به گزارش مشرق، اجباری برای رفتن ندارد، میتواند بماند یا به ماموریتی کمخطرتر برود، میتواند در کنار خانواده بماند و از صدای خندههای فرزندان و محبت همسرش لبریز شود، میتواند؛ اما دغدغه ناموس وطن او را آرام نمیگذارد، میداند که دشمن دندان تیز کرده تا وارد کشور شود، با علم به وجود خطرات فراوان، به سمت نقطه صفر مرزی حرکت میکند، فکر مردم محروم و گرفتاریهایشان او را رها نمیکند، با آنها اُخت میشود و برای برطرف شدن نیازهایشان تلاش میکند، کم کم اما زمزمههای پروازش به گوش میرسد، با همکاران و دوستانش خداحافظی میکند، با همسر و مادر صحبت که نه، وصیتش را نجوا میکند و فردا روز موعود است... برای سرکشی به پاسگاههای اطراف میرود، آنجا هم فراتر از وظیفه عمل میکند و برای رفع مشکل آب روستائیان محروم پمپ آبی را به همراه میبرد، میرود تا پمپ را نصب کند؛ اما گروهک جیش الظلم در کمین است تا پاسگاهی را به رگبار ببندد؛ با دیدن خودرو شهید عبداللهنژاد ترس و واهمه برای آنها چاره ای جز شلیک ممتد باقی نمیگذارد و اینگونه مردی دیگر از دیار سعدی و حافظ در راه حفظ ناموس وطن، به شهادت میرسد.
شهید اکبر عبداللهنژاد یکی از غیورمردان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است که با وجود همسر و سه فرزند داوطلبانه سخت ترین ماموریتها را به جان میخرد و در همین راه جان شیرین را تقدیم حضرت حق میکند. داستان رشادت و جوانمردی، مهربانی و خلوص این مرد حق شنیدنی است؛ پس راهی سفر میشویم و در شهرک شهید مطهری شیراز،خانواده شهید ما را می پذیرند.این داستان شورانگیز را از زبان همسر شهید میشنویم تا وی از سیره همسر شهیدش برایمان بیشتر بگوید...
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید فصل آشنایی شما با شهید عبداللهنژاد چگونه رقم خورد؟
بنده مریم شجاعی هستم، همسر شهید اکبر عبداللهنژاد، فرمانده گردان علی بن حمزه شیراز. زمانی که شهید به خواستگاری ام آمد من 17 سالم بود و در دبیرستان درس میخواندم و خواستگارهای زیادی هم داشتم. هیچکدام از خواستگارهایم را هم نمیدیدم و همیشه یک کلام نه میگفتم. وقتی هم که خانواده شهید عبداللهنژاد من را از خانواده خواستگاری کردند، قبول نکردم؛ چون نمیخواستم ازدواج کنم.
من خواهر اکبرآقا را میشناختم و با هم دوست بودیم، او خیلی با من صحبت کرد و از رفتار و اخلاق برادرش گفت و گفت که حداقل یک بار با هم صحبت کنید. یک بار که رفته بودم کلاس ماشین نویسی، با خواهرشان داشتیم برمیگشتیم، سر صحبت را باز کرد و دوباره در مورد برادرش صحبت کرد و کلی اصرار که با هم صحبت کنید. در بین راه به مسجد صاحب الزمان(عج) رسیدیم، زمان اذان هم بود، رو کردم به مسجد و گفتم یا صاحب الزمان(عج) کار را به خودت میسپارم، حالا یک بار او را میبینم و بعد میگویم نه. به خواهرشان هم گفتم باشد بگویید بیایند، ایشان را میبینم.
همان شب به منزل مان آمدند. یک چهره مذهبی، مومن و دلنشین داشتند. دستش را جلو گرفت و گفت: «ببینید من همین طور صاف و صادق هستم و اگر وصلتی صورت گرفت میخواهم شما را خوشبخت کنم.»آن زمان شهید 19 ساله بودند و از 10 سالگی هم پدرشان را از دست داده بودند؛ لذا وضعیت مالی ضعیفی داشتند؛ ولی من هیچگاه در این مورد سوالی نپرسیدم. خودش بعدها میگفت: «ما این همه با هم صحبت کردیم و از خواستگاری تا عقد حدود 40 روز طول کشید؛ ولی هیچ وقت از درآمد و دارایی من نپرسیدی!»
از زندگی مشترکتان بگوید.
