روزنامه فرهیختگان - سیدمهدی موسویتبار: از بیستوپنجم خردادماه سالجاری که دوستی تماس گرفت و گفت سوژه جذابی برایم پیدا کرده است، تا امروز که این گفتگو منتشر میشود، مدام با خودم تکرار میکنم که چرا؟ در روزگاری که تقریبا همه دوست دارند دیده شوند، چرا باید یک نویسنده نخواهد اسمش مطرح شود؟ در روزگاری که هنرپیشهها آلبوم موسیقی میدهند و خوانندگان، فیلم بازی میکنند و ورزشکاران اصرار دارند که سری به موسیقی و سینما بزنند، چرا یک نویسنده ترجیح میدهد در خلوتش بماند، از خانهاش در نزدیکی متروی کرج بیرون نیاید و نوشتههایش را بدون اسم در اختیار دیگران قرار دهد.
حدودا یک ماه زمان برد تا صداقت حرفهایش تایید شود. با اکراه قبول کرد که به دیدنش برویم. شرطش موبایل خاموش بود و حتی حاضر نشد صدایش را ضبط کنیم. گفت آرام میگویم که بتوانی بنویسی. هرچه جلوتر رفتیم، تازه متوجه شدیم که چرا اصرار دارد خلوتش را به هم نزنیم. کسی که او را معرفی کرد، امیر صدایش میکرد و ما هم به همان امیر اکتفا کردیم. به ظاهرش میخورد نهایتا 50 سال داشته باشد، اما خودش میگفت شکسته شده و هنوز مانده تا به 50 برسد. گفتوگویی که در ادامه میخوانید، حاصل سه بار حضور در واحد 55 متری طبقه سوم یک آپارتمان در نزدیکی متروی کرج است و راستیآزماییهایی از راههای مختلف.
جامانده از دهه 50 و 60
وارد آپارتمانش میشویم. همه جا کتاب است. مبلی وجود ندارد. روی زمین مینشینیم. فقط یک میز تحریر کوچک گوشه پذیرایی است و دو کتابخانه. خبری از تلویزیون حداقل داخل پذیرایی نیست. یک یخچال کوچک سبزرنگ و گاز قدیمی در آشپزخانه وجود دارد. بوی سیگار داخل پذیرایی پیچیده است. وارد که میشویم، با احتیاط و احترام ما را چک میکند.
مطمئن میشود که چیزی از او ضبط نمیشود حتی صدا. عذرخواهی میکند که مبل ندارد و باید روی زمین بنشینیم و بعد توضیح میدهد که افراد زیادی به خانهاش نمیآیند و دوستان زیادی هم ندارد که بخواهد بهخاطرش به خانه رسیدگی کند و ادامه میدهد که همین لوازم هم زیادی هستند. دوستی که معرفیاش کرده بود، توضیح داده بود که امیر حتی گوشی موبایل هم ندارد و اگر کسی با او کاری داشته باشد، حتما باید به خانهاش برود. خبری از تکنولوژی در خانه امیر نبود و فقط کتاب بود و کاغذ به چشم میآمد.
دستنویسهایی که مرتب دستهبندی شده بودند و داخل پوشه قرار داشتند و اسم داستان هم رویش نوشته شده بود. وقتی دید نگاهم به دستنویسها افتاده است، روزنامهای روی آنها انداخت و گفت اینها رازهای من و مشتریهایم هستند. روی کتابخانه دو قاب عکس دیده میشد؛ یکی تصویر یک دختربچه و دیگری عکس ارنست همینگوی. انگار نگاهم را دنبال میکند.
بدون اینکه بپرسم جواب میدهد: «اونو که احتمالا بشناسی اگه خبرنگار فرهنگی هستی. تنها معلمم بوده. اون یکی هم فرشته دخترمه. برا قبل مدرسه رفتنشه.» و خودش گفتگو را بهطور رسمی شروع میکند. میپرسد برای چه اینجا آمدهایم؟ برایش توضیح میدهم که سوژه مهمی است اینکه در شرایط فعلی جامعه، یک نویسنده نخواهد اسمش روی کتابی چاپ شود و برای خوانندگان روزنامه هم جذاب است. با اکراه شروع به صحبت میکند: «به حمید (دوست مشترکمان) هم گفتم.
