گروه جهاد و مقاومت مشرق - یک عصر گرم خردادی، خانهای در حوالی امامزاده عقیل (ع) اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر 9 ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبتهایمان گرمتر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.
آقاسیدمحمد سجادی متولد 2 مهرماه 1360 بود و 19 مرداد 1395 در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدتها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!
آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بیبی زینب (س) کردهاند و نشستهاند به تربیت 9 فرزندشان تا آنها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.
در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتههای بیسانسور مادری صبور است که تمام داراییهای مادیاش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچههای اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفهسادات، سید محمود، سمیهسادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب میکند.
**: اطلاعات ما فقط در این حد است که آقاسیدمحمد در ارتش افغانستان مشغول بودند...
همسر شهید: بله؛ فرمانده بود و در کابل با طالبان میجنگید. بعد از مدتی من گریه و زاری کردم که بچههایم کوچک هستند و من نمی توانم با نگرانی جان تو، اینها را بزرگ کنم. وقتی تلفن می زد، صدای گلولهها را می شنیدم و می فهمیدم که اوضاع خراب است. بعضی روزها تعداد زیادی شهید به کابل می آوردند. آنقدر گریه کردم که نرود. آقاسیدمحمد هم قبول کرد و یک ماه در خانه ماند. بعدش گفت باید برویم ایران. وقتی نمی گذاری بروم به جنگ، نمی توانم در خانه بنشینم.
**: شغل اصلیشان چه بود؟
همسر شهید: نظامی بودند...
**: می توانستند کارشان را رها کنند و به ایران بیایند؟
همسر شهید: به صورت رسمی نمی شد و به صورت قاچاقی به ایران آمد.
**: منزلتان آن روزها کجا بود؟
همسر شهید: ما در ایالت دایکوندی افغانستان بودیم. حدود یک صبح تا غروب راه بود تا کابل... آقاسید محمد گفت من جنگ کابل را کنار می گذارم اما بگذار به ایران بروم... من نمی دانستم که قصد سوریه دارد. بعد که به ایران آمد، ما با هم در تماس بودیم اما نفهمیدم چگونه عازم سوریه شد.
**: کی فهمیدید که به سوریه رفتند؟
همسر شهید: یکی دو بار از سوریه تماس گرفت و صدای گلوله را از آنجا هم می شنیدم.
**: مگر قرار نبود شما را هم به ایران بیاورند؟
همسر شهید: نه؛ قرار بود خودشان به ایران بیایند. این در حقیقت شرطشان برای نرفتن به جنگ در کابل بود. من هم چون در ایران امنیت کامل برقرار بود، مخالفتی نکردم. ما وقتی در افغانستان بودیم، هیچ خبری از جنگ سوریه نداشتیم. وقتی آقاسیدمحمد برای مرخصی آمد؛ من نگذاشتم به کابل برگردد. البته فقط به برادر کوچکش گفته بود که من قصد ندارم در ایران کار کنم چون مرد کار نیستم و مرد جنگم. می روم به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س).
آقاسید محمد وقتی به ایران آمده، یک ماه در اینجا بوده و بعدش اعزام شده. هنوز هم ما نمی دانیم چگونه و از طریق چه ارتباطاتی اعزام شده؟ چه مقدار آنجا بوده و حتی نحوه شهادت آقاسیدمحمد را هم نمی دانیم!
**: اولین گروه فاطمیون دوم اردیبهشت 1392 به سوریه رفتهاند... احتمالا جزو همان گروههای اولی بودند که به سوریه رفتهاند... ابتدا تعداد رزمندگان افغانستانی کم بوده و آنها را با گروههای عراقی ادغام کردند اما آنقدر خوب عمل کردند و شجاع بودند که کم کم یگان مستقلی تشکیل دادند که در نبرد، بسیار موفق بود و نامش هم شد «فاطمیون».
همسر شهید: چیزی که ما می دانیم این است که به خاطر تواناییهای آقاسیدمحمد در امور نظامی، در ایران آموزش خاصی ندیده و مستقیما به سوریه اعزام شده. دوستان نیروی قدس تعریف میکردند که وقتی سختترین آموزشهای نظامی را برگزار می کردیم، سیدمحمد موفقترین فرد بود و هر چه سخت میگرفتیم، می دیدیم که ایشان آماده است.
**: شما کِی متوجه شدید که ایشان به سوریه رفته است؟
همسر شهید: از ایران تماس گرفت و گفت: نسیبه! من میخواهم به جایی بروم که گوشی تلفنم آنتن نمی دهد. اگر گوشیام خاموش بود یا این که چند روزی تماس نگرفتم، نگران نباش. حواست هم به بچهها باشد...
حدود سه ماه تماس نگرفت. من خیلی نگران شده بودم. من می دانستم از بچهها غافل نیست و برایم عجیب بود که چرا زنگ نمی زند تا حالی از آنها بپرسد. هیچ کاری هم از دستم برنمیآمد. فقط گریه میکردم! هیچ خبری هم نداشتم. پسرعمه من در ایران بود. با ایشان تماس گرفتم و گفتم از سید محمد خبر نداری؟ فقط گفت: به سوریه رفته...