ما سال 80 عقد و سال 82 عروسی کردیم و در کل 13 سال با هم زندگی کردیم که حاصل آن سه پسر به نامهای مهدی، یونس و محمدحسن است. ما زندگی کوتاهی داشتیم؛ اما اکبر همیشه میگفت: «طول زندگی مهم نیست، عرض زندگی مهم است.»
همسرم در دانشگاه امام حسین تهران در رشته مدیریت دفاعی تحصیل می کرد، زمانی که عقد کردیم سال دوم دانشگاه و از همان زمان مدام در ماموریت بود. زمانی هم که ازدواج کردیم 7 ماه از تحصیلاتش باقی مانده بود.
از خصوصیات اخلاقی شهید عبداللهنژاد بگویید.
اگر کسی برای نخستین بار ایشان را میدید شیفته اخلاق و رفتارش میشد، خیلی خوش اخلاق بود. همشیه آدمها جذب اخلاقش میشدند. وقتی وارد مجلسی میشدیم همه خوشحال میشدند که اکبر آمده؛ چون جو به سمت شوخی و خنده میرفت، طوری هم شوخی نمیکرد که به کسی بربخورد و یا جسارتی شود.
وقتی از ماموریت زاهدان مطلع شدید چه عکس العملی داشتید؟
البته اول قرار بود برود عراق اما لغو شد و به نظر من اگر اکبر در زاهدان شهید نمیشد در سوریه به شهادت میرسید؛ چون اخلاق او را میدانستم، وقتی ماموریتی پیش میآمد او نفر اول بود که میرفت. در مورد زاهدان هم میتوانستند نیروهای دیگری را بفرستند و اجباری هم در کار نبود؛ ولی خودش خواست که برود. شش ماه آخری که ما با هم زندگی کردیم اخلاق و رفتارش خیلی تغییر کرده بود، نماز که میخواند گریه میکرد، پای سخنرانی حضرت آقا هم مینشست گریهاش میگرفت.یک بار من در آشپزخانه بودم و او هم سر کار بود، وقتی رسید گفت: «شهید سعید است و شهادت سعادت» و بلند گفت: «خانم دعا کن تا من شهید شوم.» من هم از آشپزخانه گفتم: «ان شاءالله. ان شاءالله که اکبرآقا شهید شود؛ ولی نه در این سن و سال.» آخر پسر کوچکمان زمانی که پدرش شهید شد یک سال و سه ماهش بود، یکی دیگر 10 ساله و دیگری 5 سال و نیمه بودند.
خیلی به او وابسته بودم؛ چون من سه تا بچه کوچک داشتم و وقتی کارهای خودش تمام میشد خیلی به من کمک میکرد، بچهها را حمام میبرد، ظرفها را میشست و کارهای منزل را انجام میداد. هر چند زمان خیلی کمیخانه بود و گاهی ساعت 10، 11 شب میآمد؛ ولی با این حال کمک حالم بود.
چطور شما را راضی کرد که به این ماموریت برود؟
هر کاری هم میخواست انجام بدهد تا رضایت من را جلب نمیکرد، انجام نمیداد. زمانی هم که میخواست برود زاهدان، حدود دو ساعت با من حرف زد تا من را راضی کند. گفتم: «اکبر اگر رفتی و اتفاقی افتاد چی؟ اصلا به فکر ما هستی، شاید من و بچهها را دوست نداری.» گفت: «خانم خودت میدونی که من عاشق تو و بچهها هستم؛ اما یک سری وظایف هست، امنیت ناموسم برای من خیلی مهمه. شما از وضعیت کشور خبر نداری، از جو جامعه خبر نداری، الان خیلی از گروهها میخوان وارد کشور بشن و اگر این اتفاق بیفته اوضاع بهم میریزه.» آن زمان تازه بحث تکفیریها پیش آمده بود. می گفت: «دوست ندارم که آن ها بخواهند به کشور ما حمله کنند و چشمشون به ناموس ما بیفته و ما بخواهیم کفششونو واکس بزنیم.»
صحبتهای زیادی در این مورد کرد، من هم چون خیلی او را قبول داشتم اکثر اوقات چشم بسته حرفهایش را میپذیرفتم.گفتم: «باشه برو ولی باید قول بدهی که سالم برمیگردی. باید قول بدهی سالم برمیگردی پیش من و بچهها.» گفت: «ببین خانم اولا که مرگ و زندگی دست خداست، نمیتونم قول بدهم که حتما برگردم؛ ولی قول میدهم سعی و تلاشم را بکنم که سالم برگردم؛ ولی اگر هم اتفاقی برایم افتاد، قول بده که در کار خدا چرایی نیاری.» من هم ناراحت شدم و گفتم: «وای نه، نمیخوام بری و شهید بشی.» گفت: «خانم! قوی باش، مرد باش، محکم باش.» و چند بار اینها را تکرار کرد. شب آخری هم که میخواست برود این حرفها را گفت. در فیلمیکه از او گرفتم اینها وجود دارد، اینجور نبود که من همیشه از او عکس و فیلم بگیرم؛ اما نمیدانم چه شد که این دفعه آخری از او فیلم و عکس گرفتم.
