ماهان شبکه ایرانیان

در محضر مدافعان حرم/۷۹/ گفتگوی مشرق با خانواده شهید فاطمیون، سیداحمد سادات / قسمت پنجم

تنها جرم سیداحمد دفاع از حرم بود! + عکس

من دلم از این می‌سوزد که مگر پدر ما چه کار کرده بود؟ چه کار کرده بود که حرمتش از بین رفت؟ چه کار کرده بود که مجبور شدیم او را در بیابان خاکسپاری کنیم؟ مگر خطایی کرده بود؟ مگر جرمی مرتکب شده بود؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ پنجمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود... در این بخش از گفتگو بیشتر با روحیات شهید سادات آشنا می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندانش در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

**: این حق طبیعی شما است که پدرتان تکریم شود...

پسر شهید: بله، ولی من دلم از این می‌سوزد که مگر پدر ما چه کار کرده بود؟ چه کار کرده بود که حرمتش از بین رفت؟ چه کار کرده بود که مجبور شدیم او را در بیابان خاکسپاری کنیم؟ مگر خطایی کرده بود؟ مگر جرمی مرتکب شده بود؟ تنها جرمش این بود که مدافع حرم بود؛ من دلم از این می‌سوزد. ما اگر در افغانستان بودیم می‌گفتیم خیلی خب؛ مجبوریم به این اتفاق؛ من دلم می‌سوزد که در مملکت شیعه هستیم، پدرم در مسجد شهر اذان گفته، سخنرانی کرده، حرف زده، گریه کرده، پای منبر همین روحانیون نشسته، اما متاسفانه مراسم تشییع پدرمان اینقدر مظلومانه برگزار شد. عجیب مظلومانه برگزار شد. دردی که داریم غیرقابل توصیف است.

مزار شهید سادات در بیابان های اطراف اشتهارد

**: خود فامیل و هم‌وطنان افغان هم آمدند برای مراسم؟

پسر شهید: پدر من در مسجد خیلی رفیق دارد، هنوز خیلی از همرزمانش نمی‌دانند که پدرم شهید شده است. چند شب پیش در اینستاگرام یکی به من پیام داد گفت سید احمد کی شهید شد؟ گفتم 28 فرودین. سریع پشت تلفن زد زیر گریه که اصلا چرا اینطوری شد؟ کی تشییع شد؟ چرا اطلاع‌رسانی نکردید؟ سید،‌ شخصیت کمی نبود. پدر من 283 عملیات موفق دارد. در جبهه مقاومت رکورد زده. این را من نمی‌گویم؛ فرمانده میدانی‌شان آقای «ص» فرمانده تیپ «الف» می‌گویند.

**: خود آقای «ص» افغانستانی است؟

پسر شهید: افغانستانی هستند ولی چون فرمانده تیپ هستند تبعه ایران شدند و شناسنامه گرفتند. می‌گفت همان موقعش هم پدرت را دستِ کم می‌گرفتیم؛ شما پدرتان را دست کم نگیرید. تِدمُر دوبار که آزاد شد، توپخانه کی فعال بود؟ می‌گفت پدر شما بهترین نیروی شرق سوریه ؛ می‌گفت و گریه می‌کرد؛ خود ایشان تعریف می‌کرد که ما در حرم حضرت زینب(س) که می‌رفتیم من یکی دو بار دیدم که کسی نشسته و دارد دعا می‌خواند و گریه می‌کند. عرب‌ها دورش جمع می‌شدند و با او گریه می‌کردند. از شدت گریه پدرتان، عرب‌ها هم گریه می‌کردند. به خاطر آن اخلاص و خلوص نیتی که سید داشت.

**: این حقوق حمایتی که الان خانواده می‌گیرند در اختیار چه کسی است؟

پسر شهید: حقوق اندکی به مادرم می‌دهند.

**: این حقوق به واسطه جانباز بودن حاج آقاست؟

پسر شهید: بله.

**: پس قبول دارند که آقاسید جانباز است؟

پسر شهید: بله؛ قبول دارند.

**: ولی باز هم نپذیرفتند در قطعه صالحین خاکسپاری شوند؟

پسر شهید: نپذیرفتند؛ ما مدارک شهادت پدر را فرستادیم برای کمیسیون 124 ؛ کمیسیونی که برای احراز شهادت است. مدارک را نگاه می‌کنند و نظر می‌دهند.

رمانده میدانیِ پدرم می‌گفت من مقصر هستم! من سید را فرستادم داخل کارخانه داعشی که بعدش آن عارضه ریوی شروع شد. جواب پزشک قانونی مستندتر بود و خیلی هم صریح جواب داد بود. مدارکش هست. قشنگ داخل آن نوشته عفونت پیشرفته ریوی. همان لحظه از دکتر پرسیدم یعنی چی؟ کِی اتفاق افتاده؟ گفت نمی‌دانم اما دود و اینها نمی‌تواند همچین بلایی سر ریه بیاورد. یک چیز فراتری است. مواد خاصی است که این بلا را سر ریه آورده است.