به شرطی قبول کردم گفتگو کنیم که لطمهای به تنهاییم نخوره. اسمی از کسی نیاد. اسم کامل کتابام نیاد، دوس ندارم خلوتم بهم بخوره. کنجکاوی زیادی هم نکنین. نمیدونم اصلا با این شرایط این گفتگو به دردتون بخوره یا نه؟»
عاشق همینگوی
بعد از اینکه مطمئن میشود، شروع به صحبت میکند. از همینگوی شروع میکنیم و اینکه چطور معلمش بوده. وقتی میخواهد درباره همینگوی حرف بزند، جابهجا میشود و روی دو زانو مینشیند؛ «تنها معلم من تو نوشتن بوده. همه کتاباشو خوندم. نمیدونم براتون جالبه یا نه، اما از روی همه کتاباش نوشتم. میرفتم کاغذ و دفتر میخریدم و از روی کتاباش رونویسی میکردم. انگشتام سر میشدن، اما این کارو دوست داشتم. از روی «پیرمرد و دریا» دوبار رونویسی کردم. نوشتن برام از همینگوی شروع شد.
الانم از هر کتابش یکی دوتا دارم. هنوزم وقتی نمیتونم بنویسم یا وسطای رمان گیر میکنم، میرم سراغ رونویسی از کتابای همینگوی. «وداع با اسلحه» رو وقتی رونویسی میکردم، باهاش گریه میکردم.»
از امیر میپرسم از چه سنی با همینگوی آشنا شده و جواب میدهد: «شاید هفت، هشت سال.» تعجب میکنم و از دوران تحصیلش میپرسم؛ «من درسخون نبودم. حتی انشای خوبی هم نداشتم. همه درسامو تجدید میآوردم. اصلا درسم خوب نبود. من دیپلم هم ندارم. تا دوم دبیرستان بیشتر نخوندم. اون موقع نظام قدیم بود. بیشتر با بچهها فرار میکردیم و میرفتیم سیگار میکشیدیم. بابام کارگر بود. صبح میرفت شب میومد. مادرم هم خدابیامرز زورش به من نمیرسید. بعدشم که زن گرفتم و بچهدار شدیم، وقتی برای کتاب خوندن نبود. اما داستان آشنایی من با همینگوی شاید براتون جذاب باشه.» با سر تایید میکنم که حتما جذاب است و ادامه میدهد: «تیرماه بود و هوا خیلی گرم. سال 89 یا 90، فکر کنم 90 بود.
تو پارکا میخوابیدم و شرایط روحی خوبی نداشتم. از زن و بچهم دور بودم. پول نداشتم برای خودم خونه بگیرم. مادرم مرده بود و بابام هم پیغام داده بود که نمیخواد منو ببینه. بهخاطر اعتیادم جدا زندگی میکردیم و زنم نمیذاشت دخترمو ببینم. دخترم میخواست بره مدرسه و منم با اون شکل و قیافه آبروشو میبردم. تو پارک خوابیده بودم که یه دختر بیستویکی دوساله اومد رو صندلی نشست و شروع به کتاب خوندن کرد. دختره شبیه نسرین، زنم بود. داشتم نگاش میکردم.
میخواستم برم سمتش. دید دارم میام طرفش. ترسید. کتابی که داشت میخوندو گذاشت رو صندلی پارک و فرار کرد. کتابشو برداشتم. کتاب با روزنامه جلد شده بود. برش داشتم. فکر میکردم یادگاری از طرف زنمه. اول میخواستم بفروشمش. کسی نمیخرید. خودمم پشیمون شدم. یکی دو روز بعد که حوصلهم سر رفته بود، شروع کردم به ورق زدنش.»
زنگها برای که به صدا درمیآید
امیر انگار چیزهایی یادش آمده است. سیگاری روشن میکند. عذرخواهی میکند که وسایل پذیرایی ندارد. میخواهد برود چای درست کند. وقتی مخالفت میکنیم، میگوید خودش میخواهد چای بخورد. زیر کتری را روشن میکند و برمیگردد. چهارزانو روی زمین مینشیند. رو میکند به حمید و میگوید به دوستت بگو هروقت حوصلهاش سر رفت بگوید الکی حرف نزنم. تعجب میکنم که چرا مستقیم به خودم نگفت. از او میخواهم که ادامه دهد و خیالش را راحت میکنم که مشتاق شنیدن حرفهایش هستم. به زمین خیره میشود و بقیه ماجرای پارک را تعریف میکند؛ «کتاب را باز کردم. صفحه دومش نوشته بود برای نسرین که تمام زندگی من است، از طرف امیر.
اولش متوجه نشدم. دوباره خوندمش. چرا باید همچین کتابی سر راهم سبز بشه. انگار کتابو من به زنم هدیه داده بودم. اما من اصلا به زنم هدیه نداده بودم، چه برسه که کتاب باشه. اسم کتابو نگاه کردم. نوشته بود «زنگها برای که به صدا درمیآید». شاید فکر کنین دارم اغراق میکنم، اما واقعا اون جمله صفحه دوم کتاب روی من اثر گذاشت. به نشونه و این حرفا اعتقاد نداشتم. دلم برای زن و بچهم تنگ شده بود. گفتم چرا باید کاری کنم که از اونا دور باشم. کتاب تو بغلم بود که شب تو پارک خوابیدم. صبح رفتم دم خونه بابام. گفتم میخوام ترک کنم. گفتم کمکم کن که برم پیش زن و بچهم. بگذریم. بابام اولش باورش نشد، اما بعد که دید جدی میگم، خیلی کمکم کرد. خلاصه من ترک کردم و تو همون مدت اون کتابو یکی دو بار خوندم. داستان یه سرباز آمریکایی بود تو جنگ جهانی.
رفتم سراغ کتابای دیگه. زنم که دید حالم خوبه و علاقهمند شدم به کتاب، برام کتاب میخرید. زندگی خیلی خوبی داشتیم بعد از ترک کردن من. میرفتم پیش بابام کارگری میکردم. دخترمو میبردم مدرسه. دیگه ازم خجالت نمیکشید. تا اون تصادف پیش اومد. چند روزی بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم، فهمیدم که زن و بچهم که تو ماشین بودن مردن. همه چی برام تموم شده بود. میخواستم خودمو بکشم. خیلی زمان برد تا سرپا شدم. تو تهران اذیت میشدم. همه جاش خاطره بود. اومدم کرج. اومدم سمت نوشتن؛ یعنی پناه آوردم به نوشتن.»
بدون اسم، بدون امضا
جلسه اول به معرفی امیر و گذشتهاش گذشت. به توصیه حمید، اصراری بر ادامه ماندن نکردیم. سه چهار هفته بعد با تماس حمید مجدد به دیدار امیر رفتیم. خانه تغییر چندانی نکرده بود. فقط خبری از دستنوشتهها نبود. از امیر درباره کتابهایی که نوشته و منتشر شده، پرسیدیم. جواب میدهد؛ «شرطمون که یادتون نرفته. بدون اسم و بدون اینکه به تنهایی من لطمه بخوره حرف میزنم.» باز هم مطمئنش میکنیم و او شروع به حرف زدن میکند. این بار راحتتر از جلسه قبل؛ «دوستای زیادی ندارم. بهجز این حمید، دو سه نفر دیگه هستن که میان و میرن. یه بار یکی از بچهها که اومده بود پیشم، یکی از داستانهامو خوند. خیلی خوشش اومد. رفته بود به خواهرش گفته بود. یه بار با خواهرش اومدن اینجا که داستانو بخونن. خواهرشم خوشش اومد. بعد رفت پیگیری کرد که تو مجلهای یا جایی چاپ بشه.
بهش گفتم دوست ندارم اسمم بخوره پاش. دلم نمیخواست بعد از نسرین و فرشته اثری از من باشه. بابت اون وقتایی که ازشون دور بودم خودمو نمیبخشیدم. هنوزم نبخشیدم. خواهر دوستم داستان منو به اسم خودش چاپ کرد. ازش خیلی تعریف کرده بودن. خواهر دوستم منو تشویق کرد که بنویسم. وقتی دید مشکل مالی دارم، گفت بهت پول میدم، اما بنویس. داستانهای منو برده بود یه انتشاراتی. دو تا کتاب با اسم خودش منتشر کرد.