از آخرین دیدارتان بگویید.
روز خداحافظی رسید، ساعت 11 باید اعزام میشد. من همین طور داشتم اشک میریختم. گفت: «اشکهاتو جمع کن، من نمیخوام تو رو گریان ببینم، برو دوربین را بیار چند تا عکس بگیر.» من رفتم دوربین را آوردم و او هم شروع کرد به شیطنت و ژست انتخاباتی گرفت، من هم از کارهای او میخندیدم. به او گفتم: «ان شاءالله کی برمیگردید؟» گفت: «15 آوریل 3015.» یعنی هزار سال دیگر.
جلوی در انگشت کوچک من را گرفت و گفت: «خانم بیا یک قولی به هم بدهیم.» گفتم: «چه قولی؟» ماشین هم آمده بود جلوی در دنبالش. گفت: «بیا قول بدهیم هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم منتظر هم بمانیم.» انگار یک آب سردی روی من ریختند. گفتم اکبر رفت که دیگر برنگردد.
فکر میکنید چه چیزی باعث شد همسرتان خودش را به شهدا برساند؟
اخلاصش، او خیلی انسان بااخلاصی بود و کارهای خیری را که انجام میداد به دیگران نمیگفت. خیلی کمک حال مستمندان بود. مسئله دیگری که فکر میکنم باعث شد به این درجه برسد، احترام زیادی بود که برای دیگران به ویژه مادرش قائل بود. محال بود برویم منزل مادرشان و دست مادرش را نبوسد، دست و پیشانی مادرش را نبوسد. گاهی هم میافتاد زمین و پای مادرش را میبوسید.
همسرتان چگونه به شهادت رسید؟
در نقطه صفر مرزی خدمت میکرد، میگفت فرمانده محور است و باید هر روز برود و به پاسگاهها سرکشی کند. دوستان شهید میگفتند: «ایشان شب قبل از شهادت همه ما را جمع کردند پشت بام پاسگاه که هم به اطراف نظارت داشته باشند، هم اینکه با ما صحبت کنند. به ما میگفت: «بچهها دوست دارید چطوری شهید شوید؟» ما هم خندهمان گرفت و گفتیم مگر قرار است ما شهید شویم که او دارد در مورد شهادت حرف میزند و خلاصه حرفش را جدی نگرفتیم. گفتیم: «خودت دوست داری چطوری شهید شوی؟» سرش را انداخت پایین و بعد آورد بالا و گفت: «بچهها من دوست دارم تیر به سرم بخورد و شهید شوم.» صحبتها تمام شد و وقتی آقای اکبرنژاد میخواست از پشت بام بیاید پایین برگشت همه ما را نگاه کرد و همه را در آغوش گرفت.» فردای آن روز با دو تا از دوستانش شهید قدرت الله ماندنی و شهید موسی نصیری بیات میروند که از یکی از پاسگاهها سرکشی کنند، مردم آن منطقه خیلی ضعیف بودند و آب نداشتند. او هم یک پمپ آب برمیدارد و میبرد آنجا نصب کند. اشرار گروه جیش الظلم میخواستند به یک پاسگاه حمله کنند و چون ماشین همسرم از آنجا عبور میکند، از سه چهار طرف به آنها حمله میکنند و ماشین را به رگبار میبندند، بعد از تیراندازی به ماشین، آنها فرار میکنند و هر سه نفر اینها هم شهید میشوند. لذا آنها نمیتوانند به پاسگاه حمله کنند و اکبر در واقع فدایی یک پاسگاه و نیروهایش شد. همسرم دقیقا از ناحیه سر تیر خورده بود و سمت راستش که کنارِ درِ ماشین بود.
