هستند. به رغم اینکه بسیاری از رهبران فمینیسم زنان بودهاند ولی این بدان معنا نیست که تمام فمینیستها زن هستند. تمام فمینیستها به اصل موضوع تلاش برای احقاق حقوق زنان معتقد هستند، ولی در مورد علل این ستمدیدگی و روشهای مبارزه با آن اختلاف وجود دارد و همین مسئله موجب همراهی فمینیسم با پسوندهای متفاوت شده است.و در دو سه قرن پسین که از ظهور فمینیسم می گذرد, گرایشهای ناسانی در زادگاه فمینیسم, یعنی غرب پدید آمده است.مثل: لیبرال فمنیسم؛ این گرایش, کم و بیش, زودتر از دیگر گرایشها, یعنی حدود سه قرن پیش در اروپا, پدید آمد. زنان اثر پذیرفته از لیبرالیسم, علیه دعاوی سلطه طلبانه مردان بر زنان به پا خاستند و خواستار حقوق مساوی شدند. از نظر اینان, استقلال مالی, که راه اصلی آن به کار گرفتن و کار داشتنِ زنان است, مهم انگاشته می شد و با این حال, نقش ازدواج و مادری زنان امری مثبت و لازم شمرده می شد و می گفتند: عقب ماندگی نتیجه بازداشتن و کوتاه کردن دست زنان از مجالها و فرصتهای برابر با مردان در امور اجتماعی و علمی است. سوسیال فمنیسم؛ برای آزادی زنان، انقلابی بیولوژیک لازم بود نه اقتصادی; یعنی زنان باید بر ابزار تولید مثل, چیره شوند. به اعتقاد او تکنولوژی جدید می تواند با پدید آوردن لقاح بدون آمیزش و پدید آوردن جنین بیرون از رحم, و پرورش کودکان در خارج از خانواده, زنان را از چیرگی مردان رهایی بخشد و جامعه را آزاد از نقشهای بنا شده بر جنسیت, شکوفا کند.فمنیسم شعار است و همجنس گرایی عمل. اینان, تنها زنان را دارای ویژگیهای خوب و با ارزش می دانند. بنابراین, از شعارهای اساسی آنان, یکی این است که: (آینده مؤنث است). رادیکال فمنیسم؛ مثل جوراب قرمزها در نیویورک که معتقدند هر جا مجمعی از مردان شکل بگیرد لازم است منفجر شود. آنها می گویند: مقولات مرد و زن, چیزی جز جعلیات کاریکاتوریستها و ساخته های فرهنگی نیست. زنان یک طبقه اند. زن نیز, مانند مرد مقوله ای سیاسی و اقتصادی است,… لذا هدف ما سرکوب مردان به عنوان یک طبقه است; امّا نه با نابود کردن نسل مردان; بلکه از راه مبارزه سیاسی. وقتی طبقه مردان نابود شدند, طبقه زنان هم ناپدید می شود؛ زیرا هیچ برده ای بدون ارباب وجود ندارد. آنها در بخشی از بیانیه تند خود گفتند: “زنان طبقه ای ستمکش اند… ما مردان را عامل ستمی می دانیم که بر ما می رود. برتری جنس مذکر اساسی ترین شکل سلطه است… همه مردان به زنان ستم کرده اند… ما نه انقلاب می خواهیم و نه خواهان اصلاحات هستیم, تنها خواهان چیزی هستیم که برای زنان خوب باشد.
طرفدران فمینیسم در ایران به دو گروه تقسیم می شوند
فمینیست های غرب گرا(غیر دینی). فمینیست های به اصطلاح مذهبی: گروه اول، فعالیت های خود را بر پایه تفکرهای فمینیسم غربی بنا کرده و اهداف خود را در قالب ساختارهای اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی، و سیاسی غرب دنبال می کنند و به دنبال حذف نهاد دین در جامعه هستند و راه حل نهایی برای زنان را پیروی از روش های غربی می دانند. گروه دوم؛ خواهان تجدید نظر در قوانین و ساختار جامعه هستند و معتقدند که جامعه ایران سال ها تحت سلطه نظام مردسالاری بوده و لازمه دگرگونی، اصلاح قوانین و دیدگاه فرهنگی جامعه است. این گروه، درون مایه مذهبی دارند و بعضی از قوانین و ارزش های موجود در جامعه را مطابق با دستورات اسلامی نمی دانند و درخواست اصلاح دارند. اینان خواستار برابری انسان ها و عدالت