من هم خوشحال بودم که رفته تا حضرت زینب(س) را زیارت کند؛ اما باز هم نگران بودم که آنجا جنگ است و حتما شهید میشود.
**: پسرعمه شما از وضعیت آقاسیدمحمد خبر داشت؟
همسر شهید: بله، ایشان خودش هم مدافع حرم بود و به تازگی از سوریه برگشته بود... یک روز که توی اتاق نشسته بودم، تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم، آقاسیدمحمد بود. صدای گلوله از آنطرف خط میآمد. گفت: من توی خط هستم و اوضاع خیلی خراب است. من سه روز بعد می آیم ایران و با شما تماس می گیرم و صحبت می کنم. الان فقط خواستم بگویم که حالم خوب است...
دیگر اصلا فرصت نشد که ازش بپرسم کجایی. گوشی خیلی زود قطع شد. چند روزی از ماه رمضان گذشته بود که فهمیدیم آقاسیدمحمد روز عید فطر به شهادت رسیده.
**: یعنی آن تماس، شد اولین و آخرین تماس از سوریه؟
همسر شهید: بله. آن تماس را که گرفتند، ماه بعدش متوجه شدیم که شهید شدهاند. تقریبا دو هفته بین آن تماس و خبر شهادت، فاصله افتاد.
**: سه ماهی که آقاسیدمحمد نبودند، شما چطور زندگی را اداره می کردید؟
همسر شهید: ما همه چیز داشتیم و نیاز مالی نداشتیم. آقاسیدمحمد آنقدر گذاشته بود که از پسانداز مصرف می کردیم. مغازهای هم داشتیم که کمکحالمان بود.
**: در این مدت، از ارتش افغانستان کسی نیامد که جویای وضعیت آقاسیدمحمد بشود؟
همسر شهید: برادر آقاسیدمحمد یعنی«آقاسیدناصر» که بزرگتر بود هم در ارتش افغانستان مشغول بود و احتمالا از ایشان درباره برادرش پرس و جو کرده بودند. آقاسیدناصر هم بعدها در سوریه شهید شد. البته در افغانستان منطقههایشان فرق میکرد و جایی که آقاسیدناصر خدمت میکرد، خیلی خطرناک نبود.
وقتی به ما خبردادند آقاسیدمحمد شهید شده از طرف سپاه دعوت شدیم به ایران. بعدش هم کارهایمان سریع درست شد و خیلی ماندنمان طول نکشید که خبر شهادت آقاسیدمحمد به ارتش افغانستان برسد.
آقاسیدناصر هم به عنوان مرخصی به ایران و سوریه آمده بود. حدود یک ماه مرخصی گرفته بود و سریع گذرنامه را گرفت و راهی ایران شد. ما را هم آقاسیدناصر به ایران آورد.
**: از چه راهی به ایران آمدید؟
همسر شهید: چون راهها خطرناک بود. طالبان هم چون می دید در خود افغانستان جنگ است اما نیروهای افغان به سوریه می روند تا از حرم، دفاع کنند؛ دنبال بهانه بود تا اذیت کند. به همین خاطر نیروهای سپاه خیلی همکاری کردند و بدون این که مشکلی داشته باشیم از راه هرات به ایران آمدیم و به مشهد رفتیم.
**: به غیر از پسرعمهتان، اقوام دیگری هم در ایران داشتید؟
همسر شهید: آقاسیدعبدالله یکی از برادرهای آقاسیدمحمد که پسرعموی من بود هم در ایران بودند. آقاسیدعبدالله قبل از شوهرم به سوریه رفته بود. الان هم در افغانستان هستند.
**: وقتی به ایران آمدید، کجا ساکن شدید؟ حمایتها از شما چطور بود؟
همسر شهید: اول، حدود بیست روز در مشهد و در خانه فامیلهایمان بودیم. به پابوس آقا امام رضا علیه السلام هم رفتیم. بعد از آن نیروهای سپاه مراسم بزرگی برای شهدا در کرج گرفته بودند و ما را هم به آنجا بردند. آقاسیدناصر هم بودند. دو سه روز آنجا بودیم و به خوبی از ما پذیرایی کردند. یک خانه هم برای ما در اسلامشهر رهن کردند که همه وسایل را هم داشت. آن خانه اول، در خیابان تختی بود.
**: چه مدت آنجا بودید؟
همسر شهید: حدود شش ماه آنجا بودیم. می خواستند آن خانه را بازسازی کنند که مجبور شدیم به اینجا بیاییم. این خانه را هم یک خانواده خیّر تهرانی برای ما اجاره کردند. خانه قبلی هم که بودیم، به خاطر این که شش بچه داشتم و شیطنتهای مخصوص سن و سالشان را داشتند، خیلی در اذیت بودم.