**: تعجب من این است که جانبازی سید را قبول داشتند ولی این اتفاقات افتاد.

پسر شهید: جانبازی که بر اثر کورنت اتفاق افتاده را قبول داشتند.

**: بحث تابعیت آقا سید و شما چطور است؟ پیگیر شناسنامه بودید یا هستید؟

پسر شهید: اگر شهادتشان احراز شود چرا، اما نوشدارویی است بعد از مرگ سهراب. ما را آقای یگانه بردند و یک فرم‌هایی پر کردیم. به ما گفتند حق و حقوق سید برای شما می‌ماند، درست است که این اتفاق افتاده. گفتند ما یک چیزی به شما می‌دهیم؛ اگر بدهند و اگر ندهند است دیگر. چون یک قانونی برای اینها هست که می‌گوید جانبازانی که ده درصد هستند بعد از فوتشان اگر خانواده از لحاظ مالی تامین نشوند، خود به خود سیستم درصد جانبازی را 25 درصد می‌کند؛ می‌فرستند و 25 درصد می‌شود؛ هم حقوقی برای مادرم تعیین می‌شود و هم اینکه به جانبازان 25 درصد شناسنامه تعلق می‌گیرد.

همسر شهید: بچه‌های زیر سن قانونی می‌توانند شناسنامه بگیرند، اما بقیه بچه‌ها، نه.

پسر شهید: بچه‌های زیر 25 سال می‌روند تحت پوشش. این یک مبحثی است. پیگیری کردم و فرستادم به کمیسیون اصل 124. آقای «ط» که مسئول یگان فاطمیون استان البرز هستند گفتند که صحت مدارک سید مشخص است و ما خیلی امید داریم که سید را شهید اعلام کنند چون سید در مناطق آلوده هم بوده.

**: هنوز جواب کمیسیون نیامده؟

پسر شهید: هنوز کمیسیون تشکیل نشده؛ ولی رئیس گفتند که ما امیدواریم تا 80 درصد سید را شهید اعلام کنند، به خاطر اینکه سید اولا 16 روز بوده که از منطقه آمده بوده، دوم اینکه 7 سال سابقه جهادی دارد. اصلا عجیب و غریب آنجا بود همیشه؛ سوم اینکه سید در مناطق آلوده و مناطقی که شیمیایی زدند، بوده؛ چهارم اینکه کارش ادوات بوده؛ ادوات دود و گرد و خاک است دیگر.

**: نگفتند کِی این کمیسیون تشکیل می‌شود؟

پسر شهید: نگفتند هنوز؛ اعلام نکرده‌اند. من کاری به اینها ندارم ولی برای ما یک چیزی روشن شده است دیگر؛ علت شهادت پدرم همین‌هایی  است که گفتم.

**: از باب اینکه حق و حقوق شما هر چه زودتر به شما داده شود،‌ این موضوع از نظر زمانی هم مهم است.

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی داشتند که اصلا هیچ وقت [به این چیزها] چشم نداشتند. اینقدر به ایشان می‌گفتند یا آقای «ط» زنگ می‌زد که سید بیا اینجا و کارهایت را پیگیری کن، ماهیانه مبلغی به تو می‌دهند، دانشگاه بچه‌ات رایگان می‌شود، بیا تا اینجا و این فرم را پر کن؛ پدرم می‌گفت باشد من هر وقت فرصت کردم! می‌خندید. می‌گفتند بیا، می‌گفت حالا ببینم چه می‌شود!

حتی برای کارت‌های آمایش که ما می‌گیریم، چون خانواده فاطمیون رایگان هستند، پدر ما هیچ وقت زیر بار این نرفت که ما هزینه ندهیم.

گواهی پزشکی قانونی

**: آن عوارضی که از سایرین می‌گیرند را فاطمیون نمی‌دهند...

پسر شهید: مثلا پدرم می‌گفت ماهی سی تومان را شما باید بدهید. امسال که پدر به رحمت خدا رفت و از نظر مالی یک مقدار به مشکل برخوردیم دیگر مجبور شدیم و زنگ زدیم و وقتی آقای «ط» شنید، گفت برای فاطمیون از سال 91 رایگان است؛ مگر شما این همه سال از این موضوع خبر نداشتید؟ شما سالی دو ملیون و چهارصد هزار تومان دارید پولِ کارت می‌دهید؟ گفتیم که خواست پدر بوده. پدر اصلا از هیچ کدام از مزایا استفاده نمی‌کرد.

**: این اتفاق افتاد و دیگر هزینه را ندادید؟

پسر شهید: نه، چون پدر که شهید شد از نظر مالی در مضیقه بودیم.