اجتماعی میان زن و مرد هستند و تغییر در قوانین مربوط به حقوق ارث، دیه، حق شهادت در محاکم، حضانت طفل، حق طلاق را طالب هستند. همچنین خواستار استفاده از امتیازات اجتماعی؛ مانند حضور در پست های سازمانی و مدیریتی، دستمزد برابر با مردان در شرایط یکسان کار و حضور در عرصه های مختلفی که بیشتر در اختیار مردان است، هستند. بخشی از معایب و آثار نظریه فمنیسم عبارتند از: تضعیف و تخریب عنصر مهم خانواده، تلاشی کانون خانواده، فراری شدن از ازدواج، افزایش طلاق در جامعه، مشکلات جسمی و روحی زنان و… و در مقابل دستاورد چندانی نداشته اند و به قول سوزان فالودی در امریکا, نزدیک به 80% زنان کارمند، هنوز در کارهای سنتی زنان مثل منشی گری, کارهای دفتری و سرپرستی فروش را به عهده دارند. 8% از کل قضات و دادستانها و کم تر از 6% از شرکای حقوقی و کم تر از نیم درصد از مدیران شرکتهای بزرگ را زنان تشکیل می دهند. از میان چهار هزار مدیر و کارمند عالی رتبه شرکتهای بزرگ, تنها 19 نفر زن هستند(3) فمینیستها همچنین اعلام کرده اند: در امریکا هنوز هم 70% خانه داری به عهده زنان است و در سال 87 در یک همه پرسی اعلام کردند: تنها 31% از زنان از کمک شوهران خود در بچه داری مساوی با آنها همکاری دارند که نسبت به سه سال پیش 9% کاهش دارد. فمنیسم با شعار آزادی و برابری زنان با مردان به مقابله با فرهنگ سنتی برخاست و با وعده پیشرفت، زنان زیادی را با خود همراه کرد و با این توهم که آزادی از قید خانه و خانواده برای او رضایت بیشتری به همراه می آورد، آنان را از فطرت خود دور کرد. امروزه «میلیون ها امریکایی فکر می کنند لازمه پیشرفت، آزادی زنان است؛ رهایی از مردان، از کودکان، از ساختار جامعه، از هر چیزی که باعث شود زنان از نظر اخلاقی احساس کنند موظف به کسی یا چیزی غیر از خودشان هستند. غم انگیزترین بخش از این باور غلط درباره فطرت بشری این است که زنان شادتر نشده اند. با توجه به گزارش سال 2007 از اداره ملی پژوهش های اقتصادی، در حالی که زنان آزادی بیشتر، تحصیلات بیشتر و قدرت بیشتر به دست آورده اند، اما کمتر خوشحالند.[3] با پذیرش پاره ای از دستاوردهای خوب و درخور توجه این نهضت برای زنان, همانند کار, تحصیل و ورزش, از نقش ویران گر آن در فروپاشی نظام سنتی خانواده و پیوندهای مهرانگیز زن و مرد نباید غافل ماند؛ نتیجه چند قرن تلاش فمنیسم در راه احقاق حقوق زنان آن شد که امروز تقریباً همه جوامعی که خواسته یا ناخواسته پذیرای این فرهنگ بوده اند، با وضعیت زیر رو به رو هستند.
ـ جوانان از ازدواج و پذیرش یک زندگی سالم سرباز می زنند.
ـ همخانگی جای ازدواج مشروع را گرفته است(ازدواج سفید).
ـ شخصیت قدرتمند زن به عنوان ستون خیمه خانواده به شخصیتی ضعیف و فرودست و یک کالای جنسی تبدیل شده است.
ـ زنان دیگر نه به عنوان یک همدم که به یک همخوابه تنزل پیدا کرده اند.
ـ دسترسی آزاد و راحت مردان به زنان باعث نگاه ابزاری به زن در حد وسیله ای برای اطفای شهوت در آمده است.
ـ نقش مادری تضعیف شده و مهد کودک جای دامان پر مهر مادری را گرفته است.
ـ مردان از نقش یک حامی برای زن به ابزار سلطه بر زن(از دیدگاه زنان) تبدیل شده اند.
ـ زنان به دلیل فطرت حمایتگر خود(از خانواده) دچار عذاب وجدان و احساس گناه مداوم به دلیل ترک وظایف خدادادی خود شده اند.
ـ قدرت رهبری مرد در خانواده تضعیف شده و به زن به عنوان رقیبی برای تصاحب نقش خود نگاه می کند و نه یک رفیق و همدم.
