این شاعر در یادداشتی که در اختیار ایسنا قرار داده، نوشته است:
چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این سفر است
استاد یاور همدانی انسانی شریف و ادیبی سلیم النفس بود. مردی که عشق به شعر و ادبیات جانش را صیقل داده و از او انسانی زلال و دوستداشتنی ساخته بود. او عاشق الهه شعر و شیفته هم سفری با رهروان وادی ادبیات بود. آن چنان که بدون تنفس در هوای شعر و حضور در محافل ادبی، دچار نفس تنگی و افسردگی میشد.
من در دههی اول انقلاب به واسطه استاد مشفق کاشانی ـ که رحمت خدا بر او باد ـ افتخار آشنایی و همنفسی با او را پیدا کردم. توفیق همنشینی با ادیب فرزانهای که همچون شمع، وجودش روشنیبخش محفل دوستان بود. او برای خدمت به شعر و ادبیات، همچون سربازی بود در حال آماده باش. شاعری که وقتی برای شرکت در یک شب شعر صدایش میزدی ـ سر از پا نشناخته ـ با کولهباری از شعر شال و کلاه میکرد و خودش را به انجمن میرساند تا «صدای سخن عشق» را در گوش جهان طنینانداز کند.
من خود بارها شاهد شور و شوق وصف ناشدنی استاد برای حضور در برنامههای ادبی بودم. به یاد دارم در دهه اول انقلاب یک بار با استاد برای شرکت در کنگرهای همسفر بودم و راه دور و درازی در پیش داشتیم. ولی میزبان برای شرکت ما در برنامه یک سواری پیکان فرستاده بود. من با دیدن پیکان متعجب شدم و خطاب به استاد گفتم: «استاد برای شما مشکل نیست این راه دور و دراز را با پیکان بروید؟» و استاد یاور در حالی که چشمانش از شوق برق میزد، بیهیچ مکثی پاسخ داد: «این راه، راه عشق است» و در ادامه شروع به زمزمه این بیت «عطار» کرد:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
استاد همچون همنسلانش معتقد بود که «ادب، آداب دارد». میگفت: در عالم شعر و شاعری نمیشود یک شب راه صدسال را رفت. باید ریاضتها کشید و خون دل ها خورد تا به سرمنزل مقصود رسید. او می گفت مکتب نرفته و استاد ندیده نمیتوان در شعر، راهی به دهی برد. از همین رو همیشه به شاعران جوان و جویای نام توصیه میکرد که در وادی ادبیات به دنبال پیری باشند که برای آنان پدری کند. او همچون «صائب» بر این باور بود که:
به مطلب میرسد جویای کام، آهسته آهسته
ز دریا میکشد صیاد دام، آهسته آهسته
به مغرب میتواند رفت در یک روز از مشرق
گذارد هر که چون خورشید گام، آهسته آهسته
اگر نام بلند از چرخ خواهی صبر کن «صائب»
ز پایین میتوان رفتن به بام، آهسته آهسته
استاد یاور، برای صحبت کردن حریص بود، چون سینهاش گنجینهای از خاطرات تلخ و شیرین ایام بود. وقتی به دیدارش میرفتی، با شوق و مهربانی دستت را میگرفت و به انجمنهای ادبی میبرد. به انجمن ادبی ایران، محفل حافظ، و شبهای شعر خانگی. دست دلت را میگرفت و به کوچه باغهای خیالانگیز تاریخ ادبیات میبرد، و تو همپای او، با کاروان شعر و ادبیات همراه میشدی و به دیدار ادیبان بزرگی میرفتی که امروز دیگر در میان ما نیستند. به دیدار رهی معیری، مفتون همدانی، محمدعلی ناصح، عباس فرات، شهریار، مهرداد اوستا، گلشن کردستانی، حسین لاهوتی، سپیده کاشانی و ...
گفتم او برای صحبت کردن حریص بود، و به راستی اینچنین بود. چون هماره گوشش به صدای زنگ کاروان و بیدار باش حضرت حافظ بود:
مرا در منزل جانان، چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
استاد یاور به خاطر عشقی که به شعر و شاعری داشت، پای ثابت اکثر انجمنهای ادبی دوران خود بود و سراسر عمر از این انجمن به آن انجمن در رفت و آمد. از این منظر، اغراق نیست اگر او را تاریخ مجسم انجمنهای ادبی بنامیم. ای کاش عمرش به جهان باقی بود و رندی پیدا میشد تا خاطرات او را از انجمنها مکتوب کند و برای آیندگان به یادگار بگذارد. خاطراتی که ثمره بیش از نیم قرن نشست و برخاست با بزرگان و نامآوران ادبیات معاصر ایران بود. اما افسوس که روزمرگی این فرصت را از ما گرفت و زمانی چشم به سوی او گرداندیم که او در آسمان سبز با پرستوها همسفر شده بود!
با گرامیداشت یاد و نام بلند آن ادیب فرزانه، به عنوان حسن ختام، غزلی زیبا از او را با هم زمزمه میکنیم:
ای غنچهی امید چه نازی هنوز هم
نازم تو را که محرم رازی هنوز هم
ای دل تو جان گدازتر از آهِ سینه سوز
سر تا به پای سوز و گدازی هنوز هم
روی از درِ تو باز نتابم به هیچ روی
ای خواجه زان که بنده نوازی هنوز هم
یاد رخ تو روشنی خلوت دل است
تا شمع جمعِ راز و نیازی هنوز هم
ماییم و عمرکوته و امید بس دراز
ای آرزو چه دور و درازی هنوز هم
ای مرغ دل چرا به هوای هوس همه
پیوسته در نشیب و فرازی هنوز هم
در سوز و ساز آرزوی وصل "یاورا "
دیگر به سوز هجر چه سازی هنوز هم؟
نامش بلند و یادش گرامی باد.