**: این حق طبیعی شماست؛‌ کارتتان به راحتی صادر می‌شد؟

پسر شهید: کارت صادر می‌شد و ما هم مثل خانواده‌های عادی می‌رفتیم آنجا هزینه را می‌دادیم و کارت را می‌گرفتیم، مثل یگان فاطمیون نمی‌رفتیم که رایگان بگیریم.

**: آن مرکز کجا بود؟

پسر شهید: تا سال 99 مدارکمان در هشتگرد صادر می‌شد، بعد از این اتفاقاتی که افتاد آمدیم ماهدشت. آخرین مدارک اقامتی که به صورت کامل گرفتیم را از ماهدشت گرفتیم؛ دفتر کفالت ماهدشت.

**: قضیه خاکسپاری‌شان شوک‌آور بود. اصلا فکر نمی‌کردم اینگونه باشد. مقایسه می‌کنم با جاهای دیگر که واقعا چگونه شهدای مدافع حرم را تکریم می‌کنند.

همسر شهید: اصلا هیچ کس نبود. دخترم «فاطمه» افغانستان بود. سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. سید زنگ می‌زد از سوریه به آقای «ط»، به آقای «د ف» که من نیستم، یک کاری بکنید که اوضاع این پسر من ردیف شود، موج گرفتگی دارد؛ اما هیچ کس هیچ کاری نکرد.  چون سید مصطفی دفترچه اقامتش را هم گم کرده خدای نکرده اگر می‌خواستند رد مرز کنند، چون از بچه‌های فاطمیون هستند و این‌ها را در افغانستان شناسایی می‌کنند، در جا گردنش را می‌زدند. طالبان و داعش همه جا هست. گفتیم یک کاری بکنیم برای سید مصطفی.

**: این دخترتان که فرمودید، افغانستان رفتند؟

همسر شهید: در کابل زندگی می‌کند.

**: با این شرایط جدید، امنیت دارند؟

همسر شهید: شرایط خیلی سخت است.

پسر شهید: خواهرم آنجا مراسمی برای پدر گرفته بوده ولی عکسی از پدر نگذاشت، چون می‌دانست که در حد دو سه تا عکس که آمده بود بیرون، رسانه‌ای شده. چون دامادمان هم رئیس دانشگاهی در افغانستان است. هر چند الان بورسیه گرفته و دارد به ایران می‌آید برای ادامه تحصیل تا مقطع دکتری را بخواند. متاسفانه خواهرم آنجا ماند و نرسید که بیاید چون تا الان که سه ماه از شهادت پدرم گذشته، برای خواهرم ویزا صادر نکرده‌اند که بتواند بیاید.

همسر شهید: فاطمه که نبود، سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. یک موقعی به سید مصطفی گفته بودند که بابات اینطور شده، ولی من می‌گویم نه مامان! دروغ است؛ الکی می‌گویند! چون حالش خوش نیست،‌ حتی خبر نداده‌ایم که پدرش شهید شده.

**: یعنی خبر ندارد؟

پسر شهید: نه؛ جون حال مساعدی ندارد. ممکن است آسیب بیشتری ببیند.

همسر شهید: غیرمستقیم بهش چیزهایی گفتیم ولی مثلا چند بار می‌گوید فلانی گفته اینطور شده، راست است یا دروغ است؟ می‌گویم دروغ است!

پسر شهید: می‌گوییم اینطور که گفته‌اند نیست.

ما حتی از جانب فامیل‌های خودمان هم دچار کم لطفی شدیم. متاسفانه یک اتفاقاتی افتاد؛ همان روزی که پدرم شهید شدند، ساعت دو یا سه بود، برادرم بیمارستان بود، یک دفعه زنگ زد به عمویم سید اکبر. کارگر عمویم تلفن را جواب می‌دهد و برادرم هم می‌گوید گوشی را بده به عمو. می‌گوید عمو نمی‌تواند صحبت کند. می‌گوید من با او کار دارم. می‌گوید عمویت بیمارستان است! متوجه می‌شود عمو را به همین بیمارستانی آورده‌اند که پدرم آمده بوده. می‌رود نگاه می‌کند می‌بیند عمویم دچار تصادف خیلی شدید شده بود و به صورت اتفاقی آورده بودند همانجا. خیلی جالب بود؛ ساعت سه پدرم وارد شد، عمویم هم ساعت سه آمد.

یک سوتفاهمی که برای فامیل ایجاد شده بود این بود که پسرهای سید احمد زنگ زدند به سید اکبر که پدرمان اینطوری شده و او هم تعادلش را از دست داده و تصادف کرده! بعد از اینکه عمویم حالش بهتر شد معلوم شد که اصلا ما زنگ نزدیم، و عمویم  اصلا نمی‌دانست که سید احمد شهید شده. چهل روز بعد از شهادت پدر تازه اینها رفتند و عمویم را خبر کردند. این اتفاق که افتاده بود ما خیلی از طرف فامیل دچار کم‌لطفی شدیم. حتی آن روزی که پدر شهید شد ما شبش تنها نشسته بودیم و گریه می‌کردیم!