چون بچههای من کارت ملی و شناسنامه ندارند، منزل را هم همان خانواده خیّر تهرانی برایمان اجاره کردهاند.
**: چطور شناسنامه شما هنوز صادر نشده؟
همسر شهید: کارهای اداری صدور شناسنامه ما به خاطر کرونا عقب افتاد. البته شناسنامه خانواده شهید سید ناصر که خواهر من هستند هم صادر شده اما هنوز خبری از شناسنامههای ما نیست.
سپاه هم خانهای در شهرری به ما داد اما چون مزار آقاسیدمحمد در اینجا (امامزاده عقیل اسلامشهر) بود، می خواستیم در همین جا باشیم. پنجشنبهها و دوشنبهها سر مزار آقاسیدمحمد میرویم و اگر راهمان دور باشد، خیلی سخت است.
خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون را جمع کردند و مدارکمان را تحویل گرفتند. کار ما گویا به خاطر کرونا عقب افتاده. حتی قسمنامه را هم تحویل دادهایم اما الان گفتهاند کار، متوقف شده! ما هم علتش را نمیدانیم.
خانواده آقاسیدناصر با این که چهار سال بعد از ما آمدند، شناسنامهشان آمده اما مدارک ما هنوز آماده نشده.
**: حتما الان هم برای کارهای اداری و ثبتنام بچهها برای مدرسه خیلی مشکل دارید...
همسر شهید: بله، خیلی مشکل داریم. همهجا هم رفته ایم و گفته ایم اما تأثیری نداشته. هفته گذشته هم خدمت حاجآقا مرتضویمقدم، رییس دیوان عالی کشور رسیدیم که با گروهی از آقایان تشریف آورده بودند اسلامشهر. نامهای را هم به ایشان دادیم اما هنوز خبری نشده است.
برای ثبتنام ثریا سادات که بزرگترین فرزند آقاسیدمحمد است، هم پوست خودش و هم پوست ما کنده شد. ما خیلی به آموزش و پرورش رفت و آمد داشتیم تا بتوانیم ثبتنامش کنیم. الان الحمدلله با پیگیریهای خانواده خیّری که پیگیر کارهای ما بودهاند توانستیم بچهها را ثبتنام کنیم. البته باز هم امسال که سید مهدی و سمیه سادات می خواهند به مقطع دیگری بروند، باز هم به مشکل خوردهایم. در صورتی که مدارس شاهد موظفند بچهها را ثبتنام کنند اما آنها هم حرف خودشان را می زنند و می گویند باید روند ثبتنام قانونی باشد. مثلا برای ثبتنام، باید کد ملی داشته باشیم که خب کارتی در بساط نیست. با این که حکم حکومتی مقام معظم رهبری در این زمینه صادر شده است اما نمیدانم چرا روند اجرای آن اینقدر طول کشیده است. از وقتی که ما همه مدارکمان را ارائه دادهایم، دو سال می گذرد.
**: امیدواریم وزارت کشور و وزارت امور خارجه در این زمینه فعالتر باشند و مشکلات همه این خانوادهها را حل کنند... صدور شناسنامه که برای سازمان ثبت احوال، خرجی ندارد! اما خیلی از مشکلات شما را حل می کند...
همسر شهید: اوایل که ما به ایران آمده بودیم، چون خانواده شهدا کم بودند، رسیدگی بهتری داشتند اما در طول زمان که شهدای فاطمیون بیشتر شدند و اوضاع اقتصادی ایران هم با سختیهایی روبرو شد، رسیدگیها هم کمتر شد. البته ما الان اولویت اولمان گرفتن شناسنامه و کارت ملی است که بتوانیم کارهای اداریمان را انجام بدهیم. هر وقت هم که به مسئولان می گوییم، می گویند باید صبر کنید!
**: خانهتان را چگونه اجاره کردید؟
همسر شهید: چون شناسنامه نداشتیم، نمی توانستیم قرارداد ببندیم. این هم از لطف خانواده خیّری است که زحمت این خانه را برایمان کشیدند. البته حدود 100میلیون تومان به ما وام تهیه خانه دادند اما همین خانه را با 150میلیون رهن کرده ایم و چون 6 فرزند دارم، به راحتی نمی توانم منزلم را عوض کنم و هر کسی به ما خانه نمیدهد.
در باقرشهر هم خانهای در اختیارمان قرار دادند که خیلی کوچک بود و گنجایش ما را نداشت!
**: با این حساب، تنها مشکلات شما، تهیه مسکن و صدور شناسنامه است. البته مشکل مسکن به نحوی است که خود ایرانیها هم مشکل دارند اما چون خانواده شهدا چشم و چراغ ما هستند، باید همه ما و سازمانهای مربوط، همت کنیم تا برای شما سرپناهی آماده کنیم.
همسر شهید: الان حتی برخی حمایتهای دیگر مثل بستههای حمایتی را هم به ما نمی دهند و می گویند باید شناسنامه داشته باشید!
* میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...