ـ طلاق که زمانی منفورترین حکم خداوند بود به راهی آسان برای ترک زندگی تبدیل شده است. و در نهایت، آن کسی که از تفکر برابری با مردان بیشتر بهره مند شد مردان بودند و نه زنان. مردانی که بدون سپردن تعهدی برای سرپرستی و حمایت از خانواده، آزادانه امیال خود را ارضا می کنند و هر زمان که بخواهند با زنانی زیباتر و جوان تر خلوت می کنند و این زن است که بعد از سپری کردن طراوت جوانی، مجبور به زندگی در تنهایی و بدون همدم، و یا اگر شوهر یا همخانه ای داشته که از آن فرزندی باقی مانده است، مسئولیت نگهداری آنها به عهده اش گذارده شده یا خود آن را به عهده گرفته است. امروز غرب از فمنیسم خسته شده و فمنیستهای سابق می نویسند: “نقطه نظرات سنگدلانه فمینیستی, زنان تحصیل کرده و شاغل را محکوم به داشتن شبهای تنهایی, شامهای سرد و توسل به الکل کرده است.[4] “پریشانی و اندوه زنان پیامد ناگوار فمینیسم است؛ زیرا این افسانه که خودشناسی تنها در سایه خودمختاری, استقلال و شغل و حرفه مقدر است, از ابداعات فمینیسم است.[5]” آزادی زنان به جبران فسادها و تباهیهای خود, درآمد بیش تر, سیگار مخصوص زنان, داشتن فرزند بدون شوهر, روابط آزاد جنسی, اعتبارات بانکی مشخص و زنان متخصص بیماری های زنان به نسل من اعطا کرد, در ازای آن موجب اصلی خوشبختی زنان یعنی مرد را از ما دزدیده است.[6]” زنانِ بدون فرزند, افسرده و سرگردان اند و روز به روز بر تعدادشان افزوده می شود. زنان مجرد, عصبی هستند و در زیر بحران عمیق عدم اعتماد به نفس خرد می شوند.[7] روزنامه واشنگتن تایمز نوشته: ” روز به روز تعداد بیش تری از زنان امریکایی به این فکر می افتند که بایستی در مورد مسائل اجتماعی محافظه کارتر باشند. به استناد یک نظرسنجی که از سوی مرکز برابری جنسیت انجام گرفت, زنان بیش تری, همچنین طالب خانواده ای هستند که در آن شوهر, رهبری خانواده را بر عهده گرفته و نان آور اصلی خانواده باشد… براساس این نظرسنجی 36% از زنان امریکایی عقیده داشتند که زنان بایستی در برابر شوهران خود فروتنانه تسلیم شوند و 48% هم فکر می کردند که اگر شوهر شغل خوب و درآمد کافی در خارج از منزل داشته باشد و زن کارهای خانه را به عهده بگیرد, جامعه بسیار خوب خواهد بود. این نظرسنجی در سری نظرسنجیهای این مرکز, اولین در نوع خود بود.[8] در ادامه به برخی گزاره های فمنیسم اشاره می کنیم؛
الف. جنگ زن با زن بودن خودش؛ یعنی در دنیای غرب زن باید مردانه عمل کند تا انسان بودن او ثابت شود
ب. جنگ زن با حیا؛ فمنیسم می خواهد حضور زن در جامعه، ادامه حضور زن در اتاق خواب باشد.
ج. برابری زن و مرد؛ یعنی مردان و زنان, بدون توجه به جنسیت, باید از حقوق و موقعیتهای برابری برخوردار باشند.(عدالت را به معنی تساوی می گیرند و نه تناسب. در حالی که حرف زدن از تساوی بین جنسها بدون در نظر گرفتن تفاوتهای جسمی، روحی، روانی با ساختارهای و ویژگیهای متنوع و بعضاً متضاد اشتباه محض است).
و.نقد نقش های زن؛ فمنیستها به برخی از نقشهایی که زنان بر عهده دارند، ایراد وارد میکنند. نقشهایی که با اصالت زن تطبیق دارد، مثلاً آنها معتقدند که باید از خانه داری پرهیز کرد و می گویند: باید بپذیریم که مقام زن در خانه شوهر نهایت و غایت بردگی را معنی کرده است. آنان زنان خانه دار را ترشیده های پر مشکل می نامند. یا مثلا مادری در نگاه فمنیسم از مهمترین مصادیقی است که از آن به عنوان یکی از نقشهای کلیشهای یاد میکنند و آن را نه تنها کمالی برای زن نمیدانند، بلکه عامل تحقیر زنان و حربه جامعه مردسالار برای استمرار سلطه خود تلقی میکنند؛ چرا که مادر دانستن زن تنها در حد تولد فرزند قابل قبول است، ولی این که مسئولیت تربیت و پرورش جسمی و روحی فرزندان هم با مادران باشد ظلم به وی است. و نقش های جنسیتی زنان, مانند: بارداری, شیردهی و خانه داری به اسیری و بردگی او کمک می کنند.
ی.خانواده میدان مسابقه؛ فمنیسم، خانواده را محل سرکوب زن و میدان مسابقه برای سلطهجویی جنسیتی معرفی میکند.
م. مخالفت با عشق؛ عشق خطری بزرگ برای زنان است که سبب خواری و وابستگی آنان می شود. تنها راه را برای آزادی زن, فرار او از پذیرش نقشهای سنّتی زنانه و داشتن استقلال مالی, کار و آزادی از بندهای نظامِ مردسالاری پرهیز از دام جلوه گری برای مردان و بلکه زندگی به دور از وابستگی به مردان است.
س. مخالفت با همبستری اجباری؛ فمینیستها در بسیاری از جامعه های غربی موفق شده اند آمیزش شوهر بدون رضای زن را غیر قانونی قلمداد کنند و در این جامعه ها, این کار را(تجاوز) و حریم شکنی به حساب می آورند و شوهر حریم شکن و تجاوزگر بازخواست می شود و به حکم قانون به سزای کار نادرست خود می رسد.
ن.برخی از مطالبات حقوقی فمنیستها(تغییر در نگاه به زن و حقوق زن): تمامیتِ بدنی و خودمختاری، حقِ رأی، حقِ کار، حقِ دستمزدِ برابر به خاطرِ کارِ برابر، حقِ مالکیت، حقِ تحصیل، حقِ شرکت در ارتش، حقِ مشارکت در قراردادهای قانونی، حقِ سرپرستیِ فرزندان، حقِ ازدواجِ آزادانه و آزادیِ مذهبی و آزادی تجربه جنسی و روسپی گری، حق سقط جنین، حق طلاق و …
در حوزه مدیریت
الف.غرب سازمان محور است ولی شرق نهاد محور است؛ سازمان و نهاد تفاوتهایی دارند که در ادامه به برخی از این تفاوتها اشاره می کنیم: سازمان ماموریت محور است و نهاد رسالت محور لذا نهاد رشد می کند ولی سازمان نه. سازمان کارکنان خود را تابع خود می داند و انسانهای بره صفت و مطیع می خواهد.در سازمان افراد مامورند و معذور.ولی در نهاد رسول اند و مسئول.سازمان تعریف از پیش تعیین شده دارد ولی در نهاد، تعاریف از دل جریان سازی بیرون می آید. در سازمان به بروکراسی و اداره می رسیم اما در نهاد، انعطاف و برادری و محبت است.در نهاد افراد، برابر با استعدادشان پتانسیل و انگیزه دارند.در سازمان شغل و سود مطرح است و لذا به اندازه پولی که دریافت می کنید کار می کنید اما در نهاد ارزش مطرح است.سازمان یک چارت دارد و بر اساس آن ساخته می شود. اما نهاد با دستورالعمل به وجود نمی آید، می جوشد و آن جوشش نهادینه می شود؛ یعنی در نهاد یک جریانی پیش می آید و نهادینه می شود. پس نهادینه شدن یک جریانی است که جنبش و نهضت را پشت سر گذاشته است و به اصطلاح سیر تکوینی دارد؛ مثلا عده ای شهید می شوند و عده دیگر به دنبال خدمت به خانواده های آنها هستند. و وقتی این جریان و جنبش و نهضت نهادینه می شود، نهادی به نام بنیاد شهید به وجود می آید. فرهنگ نهادی، از فرهنگ سازمانی دیرپاتر است؛(مثلا لباس و چفیه بسیج همچنان باقی مانده است).در سازمان، انسان یک قطعه و یک سازه است اما در نهاد، یک عاشق است و در واقع چرخ کارها در نهاد بر محور عشق به طور خودجوش می چرخد؛(مثل خانواده، هیات، جهاد، راهپیمایی ده ها میلیونی اربعین و …که همه بر محور عشق سامان می یابند.)
ب. در غرب جامعه اداره می شود نه هدایت و ارشاد؛ اداره جامعه مثل چوپانی گله است؛ چوپان عقب می ایستد و جامعه چشم بسته و سر به زیر حرکت می کند بدون این که گوسفندان بفهمند چه می کنند.البته در این سیستم گوسفندان از خدماتی نیز بهره مند خواهند بود؛ نظافت و بهداشت، خورد و خوراک، چیدن پشم و …ولی در هدایت و ارشاد، هادی در جلو حرکت می کند و حرکت آگاهانه است و جامعه در مسیر کمال خود حضوری فعالانه دارد و سرنوشتش را در سایه هدایت های ولیّ خود رقم می زند.
در حوزه امنیت ملی
امنیت ملی بستگی به امنیت فرهنگی، اقتصادی، سیاسی اجتماعی و نظامی دارد. شاخص امنیت فرهنگی: عقل معاش با محوریت علوم تجربی(البته در پست مدرنیته شاخص، دیگر علم هم نیست بلکه کارآیی است؛ صرف نظر از این که مطابق واقع باشد یا نباشد چه این که دستیابی به حقیقت غیر ممکن شمرده می شود.) شاخص امنیت اقتصادی: سود(اقتصاد غرب سودمحور، معاش محور، تکاثر و ثروت اندوزی و سوداگرا است)
شاخص امنیت سیاسی: قدرت و اقتدار. شاخص امنیت اجتماعی: اداره جامعه
شاخص امنیت نظامی: سلاح برتر، بروکراسی(به چپ چپ. به راست راست)، و برخورداری از حریم بیشتر(یعنی فاصله گرفتن از مرزها و کشورهای دیگر را حریم و مرز خود قرار دادن.امروز نظام اسلامی نیز از این قاعده استفاده می کند؛ مثلا انقلاب اسلامی یک شاخه آن جمهوری اسلامی است و انتفاضه فلسطین و حزب الله لبنان و …حریمهای آن هستند. لذا نمی گوییم رهبر جمهوری اسلامی یا سپاه جمهوری اسلامی بلکه می گوییم رهبر انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی).