**: یعنی از فامیل نیامدند؟

همسر شهید: هیچ کس نیامد!

 پسر شهید: هیچ کس نبود که به ما دلداری بدهد، یک اتفاق خیلی عجیب و غریبی افتاد. شب سختی بود.

همسر شهید: زن عمویش آمد لب و لوچه‌اش را آویزان کرده بود که شما زنگ زدید و بر اثر تماس شما سید اکبر تصادف کرده. یک بنده خدا هست به نام آقای گنجی. گفت برفرض اینکه اینها هم زنگ زده باشند به سید اکبر؛ به عمویشان زنگ زده‌اند؛ در آن وضعیت به کی باید زنگ بزنند؟ اگر هم تصادف کرده مقصر خودش است؛ باید احتیاط کند؛ در صورتی که ما زنگ نزده بودیم. بعد از اینکه سید اکبر خوب شد و ترخیص شد، بعد از چهل سید احمد گفتند ما می‌خواهیم به سید اکبر خبر بدهیم برادرش اینطور شده، حالا شما بیایید. گفتیم ما خانه شما نمی‌آییم.

**: در این چهل روز آقای سید اکبر به هوش بود اما کسی به او چیزی نگفت؟

پسر شهید: بله، حتی وقتی ما می‌رفتیم مثلا دامادش می‌پرسید بابا! فلان چیز کجاست؟ می‌گفت مثلا بالا پشت بام و فلان جا؛ می‌گفتند که شاید یادش رفته شما زنگ زدید. تا چهلمش که شد اینها کاملا متوجه شدند که اصلا داستان این نیست و اصلا خبر شهادت سید احمد را نمی‌داند.

همسر شهید: آقا سید اکبر سوار موتور بوده؟ قبلا هم سابقه تصادف داشته‌اند؟

پسر شهید: بله؛ با موتور بودند. عمویم یک مقدار سهل‌انگار است. چندین بار تصادف کرده.

سید مصطفی سادات، مدافع حرم و فرزند شهید سادات

**: حالا حالشان خوب شد؟

پسر شهید: بله خوب شد. ولی ما، هم از جانب فامیل‌ها مورد کم‌لطفی قرار گرفتیم، هم از جانب مردم شهر و هم از جانب مسئولان.

همسر شهید: امان از آن عده مردم اشتهارد که چنین برخوردی با ما کردند.

پسر شهید: من و برادرم یک مقدار پس انداز داشتیم برای آینده‌مان. هر چه داشتیم را روی هم گذاشتیم و خرج مراسم پدر کردیم.

**: با توجه به کرونا توانستید مراسم بگیرید؟

پسر شهید: با توجه به کرونا که خیر، گفتند شما حق ندارید در مسجد مراسم بگیرید، اما صاحبخانه‌مان پارکینگ و زیرزمین‌شان را در اختیار ما قرار دادند و ما سه شب ماه رمضان را افطاری و شام دادیم. یک گوسفند قربانی کردیم و به مردم غذا دادیم. خواهرم در افغانستان عزادار بود؛ مادرم شوهرش رفته بود؛ برادرم و من یتیم شده بودیم، هیچ کسی نبود دور و بر ما؛ حتی کسی نبود که برای ما حلوا درست کند. ما مجبور شدیم حلوای حاضری بگیریم. هیچ کس نبود، هیچ کس نبود، خیلی سخت گذشت.

**: حتی روایت داریم که داغدار است تا هفت شبانه روز اصلا نباید غذا درست کند؛ یعنی بقیه باید بیایند و حتی غذایشان را هم درست کنند و کمکشان کنند...

پسر شهید: پدرم واقعا جوان رفت...

همسر شهید: من با اشک و گریه می‌رفتم در آشپزخانه برایشان غذا درست می‌کردم، اینها که اشتها نداشتند و چیزی نمی‌خوردند...

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی بود که با بچه‌هایش رفیق بود، یعنی وقتی من و مرتضی با پدرمان می‌نشستیم اینقدر صدای خنده‌مان می‌رفت بالا که مادرم می‌گفت من دارم دیوانه می‌شوم؛ ساکت باشید...

همسر شهید: وقتی سید مرتضی زنگ می‌زد به پدرش،  باید می‌گفت «بابا جان» اما وقتی کنار فرماندهانش نشسته بود زنگ می‌زد و می‌گفت «چطوری احمد آقا؟» می‌گفتند سید! چقدر با تو بچه‌هایت رفیقی. انگار هم سن خودشان است، با هم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند...

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان