سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
آتش، خرابی، کشتار، وحشت جنگ. بدن های سوخته، ساختمان های نیمه ویران، غبار جنگ اتمی، گویی در ویرانه های هیروشیما و ناکازاکی بعد از انفجار بمب اتمی قدم برمی داری. این همه نه در فیلمی خبری مربوط به زمان معاصر که در آخرین اپیزود فصل آخر بازی تاج و تخت پرطرفدارترین سریال تاریخ تلویزیون، در داستانی به سبک فانتزی حماسی است که چشم ها را خیره می کند.
سازندگان مجموعه دنیای معاصر را با همه خشونت و دهشتش در زمانی خیالی و افسانه ای بازسازی می کنند. انگار داستان سریال حاشیه ای باشد بر همه آنچه بر انسان قرن بیست و یکم رفته. جای تعجب نیست در آخرین اپیزود پخش شده بازسازی سقوط برج های دوقلو ساختمان های تجارت جهانی نیویورک را ببینیم. چیزی که در قاب های تلویزیون های خبری به عمقش نرفته بودیم حال به دقت با تکیه به عکس های موجود بازسازی شده تا عمق فاجعه کابوسی که سیاستمداران رقم زده اند را به عینه می ببینیم. فیلم فراتر از این می رود. به اژدهای خفته درون آدمی اشاره می کند که آتش جنگ و کشتار برمی افروزد.
در نقطه اوج این اپیزود، نمایی هست از دنریس یا مادر اژدها سوار بر اژدهای دست آموزش در حالیکه بر برج و باروی شهری نشسته که تا لحظاتی دیگر توسط او به تلی از آتش و ویرانه تبدیل خواهد شد. لحظه ای که ناقوس های شهر مورد هجوم قرار گرفته به نشانه تسلیم به صدا در خواهد آمد و صدای فریاد مردم شهر که می خواهند کسی نجاتشان دهد. لحظه ای که پس از آن ویرانی کامل شهر را خواهیم دید. خاکستر یک جنگ اتمی که همه جا پراکنده شده. این ظهور یک دهشت تازه است. جایی که با صلح وداع می کنیم. جایی که انسان سوار اژدها تبدیل به خود حیوان باستانی آتش افروز می شود. جایی که انسانیت می میرد.
بازی تاج و تخت در این قسمت فراتر از یک شوی سرگرمی و چیزی برای پر کردن اوقات فراغت رفته. گونه ای بازسازی آخرالزمانی را شاهدیم که گویی بیخ گوش مان نشسته. سازندگان مجموعه گویی بخواهند نزدیک شدن وقوع فاجعه ای را خبر دهند. این قدرت سینما است که با مخاطب میلیونی توان آن را دارد شمایی از جهانی که در آن زندگی می کنیم را نشانمان دهد. اگر از صحنه های جنگ و کشتار بازی تاج و تخت منزجر می شویم نه برای دیدن شناعت کشتار که از زنده نمایی کابوسی است که هر روزه جلوی رویمان اتفاق می افتد و به آن از فرط تکرار عادت کرده و به آن بی تفاوت شده ایم.
از فصل ششم، سریال از مجموعه رمان های منتشر شده جورج مارتین فانتزی نویس آمریکایی موسوم به ترانه یخ و آتش جلو زد. باقی کار بر اساس خلاصه نوشته های مارتین و با محتوای جدید ساخته شد. با وجود آنکه مارتین خود نیز دستی در نوشتن فیلمنامه دارد و در فصول قبلی جزو نویسندگان فیلمنامه آن بوده به وضوح اما افت داستانی باقی قسمت های مجموعه توی چشم می زد.
در فصل هشتم به نظر می رسید مجموعه به بن بست ساختاری و روایی خورده و جز از طریق صحنه های خیره کننده، توانی در پر کردن خلاء داستانی ندارد. اپیزود پنجم فصل آخر اما با رو کردن یک برگ برنده همه را غافلگیر کرد. داستان حال به تفسیری از وقایع عصر حاضر تبدیل شده. شباهت ها آن قدر عامدانه است که گاه انگار در حال تماشای فصلی ناگفته از لحظه سقوط برج های دوقلو هستیم یا بلافاصله بعد بمباران اتمی به میان خرابه ها رفته ایم تا حاصل آنچه دانش برای بشر به ارمغان آورده را ببینیم. بازی تاج و تخت اما بازسازی صرف یک رویداد هولناک نیست. به مخاطبش بینش و پیش آگاهی می دهد. هر چند این پیش آگاهی از طریق حال و هوای تخدیر کننده داستانی صورت گیرد.
دی بی وایس و دیوید بنیاف خالقان سریال سرانجام تصمیم خود را در مورد محبوب ترین شخصیت سریال گرفته اند. دنریس، مادر اژدها، با بازی خیری کننده امیلیا کلارک تصمیم گرفته حکومتی بنا کند که پایه های آن بر ظلم و ترس باشد. کاری که همه قدرت مداران جنون قدرت گرفته جهان ما نیز می کنند. فارغ از آن که در جهان اول یا سوم به قدرت برسند.
گینگزلندینگ شهر دشمنش ملکه سرسی، که این شخصیت چه شباهت غریب دارد به ایزابلا ملکه فرانسه در قرون پایانی قرون وسطی ( 1295-1385 میلادی)، باید با همه مردم و سربازان تسلیم شده اش بسوزد. چون که قرار است چیزی جدید بر این خرابه ها ساخته شود. این چیزی جز ظهور دوباره مفهومی شبیه فاشیسم نیست. جالب آنکه سربازان دنریس یا از قبایل بدوی پیش از تاریخ و با خویی شبیه قبایل مغول اند یا آدم های ماشینی که نازی های دوران رایش سوم را تداعی می کنند. این اپیزود درباره سربرآوردن ریشه های قدرت فاسد شده و لحظه بریدن قدرت از مردم است. اینکه وقتی این انفصال صورت بگیرد چه فاجعه ای رخ خواهد داد.
بازی تاج و تخت گویی دارد از آغار عصر تازه ای خبر می دهد. رویایی که خاندان استارک، امید بخش ترین شخصیت های سریال، وعده می دادند اژدهای زنده ای از کار درآمد نشسته بر فراز برج و باروهای شهری جنون زده از وحشت مرگ. در حالی که صدای ناقوس ها به صدا در آمده. به نشانه امید و زندگی دوباره پا گرفته. چیزی که قرار است خیلی زود در ابری از آتش و خاکستر فراموش شود. پایانی بدبینانه برای نژاد بشر. انگار به دل تابلونگاره هایی برگرفته از دل دوزخ دانته پرت شده باشیم. این که پشت این بهشت انسانی، جهنمی خفته که می خواهد بیدارمان کند از خوابی که ما را در برگرفته. بیداری که در لحظه مرگ مان صورت خواهد گرفت. انگار جهنمی ابدی با نژاد بشر زاده شده و تا پایان همراهی اش می کند. ایستاده بر دروازه دوزخ با اژدهایی زنده که نگهبان آنست و مالک آن.