در حوزه سیاست
مقدمتا باید گفت فلسفه سیاسی مدرن در آغاز قرن شانزدهم و با «نیکولو ماکیاولی» آغاز گردیده است. ماکیاولی به بیان اجمالی مبانی اندیشه سیاسی غرب مدرن در دو کتاب معروف «شهریار» و «گفتارها» پرداخته است. به راستی جالب است که در بحثهایی که ماکیاولی در خصوص مفاهیمی نظیر «آزادی»، «وحدت ملی» و «قدرت سیاسی» کرده است، به روشنی گرایشهای سلطه طلبانه و امپریالیستی و نفسانیت مدار مشهود است. شاید بعضی بگویند که اساس رفتار سیاسی پیش از ماکیاول هم بر پایه خدعه و فریب و نیرنگ بوده است و ماکیاول فقط اینها را صراحت بخشیده است. اما در این خصوص یک نکته مهم را نباید از یاد برد و آن این است که در اعصار ما قبل مدرن، بنای تئوریک و نظری سیاست را بر پایه غیراخلاقی و غیردینی بودن پایهریزی نکرده بودند. بلکه در آن روزگار، قانون، ماهیت اخلاقی و دینی داشته اما در مقام اجرا از آن تخلّف میشده است، حال آن که در عصر جدید بنای قانونی و تئوریک سیاست را بر اصالت دادن به سیاست مستقل از اخلاق و دیانت پیریزی کردهاند. پس بحث بر سر تخلف از اخلاق و دیانت در عمل نیست، بلکه بحث این است که ساختمان تفکر سیاسی و نظام حقوقی در غرب مدرن بر مبنای انکار اخلاق و دین بنا شده است و غیراخلاقی و ضداخلاقی بودن، یک تخلف نیست بلکه قانونی است که باید بدان عمل کرد. با ماکیاولی، فلسفه سیاسی غرب مدرن برای خود ماهیت و مبنایی غیردینی و غیراخلاقی تعریف میکند و تفکر سیاسی در این افق سیر میکند.
1- دموکراسی؛ اعتقاد به قانون گذاری توسط عقل جزیی بشری و حق حاکمیت بشری، صورت تفکر سیاسی غرب است. ریشه تاریخی این واژه به حدود 510 پیش از میلاد میرسد. دموکراسی از دو بخش تشکیل شده است:
الف. چه کسی قانون وضع کند؟
ب. چه کسی این قانون را اجرا کند؟ در دموکراسی یونان باستان، قانون را عقل منقطع از وحی بشر وضع میکند نه اسطوره و دین. در حوزه اجرا هم، چون در آتن باستان جمعیت کم بود، فقط مردان آزاد و متحول آتنی حق رأی داشتند، همین مردان که جمعاً سی یا چهل هزار نفر بودند، در میدان جمع میشدند و درباره موضوعی نظر میدادند و تصمیم میگرفتند. اما در عصر جدید، از قرون 15 و 16 میلادی، اندیشه دموکراسی بار دیگر مطرح شد. این بار دموکراسی بشرانگارانه بود و میگفت: عقل بشر بر مبنای خودبنیادی خود، حق قانونگذاری دارد. دموکراسی بشرانگارانه به علت بیتوجهی به ساحت قدس و انکار شریعت آسمانی و نیز انکار ضرورت قانونگذاری شریعت آسمانی، ذاتاً سکولاریزم است. ما در تفکر دینی معتقدیم که قانونگذار اصلی خداست نه بشر، اما در دموکراسی عکس این مسأله مطرح است و به همین علت میگویند: دموکراسی شأن شرکآلود دارد. در نظامهای سیاسی جدید، به علت جمعیت زیاد انسانها، دموکراسی مبتنی بر نظام نمایندگی میشود؛ یعنی هر چند نفر یک نماینده تعیین میکنند که آن نماینده قانونگذاری و سپس قانون را اجرا میکند. اینجاست که اشکالاتی بر دموکراسی وارد میشود:
الف. دموکراسی به معنای حاکمیت همه مردم است. اما مردم از هر نظر با هم متفاوتند و نمیتوان موضوعی را یافت که همه بر آن متفق باشند. پس این چه نوع دموکراسی است؟ در پاسخ به این مشکل میگویند: دموکراسی یعنی حکومت اکثریت مردم، نه حکومت همه.
ب. باز ایراد دیگری مطرح میشود که اگر قرار است بشر قانونگذار و حاکم باشد، هیچ دلیل عقلانی نمیتوان یافت که اکثریت مردم چیزی را تصویب و اجرا کنند و اقلیت باقیمانده از آنها تبعیت کنند.