عاشقانه بودن. پولشونو به من داد البته. تو همه کتابام حتما یا نسرین هست یا فرشته. یه بار خواهر دوستم به رئیس ادارهای که کار میکرده واقعیت کتاباشو میگه. رئیسه میگه منم میخوام کتاب داشته باشم. خواهر دوستمم برا اینکه به من کمک کنه، به قول خودش برام مشتری پیدا کرده. اون رئیسه خودش ناشر- مولف کتاباشو منتشر میکنه.
تا الان حدود هفت تا کتاب نوشتم که به اسم سه نفر منتشر شده.» وقتی سراغ اسامی کتابها را میگیرم، شرطمان را یادآوری میکند. اما در جلسه اول سه کتاب را دیده بودم که تعدادشان در کتابخانه بیشتر از کتابهای دیگر بود. حدس زدم شاید آنها باشند. همان موقع اسم نویسندههایش را حفظ کردم. در جلسه دوم خبری از آن کتابها نبود. اسم احتمالی دو نویسنده را به خاطر داشتم و بعد در جستوجوی اینترنتی متوجه شدم کدام کتابها را منتشر کردهاند. اسم رئیس خواهر دوست امیر را، اما پیدا نکردم. سه نفری که کتابهای امیر را با نام خودشان منتشر میکردند، خواهر دوست امیر، رئیس خواهر دوست امیر و نفر سوم همکلاسی دوران مدرسه خواهر دوست امیر بودند. اسم دو خانم را روی کتابهایی که جلسه اول بودند، دیدم. از لابهلای حرفهای امیر متوجه شدم که رئیس خواهر دوستش یک مرد 54 ساله پولدار بوده که پول داستانها را بیشتر و زودتر از بقیه پرداخت میکرده است.
کاری به فروش ندارم
با او درباره گرانی کاغذ و اوضاع خراب نشر صحبت میکنم و امیر جوری نگاهم میکند که انگار با یک نفر از شهری در آفریقای جنوبی صحبت میکنم. خودش، اما از این وضعیت راضی است. میگوید نیازی به اخبار ندارد و بیش از یک سال است که از خانه حتی برای خرید هم خارج نشده است. میگوید نیاز چندانی به خریدکردن ندارد و خریدهایش را هم همان دوستان کمش انجام میدهند. امیر تا به حال نمایشگاه کتاب نرفته است و فقط کتابهای رمان و داستان کوتاه میخواند و همان دوستها برایش خرید میکنند. از او درباره آینده زندگی و کاریاش میپرسم و جواب میدهد: «من کار دیگهای ندارم تو این دنیا. منتظر مرگم. دلم برا زن و بچهام تنگ شده. میخوام از خودم یادگاریهای خوبی بذارم. حتی اگه اسمم نباشه. کتابایی بنویسم که اگه تو پارک جا موند و کسی خوندش، اتفاق خوبی براش بیفته و زندگیش زیر و رو بشه.»
خیلی از صحبتهای امیر به رسم امانت و براساس قولی که داده بودیم، پیش ما محفوظ میماند. اما همینقدر بدانید که کتابهای او بیشتر عاشقانه هستند و موضوعاتشان به بازگشت دوباره به زندگی و عشق و مرگ مربوط میشوند. امیر حتی حساب بانکی هم ندارد و مشتریهایش پولهایشان را به صورت نقدی برایش میفرستند. وقتی میخواهیم از آپارتمانش خارج شویم، با احتیاط از او میپرسم نگران این نیست که اتفاقی برایش در این خانه بیفتد و کسی خبردار نشود؟ با خندهای تصنعی میگوید: «دوستام هر یه هفته 10 روز میان بهم سر میزنن. فقط ممکنه بوی جنازهم همسایهها رو اذیت کنه.»