چطور با خبر شهادت ایشان روبرو شدید؟
او 4 عصر شهید شده بود و برادرشان خبر داشت؛ ولی من نمیدانستم. شبکه خبر هم زیرنویس کرده بود؛اما به خاطر محمدحسن تلویزیون هم خاموش بود، آن شب محمدحسن خیلی گریه میکرد، همیشه همین طور بود؛ اما آن شب بیش از اندازه بی تابی میکرد، به مادرم گفتم نمیدانم چه شده که او اینقدر گریه میکند. بالاخره او را خواباندم. روز بعد، صبح ساعت 7:30 بود و من مهدی را راهی مدرسه کردم، خانه را هم مرتب کردم که دیدم زنگ خانه را زدند. دلم هری ریخت، چون سابقه نداشت آن وقت صبح کسی به منزل ما بیاید. در را که باز کردم دیدم دو نفر با لباس نظامیجلوی در ما ایستادهاند، گفتم شما؟ گفتند چون همسرتان رفته ماموریت ما آمده ایم که به خانواده اش سرکشی کنیم. گفتم این موقع صبح؟ چه سرکشی؟ اصلا سرکشی برای چه؟ گفت از خانوادههایی که همسرانشان برای ماموریت رفته اند سرکشی میکنیم تا وضعیت آنها را بررسی کنیم و اگر مشکلی دارند حل کنیم. گفتم من اجازه ندارم شما را راه بدهم، اجازه بدهید با همسرم تماس بگیرم، اگر قبول کردند من شما را راه میدهم. رفتم داخل و به گوشی اکبرآقا زنگ زدم ولی جواب نداد. قبلا خودش گفته بود اگر زمانی با من تماس گرفتی و من جواب ندادم به فلان همکارم زنگ بزن. به او هم چند بار زنگ زدم، دیدیم گوشی را جواب نمیدهد.
دوباره زنگ در را زدند، رفتم جلوی در. گفتند ببینید دو تاخانم هم همراه ما هستند اجازه بدهید چند دقیقه ای بیاییم داخل، بعد میرویم. گفتم بفرمایید داخل. من هم رفتم چای را آماده کردم، دستانم هم همین طور میلرزید. رفتم داخل اتاق به خواهرم گفتم اینها این وقت صبح برای چه آمده اند؟ گفت نمیدانم. حتما برای سرکشی آمده اند. میخواست به من دلداری بدهد. حالا هیچ کدام مان هم به روی خودمان نمیآوردیم که ممکن است برای اکبر اتفاقی افتاده باشد. چای را بردم و دیدم که چای را هم برنمیدارند. دوباره رفتم به خواهرم گفتم ببین کسی که برای سرکشی میرود لااقل یک جعبه شیرینی با خودش میبرد، اینها چیزی که نیاورده اند هیچ، حرف هم نمیزنند، نکند اتفاقی برای اکبر افتاده باشد. خواهرم گفت نه نگران نباش، طوری نشده است.
رفتم نشستم، نه من و نه آنها حرفی نزدیم. بعد دیدم زنگ خانه را میزنند رفتم در را باز کردم و دیدم برادرشوهرم همراه دایی همسرم هستند، لباس مشکی هم پوشیده اند. همان لحظه فهمیدم که اتفاقی برای اکبر افتاده. فقط چادر سرم بود و بدون کفش و دمپایی دویدم سمت کوچه، برادرشوهرم چادرم را گرفت و من خوردم زمین وگرنه میرفتم سمت خیابان. به برادرشوهرم گفتم داداش، اکبر؟ گفت اکبر هیچیش نشده، فقط زخمیشده. گفتم طوری نشده و تو لباس مشکی پوشیدی؟ دایی همسرم گفت فقط اکبر تیر خورده. گفتم تیر خورده و شما لباس مشکی پوشیدید؟ گویا همه اینها از شب قبل خبر داشتند ولی به من نمیگفتند. بعدها برادر شوهرم گفت ما نمیدانستیم چطور به شما بگوییم.
یک لحظه سرم را بلند کردم و دیدم داخل کوچه پر از نظامیاست، گویا از همان موقع که پسرم رفته بود مدرسه آنهادر کوچه بودند. یک لحظه چشمم خورد به همان همکار همسرم که به او زنگ زده بودم. چادرم را انداختم روی صورتم و برگشتم داخل و اجازه ندادم کسی صدای من را بشنود، چون اکبر هم روی این مسائل حساس بود.
کجا با پیکر همسرتان مواجه شدید و به او چه گفتید؟
شهید عبداللهنژاد نخستین شهید لشکر
بعد از دفاع مقدس بودند، و برای همین هم برنامه خاصی برای پیکر نداشتند. من آن روز رفتم حسینیه ثارالله و بچهها را هم با خودم نبردم. الان بچهها به من میگویند کاش ما را هم با خودت میبردی. میگویم من اصلا آن زمان در حال و هوای خودم نبودم. من اصلا اشک نمیریختم و بهت زده بودم، باور نمیکردم زندگی من نابود شده باشد و همه حرفهای همسرم به حقیقت پیوسته است.