ج. نماینده لزوماً جمع همه باورها، خواستها و آرای افرادی که به او رأی دادهاند، نیست و چه تضمینی وجود دارد که نماینده، تعهد خود را به این افراد حفظ کند؟
م. یک انتقاد اساسی که افلاطون هم آن را مطرح میکند این است که کدام دلیل عقلانی به ما حکم میکند که در اساسیترین امور زندگی به دنبال رأی اکثریت باشیم، در حالی که برای سادهترین امور به دنبال افراد متخصص و کارشناس رفتهایم.
ن. در دموکراسی کمیت بر کیفیت اصالت پیدا میکند و رأی یک انسان فیلسوف با رأی یک انسان لاشعور برابر است.
2- حذف اخلاق؛ در سیاست اخلاق را حذف کرده و از فریب، عدم تعهد در برابر معاهدات، تفرقه انداختن و … بهره می گیرند و انسان را گرگ انسان یا لااقل روباه انسان می دانند. و اینها را باید گفت تا باطن کثیف نظام سرمایه داری و مدرنیته رو شود.[9]
در حوزه ساختار اجتماعی
الف. تغییر ساختار اجتماعی با محوریت اقتصاد به بورژوا (سرمایه دار)، طبقه متوسط و طبقه پایین و کارگر
ب. تقلیل نقش برخی از کنش گران فعال اجتماعی همچون روحانیون
ج. تغییر گروههای مرجع سیاسی و فکری
و. ساختار اجتماعی غرب بر اداره و قدرت طلبی استوار است.
ی. محور جامعه غربی عرف است نه شریعت
در حوزه نظام اقتصادی
الف. کاپیتالیزم یا سرمایه سالاری یا اصاله السود؛ سیستمی که در آن مالکیت خصوصی سرمایه٬تعیین کننده چهره اقتصادی و سیاسی و نظم اجتماعی خاص آن سیستم است؛ به این صورت که در آن طبقه حاکم، که سرمایه داری یا بورژوازی نامیده می شود٬از نیروی تولیدی جامعه به سود خود بهره گیری می کند.این سود از راه کمتر پرداختن به کارگران به دست می آید. در اقتصاد سرمایهداری، افزایش سود و انباشت سرمایه، هدف اصلی است.سرمایه محوری به دنبال ارزش افزوده بر سرمایه به وسیله خود “سرمایه” است نه با “کار و عمل”. به همین دلیل سرمایه محوری فقط قانون پول را میشناسد و بس، قانونی که فقط پول بر پول افزاید. پس اقتصاد پول بر این مبنا شکل یافته و اساس آن بر قانون بانکی قرار داده شده است. که چگونه با بالا بردن و پایین آوردن نرخ سود و ربا، به اقتصاد پولی سروسامان داد، و پول بر پول افزوده شود. اینجاست که ظلم و بیعدالتی عظیمی رخ میدهد؛ به این صورت که بانکها پول را قرض میدهند و بر قرضهای خود، سودهایی معین میکنند و از مابه التفاوت سوددهی به پولهای پس انداز مشتریان خود و پولهای قرض داده شده، به عنوان سرمایه افزوده بانکها استفاده میکند که هر روز بر آن افزوده میشود چون درصد سوددهی به مشتریان همیشه از سودی که از مقروضهای مشتریان خود میگیرد، بسیار کمتر است و این رمز پایداری بانکداری امروز است که پول روی پول میآید. کسانی که از بانک پول ربائی میگیرند، مجبورند که یک نوع تلاش بی اجر و مزد و بی حدی انجام دهند که اول بتوانند اصل پول را به اضافه سود بانکی برگردانند و در همین حال بتوانند سودی هم از قبل آن پول به دست بیاورند تا فقط حمال بانکی نباشند و بتوانند آینده خود را بسازند. پس این نظام پولی، ظلم زیادی را بر عاملان تحمیل میکند. عامل اگر رئیس یک کارخانه باشد، فشار نهایی خود را بر مدیران و کارگران خواهد گذاشت تا بتواند سوددهی داشته باشد و گر نه سرمایه خود را یکجا به بانک واگذار خواهد کرد و از همین جاست که کارگزاران بانکی در واقع بر کارگران و مدیران ظلم بی حد روا میدارند تا سود بانکی و سود، تأمین شود و از همین ظلمهای متراتب به عنوان رشد اقتصادی و عقلانیت اقتصادی، نام برده میشود. اگر کارگزار بانکی نتواند سود و اصل پول را برگرداند، بانک در سرمایه او نیز شریک خواهد شد و یا حتی ملک و املاک را به نفع خود مصادره میکند. به این ترتیب «غارت سرمایهها» توسط بانکها نیز