قصه شب برای نوجوانان در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند که اغلب این داستان ها به صورت آموزنده می باشند و می توانند مطالب مهمی را برای داشتن زندگی بهتر در اختیار نوجوانان دختر و پسر قرار دهند.
مجموعه 4 قصه شب برای نوجوانان
کودکان و نوجوانان به مطالعه داستان های مختلف علاقه زیادی دارند و بهتر است شما برای فرزندان خود داستان های آموزنده و مناسبی را تهیه کنید و در زمان اوقات فراغت از آن ها بخواهید تا این داستان ها را مطالعه نمایند. در ادامه گلچینی از 4 قصه شب برای نوجوانان را گردآوری کرده ایم که امیدواریم این قصه های شب زیبا مورد توجه آن ها قرار بگیرند.
1. قصه شب برای نوجوانان ( داستان سه راهزن و صندوقچه )
در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر ، روزها و ماهها طول می کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گمشدن ، گرسنگی و تشنگی ، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان ، راهزن می گفتند که به مسافران حمله می کردند و اموال آنها را به غارت می بردند و حتی مسافران را می کشتند. سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد. وقتی آنرا باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود.
رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم.
آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت.
حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهم شان از طلاها بیشتر شود.
رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند. دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند.
یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست. بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جام هایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند.
هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد. دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است.
اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند.
بله دوستان عزیز ، حرص و طمع ، چشم عقل را کور می کند.
2. قصه شب برای نوجوانان ( داستان موش و خار پشت ها )
موش کوچکی بود، که هیچوقت خانه اش را ترک نمی کرد چون والدین اش به او اجازه نمی دادند. هر بار موش کوچک می خواست به بهانه ای از خانه خارج شود پدرش می دوید ،در را می بست و می گفت: بیرون این در به جز بدبختی و فقر و گرسنگی چیزی در انتظار تو نیست و هر بار موش کوچک میخواست از پنجره بیرون را نگاه کند، مادرش با اضطراب پرده ها را سنجاق میکرد و می گفت: مرگ در باغچه قدم می زند و جهنم از کوچه آغاز می شود بیرون این در دنیای کوچکی است که فقط برای لاشه ها جا دارد.(مادرش کمی فلسفه خوانده بود)
موش کوچک مجبور بود از صبح تا شب در خانه بماند، کتابهایش را ورق بزند، برنج کهنه بخورد، وسر خودش را با آتاری و بازی های کامپیوتری گرم کند اما بالاخره یک روز صبرش تمام شد و در ساعتی که پدر و مادر به بهانه دیدار از همسایه ها در زیر زمین خلوت کرده بودند از خانه خارج شد.
او ابتدا با وحشت از پله ها بالا رفت و از یک در بزرگ گذشت تا به یک اتاق عجیب رسید که بوی بسیار خوبی از آن می آمد بعد از ستون عظیمی که در واقع پایه یک میز بود، بالا رفت و به انواع خوراکی هایی رسید که فقط عکس آنها را در برنامه های تلویزیونی دیده بود، ولی هرگز طعمشان را نچشیده بود.
موش کوچک از تمام غذاها خورد و وقتی سیر شد خودش را به پنجره رساند و باغچه را دید جاییکه قرار بود مرگ در آن قدم بزند، پر از گلهای رنگارنگ و زیبایی بود که فقط عکس آنها را در کلکسیون شخصی برادر مرحومش دیده بود.
موش خوشحال از پنجره خودش را به باغچه رساند و از عطر گلها چنان سرخوش شد که بی پروا شروع به جست و خیز کرد و طول باغچه را طی کرد تا به کوچه رسید. در کوچه هم خبری نبود و جهنم مطمئنا از آنجا آغاز نمی شد. به محض اینکه وارد جوب شد سفرش را از آنجا آغاز کرد و آنقدر از خانه دور شد که دیگر نمی توانست بازگردد. موش رفت و رفت تا به پارک بزرگی رسید و صدای پرنده ها از هر سویش شنیده می شد کم کم هوا رو به تاریکی می رفت که چشم موش به دو خارپشت افتاد.
آنها سر میزی شطرنج بازی می کردند. موش جلو رفت روبه رویشان ایستاد و گفت: هی دوستان! آیا می دانید پدرها و مادرها همگی دروغگویانی هستند که فقط می خواهند فرزندانشان را از موهبت های الهی محروم….. هنوز کلمه آخر از دهان موش خارج نشده بود که جغدی از آسمان فرود آمد و او را یک لقمه چپ کرد.
خار پشت ها به هم نگاهی انداختند،سری تکان دادند و دوباره بازیشان را از سر گرفتند.آنها حتی یک کلمه از حرفهای موش را نفهمیده بودند زیرا خارجی بودند و فارسی نمی فهمیدند!
3. قصه شب برای نوجونان ( داستان حامد و مش نعمت )
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش نعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش نعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستی اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مش نعمت چیزی بگوید، گفت:
این باغ، باغ خداست. این میوهها هم از آن خداست. من هم بندهی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مش نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مش نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی اش را بر کف دست دیگرش میزد، گفت:
این چوبدستی را میبینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم میبینی؟دست یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا، بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مش نعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
4. قصه شب برای نوجونان ( داستان آموزنده پسرک فقیر )
4. روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی میکرد؛ از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی میکرد. تصمیم گرفت از خانهای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانهای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»
دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»
پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میکنم.»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتری، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکیاش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجهاش را جلب کرد. چند کلمهای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»
در این مطلب قصه شب برای نوجوانان دختر و پسر را گردآوری کردیم که امیدواریم نوجونان عزیز از مطالعه این داستان ها نهایت لذت را برده باشند.