بنده رفتم کنار پیکر همسرم نشستم، همه گریه میکردند و در سر و صورت خودشان میزدند؛ ولی من باورم نمیشد، میگفتم اکبر! یعنی این تویی؟ تو من و بچهها را رها کردی؟! تو به من قول دادی برگردی.
چگونه توانستید با شهادت و دوری از همسرتان کنار بیایید؟
زمانی که عقد بودیم در نامههایش نوشته بود که چه بی من و چه با من بچهها را اینطور تربیت کن و در کل، نامههایش درس زندگی است و من احساس میکنم میخواسته با این نامهها من را آرام و آماده کند.
هیچ کسی تحمل ندارد که چنین مردی را از دست بدهد. من بعد از شهادت ایشان، تا سه روز حتی نتوانستم گریه کنم و به خاطر بغضهای فروخورده زیر گلویم ورم کرده بود. اصلا نمیتوانستم قبول کنم که اکبر رفته است.
تا 40 روز خیلی کمتر پیش میآمد که از خانه بیرون بروم، رفتم سراغ نامهها و دفترهایش میرفتم و وقتی نامههایش را میخواندم فکر میکردم که همین الان در کنار من نشسته است، طوری در نامهها من را خطاب قرار داده که راه و روش زندگی را گفته و به من گفته که با روحیه زندگی کنم و همین نامهها باعث شده که من به زندگی دلگرم شوم.
در مورد نامهها و یادداشتهای شهید گفتید، امکان دارید یکی از آنها را برایمان بخوانید؟
بله، یکی از این نامهها مربوط به سال 80 است، حدود 8 ماه بعد از عقدمان:
باز هم مرغ دل هوای دیدارت را کرد و او را چنان مشتاقانه در آسمان آبی رویا به پرواز در آوردم که گویی تو را نزد خود احساس میکنم و این حس را با قلم همراه نموده و آنچه در دل میگذرد را برای عزیز دوست داشتنی خود مینویسم.
باور کن مریم جان چنان بی تابی عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته است که تاب سلام کردن را هم ندارم. اما اول از روی محبت ای گل خوش بو سلام. سلامیاز اعماق دل که سین آن نشانه صمیمیت من در قبال زندگیمان است، لام آن به لطافت و بی ریایی حرفهایی که با هم میزدیم و الف آن را به الفت و مهربانی دلهایمان تقدیم میکنم. چنان یاد و خاطرات تو غوغایی در وجودم برپا کرده است که بی خود از خود هر چه از دل میگذرد را بر روی کاغذ میآورم، شاید این گونه حرفها با دل یک مرد آنچنان همخوانی نداشته باشد؛ ولی دوست دارم احساساتی را که نسبت به همسر مهربان خود دارم در دل نماند و آن را بیان کنم. خدا را شاکرم که اکسیر عشق را همراه صبر با هم درآمیخت و آنگاه از ترکیب آنها دل را آفرید و آن را در وجود آدمینهاد تا دل این انسانهای خاکی که نسبت به همسرشان همراهشان و امیدشان میتپد برای رسیدن به آنها صبر را پیشه خود سازد.
خدا را بسیار شاکرم که شوری پاک و عشقی خدایی نسبت به تو در وجودم قرار داد تا با دلی پر امید و با توکل به خداوند برای تو و زندگی مشترکمان تلاش کنم. مریم جان تو را سفارش میکنم به دعا و دعا و باز هم دعا، برای خوشبختی در زندگیمان و پیشرفت در اموراتمان. باشد که در پرتو عنایات خداوندی زندگانی پرباری را در پیش رو داشته باشیم و بندگان شاکری
در درگاه او باشیم.
همسر عزیزم هر از چند گاهی با دل خودت خلوت کن و در مورد حرفهایی که با هم میزنیم، آینده زندگی مشترکمان و راههای رسیدن به اهدافی که با هم در نظر گرفته ایم، فکر کن و چگونگی طی این مسیر که زندگی نامش نهادند.
مریم جان من و تو در مورد خیلی از آرمانهای آیندهمان زیاد صحبت میکنیم؛ ولی باید خیلی مواظب باشیم که این صحبتها برای وقت پر کردن و برای همان لحظهها نباشد که اگر این طور باشد ذره ای که ارزش ندارد هیچ، بلکه ضرر هم کردهایم و اوقاتمان را با حرفهای بیهوده گذراندهایم. ما با هم مقصد و هدف زندگیمان را تعیین کردهایم و آن، تلاش در جهت خوشبختی و عاقبت بخیری در دنیا و آخرت است.
[کلا یکی از تکه کلامهای او عاقبت بخیری بود، بعد حال و احوال میگفت ان شاءالله عاقبت بخیر شوی. خودش هم عاقبت بخیر شد. ]
پس آیا این توان را در خود داریم یا در وسط راه لنگ میزنیم. راه را اگر آدمیساده بگیرد، حتما در بین راه باز میماند؛ ولی اگر اول با توکل بر خداوند و بعد هم خودسازی و با صبر و عشق و ایثار در این راه قدم برداریم و به سوی افقی روشن گام خواهیم برداشت.
مریم جان اگر گاهگاهی من در امورات مادی و معنوی زندگیمان سست شدم کمکم کن که از آن سستی بیرون بیایم، نه اینکه اگر من مانند بید به این طرف و آن طرف رفتم تو هم همسویم شوی. همسر عزیزم تو را به پیوندمان قسم که اگر من لرزشی پیدا کردم تو چنان محکم باش تا لرزشم تبدیل به ریزش نشود. جلب نظر من را در زندگی معنوی خود ملاک قرار نده، فقط در نظر داشته باش که خداوند برای یک زن مسلمان چه برنامههایی را در نظر گرفته است و در اجرای آن کوشا باش و مطمئن باش من از چنین همسری راضی که هستم هیچ، بلکه به او افتخار هم میکنم. باور کن عمر آدمیاز یک چشم برهم زدن هم کوتاه تر است و آن موقع که آدمی در مقابل آفریدگار خود حاضر میشود آدمی تنهای تنهاست. نه همسری، نه پدری، نه مادری، برای همین است که میگویند ما در قبال زندگیمان مسئولیت داریم، آن موقع که از من یا تو سوال شود چه کردید در قبال یکدیگر به راستی چه بگویم. بگویم فقط حرفهای شیرینی بود که با هم رد و بدل کردیم. حرفهایی برای خالی نماندن اوقات فراقتمان. خدای نکرده بگویم نسبت به هم دروغگو بودیم. وای به حال زن و مردی که نسبت به هم و در قبال یکدیگر بیمسئولیت و دروغگو باشند یا حرفهایی بود برای جلب رضایت یکدیگر و همان لحظهها و ساعتها. و با دلهایی پر از ریا و منافقانه برخورد کردیم که خداوند شاید نادانی را عفو کند، ولی از سر منافق و دروغگو هرگز نمیگذرد؛ چون چنین انسانهایی از روی عمد و آگاهی این چنین نقش بازی کردند و مانند سکه دورو داشتند.
مریم جان! با خدا برای خدا و به یاد خدا زندگی کن که از خداوند شخصیتی مقتدر و روحی آرام و دلی پر از محبت و ایمان برای تو طلب میکنم. عزیزم با نگاهی گذرا در دنیای اطراف آدمیخیلی از چیزها و حقیقتها را میتواند درک کند و قبل از آنکه برای خود آدمیپیش بیاید خیلی از مسائل را تجریه کند، چه خوب و چه بد. منظورم به کنجکاوی در زندگی مردم نیست که این عملی بس ناپسند است. فقط منظورم به شواهد روشن و عینی است که در گذر زمان با آن مواجه هستی.
به راستی اگر آدمها در زندگی کمی صبر و ایثار را پیشه خود میکردند و خویشتندار بودند و با تفکر و تعقل زندگی میکردند و نسبت به یکدیگر اعتماد داشته باشند و واقعیتهای زندگی خویش را در نظر بگیرند و از مقایسه خود، زندگی و همسرشان با دیگران بپرهیزند و حرفها و تجربههای دیگران را بشنوند و نکات آموزنده آن را در زندگی پیاده کنند؛ ولی از دخالت دیگران در زندگی شان بپرهیزند و زندگی را متعلق به هر دوشان بدانند، آن وقت است که آدمی معنای واقعی زندگی و خوشبختی را با تمام وجود احساس میکند. و در نظر داشته باش که اگر این کارها برای رضای خداوند باشد خسته کننده که نیست هیچ، بلکه تحمل آن نیز لذت بخش است و همراه با اجر و ثواب معنوی است.