شکل میگیرد و این غارت از یک طرف بر قدرت بانکها و از طرف دیگر بر کارگزاران، فقر و نداری را خواهد افزود. که این خود از مظاهر دیگر بیعدالتی در جامعه است. از آنجا که انحصارطلبی نتیجه چنین اقتصادی است، بانک مرکزی کشورهای سرمایه محور در اقتصاد پولی دخالت میکند و با بالا و پایین بردن سود دهی بانکی و نرخ سود بانکی اجازه رکود(پول کم و کالای بسیار) و تورم (پول بسیار و کالای کم) را نمیدهد. چون در این صورت روند به سود سرمایه محور(صاحبان بانکها) نبوده و رشد پولی در جامعه متوقف میشود. پس با این مکانیسم نیز از عدالت خبری نخواهد بود؛ چون این مکانیسم به دنبال عدالت نیست بلکه به دنبال تعدیل عرضه و تقاضا است. جهانی سازی امریکائی به معنای ایجاد بانک مرکزی جهانی است که پول واحد جهانی(دلار) را با کم و زیاد کردن سود بانکی تنظیم خواهد کرد. به عبارتی کلّ نظام پولی جهانی تحت یک نظام پولی بانکی بودن؛ هدف اصلی نظریه و پروژه جهانی سازی است پس جهانی تحت بانک مرکزی جهانی، دارای یک «ظلم بی پایان» خواهد شد که سراسر زمین را خواهد پوشانید. موافقان، سرمایه داری را سیستمی می دانند که در آن تولید میان عوامل تولید(کار٬زمین٬سرمایه)برحسب تولیدگری نهایی آنها توزیع می گردد و در نتیجه نظامی است عادلانه. اما مخالفان به خصوص مارکسیستها کار را تنها منبع ارزش می شمرند و در نتیجه٬ سود سرمایه را برداشت نا مشروع از تولید٬ به زیان جامعه و به نفع طبقه سرمایه دار می دانند. تلاش بی وقفه برای زر اندوزی هم در ساختار کلان و هم در ساختار خُرد اقتصاد؛ سرمایه سالاری محرک عاطفی و انگیزشی بشر مدرن، منفعتطلبی و سوداگری و سودجویی است. بشر مدرن، ذاتاً سرمایهسالار و مایل به انباشت سرمایه و سودجو است، منتها این امر در طبقات مختلف اجتماعی و افراد در سطوح و مراتب مختلف مطرح میشود. در سرمایهسالاری مدرن، گرایش پررنگی از امیال و روحیات و تفکر یهودی وجود دارد و در واقع اینجا نقطهای است که عقل خود بنیادانگار مدرن با میراث یهودی پنهان در پیشینه تاریخی غرب پیوند برقرار میکند. لازم به ذکر است که سرمایه، مفهومی مدرن است که همراه با مدرنیته به وجود آمده است و با ثروت فرق می کند. در عصر جدید نسبت انسان و هستی تغییر میکند و مبدأ و غایت او چیز دیگری انگاشته میشود و در نتیجه آن میخواهد همه چیز را به نفع خواستههای نفسانی خود تغییر دهد؛ یعنی غایات نفسانی او مبنای ارادهای شدید برای دگرگونی است و این جوهر مفهوم مدرن سرمایه است. مارکس میگوید: سرمایه یک رابطه است؛ سرمایه فقط پول نیست. این رابطه اولاً تصرفگر، ثانیاً سودجوست و یک مدار حرکت ایجاد میکند که ثروت این مدار را ایجاد نمیکند. مدار حاصل از سرمایه، پول را به کالا و کالا را به پول تبدیل میکند و این فرآیند با دخل و تصرف دائمی، محیط را عوض میکند. پس سرمایه یک ساختار و سیستم است. نظام سرمایهسالاری، نظامی مدرن و صورتی از اقتصاد مدرن است.
ب. محوریت اجتماعی طبقه سرمایه دار
ج. انقطاع ارتباط و پیوند با ساختارهای اجتماعی دینی
س. عدم محوریت اخلاق و شرع و نسبی گرایی برآمده از سودانگاری
ش. معاملات ربوی و اصالت ربا و نزول خواری
و. عدم اهمیت نظام اقتصادی سنتی دینی همچون خمس و زکات و وقف
ی. نبود روحیه ایثار و انفاق
م. تأثیرات ویترین گردی و پاساژ گردی بر فرهنگ
ر. نبود توکل در فرایند ارتزاق
ز. غلبه کاپیتالیسم و سرمایه سالاری
در حوزه الگوی مصرف
الف. سطح زندگی بالا؛ در طول تاریخ بشر هیچ گاه سطح زندگی انسان به اندازه این پانصد سال اخیر بالا نبوده است. سطح زندگی را عوامل هشت گانه خوردن، آشامیدن، پوشاک، مسکن، خواب، استراحت، غریزه جنسی، تفریح و تفرج می سازند.
