گروه جهاد و مقاومت مشرق - انتشارات روایت فتح تاکنون چندین عنوان از سری کتاب های مدافعان حرم را با محوریت شهدای مدافع حرم منتشر کرده و کتاب «دلتنگ نباش» چهاردهمین کتاب از این مجموعه است.
«دلتنگ نباش» روایت زینب فروتن (همسرشهید) از شهید روح الله قربانی است که به قلم زینب مولایی جاری شده.
این کتاب را «زینب مولایی» پس از آشنایی با خانواده شهید در مراسم تشییع، نوشته است. این کتاب، اولین تجربه نویسنده است و یادداشتی مبنی بر تشکر از او و همسر شهید به قلم مقام معظم رهبری نیز در پی داشته است.
انتشارات روایت فتح، این کتاب را برای ششمین بار در 1100نسخه و با قیمت 19500تومان به بازار عرضه کرده است.
در ادامه؛ بخش کوتاهی از این کتاب را با هم می خوانیم:
تقسیم بندی ها که انجام شد به خاطر حال پدرش، او را از تیپ هجوم خط زدند. این یعنی نمی توانست در هیچیک از عملیات های پیش رو شرکت کند. محل استقرارشان در شهر ذهبیه استان حلب در یک ساختمان سه طبقه بود. طبقه دوم تیپ خلیل بود که مسئولیت حفاظت فیزیکی شهر را داشتند. طبقه سوم هم تیپ سیدالشهدا که تیپ هجوم بودند.
چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:
روح الله به همراه مرتضی مسیب زاده ( 14خرداد 1395 در حلب به شهادت رسید.) حفاظت فیزیکی شهر و کنترل ایست بازرسی ها را به عهده داشت. هرکسی روح الله را میدید، متوجه کلافگی او میشد. روی پا بند نبود تا خود را به عملیات محرم برساند.
اواخر مهر بود که اعلام شد سیزده نفربه تیپ سیدالشهدا معرفی شده اند. اسم روح الله در بین آن سیزده نفر بود. انگار خونی تازه در رگهایش جاری شده بود. حتی چشمانش هم می خندید. فرمانده تیپ محمدحسین محمدخانی بود که همه او را با نام عمار میشناختند. روح الله را از زمان دانشجویی میشناخت و به او اعتماد داشت. به همین خاطر مسئولیت تخریب تیپ را به او سپرد. روح الله به خاطر علاقه ای که به اسم علی داشت، نام جهادی اش را علی گذاشت. همه نیروها در اتاق فرماندهی جمع شدند تا جلسه معارفه داشته باشند. فرمانده تک تک نیروها را معرفی کرد و مسئولیت هر یک را توضیح داد. عباس و قدیر ادوات، علی تخریبچی، ابوسعید مسئول تیم ضدزره و... روز و تاریخ عملیات ها هم مشخص شد. سیدمحسن بیست روز بعد از روح الله به منطقه اعزام شد. اما چون قسمتشان با هم فرق داشت، همدیگر را خیلی نمیدیدند. هر دو سه روز یک بار از حال همدیگر خبر می گرفتند. سید وقتی دید روح الله وارد تیپ سیدالشهدا شده، خیلی خوشحال شد. چون می دانست تیپ آفند هستند و این روح الله را به آرزویش می رساند. قبل از شروع رسمی عملیات تیپ سید الشهداء خبر شهادت سردار حسین همدانی در همه جا پیچید.
زینب با شنیدن خبر، مثل مرغ سرکنده در خانه راه می رفت و گریه می کرد. جای حلقه عروسیشان روی انگشتش زخم شده بود و همین نگرانش می کرد. چند روزی می شد که روح الله تماس نگرفته بود. بعد از چند روزکه زنگ زد زینب با احتیاط بحث را کشاند به شهادت سردار همدانی
- من خیلی گریه کردم روح الله. اونجا چه خبره؟ شما دارید چه کار می کنید؟
- خیلی اشتباه کردی گریه کردی. عاقبت به خیری آدما مگه گریه داره؟ سردار همدانی عاقبت به خیر شد.
- روح الله من اصلا حالم خوب نیست. یه حس بدی دارم.
- اصلا به این چیزا فکرنکن. اینجا هیچ خبری نیست. حس بد هم نداشته باش. راحت زندگیت رو بکن.
زینب هر بار با حرف های او آرام می شد. اصلا همین که صدایش را میشنید، جانی تازه می گرفت. شب اول محرم شروع عملیات بود. باید روستای عبطین را می گرفتند.
عمار وظایف هرکس را مشخص کرد. چهل نفر از نیروهای سوری را داد به روح الله تا از یک جناح برود. باید از سه جهت به روستای عبطین هجوم می بردند.
ماه پشت ابر پنهان بود. یک متر جلوتر را نمیدیدند. علفهای تیغ داری که حسابی بلند شده بودند هم، به تاریکی شب اضافه شده بود و کار را دشوار می کرد. همان ابتدا اسماعیل نیروهایش را گم کرد. همین که می خواست به عمار گزارش بدهد، دید یک عده از دور به او نزدیک می شوند. اسماعیل که خیلی لهجه عراقیها و سوریها را از هم تشخیص نمیداد، به خیال اینکه نیروهای عراقیاش هستند، آنها را متوقف کرد.
کمی نگذشته بود که علی از راه رسید. با تعجب اسماعیل گفت: «چرا نیروهای من رو نگه داشتی؟»
اسماعیل که تازه متوجه شد نیروهای علی را اشتباه گرفته، عذرخواهی کرد.
قبل از اذان صبح، رسیدند به دیواره اول روستای عبطین. جنگ تن به تنی را پیش رو داشتند. علی از سمت شمال به روستا رسیده بود و اسماعیل از سمت شرق. طاها هم از سمت جنوب وارد شده بود. نماز صبح را خواندند و صبر کردند تا هوا کمی روشن شود. قبل از اینکه وارد عمل بشوند، اسماعیل با خودش فکر کرد: الان ما از سه جهت داریم وارد میشیم، اشتباهی به خودمون نزنیم؟!
فکری به ذهنش رسید. پشت بی سیم گفت: «بچهها رجز بخونید که ترس بیفته به دل دشمن.»
در این را گفت و خودش پشت بی سیم بلند فریاد زد: «لبیک یا زینب.»
با این کار هم ترس به دل دشمن می افتاد و هم می توانستند خودیها را تشخیص بدهند. همه با هم شروع کردند به لبیک گفتن و تیراندازی. دشمن به سمت روستای شنیدله پا به فرار گذاشت. چیزی نگذشت که پشت بی سیم اعلام کردند «به اذن الله عبطین افتاد دستمون.»
بعد از گرفتن روستا به علی مأموریت دادند که جاده شاخ عبطین را تله گذاری کند. چند ساعت بعد از اتمام کار خبر دادند دشمن تکتیراندازهایش را فرستاده در شاخ عبطین، فرماندهان سراغ علی آمدند تا محل تله ها و مسیر پاک را نشانشان داد. خیلی طول نکشید که حمله دشمن را دفع کردند.
دهه اول محرم هر شب هیئت کوچکی داشتند. عمار با اینکه خودش مداح بود، از اسماعیل می خواست تا برایشان مداحی کند. اسماعیل باسوز خاصی می خواند. بین جمع کوچکشان تنها علی و عمار بودند که لباسشان را درآورده بودند و سینه می زدند. همه گریه می کردند اما صدای گریه این دو بلندتر بود.