پدیده سایهنویسی
شاید پدیده امیر را نتوان نمونه برجستهای از سایهنویسی عنوان کرد، اما در این بخش نگاهی داریم به این واقعه. سایهنویس یا نویسنده در سایه به معنی نویسندهای است که به اسم کس دیگری آثار او را پدید میآورد. سایهنویس، نویسنده اثری نوشتاری (مانند کتاب، مقاله، داستان و گزارش) است که بهصورت رسمی و قانونی به نام کسی دیگری نوشته میشود. در میان مشاهیر، مدیران و رهبران سیاسی، مرسوم است که سایهنویسها را به خدمت میگیرند. آنها جهت ویراستاری یا نوشتن نسخه پیشنویس خودزندگینامه، مقاله و دیگر گونههای نوشتاری استخدام میشوند.
در این میان حتی برخی سایهنویسی را یکی از مصادیق دستبرد فکری میدانند. در سالهای اخیر و با افزایش تعداد فارغالتحصیلان از یک سو و افزایش تعداد دانشگاههایی که معیارهای ارزیابی آسانتری دارند، باعث شده شکل سازمانیافتهای از سایهنویسی در ایران شکل بگیرد. سایهنویسی را عدهای یک شغل میدانند و ایرادی بر آن وارد نیست، اما ایراد را میتوان بر کسانی وارد دانست که خدمات سایهنویسان را وسیله نویسنده جلوه دادنِ خود قرار میدهند.
نویسندگی در سایه بهصورت حرفهای و تخصصی اگرچه در ایران عمر زیادی ندارد، از مشاغل شناختهشده در حوزه نویسندگی در جهان است و همه اشکال نوشتن از متن ترانه و داستان گرفته تا زندگینامه را دربر میگیرد. معمولا نام نویسنده در سایه در اثر تولیدشده ذکر نمیشود، مگر اینکه توافقی غیر از این بین صاحب و خالق اثر صورت گرفته باشد و در این صورت نام گوسترایتر با عنوان مشاور یا ویراستار قید میشود.
گفته میشود صدام چهار رمان نوشته است. هرچند کسانی هستند که صدام را نویسنده کتابهایش میدانند، خود مردم عراق بر این قضیه تاکید دارند که آثار صدام سایهنویسی شده است. یکی از رمانهایش 160 صفحه دارد و داستان تمثیلی رابطه عاشقانه دختری روستایی به نام «زبیبه» با پادشاه عراق در هزاران سال پیش است. پادشاه نماد خود «صدامحسین» است و با پیش رفتن داستان میتوان گفت دختر هم نمادی از ملت. این دو در دیداری که در کاخ پادشاه دارند، ساعتها درباره عشق، مذهب، ملیت و اراده ملت گفتگو میکنند.
هنوز هم تردیدهایی درباره اینکه این رمان به قلم «صدام» نوشته شده یا به دستور او، وجود دارد. «زبیبه و پادشاه» در ابتدا بدون نام نویسنده روانه بازار کتاب شد و به دلیل تم سیاسی آن و انتقادی که از آن صورت نگرفت، تصور میشد نگارش آن توسط خود «صدام» انجام شده است. برخی کارشناسان، اما به این نتیجه رسیدند که احتمالا این رمان با نظارت کامل دیکتاتور عراقی و به قلم سایهنویسان به نگارش درآمده است. با این حال «دنیل کالدر» سال 2011 در «گاردین» نوشت: «برخی منتقدان تصور میکنند «زبیبه و پادشاه» سایهنویسی شده است، اما من شک دارم؛ ساختار این رمان خیلی ضعیف و گنگ است و حال و هوای قدرت دیکتاتوری دارد.» مثال دیگر، کتاب «هنر معامله» دونالد ترامپ است.
روی جلد این کتاب نام ترامپ و «تونی شوارتز» آمده است. واقعیت این است که نویسنده واقعی آن همان «تونی شوارتز» است. او بعدها از این راز پرده برداشت که او سایهنویس این کتاب ترامپ بوده است. در مورد سهم آقای ترامپ در زمینه محتوا، تدوین و نگارش کتاب «هنر معامله» نظرات متفاوتی ابراز شده، اما او خود در این زمینه اظهارنظر مشخصی نکرده است.