ب. تولید نیازهای کاذب برای بشر
ج. اصالت مصرف گرایی بی حد و حصر
و. تأثیر رسانه بر ساختن الگوی مصرف براساس ارزش های کاملاً غربی
م. بی توجهی به طبیعت
ی. مارک زدگی و برندگرایی
در حوزه صنعت
ظهور علوم جدید، تکنولوژی جدید و نظام تکنوکراسی از دیگر شاخصهای مهم مدرنیته است. بعد از جنگ جهانی در دهه 1960 افرادی چون توماس کلن این نظریه را مطرح کردند که علم جدید پدیدهای متفاوت است و نمیتوان آن را با علوم گذشته مقایسه کرد. بنابراین نظریه جهشی علم را مطرح کردند و گفتند هر صورت تمدنی، علم مخصوص به خود را دارد و از این رو علوم را به دو دسته سنتی و مدرن تقسیم کردند. شاخصهای علوم سنتی و معنوی، کیفیاندیش و سمبلیک است و با هدف ارتقای معنوی انسان پایهگذاری شدهاند. این علوم از اخلاق و دین جدا نیستند و با آنها پیوند دارند. اما علم جدید پدیدهای است که به لحاظ تاریخی، تحلیلی و تئوریک ریشه در فلسفه جدید و افکار دکارت و بیکن و اساساً ریشه در نسبت تازهای دارد که با هستی برقرار کرده است. شاخصهای این علم عبارتند از:
الف. کمیاندیش است.
ب. شأنیت تصرفی و عملگرایانه دارد.
ج. مدعی است که پیوندی با اخلاق و دین ندارد.
م. روششناسی آن آزمایشگاهی و تجربی است.
ن. علم جدید ذاتاً تکنیکی است. مبدأ علوم جدید عقل منقطع از وحی و غایتش سیطره تام انسان بر هستی است. به تعبیر دکارت، هدف این علم تسلط بشر بر طبیعت و افزایش قدرت انسان است. همچنین به گفته فرانسس بیکن(پدر علم جدید)، هدف این علم ارتقای معنوی انسان نیست، بلکه افزایش قدرت اوست. در سال 1750 انقلاب صنعتی آغاز شد و این پدیده در فاصله یک قرن، سیمای زندگی مردمان را دگرگون کرد. محصول انقلاب صنعتی ظهور تکنولوژی بود و این واقعه به لحاظ تاریخی، یک تا دو قرن بعد از پیدایش علم جدید پیش آمد که ارتباط تنگاتنگی هم با آن داشت؛ در واقع، علم جدید برای آنکه بتواند خود را محقق کند، تکنولوژی را به وجود آورد. تکنولوژی جدید و تکنوکراسی؛ تکنولوژی – فن آوری – اصلی ترین شاخصی است که موجب برتری تمدن مدرن بر سایر تمدن ها شده است. تکنولوژی جدید که با انقلاب صنعتی از اواخر قرن 18 میلادی پدید آمده، بیانگر نسبت تکنیکی و استیلاجویانه بشر مدرن با هستی بود. طبیعت برای آنان کارخانه ای است به عنوان منبع بالقوه انرژی جهت استخراج و بهرهمندی با رویکردی خشن نسبت به طبیعت. تکنولوژی و فن آوری، نمود بیرونی نگرش عقل محور و خردمدار تفکر مدرنیته، نیروی وارد بازوان و فکر انسان ها برای شناخت طبیعت و کارآمد کردن آن شد. از خصوصیات اصلی عقل، ساده کردن است که دکارت به آن اشاره کرد. انسان با عقل به دنبال ساده و آسان کردن و کم کردن رنج برای بشر است که سعی کرد از طریق تکنولوژی به این هدف برسد. تکنولوژی مدرن گوساله سامری روزگار ماست که مردمان به ستایش و پرستش آن پرداختهاند و نسبت به دستاوردهای خشن و استیلاجویانه آن مرعوب و مجذوب شدهاند. کاهنان مقدس معبد این گوساله طلایی همان تکنوکراتها هستند....
پی نوشت ها
[1] بهفرانسوی: René Descartes زاده 31 مارس 1596 در دکارت(اندر الوآر) فرانسه درگذشت 11 فوریه 1650 در استکهلم سوئد.
[2] به آلمانیImmanuel Kant زاده 22 آوریل 1724 – درگذشته12 فوریه 1804
[3] زنان, ش12, مرداد72/20, مقاله سوزان فالودی
[4] آن روی فمنیسم، ص 36 و 37
[5] خاطرات ابرزنهای دیوانه
[6] نویسندگان کتاب: زنان زیرک, انتخابهای احمقانه
[9] Homo homini lupus، به معنیانسان، گرگِ انسان است، جملهای است که با کمی تغییر در نمایشنامه آسیناریا نوشته پلوتس آمده و تامس هابز از آن برای بیان دیدگاه خود نسبت به انسان استفاده کردهاست. هابز، این جمله را در کتاب شهروند (اولین انتشار در 1642 میلادی) آورده است.